پیشنهاد کتاب: بلآمی – نوشته گی دو موپاسان – هدف وسیله را توجیه میکند

موپاسان در ۱۸۵۰ به دنیا آمد و در ۱۸۹۳ مرد. فقط ۴۳ سال زندگی کرد. اواخر عمر گرفتاریهای روانی فراوانی داشت، تا آنجا که کارش به جنون کشید و از شدت این بیماری مرد.
در بیست سالگی در جنگ ۱۸۷۰، میان فرانسه و آلمان شرکت کرد، در آن موقع دانشجوی حقوق بود، پس از جنگ به استخدام وزارت دریاداری و بعد آموزش و پرورش درآمد. در ایام فراغت نویسندگی میکرد. مگر چند سال وقت در پیش داشت که در ایام فراغت، کتابها و داستانهای کوتاهش را بنویسد؟ بسیاری از تحلیل گران و منتقدان معتقدند ده سال. بین سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۸۹۰، چون پس از آن بیمار بود و پیش از آن، در کار فراگیری و آموختن در مکتب بزرگانی چون فلوبر، دوده، گنکور، زولا…
با این همه چگونه است که توانسته در این مدت اندک و ناچیز هشت رمان، هجده مجموعه داستان، سه سفرنامه، سه نمایشنامه، و یک مجموعه شعر بنویسد؟ آن هم نه هر رمانی، نه هر داستان کوتاهی، و نه هر نمایشنامهای. رمانها و داستانهای کوتاهی که جاودانه شدهاند، جزو آثار برجسته ادب نه تنها فرانسه، بلکه دنیا درآمدهاند، تا آنجا که بسیاری از نوولیستهای بزرگ دنیا از او درس گرفتهاند، چخوف، همینگوی، کافکا… و بسیاری دیگر
شهاب عمرش کوتاه بود، ولی درخشندگی خیرهکنندهای داشت.
موپاسان یکی دو سال پیش از این که بالزاک بمیرد به دنیا آمد، ولی مکتب حقیقت گرایی او را پی گرفت. آلفونس دوده هم مثل او داستان کوتاه مینوشت، داستانهایی سخت آموزنده و جذاب، ولی موپاسان از قماش دیگری است، شناختی که موپاسان از زوایای تاریک روح انسان دارد، از فراز و فرودهایش، از صفات متعالی و غرایز پستش، از بغضها، کینهها، حسادتها، حرص و آزها، پای بندنبودنش به اصول اخلاقی و موازین انسانی، آدم را به شگفتی وامی دارد. این جوان کم سن و سال شهرستانی، کی فرصت یافته است این همه چیزها را بیاموزد؟
گیریم فن نگارش و سبکشناسی را از استادانی چون فلوبریاد گرفته باشد، درست، ولی این جوشش پایان ناپذیر داستانها و ماجراهایی که یکی از دیگری اعجاب انگیزتر است از کجا آمده؟ هریک از صدها داستان کوتاه موپاسان، خود رمان بزرگی است که اگر نویسنده وقتش را میداشت و پایبند ایجاز و اختصار نبود، میتوانست رمان بزرگی شود در ردیف رمانهای جاودانه بالزاک: تپلی، فرار، مادموازل فی فی، ایوت… از چنان شکوه و غنایی برخوردارند که خواننده حیرتزده میماند نویسنده چگونه توانسته است این همه مطلب را در صفحاتی چنین اندک جا دهد؟
بل آمی اوج درخشندگی و شکوفایی هنر داستاننویسی موپاسان است. از آن داستانهایی که مثل مادام بوواری، مثل جنایت و مکافات، مثل جنگ و صلح هیچ گاه کهنه نمیشوند. قهرمان داستان در عین حال آدم زبردست و هفت خط و خالی نیست که بگوییم مایه این نابکاریها را در وجودش داشته است، جوان روستایی ساده و بیدست و پایی است که از همه دارایی دنیا، فقط جوانی دارد و زیبایی. ولی خیلی کسان دیگر هم جوانی و زیبایی دارند و زندگی مرارت باری را مثل او میگذرانند، کارمندان دون پایهای در ادارهای میشوند، حقوق بگیرهای ناچیزی که تا آخر عمر در تاروپود زندگی فلاکت باری میان زن و بچهها دست و پا میزنند. ناچیز به دنیا میآیند و ناچیز میروند.
