معرفی کتاب نان سالهای جوانی، نوشته هاینریش بل
کتاب نان سالهای جوانی اثر هاینریش بل و ترجمه محمد اسماعیلزاده، شرح زندگی و مشقتهای مرد جوانی است که در دوران قحطی جنگ زندگی میکند و عشقی، زندگی او را تغییر میدهد.
والتر فندریچ، تعمیرکار لباسشویی است، او در روزهای قحطی زمان جنگ زندگی میکند. روزگاری که نان، تنها یکی از اقلام سبذ غذایی نیست، بلکه یکی از نیازهای اصلی برای زنده ماندن انسانها است. در دل والتر، آرزوی سیریناپذیر نان شکل گرفته است. او از زندگیاش میگوید که نشان دهندهی روزهای سخت جنگ و بعد از آن است. زندگی سیاهی که با فقر و خشونت توامان شده و زندگی را به مردم سخت کرده است. اما در همین حال است که زنی وارد زندگیاش میشود. عشقی که زندگی او را دگرگون میکند و والتر درمییابد این عشق، او را بیشتر از هر نان دیگری، سیر میکند.
کتاب نان سالهای جوانی
نویسنده: هاینریش بل
مترجم: محمد اسماعیلزاده
نشر چشمه
روزی که هدویگ آمد، یک روز دوشنبه بود، و در این صبح دوشنبه، پیش از آن که خانم صاحب خانه، نامه پدرم را از زیر در، داخل اتاق بفرستد، دوست داشتم مثل گذشتهها که هنوز در خوابگاه کارآموزی بودم و اغلب این کار را میکردم، پتو را روی سرم بکشم. اما صاحب خانهام در راهرو صدا زد: «از خانه برایتان نامه رسیده.» هنگامی که او نامه به سفیدی برف را از زیر در داخل اتاق غلطاند هنوز سایه خاکستری رنگ در آن گسترده بود. با وحشت، سراسیمه از تخت برخاستم، چون به جای مهر دایرهای شکل اداره پست، مهر بیضی شکل پست راه آهن را تشخیص دادم.
پدرم که از تلگرام متنفر بود، در مدت این هفت سالی که در این شهر تنها زندگی میکنم برایم، فقط دو بار چنین نامههایی با مهر پست راه آهن فرستاده بود: اولین نامه حاوی خبر مرگ مادر و دومین نامه هم خبر تصادف پدر، زمانی که هر دو پایش شکسته بود و این هم سومین نامه بود؛ آن را باز کردم و وقتی شروع به خواندن نمودم، خیالم راحت شد، پدر نوشته بود: «فراموش نکن که هدویگ، دختر مولر، کسی که تو برایش اتاق تهیه کرده بودی، امروز با قطاری که ساعت ۱۱: ۴۷ دقیقه وارد میشود، به آن جا میآید. لطف کن و دنبالش برو، حتما یادت نرود که چند شاخه گل هم برایش بخری، نسبت به او مهربان و خوش اخلاق باش. سعی کن بتوانی بفهمی که حال و روز چنین دختری چگونه خواهد بود؛ برای اولین بار تنها به شهر میآید، او خیابان و محلهای را که در آن زندگی خواهد کرد نمیشناسد و برایش بیگانه است. راه آهن بزرگ با ازدحام و شلوغیاش در حوالی ظهر او را به وحشت خواهد انداخت. تصورش را بکن: او با بیست سال سن به شهر میآید که معلم شود. افسوس که تو دیگر نمیتوانی روزهای یکشنبه مرتبا به دیدنم بیایی حیف. از صمیم قلب پدر.»
بعدها اغلب راجع به این فکر میکردم که اگر دنبال هدویگ به راه آهن نمیرفتم، چه میشد: وارد یک زندگی دیگر میشدم، درست مثل این که آدم اشتباه سوار قطار دیگری شود. زندگی ای که آن وقتها برایم قبل از این که هدویگ را بشناسم، کاملا قابل قبول و قابل تحمل مینمود؛ در هر حال وقتی در این باره با خودم فکر میکردم، چنین تصور میکردم. اما زندگی ای که مانند قطار طرف دیگر سکو، پیش رویم قرار داشت، قطاری که چیزی نمانده بود سوار آن شوم؛ این زندگی را اکنون در خواب و خیال میبینم و میدانم این زندگی که آن زمان به نظرم قابل تحمل میرسید، برایم تبدیل به جهنم میگردید؛ خود را میبینم که در این زندگی بیهدف و سرگردان ایستادهام، میبینم که لبخند میزنم، حرف زدنم را میشنوم، درست مثل کسی که در خواب، تبسم و حرف زدن برادر دوقلویی را که هرگز نداشته است، ببیند یا بشنود؛ برادر دوقلویی که شاید پیش از آن که نطفهاش از بین برود برای لحظهای کوتاه به وجود آمده بود.
