مصاحبه قدیمی با استاد احمد آرام

0

*گفتگو با مردی است که اکنون هفتاد و چهارمین سال عمر خود را پشت سر گذاشته و هنوز هم، با شور و شوق جوانی، سرگرم تعلیم و تحقیق و تألیف و ترجمه است و هرچند گاه اثری ارزنده تقدیم هموطنان خویش می‌کند. به راستی کمتر معلمی است که هماهنگ با تدریس این همه آثار ارجمند پدید آورده باشد. سخن از احمد آرام است و در حدود هفتاد و پنج کتاب، از جمله: ترجمهٔ «مقدمه‌ای بر فلسفه»، «تکامل علم فیزیک»، «علم و مردم»، «پیدایش و مرگ خورشید»، «تاریخ علم»، «شش بال»، «انتقال علوم یونانی به جهان اسلام»، «یونانیان و بربرها»، «علم به کجا می‌رود»، «سه حکیم مسلمان»، «علم و تمدن در اسلام»، «تاریخ نجوم اسلامی»، «تحدید و نهایات الاماکن»، «آموزش و پرورش زنده». از او می‌خواهیم که از زندگی خود بگوید. سراپا گوش می‌شویم و او چنین می‌گوید:

**من در روز عید غدیر سال 1321 قمری متولد شده‌ام.وقتی که شناسنامه می‌دادند، مثل همیشه، حسابمان درست و حسابی نبود، تاریخ تولد مرا 1281 شمسی نوشتند که البته درست نیست: حساب درست ایام نوروز 1283 هجری شمسی است. پدرم، حاج غلامحسین شال فروش، تاجر بود و از مشروطه خواهان، ولی آن گونه مشروطه خواهانی که به مشروطه‌اش نرسید. یعنی از بس برای مشروطه فعالیت کرد، آخر به ورشکستگی افتاد. بنابراین، ما زندگی سختی داشتیم. از طرف دیگر دو زن داشت با پنج شش بچه.

در هرحال زندگی ما خوب نبود. آن زورها غالب مردم زندگی سختی داشتند. باوجود این، پدرم شاکر بود. خیلی در تربیت من کوشید. آن روزها روزهای جنگ بین‌الملل اول بود. کتاب نبود. برای اینکه فلان کتاب انگلیسی یا فرانسه را برای من پیدا کند، این در و آن در می‌زد و از این تلاش خود خشنود بود. در واقع من هرچه دارم از خشنودی پدرم دارم. هرجا می‌رسید، این آیهٔ قرآن را می‌خواند که:

«و اما بنعمه ربک فحدث»

و می‌گفت که این پسر من یکی از نعمتهاست. تحصیلات ابتدایی را در دبستان دانش گذراندم. این مدرسه را پرنس ارفع، از مردمان خیراندیش، مقارن با مشروطه، تأسیس کرده بود. مدرسه نزدیک خانهٔ ما بود، در محلهٔ آب منگل یا منگول، پهلویش هم چند مکتبخانه بود. یعنی این مدرسه خیلی نو بود. چیزی‌که از آن به یادم می‌آید این است که یک اتاقی را پر از تفنگهای چوبی کرده بودند با یک ماشین کره‌گیری و چیزهای دیگر از این قبیل؛ او خودش آنها را از فرنگ آورده بود: به خیالش که به درد مملکت ما می‌خورد. چند سالی که من در آن مدرسه بودم، در آن اتاق باز نشد. مثل اینکه بعدها هم در خیلی از مدارس لابراتوارهایی دیدم و این لابراتوارها هرگز درشان باز نمی‌شد. مثل همان دستگاههای عظیمتری که در بیمارستانها هست، نمی‌دانم استفاده‌ای از آنها می‌شود یا نه؟

ان شاء الله که می‌شود (و بعد که بزرگ شدم توی همین مدرسهٔ دانش معلم شدم). از آنجا به مدرسهٔ ترقی رفتم، مدیر آن شیخ محمد علی اعتصام بود. مدرسهٔ ترقی ملی بود. مدیر خیلی به کارش علاقه داشت. بعدها آمد به وزارت معارف (آموزش و پرورش). مفتش و به اصطلاح امروز پیگیر بود و از آن مفتشهای خیلی دقیق. از آنجا به مدرسهٔ علمیه رفتم که متوسطه را بخوانم. مدرسهٔ علمیه سه کلاس بیشتر نداشت. سال 1299، آنجا را که تمام کردم، آمدم به دار الفنون. در سال 1302‌ دار الفنون را تمام کردم و دیپلمه شدم. دار الفنون تنها مدرسهٔ متوسطه‌ای بود-غیراز مدرسهٔ سیاسی-که عنوان خاصی برای خودش داشت. عدهٔ ما فارغ التحصیلان آن سال نه نفر بود و من صد و چهارمین نفری بودم که دیپلم گرفتم. آن وقتها کاری نبود و معمولا هرکسی که دیپلم می‌گرفت به یکی از دو مدرسهٔ عالی آن زمان، یعنی مدرسهٔ طب یا مدرسهٔ حقوق، می‌رفت. ما هم بعضی به مدرسهٔ طب رفتیم، بعضی هم به مدرسهٔ حقوق، که تازه درست شده و ضمیمهٔ وزارت عدلیه بود. چند تا مستشار و استاد از فرانسه آورده بودند. سال اول و دوم حقوقم را دیدم، بعد خوشم نیامد و رهایش کردم. مدرسهٔ طب را هم به اصرار مرحوم پدرم می‌رفتم؛ معلمی را هم دوست داشتم. این وسطها دو ساعت کار در هفته به من دادند با حقوق ماهانهٔ بیست و پنج قران. مدرسهٔ طب را تا سال آخر خواندم. روزی با یکی از رفقایم، که با یکدیگر هم مباحثه بودیم، در خانه‌ای پشت مسجد سپهسالار، یعنی خانهٔ مرحوم دکتر نصیری، بودیم. رفیقم، که حالا اسمش را نمی‌برم، پیش دکتر لقمان الدوله نسخه‌نویسی هم می‌کرد؛ آمدند دنبالش که برود خیابان عین الدوله یک آمپول بزند. گفت: «بروید یک درشکه بیاورید.» گفتم: «آقا، از اینجا تا خیابان عین الدوله یک کوچه است، چرا مردم را اذیت می‌کنی؟» گفت: «نه، آدم اگر این جور نکند، احترامی پیدا نمی‌کند.» به هر صورت این بهانه‌ای شد که من مدرسهٔ طب را ترک کنم، یعنی اگر آن سال را مانده بودم آخر سال دکتر می‌شدم. در این اثنا کار معلمیم هم بیشتر شده بود: در مدرسهٔ ابتدایی دو ساعت در هفته درس می‌دادم، روزی یک از معلمان قدیمی من، که در مدرسهٔ علمیه معلم من بود، می‌خواست برود امریکا، با کارخانهٔ فرد قراری بسته بود، او به وزارت معارف گفته بود که فلان کس خوب است و مرا فرستادند معلم علمیه شدم.