موپاسان میخواهد ثابت کند که بذر بدی، اگر محیط رشدونمو مساعدی پیدا کند، بارور میشود و دنیایی را به آتش میکشد. مگر همین سرجوخه ناچیز آلمانی، با دنیایی عقدهها و امیال سرکوفته نبود که چون در محیط مناسب قرار گرفت، دنیا را به آتش و خون کشید؟
از این گونه آدمها متأسفانه در تاریخ بشریت کم نبودهاند. بل آمی هم میتوانست به همان راه هزارها و میلیونها افراد همسان خود برود، دست بالا این که گوش دختری روسپی را ببرد، یا پیرزن ثروتمندی را به تور بزند یا دزد یا جنایتکاری از کار درآید. ولی این که پلههای اجتماع را یکی به یکی بالا رود تا در مدتی بس کوتاه به اوج برسد، شگفتانگیز است. یکی از شخصیتهای داستان درباره او میگوید: «آینده از آن این مرد است، روزی میتواند وکیل و وزیر شود. »
بین منجلاب فقر و زندگی محقرانه تا آخر عمر سر کردن و ثروت و عنوان اشرافی و پست وکیل و وزیر به دست آوردن، فاصله کوچکی است، یک پله، یک جرقه، برخوردی ناچیز. همین طور هم میشود.
موپاسان چنان به سادگی و در عین حال استواری انکارناپذیری، این جرقه، این برخورد کوچک را ابداع میکند که آدم انگشت به دهان میماند. پس از آن دیگر جرقهزده شده است. بذر در محیط مساعدی قرار گرفته، به سرعت شاخ و برگ میدهد، پروبال باز میکند، رندیها، دوز و کلک زدنها و دسیسه چینیها را میآموزد، پلهها را یکی به یکی و با سرعتی گیجکننده بالا میرود. آنچه در او مهم است، این است که برای رسیدن به هدف هر راه و وسیلهای را مجاز میداند، پیرو شعار: «هدف وسیله را توجیه میکند» است.
موپاسان به تخیل چنان لباسی از حقیقت میپوشاند که جای هیچ تردیدی در واقعی بودن داستان و حوادث آن و شخصیتهایش باقی نمیگذارد. خواننده احساس نمیکند دارد یک رمان میخواند، بلکه انگار صفحه حوادث روزنامهای را باز کرده و ماجرایی را که ظرف مدتی کوتاه بر تنی چند از افراد جامعه گذشته مرور میکند.
همین چیزهاست که هنر موپاسان و قدرت خلاقهاش را جاودانه میکند و در رأس آن داستان بل آمی مثل گوهری تابناک میدرخشد.
کتاب بلآمی
نویسنده: گی دو موپاسان
مترجم: پرویز شهدی
انتشارات مجید
ژرژ دوروا وقتی بقیه سکه پنج فرانکی را که به صندوقدار داده بود گرفت، از رستوران خارج شد.از آنجا که پسر خوش قیافهای بود، به عادت دوران خدمت در ارتش، سینهاش را جلو داد، شکمش را تو کشید، با حرکتی نظامیوار و خودمانی تابی به سبیلش داد، و نگاهی سریع به دورتادور رستوران و به مشتریها که هنوز شامشان را تمام نکرده بودند انداخت، از آن نگاههای زیباپسرانهای که مثل نگاههای تیز مرغی شکاری همه چیز و همه جا را دربرمی گیرد.
زنها سرشان را بلند کردند و چشم به او دوختند: سه دختر کارگر، یک معلم موسیقی میان سال، بدلباس، با موهای آشفته، با کلاهی پر گردوخاک و پیراهنی بدقواره، و دو زن از طبقه متوسط با شوهرهاشان، که از مشتریهای همیشگی این رستوران با قیمتهای ثابت و ارزان بودند.
