طنزهای سیاسی دهخدا

دکتر محمود عنایت: طنز واکنشی است که از احساس نامساعد و ناموافق ما نسبت به شخص یا واقعه خاصی ناشی میشود. این احساس اعم است از تأسف و رنجش و نفرت یا خشم و کینه، و آنجا که واکنش جدی و معمولی برای بیان احساس ما کافی نباشد یا ابراز این واکنش بطور طبیعی مقدور نباشد احساس خود را غالبا از مجرای طنز بیان میکنیم.
طنز فریادی است که در اوج انفجار به پوزخند و قهقهه تبدیل میشود و گریهای است که بصورت خنده درمیآید.
طنز بنا به یک تعریف با مسخرگی فرق دارد. مسخرگی فقط میخواهد بخنداند و برای این هدف از هر وسیلهای استفاده میکند. در این رهگذرگاه هدف همان وسیله است و وسیله عین هدف، و این دو از لحاظ زمانی هیچ فاصلهای باهم ندارند. شکلکی که یک بازیگرمقلدیا «آکتور» کمیک درمیآورد با خندهای که در همان آن ایجاد میکند هم وسیلهای است و هم هدف و کار به همین جا تمام میشود اما در طنزهدف و وسیله باهم فاصله زمانی دارند. سخن طنزآمیز ممکن است ایجاد خنده نکند و ممکن است تبسمی برانگیزد اما این هنوز اول کار است. خنده در اینجا مقدمه تفکر و تنبه است درحالیکه در مسخرگی ممکن است تفکر مقدم بر خنده باشد. گاه ممکن است مدتی فکر کنید تا منظور و مفهوم یک شوخی را دریابید و بعد به قهقهه بیفتید. ولی در طنز بعد از قهقهه تاره به فکر فرو میروید و اگر طنز سیاه در کار باشد شاید به گریه بیفتید. بسته به برداشتی که از یک واقعه میکنید عکس العمل شما ممکن است بین خنده و گریه نوسان کند.
واقعهای را که به میزان کم سوادی یک فرد تحصیل کرده و دانشگاهدیده مربوط میشود و فرضا غلط فاحش نوشتهای از او را نشان میدهد برای جمعی تعریف میکنید، همه میخندند. ناگاه کسی از یک گوشه میگوید آقایان به خدا این خنده ندارد گریه دارد. در فکر فرو میروید و گاه ممکن است حق را به او بدهید.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
عقیده دیگری میگوید موضوعیت و مناسبت طنز با شدت خشونت حاکم رابطه معکوس دارد یعنی هرچه حکومت بیرحمتر باشد جا برای طنز تنگتر میشود.
بقول Highet طنز چون با خنده سروکار دارد در مقابل قساوت از کار میافتد. هجو و تمسخر آدمی مثل هیتلر در زمان حکومت او دشوار است. آنهمه شقاوت را نمیتوان با تمسخر و شوخی جواب داد. کسی سرطان و طاعون را دست نمیاندازد و بعضی از آدمها بیرحمتر از آنند که مورد تمسخر با تحقیر قرار بگیرند. در مقابل جنایات بزرگ طنز سلاح خفیفی است یا با هر کارآئی و قدرت از کار میافتد و در اینحال باید تراژدی نوشت.
سیاست رسمی یا سیاست عبوس و عصاخورده و شقورق با طنز میانهای ندارد. بسیاری از ما طنز در سیاست را کاری سخیف و سبکسرانه تلقی میکنیم و اگر دولتمردی اهل بذلهگوئی و مزاح باشد بنظر ما کاری بدور از متانت انجام داده است، درست برعکس غربیها و بخصوص آمریکائیها که در نظر آنها اهمیت شوخطبعی و بذلهگوئی بویژه برای مرد سیاسی بیشتر از اهمیت درستکاری و راستگوئی است. ارسطو میگفت شوخی تنها معیار جدی بودن است و این بظاهر حرف عجیبی است اما در معنا دولتمردی که تحمل شوخی نداشته باشد در عرف غربیها در آنچه میگوید صادق نیست و عدم تحمل او در این باب نشانهای از عدم مدارای سیاسی او میتواند بود.