خیلی کیف کردم، برای اینکه از مدرسهٔ ابتدایی معلم مدرسهٔ متوسطه شده بودم. سال 1303 یا 1304 بود. بیست سال بیشتر نداشتم، به کلاس که می‌رفتم، شاگردها تقریبا همسن خودم بودند. یادم هست که درس ما اتان یا متان بود، خلاصه شیمی بود. شب، درس را خوب خواندم، و فردا رفتم سر کلاس و گفتم که به درس من گوش بدهید و درس دادم؛ گفتم: «اگر درس می‌خواهید این، اگر که ریش می‌خواهید دفعهٔ دیگر یک بز بیارم، اگر گنده می‌خواهید یک شتر بیاورم.» به همین ترتیب، من جا افتادم و خوشحالم که تجربهٔ اولم خیلی خوب از کار درآمد. به نظرم سال 1306 یا 1307 بود. در مدرسهٔ فلاحت کلاس ششم تشکیل داده بودند، چون شاگردانی که لیسانس گرفته بودند، به دلیل اینکه بدون دیپلم وارد شده بودند، لیسانسشان را نمی‌دادند و برای آنها یک کلاس ششم متوسطهٔ خاص درست کرده بودند. اتومبیلی بود صبح شنبه توی میدان توپخانه می‌ایستاد و ما چند تا معلم بودیم، مثل مرحوم صدیق حضرت، مرحوم نظام وفا، ما را می‌بردند. من دو شب آنجا می‌ماندم. اتاقی بود با دوستی همان جا هم اتاق می‌شدم ودرس فیزیک می‌دادم. شخصی در آنجا بود که زنبور عسل درس می‌داد. در فرانسه درس خوانده بود. دکتر بود. روز اول گفت: «من نمی‌دانم تو با این بچه‌ها چه کار خواهی کرد. اینها پدر آدم را درمی‌آورند.» سر کلاس که رفتم مثل جاهای دیگر به بچه‌ها گفتم: «اگر درس می‌خواهید، این است که من به شما می‌دهم و اگر نمی‌خواهید سر کلاس نیایید.»

به هر صورت مدرسهٔ علمیه به این ترتیب برگزار شد، تا بعد در مدرسهٔ شرف باز یک کار دیگر پیدا شد. آنجا می‌رفتم رسم فنی درس می‌دادم. هیچ وسیله‌ای نبود. رسمهای درس را می‌کشیدم و روی کاغذ سیانور مدلها را چاپ می‌کردم تا به شاگردان بدهم، چون هیچ اسباب کار دیگری نبود. باز آنجا هم بچه‌ها دوست من شدند. البته بعد، برای دورهٔ دوم متوسطه، در زمان وزارت اعتماد الدوله، معلم فرانسوی آورده بودند و ما خودمان هم در مدرسهٔ دار الفنون دو معلم فرانسه ‌ داشتیم که یکی موسیو اودیژه بود، معلم فیزیک، که فقط یک دفعه تجربهٔ فیزیکی برای ما کرد و یکی هم موسیو رومانی که مرد قمارباز و عرق‌خوری بود، که یک بار هم پلیس آمد و او را از سر کلاس برد. و یادم است، هنگامی که او رفت، به یکی از معلمان ریاضی که تا آن وقت در کلاسهای پایین ریاضی درس می‌داد گفتند: «شما هم بیایید و کلاس ششم را درس بدهید» آن هم درس هیئت و او هم هیئت نمی‌دانست. باز از چیزهایی که در تربیت من مؤثر بود این‌که من کتاب هیئت او را گرفتم، کتاب به فرانسه بود. شبها به زحمت می‌خواندم و صبح که به کلاس می‌آمدیم، آن معلم می‌گفت: «آقای آرام بیا اینها را بگو.» من می‌رفتم پای تخته و می‌گفتم. در حقیقت معلم آن کلاس من بودم و یک رفیق دیگرم هم در درس دیگر ریاضی همین وضع را داشت. باری، معلم فرانسوی فیزیک مدرسهٔ شرف رفت و آقای شیوا را (مرد، خدا بیامرزدش) به جای او گذاشتند.

او هم در شرکت نفت کاری گرفت و رفت. یکدفعه مرا جای او گذاشتند. من و چند تن از رفقا کتاب فیزیک و شیمی تألیف کردیم. چون هیچ کتاب نبود و هرچه بود همه جزوه نویسی بود. به چه زحمتی با التماس از کتابفروشها خواستیم که کتابهای ما را برای ما چاپ کنند، چاپ سنگی. مثلا 700 نسخه چاپ می‌کردند. حالا شکلها را چگونه بکشیم؟ از کی خواهش کنیم؟

میرزا حسن زرین خط، که حالا بزرگترین خطاط است، صفحه‌ای پنج ریال برای نوشتن می‌گرفت. خانه‌اش سر تخت بود. می‌رفتیم، پهلویش می‌نشستیم، هی قلم را توی آن مرکب چرب می‌زد، نصف کلمه را می‌نوشت، مرکب تمام می‌شد. او باز قلم را در دوات می‌زد، آن نصف دیگر را می‌نوشت. با چه زحمتی! حالا این نوشته‌ها را باید برگردانند روی سنگ و قلمزنی بکنند و ریخته‌هایش را اصلاح کنند. وارونه هم روی سنگ می‌آمد.

محمد محمود هم، که روزنامه‌نویس بود و آن کتابها را نوشت، توی چاپخانه سنگ قلم می‌زد.بعد شد معلم مدرسهٔ ابتدایی.

