گوشههایی از خاطرات ارنست همینگوی

1899: همین چند روز پیش به دنیا اومدم. البته مرسوم نیست که یک بچهیچند روزه خاطرات بنویسه. به خصوص اینکه نوشتن خاطرات به نظرم کارسوسولیای میآد. ولی تصورش رو بکن که وقتی مادر آدم یک سرود هچلهفتکلیسایی را به جای لالایی برای آدم بخونه و بعدش هم خودش خوابش ببره چهکاری جز نوشتن خاطرات از دست آدم برمیآد.
1909: امروز توی کتاب علوم عکس یه جونور بامزه رو دیدم که اسمش کوسه بود. به معلممون گفتم: «گمونم از دل این حیوونه بشه یه قصهٔ توپ کشید بیرونو پول خوبی ازش درآورد». معلممون خیلی تعجب کرد ولی چیزی نگفت. امشباز مادرم شنیدم که معلمه از پدرم پرسیده: «توی خونه-ی شما مشکلات خانوادگیهست؟» و پدرم جواب داده «جز این-که زنم نمی-ذاره با تفنگ شکاری به بچه-هاتوی خونه تیراندازی یاد بدم مسأله دیگهای نیست.»
من فکر نمیکنم آوردن تفنگ شکاری تو خونه خطری داشته باشه. البته اگرفقط بخوای پاکش کنی و این کارو تو زیرزمین انجام بدی. وگرنه نمیشه تو پذیراییمهمونا رو نشونه گرفت. چون اونا درمیرن و احتمالا شامی که مامان براشونتدارک دیده میماله. در غیر این صورت خیلی حال میداد.
1914: درس و مدرسه رو جیم زدهم و الان مشغول رسیدن به علاقهٔ واقعیخودم هستم. ول چرخیدن توی ایالتهای مختلف. اگرچه بعضی وقتا برای نوندرآوردن مجبورم ظرف بشورم یا تو مزرعهها کار کنم. ولی هرچه باشه بهتر ازمدرسهست. با این تفاوت که دیگه نمیتونم تو سر و کلهٔ بچههای مدرسه بزنم. البته بعد از اون جریان که او پسره زد چشممو ناکار کرد به خودم قول داده بودمدیگه دعوا نکنم. ولی کیفی که تو کتککاری هست تو هیچی نیست.
1917: دلمو صابون زده بودم که تو جنگ میتونم یه خون و خونریزی اساسی ببینم. ولی این مرتیکهٔ مسؤول تقسیم داوطلبان گفت واسه خاطر چشمم نمیتونم توی خود جنگ شرکت کنم. فعلا تو ایتالیا یه کار هیجانانگیزتر پیدا کردهام.رانندگیآمبولانس جبهه. خیلی کیف میده که یه مشت آدم رو به مرگ رو جابه جا کنی و تویراه هم ازشون بپرسی: «رو به قبله بودن چه جوریه پسر؟».
غیراز دودره کردن ادامهٔ تحصیل بیشتر واسه این اومدم اروپا که بتونم یهوقتایی تو رودخونههای پر و پیمونش ماهیگیری کنم. ولی از اقبال بدم همهیرودخونههای درست حسابی اروپا دست دشمنه. واسه همین ما باید هرچه سریعترتو جنگ برنده شیم.
1918: من نمیدونم چرا همهش باید سر من بلا بیاد. توی آمبولانس نشسته بودم و داشتم با دقت، حالات یه سربازی رو که داشت میمرد یادداشت میکردمکه یهو یه گلولهٔ توپ خورد چند متر اون طرفتر از آمبولانسم. حسابی آشولاششدم و برم گردوندن شیکاگو.
1920: اینجا بدک نیست. با چند تا نویسندهٔ معروف آشنا شدهم و یه دختر روزنامهنگار غیرمعروف. این دختره (هدلی رو میگم) عین خودم سرش واسه دردسر درد میکنه. قراره با هم عروسی کنیم و بعدشم بریم یونان. یونانیا و ترکا دارن باهم میجنگن و یک کشت و کشتار حسابی اون طرف در جریانه که حیفه از دستش بدیم. متأسفانه اونجا هم رودخانههای خوبی نداره.
1921: از وقتی که جنگ تموم شده و من و هدلی تو اروپا موندهیم با یه عالمه آدمدرست و حسابی آشنا شدهم. سزان که یه دیوونهٔ نقاشی پیکاسو که به خطرچشمای مظلومش و توی رودرواسیی اینکه از داستانای من تعریف میکنه نمیتونم بهش بگم که چیز خاصی از اجقوجقایی که میکشه سردرنمیآم. و یه بابایی به اسم گرترود استن. یه نویسندهٔ آمریکایی مقیم پاریس و درسای خوبی بهم یاد داده. مهمتر از همه اینکه چاقه. منم دوست دارم یه روز مث اون بزرگ باشم.
