پیشنهاد کتاب هذیان‌های ذهن یک قربانی، نوشته سال بلو

سال بلو (۲۰۰۵ – ۱۹۱۵) تنها رمان‌نویسی است که سه بار برنده جایزه کتاب ملی آمریکا شده. او این جوایز را برای کتاب‌های ماجراهای اوگی مارچ، هرتزوگ و سیاره آقای سملردریافت کرد.

او در سال ۱۹۷۵، برای کتاب هدیه هومبولت، جایزه پولیتزر گرفت. در سال ۱۹۷۶ جایزه نوبل ادبیات را «به خاطر درک بشریت و تحلیل ماهرانه‌اش از فرهنگ معاصر و پیوندی که این دو مفهوم در آثارش برقرار کرده اند» از آن خود کرد.

او در سال ۱۹۹۰، نشان بنیاد جایزه کتاب ملی آمریکا را برای «یک عمر تلاش هنری و ادبی» از آن خود ساخت. او همچنین نشان ملی هنر را نیز دریافت کرد. کتاب‌هایش عبارت اند از مرد معلق (۱۹۴۴)، هذیان‌های ذهن یک قربانی (۱۹۴۷)، ماجراهای اوگی مارچ (۱۹۵۳)، دم را دریاب (۱۹۵۶) هندرسون پادشاه باران (۱۹۵۹)، هرتزوگ (۱۹۶۴)، خاطرات مسبی(۱۹۶۹)، سیاره آقای سملر(۱۹۷۰)، هدیه هومبولت (۱۹۷۵)، برگشت به اورشلیم (۱۹۷۶)، دسامبر رئیس دانشکده (۱۹۸۲)، او با پایی در دهان و داستان‌های دیگر (۱۹۸۴)، خیلی‌ها از دلشکستگی می‌میرند(۱۹۸۷)، یک سرقت (۱۹۸۹)، ارتباط بلاروسا(۱۹۸۹)، چیزی برای به خاطر سپردن من(۱۹۹۱)، همه چی با هم جوره (۱۹۹۴)، حقیقی (۱۹۹۷)، راولشتاین (۲۰۰۰) و مجموعه داستان ها(۲۰۰۱)


هذیان‌های ذهن یک قربانی
نویسنده : سال بلو
مترجم : آیدا کوچکی
نشر خوب
۳۱۸ صفحه


بریده‌ای از نقد نورمن راش:

از نظر من، هذیان‌های ذهن یک قربانی ناب‌ترین اثر سال بلوست. همه آثار بلو غنی‌اند، اما هذیان‌های ذهن یک قربانی تأثیرگذارترین، آنی‌ترین، واقعی‌ترین و به شکلی مفرط، روشنفکرانه‌ترین علاج یک معضل حاد و مکرر انسانی را ارائه می‌دهد. از این نظر، در میان کتاب‌های دیگر این نویسنده، رمان دم را دریاب، نزدیک‌ترین رقیب به کتاب هذیان‌های ذهن یک قربانی است.

هذیان‌های ذهن یک قربانی، دومین رمان بلو است که در زمان جنگ نوشته شد؛ وقتی جوان بود و با میراث اخلاقی و دلبستگی‌های فکری خود برای مثال، یک تروتسکیسم میانه‌رو – دست و پنجه نرم می‌کرد و در عین حال، آن را با درک بنیادین خود از جهان منطبق می‌کرد. این فرایند، در نخستین رمان او، یعنی مرد معلق، تا حدی بیپرده به نمایش گذاشته شده است.

من می‌خواهم واژه از مد افتاده «ناب» را برای توصیف هذیان‌های ذهن یک قربانی به کار ببرم. این ویژگی، بخشی از قدرت این کتاب است و هم چنین مهارت جسورانه آن در ارائه روایتی سرگرم‌کننده و درعین حال آزاردهنده. بلو به دو رمان اول خود پشت می‌کند و آن‌ها را به خاطر «جدیت شکوہ و شکایت»، کوچک می‌شمارد. هذیان‌های ذهن یک قربانی قطعا یک کمدی نیست، مگر از دیدگاه غیرقابل تصور برخی از خدایان یونان باستان. جایی از این کتاب شامل یک مزاح دست اول است.