آبراهام لینکن که جدیت و سختکوشی و صداقت او در کارسترگی چون مبارزه با بردگی مشهور خاص و عام است یکی از شوخطبعترین دولتمردان جهان بود. تکیه کلام او در برخورد با هر واقعه سیاسی این بوده است که «این مرا بیاد لطیفهای میاندازد.» کاریکاتوری از او هست که مادر وطن را بصورت روح سرگردانی نشان میدهد که با اشاره به صحنهٔ جنگ داخلی ملامتگرانه از لینکن میپرسد: کجا هستند آن هزاران فرزند شهید من؟…و لینکن میگوید: «این مرا بیاد لطیفهای میاندازد!».
میگویند یکبار او به بازدید مقر ژنرالی به نام «مک کلهلن» رفت که لینکن از دودلی و تردید و سست عنصری او دل پری داشت. ضمن بازدید متوجه شد که پشت مقر ژنرال مشغول ساختن بنائی هستند. پرسید این چیست؟ گفتند توالت خصوصی است. پرسید یک دستگاه است یا دو دستگاه؟ گفتند یک دستگاه. لینکن گفت خدا رحم کرد که یک دستگاه است چون اگر دو دستگاه بود تا ژنرال تصمیم میگرفت که از کدامیک استفاده کند معلوم نبود چه اتفاقاتی میافتاد!. لینکن نه تنها در هجو رقیبان بلکه در هجو خودش هم ید طولانی داشته است. یکبار در صحبت از اجداد خودش میگوید: من نمیدانم جدم کیست واز آن بدتر نمیدانم نوهٔ او واقعا چه کسی است!
***
طنز از نظر نحوهٔ ارائه و عرضه بر دو نوع است: اول طنز تمثیلی و آن طنزی است که برای بیان مقصود و تشدید و تأثیر موردنظر دست به نوعی قیاس میزند و یک واقعه بظاهر جدی را به یک واقعه کمیک تشبیه میکند.
نوع دیگر طنز تفسیری است و آن طنزی است که وقایع را مستقیما با دید طنز و هزل به محک بحث و نقد میزند.
در طنز تمثیلی، قصه و حکایت کار دلیل و برهانرا انجام میدهد و به عبارت دیگر «معقول را به محسوس تشبیه میکند».
در محیط محنتزدهٔ ما و در بحرانیترین دقائق تاریخی، بعضی از دولتمردان ما از طریق طنز تمثیلی حقائق تلخ یا تأسف و تأثر خود را بیان کردهاند.
این آن دقائقی است که انسان نمیداند بخندد یا گریه کند، و گاه با خندیدن عجز خود را از گریستن اعلام میکند.
در سال 1324 که پیشهوری د آذربایجان پرچم خود مختاری برافراشت دولت صدر الاشراف که بر سر کار بود استعفا کرد و بجای او حکیم الملک روی کار آمد تا مشکل را حل کند ولی بزودی او هم به مجلس چهارده آمد و گزارشی داد که نشانه عجز دولت از مقابله با مشکلات بود و تقریبا گفت که کار از کار گذشته است. دکتر مصدق که آنوقت نمانیدهٔ اول تهران بود به همین مناسبت نطقی ایراد کرد و گفت اگر اینطور بود که احتیاجی به آمدن ایشان نبود و بعد مضمونی نقل کرد که زمانی که دکتر محمد کرمانشاهی از اروپا آمده بود از کلیهٔ مریضی سنگ بزرگی درآورد و آنوقت مخبر الدوله وزیر علوم بودودر مجلس تعریف از دکتر مزبور میکنند و میگویند سنگی که از کلیهٔ مریض درآورد بزرگتر از تخم مرغ بوده است. مخبر الدوله میپرسد مریض چه شد؟ میگویند مرد. میگوید اگر اینطور بود که من قلوه مریض را درمیآوردم! و مصدق سپس گفت: از آمدن ایشان مقصود این نبود که به مجلس چنین گزارشی بدهند بلکه مقصود این بود که اصلاحاتی کنند که کار به اینجا نرسد.
یک رجل دیگر یعنی مخبر السلطنه هدایت در کتاب خاطرات و خطرات وقتی از بلاهت و حماقتی که خود در عرصه سیاست شاهد مصادیق آن بوده است سخن میگوید داستان حضرت نوح را نقل میکند که وقتی کشتی معروفش را ساخت و همه حیوانات سوار شدند و کشتی خواست راه بیفتد در آخرین دقائق دید الاغی دواندوان به طرف او میآید. گفت بیابیا که دنیا بدون تو صفائی ندارد.
