آیا در شاهنامهٔ فردوسی، پهلوانان برتر از شاهان به تصویر کشیده شدهاند؟

دکتر مصطفی رحیمی: لامارتین، شـاعر مـشهور فـرانسوی، نوشته است که در شاهنامهٔ فردوسی خصال پهلوانان چنان توصیف شده است که در مقام برتری از شـاهان قرار دارند.
نخستین احساسی که پس از خبر یافتن از این نوشته به من دست داد آن بـود که چرا این فـکر ابـتدا به نظر یکی از هموطنان فردوسی نرسیده است. سپس خود را قانع کردم که اگر هم یکی از ایرانیان به این نتیجه میرسید تا چندی پیش امکان نوشتن و نشرش را نداشت.
در هر حال آنچه بـه نظر فرانسوی رسیده است و میتوان دلایل متعددی بر صحت آن آورد. نخست باید دانست که خود فردوسی نظر مساعدی نسبت به شاهان نداشته است. بیاساس بودن این افسانه که او شاهنامه را به تشویق سـلطان مـحمود به رشتهٔ نظم کشید اخیرا به اثبات رسیده و مقالهٔ اخیر آقای دکتر محمد امین ریاحی در شمارهٔ نهم مجلهٔ «کلک» بسیار راهگشاست. باید افزود که «فردوسی بخش بزرگ آن نامه را در روزگار سـامانیان- نـوزده سال پیش از رسیدن به سلطنت-سروده بود. »1 میماند اتمام شاهنامه و رسیدن آن به دست مردم. میدانیم که در روزگار قدیم برای ماندن اثری از این دست لزوما بایستی آن را به نام شاهی کـرد. فـردوسی نیز از این الزامگریزی نداشته است. این کار به امید سکههای زرین پادشاه نبوده است، هرگز. کسی که عمرش «نزدیک هشتاد شده» و مهمتر از آن «امیدش به یک باره بر باد» گـردیده، پیـرانه سـر طلا را میخواهد چه کند؟ اگر فردوسی-چـون چـهار صـد شاهر هم عصر خود-چشم به راه کرم سلطان بود میتوانست بدان گاه که دو گوش و دو پایش آهو گرفته، و از آن بدتر تهیدستی نیرو گـرفته بـود قـصیدهای در وصف سلطان «غازی» بسازد و بیآنکه در کار سترگش خـللی وارد گـردد، آن را وسیلهٔ رهایی از تنگدستی قرار دهد. ولی با اینکه در شصت- سالگی ثروت مختصرش به پایان میرسد (این را خود میگوید)2، دسـت کـم بـیست سال با فقر میسازد و حتی یک بیت در وصف شاه نـمیسراید. میدانیم که همهٔ شاهان و مخصوصا سلطان- محمود تا چه حد نیازمند مدحاند. این یک ضرورت ذاتی فرمانروائی اسـت 3 و سـلطانی کـه «انگشت در کرده و قرمطی (یعنی مخالف شاه و خلیفه) میجوید از همه تشنهتر اسـت. چـهارصد شاعر در دربار او چه کرد؟ (و از چند نفرشان اثری باقی مانده است؟ ) پادشاهی که برای مدح ایاز گوهرها نثار مـیکرده بـا یـک دوبیتی فردوسی «دیگدان» او را از زر پر میساخته است…آخر از بتکدهٔ سومنات طلای زیادی بدین سـو آمـده بـود…امّا
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
فردوسی بزرگ با تهدستی میسازد و به ایـمان خـود خـیانت نمیکند.
دیدار ناخواسته فرجامش معلوم است. شاعر کتاب را (فقط برای حفظ کتاب) به شـاه «تـقدیم» میکند. اگر این دیدار صورت نمیگرفت چه بسا پادشاهی که یکی از وظایف خـود را مـبارزه بـا اندیشه قرار داده بود و مباهات میکرد که «پنجاه خروار دفاتر روافض و باطنیان و فلاسفه بسوختم. » مـمکن بـود سه چهار نسخه موجو. د شاهنامه را به آسانی گرد کند و جرقهای و آنگاه…فاجعهای بـیکران در جـهان فـرهنگ و ادب. چه چیز شاهنامه موافق نظریات سلطان محمود بود؟ برعکس، همه آنچه سلطان را خوش نمیآمد در شاهنامه هست: از مـدح «گـبرکان» گرفته تا سخن از ایران (که نزد سطان غزنوی معنایی نداشت) و حدیث رسـتم و دیـگرها و دیـگرها. سلطان مداهنه پرست میخواست بگویند که با درخشیدن آفتاب طالع محمودی «فسانه گشت و کهن شـد حـدیث اسـکندر…» نه اینکه اسطورهٔ کاوه را زنده کنند که درفش برگرفت و بر شاه شـورید و بـاز شاه میخواهد شاعران بگویند که:
گرچه او از روستم گفته است بسیاری دروغ گفتهٔ ما راست است از پادشـاه نـامور
معزی
پس از اثری سترگ در معرض خطر بود و چارهاش یک دیدار «تشریفاتی».