می توان گفت سال بلو با ویلیام فاکنر به خاطر جایگاه فاکنر به عنوان بزرگ‌ترین رمان‌نویس قرن بیستم آمریکا، ارتباط جاودانی دارد. بلو، برنده جایزه نوبل، سه جایزه کتاب ملی و تعداد زیادی جوایز و افتخارات ادبی دیگر، با انتشار ماجراهای اوگی مارچ، به شهرت رسید. این کتاب، یک رمان تربیتی پیکارسک  و منعطف است که در شیکاگو و پاریس پس از جنگ رخ می‌دهد.

والدین او، مهاجران روسی – یهودی به کانادا بودند که ابتدا در لاچین کبک و سپس در مونترال، اقامت گزیدند و فرزندنشان، سال، همان جا در سال ۱۹۱۵ به دنیا آمد. پدر بلو، در سال ۱۹۲۴ خانواده‌اش را قاچاقی به ایالات متحده برد. آن‌ها در شیکاگو مستقر شدند و بلو همان جا بزرگ شد و تحصیل کرد.

او در سال ۱۹۳۷، مدرک لیسانس خود را در رشته انسان‌شناسی و زبان انگلیسی از دانشگاه نورث وسترن دریافت کرد. تلاش سال بلو برای تحصیلات تکمیلی در دپارتمان انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی در دانشگاه ویسکانسین مدیسون  بی‌نتیجه ماند، چراکه متوجه شد پایان نامه‌اش درباره فرهنگ کانادایی فرانسوی به یک داستان تبدیل شده است. او شغل‌های گوناگونی داشت و شروع به نوشتن کرد.

مرد معلق (۱۹۴۴) در حالی نوشته شد که مشغول تدریس و کار برای پروژه نویسندگان فدرال بود. هذیان‌های ذهن یک قربانی را زمانی نوشت که عضو ناوگان بازرگانی شد. به دنبال آن، شماری از رمان‌های مشهور پدید آمدند که شروعشان با ماجراهای اوگی مارچ (۱۹۵۳) بود و به دنبال آن دم را دریاب (۱۹۵۹) (برجسته‌ترین آن ها)، هرتزوگ (۱۹۶۴)، سیاره آقای سملر(۱۹۷۰)، هدیه هومبولت (۱۹۷۵)، دسامبر رئیس دانشکده (۱۹۸۳)، خیلی‌ها از دلشکستگی می‌میرند (۱۹۸۷)، راولشتاین (۲۰۰۰). بلو هم چنین داستان‌های کوتاه، نمایشنامه، سفرنامه و مقالاتی هم نوشت. او همکاری طولانی مدت و مداومی با دانشگاه شیکاگو داشت و در بسیاری از محیط‌های دانشگاهی دیگر تدریس می‌کرد.

در گروه خارق العاده نویسندگان یهودی آمریکایی که در دوره پس از جنگ به اوج رسیدند می‌توان به بلو، برنارد مالامود، نورمن میلر و فیلیپ راث اشاره کرد. از این میان بلو شخصیت پیشگام بود.


بدون اینکه حتی از خواننده ضایع شود و پایان‌بندی نویسنده لو برود، خلاصه طرح داستانی هذیان‌های ذهن یک قربانی به این ترتیب است:

قهرمان زجرکشیده داستان، آسا لونتال- که مردی متأهل و در اواخر دهه سی سالگی است، در منهتن زندگی و کار می‌کند؛ این اتفاق در زمانی بین اواخر دوره رکود و آغاز جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد. او در طبقه چهارم یک آپارتمان اجاره‌ای بدون آسانسور در محله‌ای مخروبه زندگی می‌کند. آسا سرانجام توانسته است که جای پای خود را در برک – بیرد محکم و به عنوان کمک ویراستار، با ناشران یک مجله تجاری کار کند. او به تازگی از دوران رکود جان سالم به در برده است. او پیش از آن هم زیر دست پدری بیرحم بزرگ شده بود؛ پدری که تمام فکر و ذکرش پول است و فریب دادن غیریهودیان. از دست رفتن مادر هم در دوران کودکی، آسا را به مرز جنون کشانده بود.