با این کتابها شهرتی به دست آورده بودیم. بعد به من گفتند: «بیا برو کلاس ششم را درس بده.» مثل اینکه تمام دنیا را به من داده بودند. یک معلم جوان حالا بیاید جای معلمان فرنگی. او این سبب شد که من خودم را بسازم، یعنی هیچ شبی نبود که مطالعه نکنم؛ حالا به چه زحمت کتاب از فرنگستان یا از مصر تهیه می‌کردم. می‌خواستیم کتاب فیزیک بنویسیم. لغت نداشتیم. می‌آمدیم کتابهای مصری را می‌گرفتیم و اصطلاحات آنها را به کار می‌بردیم. یادم است که می‌خواستیم برای moment یک کلمهٔ معادل پیدا کنیم؛ دیدیم که توی کتابهای مصری نوشته‌اند عزم و ما هم آن وقت جرئت این را که زبانمان را راه بیندازیم نداشتیم. خدا بیامرزد معلم بزرگوار و نمونه‌مان مرحوم رهنما را که بعد بر فیزیک ما مقدمه‌ای نوشت و برای پاندول نوشت آونگ و حالا همهٔ مردم آونگ می‌گویند. ولی آن روزها به این حد نرسیده بودیم و نوشتیم عزم قوی. آن وقت هم خیلی رعایت رسم خط عربی باب بود و گناه داشت اگر قوی (قوا) را با الف بنویسیم و باید حتما قوی می‌نوشتیم و قوا می‌خواندیم.

آقای زرین خط هم از لحاظ خطاطی (که اینها از معایب خط ماست) برای اینکه خط را قشنک کند نقطه را عوض اینکه روی حرف ز بگذارد روی حرف ع گذاشت و یکی از رفقای ما، که در مدرسهٔ ثروت درس می‌داد، به همین شکل به بچه‌ها یاد داده بود: غرم قوی، و این خودش دلیلی است که هرچیزی را معادل هرچیز قرار دادند، باید وقتی که آن را درست تعریف کردیم، همان چیز را نشان بدهد.

و حالا چقدر خوشحالم که زبان به جایی رسیده که moment‌ شده است گشتاور و درست آن چیزی را نشان می‌دهد که باید نشان بدهد. عزم عبارت است از حاصل ضرب قوه در فاصله تا نقطهٔ اثرش. در را که باز می‌کنیم، هرچه دستمان به لو لا نزدیکتر باشد، در سخت‌تر باز می‌شود، یا باید بیشتر زور بدهیم. هرچه دورتر باشد، چون این بازویش زیادتر است و این عامل حاصل ضرب این دو است، آسانتر باز می‌شود؛ حالا این گشتاور یعنی عاملی که سبب گشتن می‌شود به خوبی مفهوم است، نه آن عزم قوی. این گشتاور و صدها و هزار کلمه که به این ترتیب ساخته‌شده، علی رغم آنهایی که چشم ندارند لغت‌سازی را ببینند، رواج یافته و فهمیدن و فهماندن را آسانتر کرده است.

البته باید اقرار هم بکنیم که عوض کردن کلمه‌های جا افتادهٔ عربی توی فارسی را که در واقع فارسی است و حتی در عربی هم معنای رایج در فارسی را ندارد، کار احمقانه‌ای است.

سال 1304 ازدواج کردم. پدر خانمم معلم عربی ما بود. آن وقتها مرحوم اعتماد الاسلام معلم دار لفنون بود؛ اهمیتی که الان زبان انگلیسی داراد آن روزها زبان عربی داشت. یعنی در امتحان کلاس ششم امام جمعهٔ خویی و دیگران می‌آمدند دور تا دور می‌نشستند و باید به آنها جواب می‌دادیم.

در کلاس ششم که ادبی و علمی از هم جدا نشده بود، یک دوره منطق و یک دوره فقه و یک دوره معانی بیان را به عربی می‌خواندیم. معلم ما اعتماد الاسلام بود و پدرم برادر خوانده‌ای داشت که با آقای اعتماد الاسلام رحمه الله علیه دوست بود و این دوستی سبب شد که با ایشان وصلت کردیم، و من الان دو پسر دارم که یکی دکتر دندانپزشک است و یکی تحصیلات برق کرده و در روابط خارجی فرهنگ و هنر است.

چهار دختر دارم که یکی در امریکاست و دارد فوق‌لیسانس روانشناسی می‌خواند و سه تای دیگر هم شوهر دارند و هر چهار تا دارای لیسانس هستند.

*استاد به دین و اخلاق سخت پایبند است. ولی در این مسائل هم نظری عالمانه و انتقادی دارد. این است که وقتی سخن به آنجا کشیده می‌شود با لحنی لبریز از صفای ایمان و خلوص عقیدت چنین می‌گوید:

**در کتابها خیلی چیزها نوشته شده. مردم معمولا هرچه را در کتاب بیابند می- پذیرند. ولی من خدا را شکر می‌کنم که به من نیروی انتقاد را داده. من مقیاسم برای دین قرآن است و بنابراین، هرچه با قرآن نسازد، آن را قبول نمی‌کنم. سالها پیش، یعنی سال 1318 یا 1319 بود که کتاب کیمیای سعادت غزالی را چاپ می‌کردم، آن کتاب خیلی در من اثر کرد، برای اینکه مردی مثل او، حالا هرکس هرچه می‌خواهد بگوید، دین را خوب فهمیده است. و بعد کتابهایی که از مصر می‌آمد، از جمله تفسیر فی ظلال القرآن سید قطب، که شهید شد، در من تأثیر بسزا داشت. زیرا او نه روح شیعهٔ افراطی دارد، نه روح سنی افراطی و در مقدمه نوشته است که «من در سایهٔ قرآن زندگی کردم و آنچه دستگیرم شده نوشتم.» و البته او عرب بود و زبانش هم عربی و قرآن هم که به زبان عربی آشکار. بنابراین، در کار خود دیگر حاشیه نمی‌رود. اینها که این همه حاشیه می‌روند برای این است که زبان عربی را نمی‌دانند. بلی، اینها در من مؤثر شده است. دیگر اینکه دروغ نمی‌گویم، یعنی سعی می‌کنم که نگویم؛ غیبت همه تا می‌توانم نمی‌کنم، مگر غیبت کسی را که غیبت کردنش واجب باشد. آن هم برای روشن کردن مردم.