حتی مردی مثل صدر الاشراف که تا حدودی خشکه مقدس و محافظهکار و جاسنگین بوده در خاطرات خود از طنز استفاده میکند و ضمن نقل خاطرات مربوط به خودکشی داور مینویسد: داور گرچخ شخصا آدم درستکاری بود ولی حیفومیل مال را در راه پیشرفت امور و بخصوص شرکتهای دولتی به چیزی نمیشمرد، و منظور او اینست که داور با این حیفومیل سبیل خیلی از مقامات را چرب میکرد، و اضافه میکند که او از آن حکایت مشهور پند گرفته بود که وقتی شکاری برای سلطان و حوش یعنی شیر آوردند گرگ و روباه حضور داشتند. شیر به گرگ گفت این طمه را تقسیم کن. گرگ گفت پشت و پهلو و رانها و دستهای آن برای ناهار و شام اعلیحضرت، کله و گردن و جگر برای صبحانه اعلیحضرت و رودها برای غلامان درگاه. شیر پرید و کله گرگ را کند. بعد به روباه گفت تو تقسیم کن. روباه گفت تمام اعضاء و جوارح از سر و دست و پشت و پهلو و رودها پیشکش اعلیحضرت. شیر پرسید این تقسیم خوب را از کی آموختی؟ گفت قربان از کلهٔ گرگ!
در مجلس هفدهم (دوره شاه) که در زمان دکتر مصدق تشکیل شده بود مصدق از مجلس تقاضای اختیارات کرد. چند تنی با ا به مخالفت برخاستند که یکی از آنها دکتر مظفر بقائی بود و ضدیت شاه با مصدق در پشت پرده در این مخالفتها بیتأثیر نبود. بقائی ضمن نطق خود این مسأله را مطرح کرد که مصدق همیشه با اختیارات دولتها مخالفت کرده و حالا عجیب است که خودش از مجلس اختیارات میخواهد. بعد داستان آن شخص را نقل کرد که همیشه مردم را از خوردن خیارهائی که به جالیز دیگران تعلق دارد منع میکرد و میگفت این کار حرام است. یکروز دیدند خود او بر سر جالیزی نشسته و خیار میخورد، گفتند تو که میگفتی این کار حرام است. آن شخص گفت من برای حرامیش نمیخورم، برای خنکیش میخورم.
در جواب او دکتر شایگان نطق مفصلی ایراد کرد و او هم ضمن نقط خود به سلاح طنز متوسل شد و با اشاره به مخالفینی مثل او گفت که بعضیها به هیچ صراطی مستقیم نمیشوند و بلافاصله حکایتی را چاشنی مطلب کرد که در کرمانشاه زمانی تعزیه هبوط آدم را میخواستند نمایش بدهند، دنبال کسی میگشتند که نقش حضرت آدم را ایفا کند. تصادفا کسی را پیدا کرده بودند که بنظر آنها برای اجرای این نقش مناسب بود اما هرچه به او اصرار کردند زیر بار نمیرفت و جملهای هم که ادا میکرد این بود که مرا بکشید هم آدم نمیشوم!
*** و اما طنز از نظر فرم و محتوا بر دو نوع است. طنزی که در مضمون و محتوای یک واقعه وجود دارد و طنزی که نحوه بیان یا روایت یا تفسیر و تعبیر آن به خوانندگان القا میکند.
یکی از قصههائی که در امثال و حکم دهخدا آمده اینست: سرداری مریض شد. حکیمباشی دستور داد او را تنقیه کنند. سردار برآشفت که مرا؟ حکیمباشی گفت خیر قربان، بنده را. حکیمباشی را خفته کردند و کاری که باید با سردار انجام شود با او انجام شد. از آن پس هر وقت سردار مریض میشد حکیمباشی را دراز میکردند و با او همان معاملت میرفت.
این مثل در زندگی سیاسی ایران کاربردی مستمر پیدا کره است زیرا در ایران همیشه مردم بیدست و پا و ضعیف هستند که کاسه و کوزه هر واقعه بر سر آنها شکسته میشود و در این مورد هم تا دری به تخته میخورد حکم رایج اینست که حکمیباشی را دراز کنید. و اتفاقا این از آن مواردی است که نفس واقعه خندهانگیز است. اما ظلمی که به ناحق انجام میگیرد گریهانگیز است و عمق یک واقعه کمیک را تبدیل به تراژدی میکند. عکس این حالت موقعی است که خود واقعه جدی است. ولی نقل آن با قصه رندانه و با سبک رندانهای انجام میگیرد که تراژدی را تبدیل به کمیک میکند.