ژرژ دوروا وقتی رسید توی پیاده رو یک لحظه بیحرکت ماند و از خودش پرسید بقیه شب را چگونه بگذراند. روز بیست و هشتم ژوئن بود و توی جیبش سه فرانک و چهل سانتیم پول داشت که بایستی تا آخر برج با آن سر میکرد. مفهومش این بود که تا آخر ماه، بنا به انتخاب خودش، میتوانست دو نوبت شام بدون ناهار، یا دوبار ناهار بدون شام بخورد. حساب کرد که چون پول هر نوبت ناهار بیست و دو سو و هر نوبت شام سی سو است، اگر به خوردن دو نوبت ناهار اکتفا کند، یک فرانک و بیست سانتیم صرفه جویی کرده است، و با آن میتواند دو ساندویچ کالباس با دو لیوان آبجو از دکههای بلوار بخرد.
اینها هزینههای مهم و نیز لذتهای شبانهاش را تشکیل میداد؛ بعد شروع کرد به پیمودن کوچه نوتردام دو لورت؟ .همیشه طوری راه میرفت که انگار هنوز اونیفورم سوارنظام را به تن دارد،با سینه جلوداده و پاهای اندکی از هم باز، انگار تازه از اسب پیاده شدهاست؛ آن وقت با خشونت توی کوچههای شلوغ راه میافتاد، به این و آن تنه میزد، مردم را از سر راهش دور میکرد، تا کسی مزاحم راه رفتنش نشود. کلاه بلند کهنهاش را یکبری روی سرش میگذاشت، و پاشنههایش را محکم به کف پیاده رو میکوبید.
طوری راه میرفت که انگار با همه کس سر دعوا دارد: با رهگذرها، با خانهها، با تمام شهر، و با قیافه سرباز خوش قیافهای که حالا به لباس شخصی درآمده است. اگرچه کت و شلوارش شصت فرانک بیشتر نمیارزید، با این همه به شکلی چشمگیر، واقعا خوشپوش و برازنده بود. با قد بلند، اندام متناسب، موهای بلوطی روشن که به طرز مبهمی به حنایی میزد، سبیل سربالا، چشمهای آبی روشن، با مردمکهایی کوچک، موها که فر طبیعی داشت و با فرقی میان سر از هم جدا شده بود، او را شبیه قهرمانهای محبوب رمانهای عامیانه میکرد.
یکی از آن شبهای تابستان پاریس بود که آدم برای نفس کشیدن هوا کم میآورد. شهر مانند گلخانه بزرگی در این شب خفهکننده عرق میریخت. فاضلاب نفس متعفنش را از دهانههای سنگیاش بیرون میدمید و آشپزخانههای زیرزمینی، از پنجرههای کوچک هم سطح کوچه، بوی نامطبوع چرک آب حاصل از شستن ظرفها و نیز سسهای مانده را توی کوچه پخش میکردند.
سرایدارها، بدون کت روی صندلیهای حصیریشان جلو درهای کالسکه رو نشسته بودند و به پیپشان پک میزدند، رهگذرها هم با قدمهای خسته، سربرهنه و کلاه به دست حرکت میکردند. وقتی ژرژ دوروا کوچه را طی کرد و به بلوار رسید، باز هم ایستاد. مردد بود کجا برود. دلش میخواست برود به شانزه لیزه و بعد به خیابان بوادوبولونی، تا زیر درختها کمی هوای خنک به سر و رویش بخورد، و در همان حال آرزو میکرد ماجرای عاشقانهای برایش پیش بیاید. ولی چه نوع ماجرایی؟
خودش هم نمیدانست، از سه ماه پیش، هر روز و هرشب در انتظار پیش آمدنش بود. البته گهگاه به لطف چهره زیبا و هیکل برازندهاش، اینجا و آنجا عشق زودگذری نصیبش میشد؛ ولی او انتظار چیزی بهتر و بیشتر از اینها را داشت.