خاطرات همایون ارشادی از فیلم «بادبادکباز» – خالد حسینی دوست داشت به ایران بیاید
11 سال پیش، توی ماشینم نشسته بودم و منتظر بودم چراغ سبز شود و دنبال کارم بروم که همان وقت دیدم یکی به طرف ماشین آمد و با انگشت، به شیشه سمت راننده زد و از من پرسید «سابقه بازیگری دارم؟» و «اصلا به آن فکر کردهام یا نه؟» من هم گفتم «نه؛ هیچوقت بازی نکردهام.» بعد وقتی پرسید «حاضرم در فیلم او بازی کنم؟» بلافاصله گفتم، «بله.» او «عباس کیارستمی» بود که من را برای بازی در فیلم «طعم گیلاس» انتخاب کرده بود. آن وقتها من بیشتر درگیر کار همیشگیام ـ نقشهکشی ـ بودم. اما پیشنهاد «عباس کیارستمی» زندگیام را تغییر داد. همین فیلم «طعم گیلاس» بود که باعث شد برای بازی در فیلم «بادبادکباز» انتخاب شوم.
سال 85 بود و من مشغول بازی در فیلم «من نه منم» بودم که به من تلفن زدند و گفتند خانمیبه اسم «کیت داوت» از لندن میخواهد با من صحبت کند. وقتی با او تماس گرفتم خانم «داوت» به من گفت «طعم گیلاس» را دیدهاند و از بازی من خوششان آمده و برای فیلمیدر نظر گرفته شدهام. اثری که قرار بود «مارک فورستر» آن را بسازد. تنها فیلمیکه آن وقتها از «فورستر» دیده بودم، فیلم «بالماسکه هیولا» بود. البته بعدتر، فیلم «در جستوجوی ناکجاآباد» را هم دیدم.
«داوت» به من گفت برای نقش «بابا» در اقتباسی از کتاب «بادبادکباز» انتخاب شدهام. خب، من ترجمه کتاب را خوانده بودم و میدانستم از نظر ظاهری شباهتی به «بابا»ی داستان «خالد حسینی» ندارم. در کتاب، شخصیت «بابا» شخصیت بسیار غول پیکری است. دستهایی بزرگ دارد، با خرس کشتی میگیرد و… حتی بعدها این موضوع را به «مارک فورستر» هم گفتم. اما آنها برایم چهار صفحه دیالوگ فرستادند که به زبان دَری بود.
من اینجا با چند دوست افغان، آنها را مرور کردم و بعد رفتم کابل. دفعه اول که کارگردان را دیدم شروع کردم به دری خواندن. البته او معنیاش را نمیفهمید. من یک دور خواندم. او گفت: «دوباره بخوان»، دوباره خواندم. این ماجرا 3 بار تکرار شد. ظاهرا «مارک فورستر» همان زمان از مترجمیکه آنجا بود، پرسیده بود «لهجهاش چهطور بود؟» و او هم گفته بود «خوب است.» بعد برگشتم ایران و مدتی بعد با من تماس گرفتند که «انتخاب شدهای.» برای همین راهی کابل شدم. البته امکانات آنجا جوری نبود که بتوانیم کل فیلم را در آن محل فیلمبرداری کنیم.
هنوز اثرات جنگ باقی بود و البته حملات گاهوبیگاه امریکاییها هم بود. برای همین لوکیشن اصلی ما شهری در غرب چین شد. از پکن تا شهری بهاسم «رونکی» چهارساعت پرواز داشتیم و از آنجا هم یک ساعت پرواز میکردیم و میرفتیم «کشگار». شهری در ایالت «شین جان» که حدود سیزده، چهارده میلیون جمعیت دارد و 95 درصد مردماش مسلمان هستند و به زبانهایی غیر از چینی حرف میزنند. زبانی که خیلی شبیه زبان ترکی ماست.
قیافهها هم اصلاً شبیه قیافه چینیها نیست، عجیب این بود که حتی بعضیهایشان چینی بلد نبودند. ما بیشتر زمان فیلمبرداری را در آنجا بودیم. تعدادی از صحنهها را هم البته وقتی به طرف مرز رفتیم، گرفتیم. مقداری از فیلمبرداریهایی که قرار بود در سانفرانسیسکو انجام شود، در پکن گرفتیم. سه هفته هم که در خود سانفرانسیسکو کار کردیم.
اما مهمتر از همه اینها، شیوه کار «فورستر» بود. موقع کار اگر قرار بود پلانی دوباره تکرار شود، «فورستر» اجازه نمیداد فیلمبرداری قطع شود. ما بعضی برداشتها را چندبار میگرفتیم. اما بعضی برداشتها بودند که دو، سه دفعه پشتسر هم میگرفتیمشان. به این صورت که میگفت «شروع» و ما شروع میکردیم و میرفتیم. اما زمانی که میگفت «کات»، دوربین قطع نمیشد، ما به سرعت برمیگشتیم سر جای اولمان و دوباره ادامه میدادیم.