مال مردم را نمی‌خورم و مال حرام هم سعی می‌کنم نخورم و دین هم همین‌هاست. سعی می‌کنم که موحد باشم؛ توحید اصل دین اسلام است. توحید یعنی آدم غیراز خدا هیچ چیزی را مؤثر نداند. وقتی که انسان غیراز خدا چیزی را مؤثر ندانست، اولا از کسی ‌ نمی‌ترسد، به کسی تملق نمی‌گوید و برای اطاعت امر خدا که گفته،

لیس للانسان الا ما سعی،

هرچه بخواهد از خودش می‌خواهد. می‌داند که خدا او را جانشین خودش قرار داده. مطابق نص قرآن

انی جاعل فی الارض خلیفه.

سعی می‌کند این جانشینی را حفظ کند، تا حق داشته باشد که جانشین خدا بشود نه جانشین شیطان؛ اینهاست که مرا تاکنون این‌طور نگه داشته. ان شاء الله که درست بوده و تا هر اندازه هم که هستم همین‌طور بماند.

*پس تکلیف علم چه می‌شود؟ آیا علم و دین هیچ تعارض و برخوردی ندارند؟ مثلا با فرضیهٔ داروین چگونه می‌شود کنار آمد؟ استاد با اندکی تأمل چنین پاسخ می‌دهد:

**اینها هیچ ربطی به دین ندارند. چون اولا قرآن کتاب تئوری نیست. زیرا تئوری هرروز در تغییر است. آنهایی که ابلهانه چیزی‌که پیدا می‌شود، می‌خواهند در قرآن پیدایش کنند کار زشتی می‌کنند. چون علم همیشه در حال تغییر است و قرآن کلیات. می‌گوید به آسمان و زمین نگاه کنید، تفکر کنید،

(هل یستوی اللذین یعلمون و اللذین لا یعلمون؟)

دنبال علم بروید. یا آدم را از گل آفرید. این یک چیزی است که من باید خدا باشم تا بفهمم که خدا چگونه آدم را از گل آفریده است. این را قبول می‌کنم که آدم از گل آفریده شده. ولی حالا این آفریده شدن آدم و مراحل مختلف سیر آن تا این آدم امروزی چگونه بوده است، امر دیگری است.

و من می‌دانم که انسان امروزی با آن انسان وحشی که نظایرش را امروزه در بعضی نقاط استرالیا یا افریقا می‌توان یافت یکی نیستند. بنابراین، انسان تحول پیدا کرده است، حالا این تحول چگونه بوده است، یک روز داروین گفته است این جور، پس‌فردا دیگری آمد و گفت که داروین اشتباه کرده. بنابراین، نه داروین گفتنش کفر است و نه مخالف داروین گفتنش ایمان است. اصلا اینها ربطی به ایمان ندارد. دربارهٔ ایمان همیشه خدا با قلب آدمی یعنی آن جایی که ایمان را می‌پذیرد، سخن می‌گوید. جایی که مرکز علم و عقل آدمیزاد است اصلا به قلب کاری ندارد. کار احساسات و عواطف نیست و آدمی با این عواطف هست و نمی‌توانیم بگوییم که این عواطف را ندارد. در این مورد من خودم نمونه هستم. من دینم را تا به حال حفظ کرده‌ام و همهٔ اینها را خوانده‌ام و یک مقدارش را به فارسی برگردانده‌ام و هیچ تناقضی بین علم با دین نمی‌بینم. یک مقدار معرفت محدود است و متغیر. به قول ولتر که می‌گفت: اگر کسی حرفی می‌زند که نه خودش می‌فهمد و نه دیگران، او دارد متافیزیک حرف می‌زند. اینها یک مقداری از واقعیات علمی فلسفه است که از آن جدا شده و شده فیزیک، شیمی و مکانیک. و اقسام دیگر علوم که هرکدام برای خود فلسفه‌ای خاص دارد. یعنی یک عامل به هم چسباننده تئوریهای مختلفی که توی اینها هست، که آن هم بر حسب اینکه مقدار پیشرفت علم تا چه حد برسد، تا آن حد درست است. به قول اینشتین، علما کارشان این است که مجهولات را-مثل اینکه همه در یک بیابان گردآوری شده‌اند از اطراف احاطه می‌کنند، علما و محمولات به هم نزدیک می‌شوند، ولی مثل اینکه یک بارویی هست و توی آن بارو کسی نمی‌تواند نفوذ بکند. برای اینکه مجهولات تمام نشدنی است، اگر علم آدم علم خدا باشد، آن وقت تمام‌شده است. ولی علم آدم به علم خدا نمی‌رسد. یعنی آن حقیقت آخری را فهم نمی‌کند و لزومی ندراد آن حقیقت آخری را بفهمد. آنهایی که به این حقیقت آخری بیشتر از علم می‌پردازند، می‌بینیم که درون کاری از آنها برنمی‌آید غیراز یک مشت لفاظی، مگر آنهایی که با علم مخلوط شود، مانند روانشناسی علمی و اگر آن روانشناسی را که آدمها را از بدبختیهایشان نجات می‌دهد کنار بگذاریم و بعد بیاییم به خود روان بپردازیم، به هیچ‌جایی نمی‌رسیم. همان است که در قرآن چنین آمده:

یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی، و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا.

*بحث سنگین شده. گویی در خود یاری آن را نداریم که با او همراه و همسخن شویم. دوباره به مسائل جاری زندگی می‌پردازیم و از کارهای دیوانی او می‌پرسیم و تجربه‌هایش و راهنماییها و راهگشاییهایش. می‌گوید:

**اگر درستش را بخواهید، توی مملکت ما هنوز علم به‌معنای حقیقی این کلمه نیامده است. اداره هم، مثل همهٔ چیزهای دیگر، علمی می‌خواهد. این کلمات مداخل و وابستگی به آقای رئیس و آقای وزیر کلمات امروزی نیست، من بیشتر معلم بوده‌ام و گاهی هم رؤسای معارف مرا به کار وارد می‌کردند و به اصطلاح متداولات امور اداری را ضمن کار یاد می- گرفتم و آن وقت که رئیس فرهنگ فارس بودم، کاری که کردم این بود که در اتاقم را باز کردم که هرکسی کاری دارد بیاید. این خیلی مؤثر بود. بعد در کارها مجامله نمی‌کردم، هرکس که بد بود می‌گفتم آقا، تو بدی یا تو این حق را نداری. به همین جهت، شاید من حتی یک دوست اداری نداشتم. یعنی هیچ‌کس را در همهٔ دوران خدمتم بیخود راضی نکردم و تنها اندیشه‌ام این بود که کسی که حقی دارد، حقش را به او بدهم. البته همه ممنون هم هستند. برای اینکه بعد مقایسه کردند. ولی همین‌طور که معلم خوب باید درس بخواند و درس معلمی بخواند، مدیر خوب هم باید درس مدیریت بخواند. مردم عادت کرده‌اند که برای هرچیزی وسیله‌ای بتراشند. آدمی پیدا نمی‌کنید که اگر کاری داشته باشد در صدد این برنیاید که وسیله‌ای پیدا کند که آن وسیله برود و کارش را برایش انجام بدهد. می‌گوید خوب، وقتی که وسیله بهتر کار را برای آدم می‌کند، من چرا بروم دردسر بکشم. رفع کردن این معایب تربیت می‌خواهد و تنبیه سخت.

