داستان کوتاهی از آرتور میلر: خیلی به تو فکر میکنم

ترجمهٔ لاله خاکپور: این تک گویی به عنوان جلوهای از همبستگی با واسلاوهاول، برای اجرا در فستیوال تئاتر آوینیون در 21 جولای 1982 نوشته شده.
نویسنده وارد میشود. پیراهن و شلوار به تن دارد. دستهای نامهٔ پستی به همراهش است. مینشیند، نامهها را یکی پس از دیگری مرور میکند؛ از یک مشت نامه، دو تای مهّم را جدا میکند و بقیه را-بعد از لحظهای دو دلی-توی سبد زباله میاندازد. بیدرنگ، یک محبوس وارد میشود، چهل واندی است، لباس خاکستری چروکی پوشیده. مینشیند. نویسنده به چهرهٔ او، رودررو نمینگرد.
نویسنده: بله.
[مکث مختصر]-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
عجیبه! اغلب به تو فکر میکنم، درحالیکه ما باهم دیدار مختصری داشتهایم، آن هم خیلی وقت پیش.
[به سبد زباله دست میبرد، نامههایی را که در آن ریخته، دوباره برمیدارد.]فکر میکنم هر وقت که یک خروار از این مزخرفات به دستم میرسد، آن اتفاق میافتد. هر ماه پنجاه پوندی از اینها میرسد. ظاهرا من جزو لیست اصلیام.این را نگاه کن… [اسامی فرستندهها را میخواند]«انجمن تحریم بمب»، «انجمن خانواده»، «نجات کودکان»، «بنیاد سرخپوستان آمریکا»، «دوستداران هنر»، «سازمان ملّی بانوان»، «مبارزه با کو کلاس کلانها»، «عضو بین الملل»، «حفاظت سنترال پارک»-یک همچنین چیزهایی، «نجات حیوانات»، «نجات آفریقا»، «نجات جنگلهای انبوه»، نجات، نجات، نجات، نجات،. ذهن نمیتواند به سادگی همهٔ اینها را جدّی بگیرد. چیزها نمیتوانند درست به همین بدی باشند.
[مکث مختصر]گرچه-باید بگویم، همهٔ اینها تو را به خاطرم میآورد. وضعیت تو، به نظر بدتر از دیگران است، اگرچه…دقیق نمیدانم چرا. شاید به واسطهٔ سرمایهگذاری گزافی است که خیلی از ماها روی سوسیالیسم کردهایم. آنهایی که فقط نام خود را سوسیالیست گذاشتهاند باید پندار را محبوس کنند…دقیقا همین است، نه؟-نبرد بر سر پندارها. شاید هم به این دلیل است که محبس تو غربتر از وین است. تو تقریبا در میدان برد صدای ما قرار داری. تقریبا میتوانی صدای ما را بشنوی. فکر میکنم. واقعا. دلیلش هرچه باشد، من به واقع خیلی به تو فکر میکنم.
[مکث مختصر]مرا به یاد نویسندهٔ دیگری که سالها پیش در نیویورک میشناختم میاندازد. نهایت هنرمندی-اینطور فکر میکردیم. شاعر و بازی نویس. سرشار از وعده و وعید، اما شدیدا دچار ترس از مکانهای بسته بود. نمیتوانست سوار آسانسور شود. و چون زن و شوهر پولی در بساط نداشتند، هر دو در این اتاق تنگ زندگی میکردند، که عاقبت هم کارش را به جنون کشاند-نیمی از شب را در خیابانها قدم میزد.(آن وقتها قدم زدنهای شبانه ایمنتر از این روزها بود.) بههرحال…در بیچارگی، به نوشتن متن آگهی برای…فکر میکنم جنرال موتورز پرداخت. که به او اجازه داد تا به آپارتمان بزرگتری اسبابکشی کند، و هیجانهایش فروکش کرد. سالها گذشت و من او را باز دیدم و طبیعتا میخواستم بدانم روی چه چیزی کار میکرد. اما، شاعری، مرده بود، بازینویسی هم، همینطور، چیزی که او میخواست نشانم دهد این پروندهٔ نازک آگهی بود. در حقیقت آنقدر محبوب شده بود که شرکت دفتر ویژهای در طبقهٔ همکف آسمانخراششان به او داده بود تا بتواند از آسانسور دوری کند. دیگر مرد میانسالی شده بود، و این…واقعا…تکان دهنده بود وقتی آدم میدید آنقدر به کارهایی که در تملّق جنرال موتورز کرده افتخار میکند. در واقع پیشنویسهای مختلفش را نشانم داد و متذکر شد که آنقدر ایدههای گوناگون را جابهجا کرده تا مفهوم کلّی کامل شده. من همچنان نگاه پیروزی را در سیمایش میدیدم. نمیشد برای او خوشحال نبود-اویی که آن همه فضا در دور و برش به دست آورده بود. روشن است که دیگر با هیجانهای کهنهاش زندگی نمیکرد. به نظرم حالا واقعا از زندگی خشنود بود، و با حسی نیرومند از فضیلت. زندگی او حالا زندگی به وضوح موفقی بود که جایگزین یک شاعر شده بود.
[مکث مختصر]بعد، به تو فکر کردم. فضایت را از تو گرفتهاند، نه؟-برای اینکه از نوشتن آگهیهایشان سرپیچی کردهای.در حیرتم که چرا بیشتر از هر چیز، قدرت به ستایش عشق میورزد، امّا آدم میتواند پنجاه راهحل دیگر هم از این میان بیرون بکشد و هیچ کدام هم چیزی را برایت تغییر ندهد. در نتیجه، فکر میکنم باید همهچیز را به سطح معیارهای اخلاقی ارتقاء بدهیم. معیار اخلاقی جایی است که در آن هیچ چیز تغییر نمیپذیرد. هر چیزی، هم هست و هم نیست؛ درست مثل فکر کردنهای گهگاهی من به تو. در واقع، این فکر کردنها، ما را به طریقی به هم پیوند میزند. به شکلی غیر قابل بیان، ما ادامه یکدیگریم…تو، در آن تاریکیای که، بر پندارهایت پنجه میکشند، و من در این بیرون، در فضایی که به…خیلی… فکر میکنم.
[او انبوه درخواستها را درون سبد میاندازد.]انبوه دیگری فردا خواهد رسید. و روز دیگر و دیگر. [مکث مختصر] تصورش را بکن… اگر تمامش کنند! یعنی ممکن است؟ البتّه که نه. همچنانکه روزها پیدرپی از راه میرسند، پست هم این درخواستهای نیکوکاری را خواهد آورد. و بالاخره به طریقی، این کارهای نیک خواهند شد. پس دوست عزیز، ما جای تو را برایت نگاه خواهیم داشت.
نویسنده به سمت ماشین تحریرش میرود و ماشین میکند. محبوس، بعد از لحظهای، برمیخیزد و بیرون میرود. نویسنده به نوشتن ادامه میدهد.