*** طنزهای سیاسی دهخدا غالبا از نوع طنز تفسیری و طرز برخورد او از حوادث روز است. اینکه رئیس مملکتی یکروز صبح بناگاه قزاقان سیلاخوری را بسیج و تجهیز کند و در کالسکه چهار اسبه یا شش اسبه از کاخ سلطنتی خارج شود و محافظین همایونی با فریادهای دور شو، کور شو و با شمشیرهای آخته و شلاقکش مردم را از سر راه او دور کنند و صغیر و کبیر ار زیر تازیانه بگیرند و بعد به یک محل ییلاقی در خارج شهر نقل مکان کنند بظاهر واقعه خندهآوری نیست ولی برخورد دهخدا با این واقعه و طنز تفسیری او، آنرا بصورت خندهآوری درمیآورد.
او از زبان دخو بعد از نقل این واقعه مینویسد: «و الله اینها نیست. اینها پولتیک است که دولت میزند، اینها نقشه است. اسرار دولتی است…دولت میخواهد این قشون را همچو یواشکی بطوری که هیچکس نفهمد…به اسم خراب کردن مجلس و گرفتن سید جمال و ملک و هرچه مشروطهطلب یعنی مفسد هست جمع کند…آنوقت اینها را دو دسته کند، یک دسته را به اسم مطیع کردن ایل قشقائی و بختیاری بفرستد به طرف جنوب و یکدسته را هم به اسم تسخیر کردن آذربایجان بفرستد به طرف شمال…آنوقت یک شب توی تاریکی آن دسته اولی را در خلیج فارس یواشکی بریزد توی ده بیست تا کرجی و روانه کند به طرف انگلیس، و از این طرف این یکی دسته را همینطور آهسته و بیصدا از سرحد جلفا از بیراهه بفرستد بطرف روسیه.
آن وقت یکروز صبح ادوارد هفتم در لندن و نیکلای دویم در پطرزبورغ یکدفعه چشمهاشان را وا کنند ببینند که هرکدامشان افتادهاند گیر بیست تا غلام قرهجهداغی.»
و بلافاصله میگوید: «و الله خدا تیغش را بّرا کند. خدا دشمنش را فنا کند. اینهم نقشه شاپشال است که کشیده. اگرنه عقل ما ایرانیها که به این کارها نمیرسد.»
طنز سیاسی دهخدا در چرندوپرند خلاصه میشود، و در تاریخ مطبوعات فارسی، «چرندوپرند» از آن زمره مقالاتی است که یک روزنامهنگار در مصاف مستقیم مراجع قدرت، و در دورهء تسلط بالفعل و حی و حاضر یک حکومت خودکامه و اذنابش نگاشته است. علی اکبر فرزند خانبابای قزوینی معروف به «دخو» که او را با نام دهخدا میشناسیم هنگام نوشتن مقالات چرندوپرند 28 سال داشته است و جالب است بدانیم که «صور اسرافیل» یا روزنامهای که مقالات دخو در آن بچاپ میرسید در پایتخت ممالک محروسه فقط 32 شماره منتشرشده و فاصله بین اولین شماره تا آخرین شماره آن با همه تعطیلها و توقیفها فقط چهارده ماه بوده است و سرانجام نیز بمباردمان مجلس اول و دستگیری و قتل میرزا جهانگیرخان (مدیر روزنامه) در باغشاه و اختفا و تحصن و عزیمت دهخدا به خارج از کشور به حیات روزنامه خاتمه میدهد. هدف روزنامه برطبق سرمقاله شماره اول آن «تکمیل معنی مشروطیت و حمایت مجلس شورای ملی و مقاومت روستائیان و فقرا و مظلومین» بوده است. به عبارت دیگر دهخدائی که در این روزنامه میبینیم یک دهخدای جمهوریخواه ضد مشروطه نیست بلکه دهخدائی است که به حمایت از نظام نوخاسته مشروطه و حکومت قانون قلم میزند و دهخدائی است که قبل از آنکه ضد سلطنت یا ضد سلطان باشد ضد قلدری و استبداد است. حالا این استبداد در شخص علی آقا یزدی مجسم باشد یا در شخص شیخ ابو القاسم یا خوانینی نظیر رحیم خان چلیپانلو و اقبال السلطنه ماکوئی و عمید السلطنه و رجال و اعاظمی نظیر امیر بهادر و ارفع الدوله و مشیر السلطنه و عین الدوله و شاپشال و لیاخوف، یکیک دوجین داش و لوطی و چماقدار و کارچاقکن به اسامی بقال اوغلی و علی چراغ و اکبر بلند و نادعلی قصاب و علی تیزه و غیره.