برای اجرای هر طرحی مخصوصا طرحهای آموزش و پرورش باید مدتها مطالعه کرد. بدبختی ما این است که فکر شب مانده نداریم. ما باید فکر شب مانده داشته باشیم تا همه چیزمان درست شود.

*می‌پرسم در میان دو رشتهٔ مهم که شما کار کردید، یکی تألیف و یکی ترجمه، خودتان بیشتر به کدام دل دادید؟ چند کتاب ترجمه کردید و چند کتاب تألیف؟

**آن کتابهای فیزیک و شیمی و این جور چیزها همه تألیف بود. اما در مورد تألیف و ترجمه، ما حالا حالاها حق تألیف نداریم. یکی از کارهایی که برای ترجمه در دست دارم بیشتر دائره المعارف اسلام است. می‌بینم که در یک مقاله‌ای که فرض کنید یک ستون را گرفته نیم‌ستون مراجع را داده است. اما در میان ما تألیف به این ترتیب است که می‌نویسیم «آورده‌اند»، «گفته‌اند» یا «در کتابی آمده است». خوب این علم نمی‌شود و ما هنوز روش تألیف را نمی‌دانیم. یک وقت من به کسی که در مجله‌ای از کتاب سارتن 1 چیزی نقل کرده بود ایراد گرفتم که آقا، چرا این‌طور نوشته‌ای؟ بعد گفته بود یا نوشه بود: بله، من مؤلفم و محقق، و او مترجم. حالا دیگر این مؤلف و محقق هم خیلی مد شده و ما حالاها حق نداریم که کتاب تألیف کنیم. حتی برای بچه‌ها هم کمتر می‌توانیم چیزی خلق کنیم. آخر کسی که بچه را نمی‌شناسد یا محیط بچه را نمی‌شناسد چه حق دارد برای بچه کتاب بنویسد؟ البته از این هم گناهش بیشتر است کسی که کتابی را که برای محیط دیگری و آداب و اخلاق دیگری نوشته شده عینا، بدون بازرسی، ترجمه کند و به دست بچه ‌ بدهد. البته من با این جور کارها سروکار ندارم، چون کار من مطالب علمی است، که آنها را سعی می‌کنم خودم بفهمم و در ضمن سعی می‌کنم که طوری بنویسم که مردم هم بفهمند.

*سخن که به اینجا می‌کشد، برای ما سؤالهای زیادی مطرح می‌شود. به راستی مترجم دانای آثار جرج سارتن، اینشتین، ماکس پلانک 2، ویل دورانت 3، ابوریحان، طه حسین و سید قطب و دیگر بزرگان چگونه زبان آموخته است، چه شیوه‌ای در ترجمه به کار می‌بندد و لغات تازه را چگونه وضع می‌کند و در آثار خود رواج می‌دهد. استاد به این سؤالها چنین جواب می‌دهد:

**یک مترجم خوب باید زبان فارسی را خوب بداند. زبان فارسی را وقتی خوب می- داند که کتاب زیاد خوانده باشد. باید آن زبانی را که از آن ترجمه می‌کند، خوب بداند. باید موضوع کتابی را که می‌خواهد ترجمه کند خوب بداند. دستش را ببرد و چیزی را که نمی‌داند ترجمه نکند، مگر اینکه آن‌قدر قدرت داشته باشد که برود و آن علم را تحصیل بکند، بعد به ترجمهٔ کتاب بپردازد. اگر کلمه‌ای را نمی‌داند، به کتاب لغت مراجعه کند و به هر کتاب لغتی هم مراجعه نکند. برای اینکه این لغتنامه‌های فرنگی، وقتی به توالی کلمات را می‌نویسند، تعیین هم می‌کنند که هر لغت در چه زمینه‌ای چه معنایی دارد.