چه خـوب بـود که سینماگری توانا این صحنه را مجسم مـیکرد: فـردوسی، بـاری، از سر مصلحت سری در برابر سلطان فرود مـیآورد. دو مـرد در اوج در برابر یکدیگرند. یکی در اوج معنویت و دیگری در اوج قدرت. هر دو همدیگر را خوب میشناسند. شـاه مـیداند که تنها-و تنها-شاعری از چـهارصد و یـک شاعر کـه مـدح او را نـگفته اینک در برابر اوست و نیک میداند کـه صـرف نیامدن بزرگی به پایبوس شاه گناه بزرگی است (ایرادی که گشتاسب بـه رسـتم میگیرد، فقط نمونهای است) چه رسـد به اینکه شاعری مـثلا از کـیخسرو معدوم مدح بگوید و در ستایش شـاه «مـوجود» خاموش بماند…
و شاه اگر خشم خود را ابراز ندارد شاه نیست. شاید جرئت نـمیکند بـه شخص شاعر اهانتی روا دارد. اگر شـاعر در پاسـخ او حـتی یک کلمهٔ نـاموافق بـگوید سطوت سلطنت به هـم ریـخته است. این دستگاه بسیار شکننده است. شاعر بزرگتر میشود اما شاه…پس سلطان مصلحتشناس بـزرگترین آفـریدهٔ او را نشانه میگیرد: رستم را.
میگوید: «همهٔ شـاهنامه هـیچ نیست مـگر حـدیث رسـتم، و اندر سپاه من هـزار مرد چون رستم هست. »4 و فردوسی بزرگ، فردوسی عالیقدر همین یک کنایه را نیز به آفریدهٔ خـود بـر نمیتابد (چه رسد به اهانت مـستقیم را). آخـر شـاه تـجسم مـلیت را نشانه گرفته اسـت. شـاعر اثر سترگ خود را در پیش رو دارد.
یادش آمد که در آن اوج سپهر هست زیبایی و پیروزی و مهر…
خشم خود را فـرو مـیخورد یـا نه، تاریخ چیزی ثبت نکرده است. در دل (یـا بـر زبـان) مـیخروشد کـه:
«زنـدگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد. اما این دانم که خدای-تعالی-خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. 5 این را میگوید و بیرون مـیآید. شاه کنایه را دیر درک میکند. آیا پس از فهمیدن نکته دستور دستگیری«متهم را میدهد یا درباریان از سر خوش خدمتی پیشقدم میشوند؟ در هر حال کند ذهنی سلطان به شاعر ستیهنده این امکان را میدهد که از تـیررس مـلازمان دور شده باشد.
و اگر فردوسی به امید کرم سلطان بود خاموش میماند. چه سلطان در هر حال آشتیجوی است و دست کم در برابر ستایشی که از خود میکند سکوت شاعر را میطلبد.
اکنون کـه تـو-ای شاعر-از من مدح نگفتهای، خود به جاب تو میگویم و تو با خاموشی
سخنم را تأیید کن. شاهر همین اندک را نیز برنمی تابد.
و تو، امـروز نـگه کن که گیتی به آغـاز چـون داشتند…
*** «خدای-تعالی-خویشتن را هیچ بنده چون رستم نیافرید. »
پس رستم در پایهٔ بلندتری از شاهان قرار دارد، حتی برتر از ایرج و فریدون و کیخسرو (فریدونی که دربارهٔ او هشدار مـیدهند کـه فرشتهاش نپنداریم: فریدون فـرخ فـرشته نبود…) بهترین شاهان شاهنامه فقط «وظیفهٔ» خود را انجام میدهند و بس. و البته مهمترین وظیفهٔ آنان گسترش داد است.