1927: این چند ساله حسابی واسه خودم معروف شدهم.این اروپاییا انگار یهچیزایی حالیشون. یا شایدم این جور وانمود میکنن تا جلوی ماها کم نیارن. چوناز این همه استقبالی که از نوشتههام میشه نمیتونم پول خوبی دربیارم.
بعد از چاپ کتاب «مردان بدون زن» سفارت آمریکا دادخواست طلاق هدلیرو داد دستم. گویا هدلی بدون اینکه محتوای کتاب توجه داشته-باشه، از اسمشخوشش نیومده و میخواد ول کنه بره. هیچ وقت فکرشو نمیکردم که فرمالیسمواسهم دردسرساز بشه. خب البته منم حالشو گرفتم و گفتم: «هرکس توی زنهادنبال بزرگواری و وفاداری بگرده، مخش تاب داره»
1928: این فلوریداییها به من میگن پاپا. از وقتی که اروپا رو ول کردهم اومدهماینجا احساس میکنم اون چیزیکه برای من بین مردم جذابیت درست میکنه داستانامنیست. وقتی یه عده به دیدنم میآن و قبل از هرچیزی به شکم بزرگم و ریشای پریشتمبا تحسین نگاه میکنن. خیال برم میداره که نکنه اینا دنبال خریدن یه گاوهن نه ملاقاتبا یه نویسنده. بههرحال خوبی فلوریدا ساحلی بودنشه که جون میده واسه قایقسواریو اینکه شبا با ماهیگیرا راه بیفتی بری وسط دریا.
1935: اگرچه مردم آفریقا زبون ما رو نمیفهمن ولی عوضش آدمای سادهای هستن و جکوجونورای خوبی هم برای شکارکردن دارن. گمون کنم آفریقا شانس آورده که من توش به دنیا نیومدهم وگرنه تا حالا یه شیر یا پلنگ سالم باقی نمونده بود.
1938: آخ جون یه جنگ دیگه. این دفعه یه عده از اسپانیاییها میخوان یه جمهوری مستقل تشکیل بدن. انگیزهشون مهم نیست. مهم اینه که جنگ کلی کیف میده و کلی سوژه.
1940: پائولین (زن دومم) زن خوبی بود. البته این اصلا به اینکه ثروتمند هم بود مربوط نمیشهها. ولی نمیدونم چرا بعد از چاپ کتاب «کشتن برای پیشگیر یاز کشته شدن» ولم کرد رفت. مهم نیست چون تازگیا با «مارتا» نامی آشنا شدهم کهاگرچه روزنامهنگارئه ولی مطمئنم دختر خوبیئه و باهام می-مونه.
1950: از وقتی با مری (چهارمیه که متاسفانه بازم روزنامهچی) اومدیم هاوانا، خیلی خوشمیگذره. هرروز کلی آدم معروف میان دیدنم و بهم مثل پاپ احتراممیذارن. از ستارههای هالیوود بگیر تا نویسندههای اروپایی. ولی خب آرامش اینجادیگه داره حوصلهمو سر میبره. با یه دارودستهٔ کمونیست آشنا شدهم که دارمشیرشون میکنم تا یه جنگ و دعوایی تو کوبا راه بندازن.
1954: رفته بودم سوئد که واسهٔ پیرمرد و دریا جایزهٔ نوبل بگیرم ولی این آب به آب شدنه حسابی حالمو گرفت. منتقد به تفسیرای عجیب و غریبی ازپیرمرد و دریا میکنن که ازشون سردر نمیآرم. وقتی هم بهشون میگم این چه چیزاییکه شما در مورد پیرمرد و دریا میگین اصلن تو مخیلهٔ منم نبوده، به جای اینکهحالشون گرفتهشه کلی احساس غرور میکنن که تونستن جلو زدن یه اثر از خالقشرو ثابت کنن. چه میشه کرد. منتقدن دیگه.
1960: این فیدل کاسترو خیلی آدم باحالیه. کل آمریکای جنوبی رو ریخته به همو باتیستا رو کشیده پایین. روزای درگیری تو هاوانا کلی کیف کردم و یاد قدیما افتادم. یه رفیق هم داره که هم اسم من و مث خودم عشقش دردسر.
1961: این کبد کوفتی بدجوری داره اذیتم میکنه. میخوام برم زیرزمین تفنگمو تمیز کنم. وقتی برگشتم میخوام یه داستان تازه رو شروع کنم که گمونم خیلی مشهورتراز پیرمرد و دریا بشه. اما اول باید تفنگمو تمیز کنم.