یک مثال بزنم: فرض کنید Plateau‌. روز اول کسی دید که شکل Plateau‌ با فلات می- خورد (فلات یعنی بیابان بدون هیچ‌آبادی، مثلا کویر لوت) وقتی که جغرافی می‌نوشت آن را در مقابلش فلات گذاشت. ما قبول کردیم، حالا فلات به جای نجد عربی که درست‌تر است وضع شده. نجد یعنی زمین برآمده و فلات یعنی همین. حالا برای پیدا کردن معنی Plateau، وقتی که کسی به دیکسیونر نگاه می‌کند، می‌بیند اول معنایی که برایش نوشته‌اند کفه است، یعنی یک جای هموار نه بلندی و معنای بعدی یا مجازی آن زمین هموار بلند یا زمین بلند است. حالا یک روز Plateau Continental‌ پیدا شد، آن وقتی که نفت دریا را پیدا کردند، این قسمتی که خشکی می‌رود توی دریا، چون یک دفعه پایین نمی‌رود، بلکه به تدریج پایین می‌رود تا یک مسافتی بعد از آنجا افت می‌کند، این تکه را به فرانسه می‌گویند Plateau Continental و به انگلسی می‌گویند Continental Shelf، که ما به نظرم در دائره المعارف فارسی گذاشته‌ایم: سکوی کرانه‌ای.توی قانونی، برای این مفهوم گذاشته‌اند: فلات قاره، که اصلا فلات قاره یک ترکیب حرامزاده است. یعنی چه؟ اگر فلاتی است که مال قاره است که باید بشود فلات قاره‌ای، و تازه فلات در زبان فارسی به معنی جای بلند است. اینکه زیر آب است! خوب، حالا اگر مترجم از این قبیل باشد، خدا کند که ترجمه نکند. فرض کنیم که یک دفعه برسد به کلمهٔ bouton. این کلمه در زبان فرانسه یک معنیش دکمه است و معنی دیگرش جوانه؛ جوانه هم یک شکل دکمه‌ای دارد روی درخت. این bouton را، اگر آنجایی که باید جوانه باشد توی دیکسیونر ورق بزند و دکمه به چشمش بیاید، تکلیف ترجمه‌اش معلوم است. اما در مورد وضع لغت: من که خیلی کتاب فنی ترجمه نمی‌کنم، کارهای من فلسفی و علمی است. آنچه آدم را بیشتر گرفتار می‌کند این «ایسم» ism -هاست. من برای ایسمها قاعده‌ای برای خود گذاشته‌ام و خودم را راحت کرده‌ام.ما می‌گوییم ماتریالیسم materalism. یک روز می‌گفتند مادیگری. من این را گسترش دادم. می‌گوییم Spirit‌ یعنی روح، پس اگر داشتیم Spiritism، می‌شود روحگری، و اگر Spiritualism داشتیم، Spirit که اسم است از آن Spiritual را ساخته‌اند، که می‌شود روحی و آن گری را هم می‌گذارم آخرش، می- گویم: روحیگری. و این گرایی درست نیست. چه گرایشی هست؟ گرایشی که اصلا در کار نیست. مادیگری را که شنیدیم و قبول کردیم، ناسیونالیسم را هم می‌گذاریم ملیگری. من اول ترس داشتم که ناسیونالیست را بگذارم ملیگر. ولی حالا ترس من الحمد الله ریخته است و اسمش را هم می‌سازم چون می‌خواهم حرفم را بزنم و آن کسی که کتاب مرا می‌خواند یک دفعه که این را برایش گفتم کفایت می‌کند. مثلا یک روز آقای دکتر بهزاد پیش من آمد و پرسید که «برانشی branchie» را چه بگوییم؟ برانشی چیزی است پشت گوش ماهی. ماهی آب را می‌خورد و از اینجا بیرون می‌دهد، و همیشه هم در کتابها برانشی بوده است. گفتم: خوب، بگذار: آبشش. آقای دکتر بهزاد از شادی از جا پرید. خوب، این آبشش، یعنی ششی که در آب کار می‌کند. البته شش نیست، بلکه کار شش را می‌کند و این کلمه جاری شد. از این لغتها بسیار ساخته‌ام و البته بعضیها هم که ساخته‌ام قبول نشده. بدبختی این است که در این لغت سازیها یک گزافکاریهایی هم می‌شود، یعنی در واقع ابلهیهایی می‌شود. یک روزی، تقریبا ده یا بیست سال پیش، کتابی از وایتهد 4 را ترجمه می‌کردم، به کلمهٔ انگلیسی Procss برخوردم؛ دکتر فردید را آن روز دیدم. گفتم با این واژه چکار کنم؟ گفت Pro یعنی فرا، پیش و Cess‌ هم از Cedere لاتینی است یعنی شدن، رفتن. خوب بگذار فراشد و من گذاشتم فراشد. که چاپ شد. بعد، به اصرار یکی از رفقای خودمان، که گردن من هم گذاشتند تا آن را قبول کنم، قرار شد که به جای فراشد بگوییم فرایند، به این بهانه که قشنگتر است و البته آن فراشد که من در یک جا نوشتم بیشتر رواج پیدا نکرد، ولی حالا می‌بینم که این فرایند را هرکسی به صورتی تغییر داده. و این مخصوص مملکت ماست که مردم به خودشان حق می‌دهند که لغت‌سازی بکنند یا در لغتهای ساخته و رایج شده به هوای نفس تغییر بدهند. در مصر تلفن را گذاشتند هاتف و هیچ مصری به خودش اجازه نمی‌دهد بگوید این هاتف آن معنا را نمی‌رساند و چیز دیگری به جای آن به کار ببرد. در تمام بلاد عرب هاتف می‌گویند، و یا تلگراف را می‌گویند برق؛ و باز مایهٔ خوشبختی است که برق را می‌گویند کهربای ما و مبحث الکتریسیته را می‌نویسند الکهربائیه و یک وقتی هم در لغتهای ضبط شده در فرهنگستان مصر برای اتاق خواب یا bedroom انگلیسی، گذاشته بودند سرداب. البته سرداب فارسی است. برای آنکه آن وزن را ندارند، به کلمه وزن عربی دادند و البته این بسته به این است که bedroom در انگلستان است که هوای آن سرد است، ولی در جاهای گرم باید جای خنکی هم باشد. این است که حالا برای عربها سرداب شده است اتاق خواب. در اینجا هم اگر می‌شد که در این لغتها دست نمی‌بردند خوب بود. ولی حالا بدبخت جوانی که می‌خواهد یک کتاب تازه‌ای را بخواند. کلمه‌ای می‌بیند، فردا جور دیگر می‌شود و پس‌فردا طوری دیگر. این است که هرهری بار می‌آید. اما زبان خوانی من اصلا خودش داستانی دارد. در کلاس اول علمیه، مرحوم ممتاز الاطباء هم مدیر مدرسه بود و هم معلم فرانسه. آقای منوچهر وارسته همدرس ما بود. او پسر مؤلف الدوله بود. پدرش چند تا کتاب لغت فرانسه به فارسی دربارهٔ اسامی گیاهان و جانوران تألیف کرده بود؛ خیلی کتابهای خوبی بودند. از او خواهش کردم که دیکسیونر لاروس را به من بدهد. کلاس هفتم بودم. کتاب را گرفتم و شب جمعه به خانه می‌آوردم، خیلی خوشحال شدم که دیکسیونر آورده‌ام و از آن وقت به بعد، ممکن نیست که من لغتی را ببینم، آن را به حدس ترجمه کنم. حتما به لغت مراجعه می‌کنم و ریشهٔ آن را پیدا می‌کنم و این ریشه‌شناسی کار مفیدی ‌ است که هرکس بخواهد زبان بداند راهش همین است. خیلی به من کمک کرد. آن وقت روزها در آن مدرسه روسی می‌خواندیم و فرانسه. آقای حکمت هم، که شاگرد مدرسهٔ امریکایی بود، معلم انگلیسی ما بود. یک کتاب First Book در تهران چاپ کرده بودند و بعدا توقیف کردند و گفتند بدون اجازه چاپ شده.

سه تا زبان توی کلاس اول متوسطه بود، و یک آقای لوس کیوفسکی معلم روسی ما بود و ما آخر سال اول متوسطه روسی درست حرف می‌زدیم، منتهی حالا به کلی آن را فراموش کرده‌ام.