آن زمان از این که پدرم نامه را پست سفارشی فرستاده بود، تعجب کردم. هنوز نمیدانستم آن وقت این را پیدا خواهم کرد که دنبال هدویگ به ایستگاه راه آهن بروم یا نه، زیرا از وقتی که تخصص تعمیرات و نگهداری ماشین رختشوییهای اتوماتیک را گرفتهام، آخرهفتهها و دوشنبههای ناآرامی دارم. به ویژه شنبهها و یکشنبهها که مردها تعطیل اند و با ماشینهای لباسشویی ور میروند، چون میخواهند از کیفیت و نحوه کار این وسیله با ارزش و گرانبهایی که خریدهاند، مطمئن شوند، من هم پای تلفن مینشینم و منتظر تماسهایی میشوم که اغلب مرا از نقاط پرت و دورافتاده به خود میخوانند. به مجرد این که وارد این خانهها میشوم، بوی سوختگی کابلها و یا اتصالی به مشامم میرسد؛ یا این که متوجه وجود ماشینهایی میشوم که از داخلشان کف صابون مثل فیلمهای کارتون خارج میشود. شوهران مغموم شرومنده و زنان گریانی را میبینم که فراموش کردهاند از معدود دکمههای روی ماشین، یکی را فشار دهند، یا این که یکی از آنها را دو بار فشار دادهاند؛ آن وقت من از این که با بیتوجهی کیف ابزارم را باز کرده و با لبهای آویزان، معایب را بررسی میکنم و به آرامی با کلیدهای اتصالها و اهرمها ور میروم، لذت میبرم و در حالی که مخلوط پودر صابون را مطابق دستورالعمل درست میکنم، بار دیگر نحوه کار با ماشین را با لبخندی دوستانه توضیح میدهم و آن را به کار میاندازم. در حالی که دستهایم را میشویم، مؤدبانه به اظهار نظرهای غیر کارشناسانه آقایان خانه گوش فرا میدهم که سرمست و مغرورند از این که دانش و آگاهی فنیشان جدی گرفته میشود. وقتی رسید ساعتهای کار و میزان کیلومتر پیموده شده را برای امضاء از من میگیرند، اغلب با دقت به آن نگاه نمیکنند و من با آرامش و صبر، سوار ماشینم میشوم و به آدرس بعدی برای تعمیر میروم.
دوازده ساعت کار، حتی یکشنبه و بعضی اوقات هم یک وعده ملاقات با ولف و اولا در کافه یوس؛ غروبهای یکشنبه هم شرکت در مراسم دعای دسته جمعی کلیسا که اغلب دیر به آن میرسیدم و با دلهره از حرکات کشیش میفهمیدم که آیا مراسم اولیه شروع شده است یا نه؛ اگر شروع نشده بود نفس راحتی میکشیدم، و خسته بر روی نیمکتی میافتادم، گاهی وقتها هم خوابم میبرد و تازه وقتی که دستیاران کشیش برای اجرای قسمت پایانی برنامه نیایش، زنگ را به صدا در میآوردند از خواب برمی خاستم. ساعتهایی وجود داشت که از خودم، از کارم و از دستهایم متنفر میشدم.
در این صبح دوشنبه، خسته و کوفته بودم. هنوز از روز یکشنبه شش آدرس مانده بود که باید سرکشی میکردم، و صدای صاحبخانهام را در راهرو میشنیدم که پای تلفن میگفت: «بله، پیغام شما را به او خواهم داد.» روی تختخواب نشستم، سیگاری کشیدم و به پدرم فکر کردم، میدیدم که او چگونه غروبها از میان شهر میگذشت تا نامه را به قطاری که ساعت ده در کنختا توقف میکند برساند؛ میدیدم که او از میدان واقع در کنار کلیسا، از جلوی خانه مولر، از وسط خیابان مملو از درختان خمیده میگذشت و این که چگونه به منظور کوتاه کردن راهش، قفل در بزرگ دبیرستان را باز میکرد و از میان در ورودی ماشین روی تیره رنگ، وارد حیاط مدرسه میشد، از کنار قسمت پشتی ساختمان زرد رنگ مدرسه نگاهی به طبقات بالایی، جایی که کلاس هشتم (کلاس خودش قرار داشت میانداخت، از جلوی درختی که در وسط حیاط مدرسه کاشته شده بود و بوی بد ادرار سگ سرایدار را میداد عبور میکرد، و میدیدم که چگونه پدر، قفل در کوچکی را باز میکرد که هر روز صبح از ساعت پنج دقیقه به هشت الی هشت برای دانشآموزانی که با قطار از اطراف و اکناف آمده و از ایستگاه راه آهن روبه روی مدرسه هجوم میآورند، باز میشد.