پس داد میگسترند، زیرا بیداد ملک نمیماند
شما داد جویید و فرمان کنید روان را به پیمان گروگان کـنید بـه هر کار با هرکسی داد کن ز یزدان نیکی دهش یاد کن به داد و دهش دل توانگر کنید از آزادگی بر سر افسر کنید
فریدون را قیام کاوه بر سریر تخت مینشاند و این نکتهای است بـسیار پر مـعنی. در کشوری کـه تا یک قرن پیش از دوران ما رابطهٔ شاه را با «رعیت» رابطهٔ شبان با گوسفند میدانستند، در کشوری که در قـرن بیستم (و به رغم قانون اساسیاش) نخست وزیر حافظهشناسی در برابر محمد رضـا شـاه مـیگوید که «جویبار ملک را آب روان شمشیر تست»، در کشوری که سناتوری که از راه قلم به سناتوری رسیده برای حفظ مقامش بـه هـمان شاه مینویسد که:
بر این دو دیدهٔ حیران من هزار افسوس که با دو آیـنه رویـش عـیان نمیبینم
در کشوری که سناتوری ادیب «نظریات اقتصادی» شاهنشاه را بالاتر از نظریات اقتصادی مارکس میداند، در هزار سـال پیش شاعری به آواز بلند میگوید که اگر کاوه آهنگر نبود و مهمتر از آن، اگر قـیام جمعی ملت نبود فـریدون فـرخ در گوشهٔ گمنامی همچنان مانده بود. 6 پس ببین که منشاء قدرت و حاکمیت از کجاست. فریاد مردی و تأیید ملتی…. .
و تازه، فردوسی نقل کنندهٔ امین یک اسطورهٔ کهن است. اسطورهای که ریشه در رگ جان ایـن مردم دارد. بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت…
کیخسرو، شاه دادگستر دیگر، دارای جام گیتی نمای است. اینجام افسانهاس و شگفت را چه کسی ساخته است؟
مسلما سازندهاش شاه نیست. افسانه ساکت است تـا انـدیشهٔ ما را به کار اندازد. جامی چنین آفریدهٔ هنر است نه گهر. و شاه تنها دارندهٔ جام است و بس، همچنانکه کاووس فقط دارندهٔ نوشداروی افسانهای-درمان هر درد-است. با این تفاوت کـه جـام کیخسرو در خدمت رستمها و بیژنهاست و نوشدارو، دور از دست رستمهاو سهرابها.
کیخسرو به مقامی میرسد که فاجعهٔ قدرت را درمییابد. به این راز پی میبرد که اگر قدرت مهار نشود شاهان یا جمشیدوار بـه گـزاف ادعای خدایی میکنند، یا چون کاووس با آن تمهید کودکانه میخواهند به آسمان بروند یا اگر در برابر اهریمن به هوش نباشند دو مار بر دوششان میروید. ولی شاه اگر کـارد قـدرت را درمـییابد درمانش را نمییابد و در این سودای جـانکاه بـه گـونهای مرموز گم میشود.
(شاه گم میشود تا گم ناشدگان دنبالهٔ کار را بگیرند و ببینند برای چارهٔ این مشکل دوران سوز چه باید کـرد. )
فـردوسی در نـقل سرگذشت شاهان «بیطرف» است. به تمام معنی. بـدیهی اسـت از کسی که میخواهد تاریخ باستان و تاریخ اسطورههاو داستانهای ملی را بنگارد و به هیچرو توقع آن نیست که در این کار «ضـد شـاه» بـاشد. ما دقیقا نمیدانیم فردوسی تا چه حد ضد شاه اسـت (میتوان تا حدی، بادقت در شاهنامه، آن را دریافت) اما در هر حال دخالت این اندیشه در ثبت تاریخ، خیانت به تاریخ اسـت و نـقض غـرض. این حق هرکس است که مخالف یا موافق نادر شاه بـاشد امـا اگر خواست تاریخ نادر شاه را بنویسد لزوما باید بیطرف باشد.
و فردوسی چنین است: هنگامی که از ایـرج و فـریدون و کـیخسرو یاد میکند تحت تأثیر مردمی آنهاست و هنگامی که از کاووس شاه میسراید در دهـان یـکی از سـردارانش میگذارد که:
تو دانی که کاووس را مغز نیست یک اندیشهٔ او همی نغز نیست
شـاهنشاه دارای یـک انـدیشهٔ نغز نیست و اصولا از تزاحم مغز در امان است. راحت.
