کتاب جاده شخصیت، نوشته دیوید بروکس
دیوید بروکس یک نویسنده، منتقد و تحلیلگر تحسینشده است که عموماً به خاطر سابقهٔ طولانیاش در قلم زدن برای نیویورکتایمز، والاستریت ژورنال، واشنگتن تایمز و نیوزویک و نیز مواضع راست میانهاش شهرت دارد.
بروکس همواره نسبت به تغییرات فکری، فرهنگی و اخلاقی در جامعهٔ آمریکا و در جامعهٔ جهانی حساس و دغدغهمند بوده است. او در آثارش به موضوعاتی چون اخلاق، روابط انسانی، مصرفگرایی، ظهور طبقات اجتماعی تازه در دوران جدید پرداخته و همواره با دیدی جامعنگر و گسترده، به جستجوی ریشههای بنیانهای فکری و اخلاقی فعلی جامعه انسانی و ضعفهای پیدا و پنهان آنها رفته است.
از جمله آثار مشهور و موفق بروکس، حیوان اجتماعی است که در آن با محوریت بخشیدن به «تنهایی انسان و میل او به تعلق داشتن» به کاوش در سرچشمههای عشق، احساس و شخصیتی قدرتمند در زندگی انسان معاصر میپردازد.
در کتاب «جاده شخصیت» که از پرفروشهای نیویورک تایمز نیز بوده است، بروکس با به کمال رساندن رویکرد کتاب پیشین خود و افزودن نقاط قوتی به راهبرد رواییاش، از جمله جایگزین کردن شخصیتهای خیالی و فرضی با افراد حقیقی و شخصیتهای سرشناس، تحسین و تایید منتقدان را به خود جلب کرد.
جوهره و فلسفهٔ بنیادین «جادهٔ شخصیت»، دعوت خواننده، به عنوان عضوی از جامعه بشری، به تجدید نظر در نگاهی است که به خویشتن دارد. بروکس ما را به نگاهی دوباره به سویهٔ فراموششدهمان فرا میخواند. او در این راه، «فروتنی» را صفتی کلیدی میداند و این نه صرفاً به معنی فروتنی پیشهکردن در برابر دیگر مردمان، که به معنی پذیرش درونی ضعفها، کاستیها و نقصانهایی است که بخشی ناگزیر از ذات آدمی محسوب میشوند. هر انسانی برای رسیدن به شخصیتی قدرتمند و تزلزلناپذیر نیاز دارد که این ضعفها را به رسمیت بشناسد و سپس به مواجهه با آنها برخیزد.
فتح خویشتن، مبارزه با نفس و تسلط بر آن، قدرت تغییر، عشق و کرامت انسانی، قدرت خودآزمایی و ارج نهادن به خود و «من» وجودی موضوعاتی هستند که بروکس در این اثر با ذکر مثالهای حقیقی بر آنها تمرکز کرده است. مثالهای بروکس مجموعهای از اشخاص را شامل میشود که طیف گستردهای از نظر دورهٔ تاریخی، نژاد، مشغولیت، جنسیت، رویکرد به مذهب و ویژگیهای اخلاقی را تحت پوشش قرار میدهند. او با طرح این مثالهای متعدد، قضاوتهای عجولانه را مردود میشمارد چرا که نشان میدهد برای داشتن یک شخصیت قدرتمند فرضاً نیازی به نمایندگی کردن از یک دیدگاه اخلاقی مبتنی بر مذهب یا بر ضد آن نیست.
جادهٔ شخصیت،برای هر فرد ممکن است جادهای منحصر به فرد با چالشهایی متفاوت باشد، اما پیمودن آن و غلبه بر این چالشها، پایبندی به اصولی اساسی را طلب میکند که در بیشتر موارد با یکدیگر مشترکاند.
دیوید بروکس، ستوننویس نیویورک تایمز و نویسندهی کتابهای پرفروش حیوان اجتماعی و مدرس دانشگاه ییل است. او همچنین مرتب در برنامههای All things Considered و PBS Newshour هم حاضر میشود.