در حالی که هنشاید”، سرایدار مدرسه هم کنار در میایستاد تا مراقب باشد که شاگردانی که در شهر زندگی میکردند، دزدکی از این در ورودی داخل نشوند، کسانی مثل آلفرد گروس، پسر رئیس ایستگاه راه آهن که میبایستی ناچار راه طولانی و کسلکننده دور تا دور ساختمانها را پشت سر میگذاشت، چون جزء دانشآموزانی که با قطار به آن جا میآمدند نبود. تابستانها وقتی آفتاب غروب میکرد، خورشید طلایی رنگ بر روی شیشههای براق و تمیز کلاسهای درس مدرسه میافتاد. وقتی سال آخر را در کنختا میگذراندم، عصرها اغلب با پدرم این راه را میرفتیم، هنگامی که نامهها و یا بستههای پستی را برای مادر به قطاری میبردیم که از جهت مخالف میآمد و ساعت ده و نیم در ایستگاه برخن، جایی که مادر در بیمارستان بستری بود، توقف میکرد.
پدر، اغلب اوقات هنگام بازگشت باز هم همین راه حیاط مدرسه را انتخاب میکرد، چون معنای آن کوتاهی راه به مدت چهار دقیقه بود، و ما دیگر مجبور نبودیم از پشت آن ساختمانهای زشت و کریه عبور کنیم، و دلیل دیگر آن هم این بود که پدر میبایستی غالبأ کتاب و یا دفاتری را از مدرسه برمی داشت. یادآوری خاطرات غروب روزهای یکشنبه تابستان در دبیرستان، در من نوعی سستی ایجاد میکرد: تاریکی خاکستری رنگ، راهروها را فرا گرفته بود، کلاههایی به شکل پراکنده به گیرههای جالباسی جلوی کلاسهای مدرسه آویزان بودند، زمین با روغن، تمیز و براق شده بود، نوشته برنز نقرهای روی تندیس یادبود برای کشته شدگان جنگ به شکلی مات در کنار ستون چهارگوش بزرگ و به سفیدی برف که غالبأ عکس هیتلر به آن آویزان بود، برق میزد و یقه شارن هورست به رنگ قرمز پررنگ در نزدیکی اتاق معلمین میدرخشید. یکبار سعی کردم کارنامهای مهر شده را که روی میز اتاق دبیرها قرار داشت کش بروم و در جیبم بگذارم، اما کارنامه آن قدر محکم و شق و رق بود که وقتی خواستم آن را تا کنم و زیر پیراهنم بگذارم، پدرم که کنار کمدی ایستاده بود برگشت و با عصبانیت آن را از دستم گرفت و روی میز پرت کرد.