دهخدائی که در چرندوپرند میبینی یک دهخدای ایدآلیست است که بظاهر از زورمندان و ارباب قدرت و صولت دروهٔ خودش ترسی ندارد و غالب آنها را یکایک با اسم و رسم ذکر میکند و گاه در معرفی آنها هیچ پرده و پوششی به کار نمیبرد. اگرچه ذکر قول و فعلی که به آنها اسناد میدهد گاه با طعنه و کنایه توأم است ولی بههرحال آنچه در نهایت ارائه میدهد کوبنده اوست. تأثیری تند و گزنده دارد. گاه فکر میکنی که پشتگرمی به نیروهای مسلح آزادیخواهان و کثرت تعداد انجمنهای مشروطهخواه و برآورد نادرست قدرت محمد علیشاه سوای آزادگی و آزادمنشی دهخدا در تاختوتاز قلمی او بیتأثیر نبوده است. بخصوص که دهخدا خود کسی است که در معرفی شقاوت و بیرحمی بعضی از مخالفان مشروطه چیزی فروگذار نمیکند و نیک میدانسته است که اگر روزی ورق برگردد و دست مستدین و مرتجعین به او برسد لاشه قطعهقطعهاش عبرت مجسم برای عارف و عامی خواهد بود. این زمان هنوز دروهای است که بقول خود او خیلیها تا یک فراش قرمزپوش میبینند زبانشان به لکنت میافتد. ویژگی دیگر دهخدا ایدآلیست در این مرحله آنست که در سیاست تابع اخلاق است و برخلاف بعضی از قلمزنان همدورهٔ خودش رشوه و تطمیع و باج سبیل نمیپذیرد. وقتی نصرت الدوله پسر فرمانفرما و حاکم کرمان بعنوان کمک به روزنامه و ترویج معارف قالیچهای برای صور اسرافیل میفرستد دخو در جلسه فوق العاده روزنامه صور اسرافیل با قبول این مرحمت مخالفت میکند و از قول اویارقلی مینویسد: «آیا معنی رشوهخواری جز این است؟ و آیا بعد از اینکه روزنامهچی به این سم مهلک مسموم شد دیگر در کلامش در نظر ملت وزن و وقری میماند و آیا کسی دیگر به حرفهای روزنامه گوش میدهد؟»
و بد لایحه مصوبه انجمن را نقل میکند که ضمن آن به شاهزاده اعلام شده است که:
«پلتیک حضرت والا نگرفت یعنی اگر جسارت نباشد جناب…هم که د مجلس طرفدار شما بودند بور شدند و پل حضرت والا هم آن سرآب است.»
قالیچه مرحمتی یک صد تومانی به صور اسرافیل با قبوض مرسوله انفاذ کرمان شد. بعد از این هم طرف خودتان را بشناسید و بیگدار به آب نزنید. نه صور اسرافیل رشوه بگیرد و نه آه دل شهدای تازه و نان ذرت و خون گوسفندخورهای کرمان زمین میماند. امضاء رئیس انجمن لاتولوتها 1.
وقتی چشمانداز طنز دهخدا را بر زمینه اوضاع و احوال حاکم بر دورهٔ او در نظر بگیریم میبینیم در طنز او چند اتفاق افتاده است.
اتفاق اول-تعارض دو نیروی نامساوی: برگسون میگفت هر تضاد غیرمنتظره یا تناقض متنازلی ایجاد خنده میکند و مثالی که در این مورد بدست داده چیزی شبیه فیل و فنجان خودمان را بیاد میآورد و میگوید اگر شخص فربه و عظیم الجثهای بلافاصله کنار یا در مقابل شخص ضعیف و نحیفی ظاهر شود این منظره بیاختیار ما را به خنده میاندازد.
عین این تضاد و تعارض نامناسب و غیرهمنتظره در کار دهخدا اتفاق افتاده است و خود این امر که آدم ضعیف و نحیفی چون او فقط با اسلحه قلم در مقابل یک حکومت به اصطلاح قلدر و عناصر قدر قدرت و قوی شوکت دورهٔ خود قد علم کند قبل از آنکه اعجابانگیز باشد خندهانگیز است، که یک طرف قلمزن یک لاقبائی است با قلم شکسته، و طرف دیگر قلتشن قدارهبندی که هیبت و هیمنهاش پشت هر نفسکشی را بلرزه میاندازد.