و یا شاه را در برابر رستم چنین بـر زمـین میکوبد:
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدم، خاکم اندر دهن…
و زال:
همی گـفت: کـاووس خـودکامه مرد نه گرم آزموده به گیتی نه سرد
بگوئیم و بگذریم که فردوسی در یک جـا بـیطرفی خود را در برابر تاریخ از یاد میبرد. آنجا که سخن از ایران است.
دکتر معین در شـگفت مـیماند کـه چگونه شاهان پیش از زرتشت که ناچار خدای یگانه را نمیشناسند نامههای خود را با نام این خـدا آغـاز میکنند. 7 پاسخ-به نظر من-روشن است: فردوسی نمیتواند بپذیرد کـه شـاهانی «خـداناشناس» بر ایران-ایران عزیز او- حکومت کنند: اگر تاریخ جز این میگوید، گو بگوی… *** «هنر بـرتر از گـوهر آمـد پدید» شاهان به گوهر مینازند یعنی به نژاد خود. میدانیم که ایـن اصـل در زمان باستان تا چه حد گرامی بوده است. تا بدان جا که قرنهاو قرنها بعد نـیز هـر امیری میکوشیده است نسب خود را به شاهان پیشین برساند.
شاهان به گـوهر خـود مینازند و پهلوانان (که فردوسی در بازآفرینی آنان سـهم عـمدهای دارد) بـه هنر خود. هرکسی به قدر همت خـود خـانه ساخته و به تصریح فردوسی:
هنر، مردمی باشد و راستی نژاد از دسترس همت آدمی بـدور اسـت و هنر، یک سر در اختیار او. نـژاد امـری موروثی اسـت و هـنر، مـوهبتی اکتسابی. آن را نمیتوان دگرگون کرد و این را مـیتوان تـکامل بخشید.
یکی در قلمرو جبر است و دیگری در قلمرو اختیار (هرگز این بدان کـی ماند؟ ) در بـرخورد رستم و اسفندیار، شاهزادهٔ مغرور از گوهر خـود بسیار میگوید نه تـنها پدر و پدر پدرش شـاه بودهاند که:
همان مادرم دخـتر قـیصر است که او بر سر رومیان افسر است
پاسخ رستم کوتاه، رسا، اندیشهساز و فـریبسوز اسـت:
که کردار ماند ز ما یـادگار
شـعار کـاووس این است کـه:
جـهان زیر شمشیر تیز انـدر اسـت
یعنی جهان تابع قدرت و زور است و تیزی و تندی.
و بانگی از اعماق شاهنامه بلند است که نـه، نـه و نه:
خرد باید اندر سر شـهریار کـه تیزی و تـندب نـیاید بـه کار
و با اشاره بـه سقوط ضحاک:
شد آن مرد تازی ز تیری به باد چنان روز بد را ز مادر بزاد
و این شعر را در دهـان مـنوچهر شاه میگذارد:
که این تخت و افـسر نـیرزد بـه بـاد بـدو جاودان دل نباید نـهاد
زال-پدر رسـتم-سپید موی به دنیا میآید. پدر در اوج خشم طفل را در کوه دماوند رها میکند وسیمرغ او را میپرورد. مادر رستم-رودابـه-نـوادهٔ ضـحاک تازی است.
اسفندیار این دو صفت موروثی را بـا خـشونت بـسیار بـه رخ رسـتم مـیکشد:
از این مرغ پرورد و زان دیو زاد چگونه برآید همانا نژاد؟
اما رستم نمونهٔ برتر آدمی است و همین او را بس است. اسفندیار، پس از آنکه بینائی خود را از دست داد این نکته را درمییابد.
(نیاز به گفتن نـدارد که گوهر، به معنای در و مرجان و یاقوت، در شاهنامه مقامی ندارد تا میزان سنجشی قرار گیرد. در این اثر عظیم، حتی یک نفر در آرزوی گرد کردن زر و سیم نمیجنگد (فاتح سومنات را خبر باید داد) همهٔ پهـلوانان بـرای افتخار-یعنی نام-میجنگند و بس. و این، مطابق با تحلیل جامعهشناسی تمدن پیش از سرمایهداری است. ) *** رستم نمایندهٔ خصائل ملی ایرانیان است، نه فلان شاه. اوست راستگوی جاودان، زمامدار واقـعی و پدر مـلت.