برادرش، کارگر کارخانه کشتی‌سازی است و مدام در سفر است. به همین دلیل نمی‌تواند کنار همسر و فرزندانش باشد که در استتن آیلند زندگی می‌کنند.

الونتال، مسئولیت همسر پریشان حال برادرش و دو فرزند او را – که یکی از آن‌ها گرفتار بیماری ست – به عهده می‌گیرد. دنیل هارکاوی، دوست یهودی لونتال، در تثبیت موقعیت او در برک – بیرد، نقش مهمی داشته است.

لونتال خود را از طبقه متوسط جامعه می‌داند. جریان این رمان حدودا طی شش هفته گرم و شرجی، پیش می‌رود؛ درحالی که در تمام این مدت، همسر لونتال نزد مادرش رفته و از او دور است…


هذیان‌های ذهن یک قربانی، اثری متفاوت است. همان طور که اشاره کردم، رمان بسیار فاخر دم را دریاب، به این داستان شبیه است اما به لحاظ موضوعی، وزن کمتری دارد.) پروتاگونیست‌های هذیان‌های ذهن یک قربانی و دم را دریاب از نظر فکری مردانی استثنایی نیستند که مرد فوق العاده باهوشی همچون بلو را به چالش خلاق و سودمندی کشانده باشند.


بعضی از شب‌ها، نیویورک به اندازه بانکوک گرم است. به نظر می‌رسد کل قاره از جای خود حرکت کرده و به نزدیکی استوا سرخورده است. رنگ خاکستری ناخوشایند اقیانوس اطلس، سبز و گرمسیری شده و مردمی که در خیابان‌ها

ازدحام می‌کنند، همچون کشاورزان بدوی مصر شده‌اند در میان بناهای حیرت‌انگیز پررمزوراز خود؛ بناهایی که چراغ‌هایش شوری خیره‌کننده و سرشار به هرم آسمان می‌فرستد.

در چنین شبی، آسا لونتال با عجله از قطار خیابان سوم، پیاده شد. غرق در افکار خود، تقریبا نزدیک بود ایستگاه خود را رد کند. وقتی متوجه شد، از جا پرید و رو به مسئول بلیت فریاد زد: «هی، نگهش دار، په دقیقه وایستا! »در کشویی سیاه رنگ واگن قدیمی، دیگر داشت بسته می‌شد. با آن کلنجار رفت، با شانه‌اش به زور، در را به عقب هل داد و خودش را لای آن چپاند و خارج شد. قطار به سرعت حرکت کرد و لونتال همان طور که نفس نفس می‌زد و فحش می‌داد، به آن خیره شد. آن‌گاه برگشت و به سوی خیابان حرکت کرد.

اوقاتش به شدت تلخ بود. بعدازظهر را با زن برادرش در استتن آیلند سپری کرده بود؛ یا بهتر است بگوییم، بعدازظهرش را با او هدر داده بود. همسر برادرش، بلافاصله پس از ناهار با دفتر او تماس گرفت. او سردبیر یک مجله

تجاری کوچک در منهتن جنوبی بود. بیدرنگ با گریه‌های وحشتناکش، به او التماس کرد تا خیلی سریع آنجا بیاید.

یکی از بچه‌ها مریض بود. به محض اینکه توانست صدای خودش را به گوش او برساند، گفت: «النا، من سرم شلوغه. واسه همین ازت میخوام الان خودت رو کنترل کنی و بهم بگی که قضیه واقعأ جدیه؟ »

همین الان بیا! آسا خواهش می‌کنم! همین الان! »