کتاب جاده شخصیت
نویسنده : دیوید بروکس
مترجم : امید کریمپور
انتشارات مهرگان خرد
۴۱۶ صفحه
عصر روزهای یک شنبه، ایستگاه رادیوی ملی سراسری در منطقهای که من در آن زندگی میکنم، برنامههای رادیویی قدیمی را بازپخش میکند. چند سال پیش در حال رانندگی به سوی خانه بودم و از رادیو برنامهای به نام نمایش اختصاصی پخش میشد که در واقع یک جنگ رادیویی بود که در دوران جنگ جهانی دوم برای سربازانی که در جبههها حضور داشتند پخش میشد. قسمتی که من آن روز تصادف به آن گوش میکردم، در اصل در ۱۵ آگوست ۱۹۴۵ و یک روز بعد از اعلام رسمی پیروزی بر ژاپن در جنگ جهانی دوم پخش شده بود.
آن روز در آن قسمت از برنامه، تعدادی از مشهورترین ستارگان آن دوران حضور داشتند؛ فرانک سیناترا، مارلن دیتریش، کری گرانت، بتی دیویس و خیلیهای دیگر؛ اما آن چه در این برنامه بیش از هر چیز دیگری جلب توجه میکرد، لحن متواضعانه و فروتنانه آنها بود. متفقین تازه توانسته بودند یکی از باشکوهترین پیروزیهای نظامی تاریخ بشر را به دست آورند. با این حال از خودپسندی و نخوت خبری نبود و هیچ کس تلاش نمیکرد فورا به افتخار این پیروزی طاق نصرت برپا کند.
«خب، به نظر میرسه که تموم شد. » این جملاتی بود که مجری برنامه، بینگ کرازبی در شروع سخنانش به زبان آورد. او در ادامه گفت: «توی چنین شرایطی چی میشه گفت؟ الان وقت این نیست که فشفشه روشن کنین و ترقه در کنین. این کارها واسه تعطیلات معمولیه. من فکر میکنم کاری که الان همه مون باید انجام بدیم اینه که خدا رو شکر کنیم که بالاخره تموم شد. »
بعد از آن خواننده متزو سوپرانو، ریسا استیونز پشت میکروفن قرار گرفت و نسخه موقری از آوه” “ماریا را اجرا کرد. سپس کرازبی برگشت و حرفهای قبلیاش را این طور تکمیل کرد: «امروز، احساسی که در عمق وجودمان داریم، چیزی از جنس فروتنی است. »
این احساس تواضع و فروتنی در تمام طول آن برنامه تکرار میشد. برجس مردیت بازیگر متنی را خواند که توسط ارنی پایل، خبرنگار جنگی نوشته شده بود. پایل تنها چند ماه پیش از آن در جنگ کشته شده بود، اما متنی نوشته بود که در آن پیش بینی کرده بود که پیروزی چه معنایی میتواند داشته باشد: «ما در این جنگ پیروز شدیم، به این خاطر که مردانمان شجاع بودند و نیز به خاطر خیلی چیزهای دیگر به خاطر روسیه، انگلستان و چین. به خاطر گذر زمان و موهبتهایی که منابع طبیعی در اختیارمان گذاشته. ما به این دلیل جنگ را نبردیم که دست تقدیر ما را برتر از دیگر مردمان قرار داده. امیدوارم نسبت به این پیروزی بیش از آن که احساس غرور کنیم، شکرگزار باشیم. »
آن برنامه نمایی کلی از واکنش ملت آمریکا را منعکس میکرد. البته مطمئنا بساط جشن و پایکوبی هم به راه بود.
ملوانان در سان فرانسیسکو ترامواها را قرق کردند و به مشروب فروشیها هجوم بردند. خیابانهای محله گارمنت در منهتن نیویورک به ضخامت ۱۰ سانتی متر پر شده بود از کاغذهای رنگی؛ اما حس و حال آدمها چیز دیگری بود.
حس شادی و شعف در برابر هیبت اتفاقات و حس عدم اطمینان به نفس، رنگ میباخت.
بخشی از این موضوع به این علت بود که جنگ آن چنان رخداد تاریخی و مهمی بود و آن قدر رودخانههایی از خون به راه افتاده بود که آدمها در برابر آن احساس کوچکی میکردند. نکته دیگر شکل پایان یافتن جنگ در جبهه اقیانوس آرام بود؛ به کارگیری بمب اتم. پیشتر مردم در سرتاسر دنیا با چشمان خود دیده بودند که نوع بشر قادر به انجام چه اعمال وحشیانهای است. حالا سلاحی پیدا شده بود که به این وحشیگری ابعادی آخرالزمانی میبخشید.