بعد که به دار الفنون آمدیم، زبان اول ما فرانسه بود و زبان دوم ما انگلیسی بود. شبها چراغ برق نبود؛ یک چراغ نفتی می‌گذاشتند روی میز. آقای وحید الملک شیبانی یک وقت معلم ما بود، یک وقت سید ابو الفتوح بود. من به آن انگلیسی دل نمی‌دادم؛ ولی در فرانسه، چون معلمها فرانسوی بودند، راه افتادیم. اما دربارهٔ عربی؛ عربی دانستن من روی روح دینی من است، چون پدرم خیلی متدین بود و ماه رمضان که می‌شد شاید ده یا پانزده قرآن ختم می‌کرد. همیشه سحر برمی‌خاست و به نماز و دعا مشغول می‌شد و من هم همان‌طور بار آمده بودم و به قرآن انس شدیدی داشتم و در مدرسه قرآن می‌خواندم. صدایم هم خوب بود و عصرها، وقتی بچه‌ها می‌خواستند به خانه بروند، روی ایوان می‌ایستادم برای بچه‌ها دعا می‌خواندم و آنها تکرار می‌کردند. بعد خیلی به قرآن سر می‌کشیدم. این است که به زبان عربی انس گرفتم و هر عربی را هم که پیدا می‌کردم، که البته عددشان خیلی کم بود، با او صحبت می‌کردم. کتابخانهٔ ملی کنونی اتاقی بود در گوشهٔ دار الفنون؛ اتاق بزرگی بود که به خیابان هم دری داشت و مرحوم عون الوزراهء شاملو مدیر آنجا بود کتابخانه ارباب رجوعی نداشت، بچه‌ها به کتابخانه می‌رفتند. با مدیرش خیلی دوست شده بودم و هر کتابی که می‌آمد می‌داد که من بخوانم. مجلهٔ الهلال و المقتطف تنها مجلاتی بود که از خارج می‌آمد. آن وقتها مجلات فرنگی خیلی کم می‌آمد، اصلا نبود. الهلال و المقتطف را می‌بردم و می- خواندم و من به جایی رسیدم که در سال 1305 یا 1306 یک مقاله به زبان عربی نوشتم.

آن وقتها یک ژرژ کلودی بود که اول مرتبه این فکر برایش پیدا شده بود که از اختلاف حرارت سطح دریا و عمق دریا انرژی تولید کند. مقاله‌ای در مجلهٔ فرانسوی Scienc‌ et‌ la Vie پاریس بود که آن را هم من گرفته بودم و خوانده بودم و یک مقالهٔ چهار پنج صفحه‌ای به عربی راجع به این موضوع نوشتم. بنابراین، از خیلی قدیم به عربی انس پیدا کردم. البته در اوایل غلط هم داشت و حالا هم به اعراب خیلی کاری ندارم، ولی ادعا می‌کنم از آنهایی که اعراب را می‌دانند عربی را خیلی بهتر می‌فهمم.

*جناب استاد یادتان هست اولین کتابی که ترجمه کردید یا منتشر کردید چه سالی بود؟

**اولین ترجمه شاید همان کتاب کوچکی بود که گفتم هدیهٔ نوروزی، اولین کاری که کردیم انجمنی درست کردیم به نام انجمن فرهنگ. برای آن در سال 1302 یک صفحهٔ نقشهٔ آسمان درست کردم با چاپ سنگی بد، و این اولین چیزی بود که منتشر کردم. ولی کتاب حسابی که چاپ کردم شاید 1313‌ یا 1314 ترجمهٔ کتابی بود به نام «چگونه روحهای محکم و زنده بسازیم». از فرانسه ترجمه کردم، که بعد حالا دیدم این اسم دراز است در چاپهای بعد اسمش را «پرورش ذهن» گذاشتم.

*کدام یک از ترجمه‌هایتان را بیشتر دوست دارید؟

**همه را دوست دارم، ولی خوب ممکن است یک وقت یکی بیشتر آدم را جلب کند. حالا یا موضوعش، به لحاظ اینکه به موضوعش علاقه داشتید، یا اینکه وقتی ترجمه کردید؛ خودتان دیدید اثری خلق کرده‌اید. ترجمه در حقیقت یک خلق دوباره‌ای است از آن موضوع. بله، شاید همان در سایهٔ قرآن را، بیشتر دوست دارم. برای اینکه معتقادات اسلامی را منتشر می‌کند و این آخرین کتاب امیر مهدی بدیع را هم که ترجمه کرده بودم و بنیاد فرهنگ چاپ کرد می‌پسندم.

بعد از آن کتابی است که اسم فرانسه‌اش این است: Infine de‌ la Verite? Illusiom de I Extensibilite?، که من برای فارسی آن گذاشته‌ام: «پندار گسترشذیری بیپایان حقیقت» و از کارهایی که من می‌کنم معمولا این است که کلمات مرکب را که یک معنی ساده دارند به هم می‌چسبانم. مثل بیپایان و گسترشپذیری که خوب خیلیها نمی‌پسندند، ولی من می‌پسندم. این کتاب تقریبا یک دوره تاریخ فلسفه است.

*استاد آرام به شعر، اعم‌از نو و قدیم، چندان علاقه‌ای ندارد، و معتقد است که کسی اگر حرفی دارد باید ساده و صریح بگوید. در مورد هنر هم می- گوید که هنر زاییدهٔ پول زیاد و بیکاری است. یکی سیاه مشق می‌کند و خیال می‌کند کار هنری کرده است. هنر این است که بیایند برای کلمه‌ای که زیر و زبر ندارد و نمی‌شود خواند طرحی بریزند که برای همه خواندنش را آسان کند و اما دربارهٔ عرفان چنین می‌گویند:

**اصلا عرفان یعنی شناختن خدا. الفاظی را خودمان وضع کرده‌ایم. ما وقتی بحث می‌کنیم بحثمان روی الفاظی است که آدمیزاد وضع کرده و به همین دلیل حرف یکدیگر را می‌فهمیم. با این الفاظ دربارهٔ آن چیزی‌که از حوزهٔ تصور و احساس ما خارج است نمی- توانیم بحث کنیم. یعنی ما نمی‌توانیم بگوییم که خدا خوب است یا بد است، برای اینکه خوب و بد متعلق به محسوسات ماست، متعلق به تصورات ماست. خدا عادل است یا نیست و همهٔ این چیزها که آنهایی که خدا را قبول ندارند می‌گویند. مثل اینکه اگر خدا خوب بود، چرا رنج و درد را به دنیا آورد؟ رنج و درد را من بد می‌دانم، ولی خدا که من نیست. همیشه این تصور anthropomorphism، که من برایش انسانشکلیگری گذاشته‌ام، دربارهٔ خداست. یعنی فکر می‌کنند که خدا یک جایی نشسته، دستی دارد، سری دارد و فکر می‌کند، حالا این کار را بکنم و حالا این کار را نکنم و برای اینکه او را، به خیال خود، بشناسند، کارهایی می‌کنند که هیچ ربطی به او ندارد. فرض کنید آدمی، چهل روز، روزی یک بادام بخورد، چه ربطی دارد به اینکه از این راه خدا را بشناسد، و یا فلان ذکر را گفتن. آخر فلان ذکر را گرفتن برای کشف حقیقت چه اثری می‌تواند داشته باشد؟ آدم باید برود و تحصیل علم بکند و هی بیشتر بخواند تا به حقیقت برسد. یک مشت هم ساده دل هستند که این کارها را می‌کنند و یک مشت هم برای اینکه خودشان را راحت کنند یک آقایی را پیش می‌اندازند که می‌شود مرشد (پیر) و او هرچه گفت می‌کنند و بدین طریق بار زندگی و تفکر از دوش آنها برداشته می‌شود و خوشحال هم می‌شوند. البته اگر آن مرشد خوب باشد، که خیلیها این‌طور بوده‌ند، ممکن است این آدمها، آدمهای خوبی هم باشند.

*نظرتان دربارهٔ تعلیم و تربیت به‌طور کلی چیست؟ و به‌طور کلی نظرتان دربارهٔ تعلیم و تربیت در جهان و به‌ویژه در ایران چیست؟

**ما در اینجا اول معلم می‌خواهیم و ثانیا یک مقدار زوایدی هست که می‌شود حذف کرد. این چیزهایی که بیخود کله‌ها را پر می‌کنند، اینها باید کم بشود و به جای آنها درس زندگی بیاید، نه به این صورت که الان آمده است. باید بنشینند برنامه بریزند که چه جوری اینها را بنویسند. ما هنوز آدمی را که این را بنویسد نداریم. مثلا یک دسته آدمها هستند که دلشان می‌خواهد بچه‌ها ‌ مسلمان باشند، پس یک مقدار شرعیات می‌گذارند توی برنامه. این نیست آقا، باید اگر شرعیات در برنامه می‌آید، آن شرعیاتی بیاید که باید بیاید و به دلیل این بیاید که برای این جامعه ضرورت دارد، نه برای اینکه آن روحانی و یا آن حاجی یا آن پیر زن خوشش بیاید و به همین ترتیب فیزیک و شیمی و چیزهای دیگرش.

*خوب، جناب استاد، آن چیزهایی که ما اینجا سؤال کردیم به عقل ناقص ما رسیده بود. اگر خودتان مطلبی دارید، به‌عنوان پیام به معلمان و مترجمان تازه کار بگویید؟

**مثل اینکه همه را گفتیم و دیگر خسته شده‌ایم.

*یک چای دیگر برایتان بیاورند؟

**خیلی متشکرم، اگر باشد.

منبع: نشریه آموزش و پرورش – مهر 1357


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

مرگبارترین روز در تاریخ، چه روزی بود و چطور رخ داد؟

انسان‌های راه‌های زیادی برای کشتن هم در طول تاریخ ابداع کرده‌اند: سلاح‌های هسته‌ای و زیستی ، بمب‌های آتش‌زا، گلوله‌ها، سرنیزه‌ها، ایجاد قحطی عمدی و ...کاملا قطعی نیست، اما طبق بسیاری از روایت‌ها مرگبارترین روز در تاریخ بشر در واقع نتیجه…

عکس‌های بسیار جالبی از روز‌های اولیه هوانوردی، دهه‌های 1890-1930

در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20، جهان شاهد تغییر ژرفی در فناوری شد. رویاپردازانی مانند برادران رایت، اتو لیلینتال و آلبرتو سانتوس-دومونت که با میل سیری ناپذیر برای تسخیر قلمرو‌های ناشناخته پرواز می‌کوشیدند، با جسارت و عزم تزلزل ناپذیر داستان…

جالب و گاهی خنده‌دار: آدم‌هایی که خیلی شبیه تابلو یک آگهی کنارشان هستند!

گاهی شباهت آدم‌ها به هم عجیب به نظر می‌رسند. حالا در نظر بگیرید که کاملا تصادفی اشخاصی در کنار تابلویی یا آگهی دیواری ایستاده باشند و چهره آنها به یکی از شخصیت‌های تابلو یا آگهی شباعت زیادی داشته باشد یا اصلا فرد افزونه‌ای برای مفهوم تبلیغ…

هنرمندی با این تصاویر جالب پیش چشم ما مجسم کرده که اگر 10 بنای تاریخی و اسطوره‌ای معروف، سالم و…

یکی از جالب‌ترین چیز‌ها در مورد مطالعه تاریخ، یادگیری چیز‌های شگفت‌انگیزی است که نیاکان ما ایجاد کرده‌اند. اما برخی از یادگارهای آنها از بین رفته‌اند و فقط ویرانه‌های آنها باقی هستند و در مواردی همین ویرانه‌ها هم نیستند و فقط توصیف‌های متنی…

عملیات گانرساید: حمله نروژ به تاسیسات آب سنگین نازی‌ها که آنها را از بمب اتمی محروم کرد

سرهنگ ارتش سلطنتی نروژ، لیف ترونستاد، پس از تحویل کپسول‌های انتحاری، به سربازانش اطلاع داد: «نمی‌توانم به شما بگویم که چرا این مأموریت اینقدر مهم است، اما اگر موفق شوید، برای صد سال در خاطره نروژ زنده خواهد ماند.»با این حال، این…

درخت‌هایی که با شیواترین زبان می‌گویند: می‌خواهم زنده بمانم!

درخت‌ها از 370 میلیون سال پیش بر روی کره زمین بوده‌اند و گرچه ما انسان‌ها با همه امکانات خود سعی در از بین بردن آنها داریم، آنها تا جایی که می‌توانند مقاومت می‌کنند.برآورد می‌شود که روی زمین علیرغم همه جفاهایی که ما به طبیعت وارد…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.