گوشش را نگه داشت؛ گویی می‌خواست از خودش در برابر صدای گوش خراش او محافظت کند. زیر لب چیزی درباره جوگیر شدن ایتالیایی‌ها غرولند کرد. سپس تماس قطع شد. گوشی را گذاشت. انتظار داشت النا دوباره زنگ بزند اما تلفن خاموش ماند. نمی‌دانست چطور به او دسترسی پیدا کند؛ نام برادرش در فهرست کتابچه راهنمای استتن آیلند نبود. او یا از یک فروشگاه تماس گرفته بود یا از یکی از همسایه ها. مدت‌ها بود که لونتال، با برادر و خانواده برادرش ارتباط بسیار کمی داشت. فقط چند هفته پیش، کارتی از برادرش دریافت کرد که مهر اداره پست گلویستون  روی آن خورده بود. او در یک کارخانه کشتی‌سازی کار می‌کرد. در آن زمان، لونتال به همسرش گفته بود: «اول نورفک ، حالا هم که تگزاس. هرجایی، از خونه بهتره.» همان داستان قدیمی مکس در سن پایین ازدواج کرده بود و حالا به دنبال چیزهای تازه می‌گشت، به دنبال ماجراجویی. کارخانه‌های کشتی‌سازی و شغل‌های زیادی در بروکلین و جرسی وجود داشت. در این بین، بار مراقبت از بچه‌ها بر دوش النا بود.

الونتال راستش را به او گفت. سرش شلوغ بود. انبوهی از مدارک چک نشده مقابلش قرار داشت. پس از چند دقیقه انتظار، تلفن را کنار زد، از بیطاقتی صدایی از گلویش خارج کرد و در همان حال یک نسخه چاپی برداشت. بچه قطعا بیمار بود، احتمالا به شدت هم بیمار بود، وگرنه النا چنین کاری نمی‌کرد. از آنجا که برادرش دور بود، طبیعتا وظیفه او بود که برود. می‌توانست عصر برود. شاید آن قدرها هم اضطراری نبوده باشد. فقط با آرامش صحبت کردن درباره هرچیزی از توان النا خارج بود. او این را چندین بار به خود گفت: با وجود این، صدای گریه و زاری‌های او به همراه ضرب‌های طوفانی پنکه‌های پایه بلند و تق تق ماشین تحریرها همین طور در گوش‌هایش می‌پیچید. اگر اوضاع وخیم باشد، چه؟ و ناگهان، به طور ناخودآگاه، همین طور که خود را مقصر می‌دانست بلند شد، ژاکتش را از پشتی

صندلی برداشت و به سمت دختری که پشت تلفن‌های مرکزی نشسته بود رفت و گفت: «من دارم میرم داخل تا بیرد رو ببینم. ممکنه برام وصلش کنی؟ »

لونتال دست در جیب به میز رئیس خود تکیه داد، کمی به سمت او خم شد و به آرامی گفت که مجبور است برود بیرون.

چهره آقای بیرد، چهره‌ای که طاسی سرش باعث شده بود بزرگ‌تر از آنچه هست به نظر برسد، با بینی استخوانی ترسناکش، با ناباوری، نگاهی تند و تیز به او انداخت.

گفت: «با این شماره مجله که باید آماده بشه؟ »

لونتال گفت: «یه مسئله خانوادگی فوری پیش اومده.»

نمی تونی یه چند ساعتی صبر کنی؟ » اگه می‌شد که نمی‌رفتم.» آقای بیرد به این حرف او پاسخ کوتاه ناخوشایندی داد. با خط کش فلزی خود، روی صفحات کتاب حروف چینی کوبید و گفت: «کلاه خودت رو قاضی کن.» جای حرف دیگری نبود اما لونتال به امید چیز بیشتری کنار میز، این پا و آن پا کرد. آقای بیرد پیشانی لک و پیس دارش را با دست لرزانش پوشاند و مقاله‌ای را در سکوت مطالعه کرد.

لونتال با خودش گفت: «لعنت خدا بر شیطون! » | با نزدیک شدن او به در، رگبار و رعد و برق شروع شد. لحظه‌ای آن را تماشا کرد. هوا ناگهان مثل شیشه، صاف و زلال شده بود. دیوار پشتی انبار در نبش کوچه رگه‌های مشکی برداشته بودند و سنگ فرش‌های شسته شده و شیارهای قیرگون در خیابان منحنی شکل، می‌درخشیدند. لونتال به دفتر کارش برگشت تا بارانی خود را بردارد و همین طور که داشت به انتهای راهرو می‌رفت، صدای آقای بیرد را شنید که با لحنی غرغرو و شاکی می‌گفت: «درست وسط هرچیزی می‌ذاره می‌رہ؛ درست تو بدترین شرایط همه رو گرفتار می‌کنه.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]