او سعی نکرد که آن را صاف کند، به من هم ناسزا نگفت، اما از آن به بعد مجبور بودم که همیشه بیرون، داخل راهرو منتظر او بشوم، تک و تنها با یقه سرخ رنگ شارن هورست و با لبهای قرمز ایفیگنی” که عکس آن کنار کلاس سال آخر دبیرستان آویخته شده بود، و چارهای جز تحمل تاریکی خاکستری رنگ راهرو و گاهی هم نگاه انداختن از میان چشمی به کلاس آخر دبیرستان نداشتم. اما این چشمی هم تنها به دید بهتر در این راهروی تاریک کمک میکرد. یک بار یک آس دل، روی زمین راهروی تازه روغنزده پیدا کردم؛ رنگ آن به سرخی لبهای ایفیگنی و یقه شارن هورست بود، و از لابه لای بوی روغن تازه، بوی غذای مدرسه را حس کردم. جلوی کلاسهای مدرسه، به وضوح جای دایرهای شکل پیتهای داغ را بر روی کف پوش میدیدم. این بوی سوپ، و فکر به پیتهایی که دوشنبه ظهر جلوی کلاس ما گذاشته میشد، گرسنگیام را شدیدتر میکرد چون سرخی یقه شارن هورست، قرمزی لبهای ایفیگنی و سرخی آس دل نمیتوانستند گرسنگیام را کاهش دهند. در راه بازگشت به خانه، از پدر خواهش میکردم که به فوندال ۲ نانوا هم سری بزنیم، به او عصر بخیری بگوییم و بپرسیم نان یا احتمالا ته مانده شیرینی خاکستری رنگ که لایه مربای آن به سرخی یقه شارن هورست بود دارد یا خیر؟ در حالی که از خیابانهای ساکت و خلوت به خانه میرفتیم، من تمام صحبتهایی را که پدر با فوندال باید میکرد برایش میگفتم و تکرار میکردم تا ملاقات ما کاملا اتفاقی جلوه کند. این استعداد خیال پردازی برای خود من هم تعجب آور بود و هر چقدر که به مغازه فوندال نزدیکتر میشدیم، تصورات من هم شکل قویتری به خود میگرفت و مکالمه غیرواقعی و خیالی ای که پدر میبایستی با فوندال میداشت هم بهتر میشد. پدر سرش را تکان میداد، چون پسر فوندال در کلاس او یک دانشآموز تنبل و بد بود، اما وقتی به خانه فوندال میرسیدیم او با تأمل سرجایش میایستاد. میدانستم که چقدر برایش سخت بود، اما با این وجود، من همچنان اصرار میکردم، و او هربار مثل سربازان فیلمهای کمدی یک نیم دور میزد و جلوی در میایستاد و زنگ در را به صدا در میآورد.
یکشنبه شب ساعت ده، همیشه این نمایش صامت اجرا میشد. یک نفر در را باز می کرد، اما هرگز خود فوندال این کار را نمیکرد. پدر دستپاچه میشد و دچار هیجان میگشت؛ حتی برای شب بخیر گفتن. پسر فوندال، دختر یا همسرش، هرکسی که در را باز میکرد، در راهروی تاریک، رویش را برمی گرداند و داد میزد: «پدر، آقای ناظم است.» پدر بدون آن که حرفی به زبان بیاورد منتظر میماند، درحالی که من هم پشت سر او میایستادم و بوی شام آنها را بررسی میکردم: بوی گوشت سرخ شده و یا چربی پخته میآمد، وقتی هم که در زیرزمین باز بود، بوی نان به مشامم میرسید. سپس سرو کله فوندال پیدا میشد. او به مغازه میرفت و نان میآورد، اما آن را بستهبندی نکرده جلوی پدر میگرفت. پدر هم آن را بدون این که چیزی بگوید میگرفت. بار اول مانه کیف داشتیم و نه کاغذ و پدر، نان را زیربغل زد و به سمت خانه به راه افتادیم، در حالی که من هم ساکت کنار او راه میرفتم و حالت چهرهاش را به دقت ورانداز میکردم. سیمای او همیشه با نشاط و مغرور بود. از صورتش معلوم نبود، که تا چه اندازه این کار برایش دشوار است. وقتی میخواستم نان را از دستش بگیرم و در حمل آن به او کمک کنم، سرش را با خوشرویی تکان میداد و بعدها وقتی ما دوباره یکشنبه شبها به ایستگاه راه آهن میرفتیم تا نامه مادر را به قطار برسانیم، همیشه مراقب بودم که یک کیف با خودمان بردارم. ماههایی وجود داشت که خوشحالیام به خاطر این نان اضافه حتی از روز سه شنبه شروع میشد، تا این که یک روز یکشنبه ناگهان خود فوندال در را روی ما باز کرد و از حالت چهرهاش فهمیدم که امروز از نان اضافه خبری نیست. چشمهای درشت سیاهش جدی و چانه سنگینیش مانند یک مجسمه بودند. بدون این که لبهایش را تکان دهد گفت: «من فقط میتوان نان را در ازای پول بدهم اما یکشنبه شبها در ازای پول هم نان نخواهم فروخت.» او در را جلوی صورتمان محکم به هم زد؛ همان دری که امروز در ورودی کافه او است که کلوپ جاز محلی در آن جلسه میگذارد. من تابلوی قرمز رنگ آن را دیده بودم سیاهپوستان خندانی که لبهایشان را روی دهانه ترومپتهای طلایی رنگ فشار میدادند.