نوذر بر سریر سلطنت است که به رستم میگوید:
همی تاجوتخت از تو گیرد فروغ سخن هرچه گویی نباشد دروغ تو ایرانیان را زمـام و پدر بـهی تو ز تخت و ز گنج و گهر
کـیخسرو بـه پیکی که با نامه روانهٔ دیار رستم است میگوید:
چو برخواند این نامه زان پس بگوی که فرّ من از تست ای نامجوی پرستنده چون تو ندارد سـپهر ز بـخت تو هرگز مبرّاد مـهر
رسـتم است که پس از گرفتار شدن به چنگ اکوان دیو در غم جان نیست، غمش این است که در صورت کشته شدن او
نه گودرز ماند نه خسرو نه طوس نه تخت و کلاه و نه پیـل و نـه کوس
و این سودا را هیچ پادشاهی ندارد. اوست که پهلوان پهلوانان است و مغلوب کنندهٔ دیوان، ولی در آشتی میکوبد
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ نه خوب است و داند همه کوه و سنگ
خـودکامهترین شـاهان فرزند خـود را برای پرورش به رستم میسپارند. کاووس-این مظهر خودرایی و خود بینی-سیاوش را به رستم میسپارد و با تـربیت رستم است که او مظهر اخلاق و کمال میگردد. پس اگر
سیاوش جهاندار و پر مـایه بـود ورا رسـتم زابلی دایه بود
اسفندیار مغرور نیز پس از آن همه گستاخی با رستم در دم مرگ، فرزند خود بهمن را به رسـتم مـیسپارد.
پس کانون معنویت اینجاست نه دربار شاهنشاه که همهٔ امکانات مادی در آن هست ولی گـوهر گـوهرها را بـاید در جای دیگر جست و این در اسطوره و تاریخ کشوری که پیوسته شاهان بر آن فرمان راندهاند نـکتهای بسیار پر معنی.
رستم از آز و فزونجویی بدور است. جمشید دادگر را آز و بیرون شدن از جای خویش از پا در مـیآورد. کاووس را همین خصوصیت دیـوانه مـیکند، اما رستم میگوید و درست میگوید که همیشه:
نگه داشتم کیش و آیین و راه
او، همواره برترین مرد است، اما حتی یک لحظه در سودای پادشاهی نیست، زیرا میداند که با این کار از ایران چیزی نـمیماند: اگر او به حق ادعای سلطنت کند دیگران به ناحق چنین خواهند کرد و آنگاه از کشور چیزی نمیماند. جنگ داخلی و سپس نابودی.
شعار تواناترین مرد افسانه گذشت و جوانمردی است: گرگین دامی در راه بیژن مـیگسترد و او را گـرفتار چاه افراسیاب میکند. هنگامی که رستم به مدد بیژن میشتابد نخستین شرطش این است که از تقصیر گرگین درگذرد. و بیژن بیگفتگو میپذیرد.
*** از رستم گذشته، تقریبا همهٔ پهلوانان شاهنامه به پیروی از ضـوابط مـیجنگند.
میجنگند اما برای دفاع از وطن و برای گسترانیدن داد یا از آن رو که حقی لگدمال شده یا بر بیگناهی ستم رفته است. اندیشهٔ تهاجم در آنها نیست. حتی هنگامی که شاهی خودرای چـون کـاووس هوس لشگرکشی به مازندران دارد همهٔ پهلوانان اندرز میدهند که از این اندیشهٔ خام بازگردد. اینان درعینحال که تابع سلطاناند ندای خرد را از یاد نمیبرند و آزادهاند. زبان حالشان این جمله کـوتاه اسـت کـه:
همه بندهایم ار چه آزادهایم دکـتر اسـلامی نـدوشن در مقایسهٔ پهلوانان شاهنامه و ایلیاد مینویسد که غالبا انگیزهٔ جنگ سرداران یونانی فردی است. گاهی دعوا بر سر تصاحب زنی است یـا انـتقام شـخصی.
درحالیکه پهلوانان شاهنامه همیشه بر اثر انگیزهای اجـتماعی و مـعنوی میجنگند.
گاهی معایبی دارند، اما چندان مهم نیست. بدی را از حد نمیگذرانند. مثلا شاهان «شبستان»(حرمسرا) دارند، اما پهلوانان نـه. بـرعکس قـهرمانان ایلیاد دعوا بر سر خوبرویان در شاهنامه ناشناخته است.