همان هفته جیمز ایجی در سرمقاله تایمز نوشت: «خبر این پیروزی به همان اندازه که پیامآور شادی و خرسندی است، اندوه و تردید را نیز با خود به همراه آورد. »
اما لحن فروتنانه نمایش اختصاصی تنها مربوط به حس و حال و شرایط روحی نبود. آدمهای حاضر در آن برنامه بخشی از یکی از بزرگترین پیروزیهای تاریخ بودند؛ اما آنها راه نیفتادند تا به همه بگویند چقدر انسانهای بزرگی هستند. روی سپر ماشینهایشان برچسبهایی با این مضمون که چقدر شگفت انگیزند، نچسباندند.
نخستین چیزی که به ذهنشان خطور کرد این بود که به خودشان یادآور شوند که آنها اخلاق از هیچ کسی برتر نیستند. احساس جمعی آنها این بود که باید به خودشان در برابر خودبرتربینی و غروری که تهدیدشان میکرد، هشدار بدهند. آنها به طور شهودی در برابر تمایل غریزی انسان به خودپسندی افراطی، مقاومت میکردند.
آن روز پیش از آن که آن برنامه رادیویی به اتمام برسد به خانه رسیدم و مجبور شدم برای شنیدن بخشهای بیشتری از آن، در پارکینگ و داخل ماشینم بمانم. سپس به داخل خانه رفتم و به تماشای یک بازی فوتبال آمریکایی مشغول شدم. یکی از بازیکنان خط حمله یک پاس کوتاه برای بازیکن کنار خط انداخت و یکی دو متر جلوتر، بلافاصله یکی از بازیکنان مدافع حریف او را سرنگون کرد. بازیکن مدافع همان کاری را کرد که این روزها تمام ورزشکاران حرفهای در مواقع رسیدن به موفقیتهای فردی انجام میدهند. هم زمان که دوربین از کنار او میگذشت رقص پیروزی خودنمایانهاش را به نمایش گذاشت.
برای یک لحظه به این فکر کردم که جشن و سروری یک بازیکن فوتبال بابت یک موفقیت بسیار ناچیز در تلویزیون دیدم، بسیار پرآب و تابتر از جشن گرفتن بابت پیروزی آمریکا در جنگ جهانی دوم در برنامه رادیویی ای بود که پیشتر شنیده بودم.
چنین تضادی به بروز سلسلهای از افکار در ذهنم منجر شد. به این فکر افتادم که چنین دگرگونی ای ممکن است یک مثال کوچک از تغییر در فرهنگ باشد، یعنی از فرهنگ ناچیز شمردن خود و افتادگی که میگوید«هیچ کس بهتر از من نیست، اما من هم بهتر از هیچ کس دیگری نیستم. » به فرهنگ برتر شمردن خود که میگوید«دستاوردهای من را ببینید، من آدم خاصی هستم. » این تضاد گرچه که در ابتدا موضوعی پیش پا افتاده مینمود، اما برای من در حکم دریچهای بود برای مشاهده مسیرهای کاملا متفاوتی که میتوانیم در زندگیمان در این دنیا در پیش بگیریم.
من کوچک
چند سال پس از آن روزی که من آن قسمت از برنامه نمایش اختصاصی را گوش کردم، سری به گذشتهها زدم و در مورد آدمهای برجسته دوران گذشته مطالعه کردم. تحقیقاتم قبل از هر چیز به من نشان داد که هیچ کدام از ما نباید آرزوی برگشتن به فرهنگ میانه قرن بیستم را در سر بپرورانیم. در فرهنگ آن زمان، نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و یهودستیزی بسیار بیشتر از اکنون غالب بود. بیشتر ماها اگر در آن دوران میزیستیم، فرصت چندانی برای لذت بردن از زندگی و موفقیت در آن نمییافتیم و ضمنا فرهنگ آن دوران بسیار کسالت بارتر بود، با غذاهای بیمزه و چیدمان یکنواخت خانهها. فرهنگ دوران گذشته، فرهنگی سرد از نظر احساسی بود. به طور خاص پدرها اکثرا در ابراز عشق خود به فرزندانشان ناتوان بودند. شوهرها نمیتوانستند درک عمیقی از همسرانشان داشته باشند. به همین دلیل از بسیاری جهات، زندگی اکنون بسیار بهتر از چیزی است که در گذشته بود.