بعضی صحنهها هستند که دو، سه مرتبه پشتسر هم است. سبک کارش اینطوری بود و اصلاً پیش نیامد به کسی بگوید اینجا را خوب بازی کردی یا بد. وقتی مترجم تایید میکرد که دیالوگها درست گفته شده، کات میداد. خودش جوری با بازیگر کار میکرد که کاملاً برای بازی در آن فضا هماهنگ میشد. همین که کات نمیداد و ما مرتب تکرار و تمرین میکردیم، آرامآرام ما را با با نوع بازیای که مدنظر داشت آشنا میکرد. یکی دیگر از ویژگیهای کار «مارک فورستر» این است که اصلا اهل اغراق نیست. مراقب بود که ما زیادی نقش را احساساتی نکنیم.
حتی وقتی به او گفتم انتخاب من برای نقش «بابا» اشتباه بوده است، به من گفت «تو نگران نباش. فقط دیالوگها را درست بگو.» بعدها به من گفت همه آن اقتدار و قدرت «بابا» را در چشمهای من پیدا کرده است. راستش من خودم هم چندان به نتیجه کار مطمئن نبودم. خب، هم من نقش یک افغان را بازی کرده بودم و هم کارگردانی انگلیسیزبان فیلم را ساخته بود. اما وقتی برای اولینبار فیلم را دیدم، متوجه شدم که همان حس کتاب را به من داده است.
کتابی که خیلی دوستش داشتم. البته خود «خالد حسینی» هم خیلی به پروژه کمک کرد. او یکبار به لوکیشن ما در چین آمده بود. اتفاقا آنجا فهمیدم که مدتی هم در ایران زندگی کرده و ساکن منطقه «یوسفآباد» تهران بوده. او از من سراغ کبابیای را در آن محله میگرفت و میگفت دوست دارد باز هم به ایران بیاید. اتفاقا آنزمان مشغول کار روی فیلمنامهای درباره شاهنامه فردوسی هم بود. «خالد حسینی» مدام با گروه در ارتباط بود. همین تماسها هم خیلی به کار کمک کرد. البته ما گروه خوبی داشتیم. بهجز من، «شان توب» هم از ایرانیهایی بود که در لُسآنجلس زندگی میکرد.
آقای «ناصر معمار ضیا» هم که نقش رئیس پرورشگاه را بازی میکرد سالهاست از ایران رفته. قبلا بازیگر تئاتر بوده و الان هم در لندن زندگی میکند. اما بین همه آدمها، این «خالد عبدالله» بود که استعداد عجیبی داشت. البته «خالد عبدالله» متولد اسکاتلند است و در انگلیس زندگی میکند. دفعه دوم که من به کابل رفته بودم او را دیدم. دو تا معلم برایش گرفتند و از صبح تا شب شروع کرد به دری خواندن.
جوری زبان دری را یاد گرفت که نه فقط خطها و دیالوگهایش را از بر کرد، که حتی به آن زبان حرف میزد. این مرحله برای من سخت بود. چون زبان من به آنها شبیه بود و باید خیلی روی لهجهام کار میکردم تا عادت همیشگی گفتن کلمات را از ذهنم بیرون کنم. اما برای «خالد» خوب بود. چون او زبان را با لهجه یاد میگرفت. او خیلی زود به زبان مسلط شد و توانست یکی از بهترین بازیها را ارائه کند.
نقش من در فیلم «بادبادکباز» درواقع نقش دوم به حساب میآید. اما خیلیها از آن تعریف کردند. شاید همین باعث شد که بتوانم برای فیلم «یکمشت دروغ» ریدلی اسکات هم تست بدهم. برای او یک فیلم ویدیویی آماده کردم و فرستادم. اتفاقا «ریدلی اسکات» هم خوشش آمد. اما به خاطر اینکه سن نقش از من بیشتر بود نتوانستم در فیلم بازی کنم.
اصولا شیوه کار در فیلمهای خارجی اینطور است که برای نقشهای مختلف باید تست بدهی و موسسات انتخاب بازیگر تنها تو را معرفی میکنند. اما به نظرم همین هم خوب است. تجربه بازی در فیلمهای خارجی اتفاق مهمیاست. برای من بازی در «بادبادکباز» بهاندازه «طعم گیلاس» سرنوشتساز بود.
کریم نیکونظر: «همایون ارشادی» فارغالتحصیل معماری از ایتالیاست. بعد از آنکه توسط «عباس کیارستمی» برای بازی در فیلم «طعم گیلاس» انتخاب شد، وارد حرفه سینما شد و طی هشت سال در سیزده فیلم بازی کرد. در کارنامهاش هم فیلمهای شاخصی مثل «درخت گلابی» [ساخته داریوش مهرجویی] وجود دارد و هم فیلمهای کماهمیتتری مانند «رویای خیس».
با این همه او توانست با فیلم «بادبادکباز» [ساخته مارک فورستر، براساس داستان خالد حسینی] نگاهها را به خود جلب کند و باعث شود منتقدانی همچون «راجر ایبرت» از بازی او در نقش «بابا» تعریف کنند. او مدتی پیش در فیلم تازه «الخاندرو آمهنابار» بهنام «غبارهای زمان» هم بازی کرده است، فیلمیکه داستانش در مصر باستان میگذرد. «ارشادی» در این نوشتار، خاطرات حضورش در فیلم «بادبادکباز» را مرور میکند.
این نوشتهها را هم بخوانید