در تنها مـوردی که پهلوانان زنی را که بعدها مادر سیاووش میشود در بیشهای مییابند، بر سر او گفتوشنودی درمیگیرد: یکی اول او را دیده است و دیـگری ابـتدا او را یـافته…اما گفتگوی به مجادله نمیانجامد. قرار میگذارند داوری را نزد کاووس شاه بـبرند و داور «بـینظیر» و البته صاحب ذوق «خواسته» را خود تصاحب میکند و دعوا را کوتاه.
اصولا هالهای از اخلاق همه جا گسترده است. حـتی شـاهان کـه بسی بیش از پهلوانان در معرض تباهیاند در کارها حد نگه میدارند. آن جنون وزیرکشی کـه بـهدها یـکی از بخشهای فاجعهبار تاریخ واقعی ماست در شاهنامه نایاب است. البته شاهان کهن وزیر ندارند ولی در دربـارشان بـخردان و مـوبدان و ستارهشناسان فراواناند و البته پهلوانان. حتی یک قتل ستمکارانه دیده نمیشود. طوس، سپهسالار ایران، در یـک لگـرکشی صریحا از امر شاه سر میپیچد و از قلمرو کوچک فرود-برادر شاه-میگذرد. در این تـمرد، فـرود بـیگناه به خاک میافتد ولی طوس نه تنها کشته نمیشود که مورد بخشش قرار مـیگیرد.
در مـقایسته با امپراتوران روم شاهان شاهنامه نسبت به زنان و دختران زیردستان مطلقا نظر پاکند. هـیچگاه از آتـش زدن شـهری یا خانهای لذت نمیبرند. اگر «تألیه» در امپراتوری روم، در دورانی، امری عادی است در ایران انحرافی است استثنایی کـه تـنها دامان جمشید را میگیرد و بس. تازه با این فزونجویی فرّ شاهی از او سلب مـیگردد.
یـک شـاه خونخوار در سراسر شاهنامه نیست و ضحاک اولا از ایران است و دوم آنکه مغزها را برای مارانش میخواهد که هدیهٔ اهـریمن اسـت و بـههرحال ناخواسته خاسته است.
*** و یک نکتهٔ بسیار بامعنی در انتقاد از «شاه جویی»:
هنگامی کـه بـر اثر فزوجویی جمشید فرّه ایزدی از او سلب میگردد و دیگر صلاحیت فرمانروائی ندارد، چون شاه را پسری نیست، سـرداران درمـیمانند که چه کنند. حاصل اینکه فرمانروا باید شاه یا از نسل شاه بـاشد بـه راه حلی شگفت میانجامد. سرداران شنیدهاند که در دیـار تـازیان شـاهی است «هول»، و حتی از هیئت آدمی دور، اما بـه هـر صورت شاه 8.
شنیدند کانجا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدها پیکر است
پس:
سـواران ایـران همه شاه شاهجوی نهادند یـک سـر به ضـحاک روی
و سـرانجام ایـن انتخاب عجیب را میدانیم…و فهم عام انـتقام ایـن انتخابها را میگیرد:
باز هوا کردن برای تعیین شاه و نشستن باز بر سـر فـلان کچلک!
*** به نظر دکتر مهرداد بـهار. اسطورهشناس، «فردوسی بسیاری از داسـتانها و آدمـهایی را که در آثار حماسی عصر او وجـود داشـته، از کار خود حذف کرده است. بر شاخ و برگ داستانهای خاصی افزوده، و در نتیجه کـل اثـر، یعنی شاهنامه، به عنوان یـک اثـر واحـد با ساختی یـک دسـت و مناسب عمدتا بر حـول مـحور رستم عرضه شده است…اگر فردوسی قهرمانانی همپایهٔ رستم، مثل سهراب یا اسفندیار را قـدرت مـیبخشد و به نبرد رستم میفرستد، بیشتر سـر آن دارد کـه با پیـروز کـردن رسـتم بر آنها شخصیت رسـتم را در عصر آنها وجود ندارد تا آنان را شکست دهد. وجود آنها وحدت «رستمی» شاهنامه را از میان مـیبرد. »9
پس قـسمت اول سخن سلطان محمود که، «همهٔ شـاهنامه هـیچ نـیست جـز حـدیث رستم»10 راست اسـت. از ایـن سخن معلوم میشود که سلطان محمود آدمی بوده است واقعا شعرشناس و نکتهیاب که متأسفانه فقط قـصاید مـدحیه در سـتایش خود را میپسندیده است.
و چون شاهنامه حـول مـحور رسـتم و مـردمیهای او مـیچرخد، مـعلوم میگردد که نام کتاب بنا به مصلحت «شاهنامه» است.