اما من این را هم دریافتم که در مقایسه با اکنون، در آن زمان شاید یک نوع خوی متواضعانه در بیشتر آدمها وجود داشت، یک نوع زیست اخلاق محور که قرنها سابقه و پشتوانه داشت، چیزی که اکنون کمتر به آن توجه میشود. روش زندگی و طرز تفکری که آدمها را تشویق میکرد نسبت به خواستهها و امیال خود با دیدۂ تردید بنگرند، نسبت به ضعفها و ناتوانیهایشان آگاه باشند، در مبارزه با نقایص نهفته در سرشت خود ثابت قدم باشند و ضعفهایشان را به نقاط قوت تبدیل کنند؛ و به این فکر کردم که در سایه چنین تفکری، شاید مردم کمتر به این فکر میکردند که هر فکر، ایده، احساس و یا دستاوردی را بیدرنگ با تمام دنیا به اشتراک بگذارند.
در دورانی که نمایش اختصاصی متعلق به آن بود، فرهنگ عامه به نظر محتاطتر و آرامتر به نظر میرسید. آن زمان از تی شرتهایی که رویشان شعار و پیام نوشته شده خبری نبود و روی ماشینهای تحریر هم دکمهای برای علامت تعجب وجود نداشت. مردم برای هم دردی با بیماران مبتلا به امراض گوناگون روبانهای مخصوص نمیبستند و بر روی پلاک یا سپرهای ماشینهایشان پیامهای اغراقآمیز یا اعلام موضع شخصی و اخلاقی درج نشده بود. مردم در مورد دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بودند یا جاهایی که در تعطیلات به آنها سفر کرده بودند، به یکدیگر پز نمیدادند. فخرفروشی در مورد دستاوردها، از دماغ فیل افتادن و خود بزرگ پنداری نسبت به امروز، در دید اجتماع عملی به مراتب نکوهیدهتر بود.
اخلاقیات اجتماعی در رفتار متواضعانه بازیگرانی چونگریگوری پک یاگری کوپر و یا جو فرایدی شخصیت سریال پرطرفدار دام – تبلور یافته بود. زمانی که هری هاپکینز، یکی از مشاوران فرانکلین روزولت یکی از پسرانش را در جنگ جهانی دوم از دست داد، افسران ارتش خواستند ترتیبی اتخاذ کنند که دیگر فرزندان او از آسیب جنگ مصون بمانند.
هاپکینز آن گونه که در آن زمان بسیار بیشتر از اکنون مرسوم بود. این مسئله را ناچیز قلمداد کرد و از پذیرش چنین طرحی سر باز زد و در جایی نوشت که پسران دیگرش نباید تنها به این دلیل که برادرشان در جبهه اقیانوس آرام یک مقدار دچار بدشانسی شده» از مصونیت خاصی برخوردار شوند.
از بیست و سه مرد و زنی که در مدت هشت سال ریاست جمهوری دوایت آیزنهاور در کابینه او خدمت کردند، تنها یک نفر، وزیر کشاورزی، کتاب خاطراتی منتشر کرد که آن هم آن قدر با احتیاط و فروتنانه نوشته شده بود که خواننده موقع مطالعهاش احساس خواب آلودگی میکرد؛ اما در پایان دوران ریاست جمهوری ۸ ساله رونالد ریگان، دوازده نفر از سی نفر اعضای کابینه او خاطراتشان را منتشر کردند که تقریبا تمامشان در حکم آگهیهای تبلیغاتی برای نویسندگانشان عمل میکردند.
هنگامی که جرج بوش پدر که در همان دوران بزرگ شده بود، نامزد ریاست جمهوری شد، با در پیش گرفتن ارزشهای دوران کودکی خود، از این که مدام در مورد خودش سخن بگوید سرباز میزد. اگر یکی از تنظیمکنندگان سخنرانی هایش، در یکی از نطقهایی که برای او آماده میکرد از کلمه “من” استفاده میکرد، جرج بوش پدر به طور غریزی روی آن خط میکشید و حذفش میکرد. اعضای ستاد انتخاباتیاش به او التماس میکردند: «تو داری برای ریاست جمهوری مبارزه میکنی! باید در مورد خودت صحبت کنی. » یک بار اعضای ستادش بالاخره توانستند به زعم خودشان او را سر عقل بیاورند تا در یکی از سخنرانیهایش چنین کند؛ اما فردای آن روز، مادرش با او تماس گرفت و گفت: «جرج، دوباره داری فقط از خودت حرف میزنی. » و بوش دوباره به سیاق قبلی خود بازگشت و دیگر از “من” در نطقهای انتخاباتیاش استفاده نکرد و سعی نکرد خودش را بزرگ و برجسته جلوه دهد.