آن موقع چند ثانیهای طول کشید تا به خود آمدیم و من با کیف خالی ای در دست، که چرم آن مانند ساک خرید، رنگ و رو رفته بود به خانه برگشتیم. سیمای پدر، مثل همیشه بود. مغرور و شاد. او گفت: «دیروز مجبور شدم به پسرش یک نمره پنج بدهم.»
صدای صاحبخانهام را میشنیدم که در آشپزخانه، قهوه آسیاب میکرد. میشنیدم که چگونه به آرامی و با لحنی صمیمانه به دختر کوچکش نکاتی را گوشزد میکرد و من هنوز دوست داشتم به رختخواب برگردم و پتو را روی سرم بکشم. هنوز به یاد میآورم که چه دوران خوب و خوشی بود؛ در خوابگاه کارآموزان یاد گرفته بودم طوری لب و دهانم را مظلوم نمایانه کجچ کنم که کاپلان دریکس، مدیر خوابگاه، ترتیبی دهد تا برایم چای و کیسه آب گرم را به رختخواب بیاورند، و وقتی دیگران برای صرف صبحانه پایین میرفتند، دوباره به خواب میرفتم و تازه وقتی مستخدمه حوالی ساعت یازده برای نظافت خوابگاه میآمد، از خواب برمی خاستم. اسم این مستخدمه ویتسلط بود، و من از چشمان آبی رنگ و خشن او میترسیدم، از دستان شرافتمند و قویاش وقتی ملحفههای رختخواب را صاف و پتوها را تا میکرد – تخت مرا همیشه مانند تخت یک جذامی مرتب میکرد . میترسیدم، هیشه همان سرکوفتی را که حتی امروز هم به شکلی وحشتناک در گوشهایم طنین میاندازد تکرار میکرد: «تو هیچی نخواهی شد – تو هیچی نمیشوی…» و همدردی او پس از فوت مادرم که همه نسبت به من مهربان شده بودند از همه چیز بدتر بود. اما وقتی پس از مرگ مادرم دوباره حرفه و محل کارم را تغییر دادم و روزهای زیادی در خوابگاه بیهدف پرسه میزدم تا این که کاپلان برایم یک کار تازه پیدا کرد، سیب زمینیها را پوست میکردم یا این که جارو به دست در راهروها وقت میگذراندم. در آن روزها احساس همدردی او دوباره از بین رفته بود و هربار که به من نگاه میکرد، دوباره پیش بینیاش را در مورد آینده من بر زبان میآورد که: «تو چیزی نمیشوی، تو هیچی نخواهی شد. من از او وحشت داشتم، زیرا او به نظرم مثل پرندهای میمانست که جیغ زنان در تعقیب شکارش است. آنگاه در آشپزخانه پناه میگرفتم، چون میدانستم که خوان فشتر از من محافظت خواهد کرد.
من به او در ترشی کلم انداختن کمک میکردم و از این راه پودینگ اضافی گیرم میآمد. کلمها را با قسمت درشت رنده میکردم و در حین کار از سرودهای زیبا و شیرین دخترانی که در آشپزخانه مشغول به کار بودند چون لالایی سرمست میشدم. هنگام خواندن ترانهها میبایستی قسمتهایی که به نظر خانم فشتر غیراخلاقی میرسیدند – قسمتهایی مثل: «و او در تاریکی شب با معشوقهاش عشقبازی میکرد.» – تنها زیر لب زمزمه میشدند. اما سریعتر از آن که فکرش را میکردم از کوه کلمها کم میشد، و تنها دو روز وحشتناک دیگر باقی میماند که من میبایستی – جارو به دست – تحت فرمان خانم ویتسل سپری کنم. پس از آن آقای کاپلان برایم کاری پیش ویکوبرا پیدا کرد. بعد از آن که به عنوان کارآموز بانک، فروشندگی و نجاری کار کرده بودم، حالا به عنوان الکتریکی نزد ویکویر مشغول کار شدم. تازگیها، پس از گذشت هفت سال از زمانی که در کوی کارآموزان زندگی میکردم، خانم ویتسل را دیدم که در ایستگاه تراموا ایستاده بود. توقف کردم، از ماشینم پیاده شدم و به او پیشنهاد کردم که او را تا شهر برسانم. او پیشنهادم را پذیرفت، اما موقعی که جلوی خانه از ماشین پیاده میشد با لحنی محبت آمیز گفت: «از شما متشکرم – اما ماشین داشتن هنوز به این معنی نیست که کسی چیزی شده باشد…)