2-اتفاق دیگر در طنز دهخدا تعدد در هدفگیری و هدف زنی است یعنی با هر تیری دو و بلکه چند نشانه میزند. مثلا او میداند که در جو زورگوئی و خودسری که پاپوشدوزی و پروندهسازی از شیوههای رایج دستگاه حکومت است بسیاری از قضاوتهائی که سرنوشت آدمی را تعیین میکند و به صدور حکم منجر میشود برمبنای نقد و ارزیابی کردههای او نیست. بلکه براساس توهم ناکردههای او در آینده صورت میگیرد و آنچه انجام میشود قصاص قبل از جنایت است. و دهخدا وقتی میخواهد این نوع قضاوت ظالمانه را بباد ریشخند بگیرد بعضی از حرفهای ناگفتنیتر را هم چاشنی اصل قضیه میکند. ضمن مکالمه خیالی با آدمی به اسم دمدمی که از شلوغ و شلتاق قلم دخو به وحشت افتاده به او میگوید:
«خوب عزیزم، بگو ببینم تا حالا من چه گفتهام که ترا آنقدر ترس برداشته است. میگوید قباحت دارد. مردم که مغز خر نخوردهاند. تا تو بگوئی ف من میفهمم فرحزاد است. این پیکرهای که تو گرفتهای معلوم است آخرش چهها خواهی نوشت. تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی پاورقیهای بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین میشود. تو بلکه خواستی بنویسی در قزاقخانه صاحبمنصبانی که برای خیانت حاضر نشدند (در اینجا زبانش طپق میزند و لکنت پیدا میکند و میگوید) نمیدانم چه چیز و چه چیز آنوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟.» و با همین بلکه خواستیها خیلی چیزهائی را که در عبار عادی قابل بیان نیست بیان میکند. ضمن اینکه سبک و سیاق پروندهسازی و پاپوشدوزی را هم به زیر زخمهٔ طنز و هزل کشیده است. و بعد، از زبان دخو به دمدمی جواب میدهد که: عزیزم دزد نگرفته پادشاه است و من اگر میخواستم هرچه میدانم بنویسم خیلی چیزها مینوشتم. مثلا مینوشتم الان دو ماه است که یک صاحبمنصب قزاق که تن به وطنفروشی نداده بیچاره از خانهاش فراری است و یک صاحبمنصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور کشتن او هستند. مثلا مینوشتم اگر در حساب و کتاب انگلیس تفتیش بشود، بیش از بیست کرور از قروض دولت ایران را میتوان پیدا کرد. و باز در اینجا با همین «مثلا مینوشتم» ها خیلی از چیزهائی را که نباید نوشت بیان میکند.
همین سبک و سیاق را در مقالهای دیگر بکار میگیرد و در واقع به پیروی از قاعدهٔ «نقل کفر، کفر نیست» خیلی از حرفهای نگفتنی را به عنوان نقل قول روی کاغذ میآورد و باز از قول اشخاص موهوم و ضمن یک عتاب و خطاب خیالی مینویسد:
«میگویند تو گفتهای آنها که تا دیروز خر هم نمیتوانستند کرایه کنند حالا چون آخر الزمان نزدیکشده به قیمت صلوات اسب میخرند.»
میگویند تو گفتهای بر منکرین مجلس شورا لعنت. میگویند تو گفتهای با روزی دویست تومان مخارج، یکصد و بیست هزار تومان چطور میتوان در بانک گذاشت؟ میگویند تو گفتهای بعد از نفتگیری چراغها میروند روی تختهبندی حوض جناب اقبال الدوله خستگی میگیرند…»(ص 46)
و بلافاصله این بار حرفهایش را بصورت حصر و تخصیص بیان میکند که: «ببین و الله تو هیچکدام اینها را نگفتی. من خودم آنجا ایستاده بودم تو فقط گفتی مخدومی قول صریح داد که رئیسها و وزیرها همه نوکرهای شخصی منند و پیچ و مهرهشان دست خودم است…
تو فقط گفتی که یارو گفت و الله من از غایت بلادت هنوز بیلیاردبازی را هم بعد از چندین سال توقف در قهوهخانههای فرنگ یاد نگرفتهام…من چه میدانم علم جنگ چه چیز است…بله تو اینها را گفتی…چهار تا بالاش هم گفتی.» و بعد عقده دلش را بازتر میکند که«من به گوش خود شنیدم که گفتی مرحوم وزیر دربار هم سکته نکرد 1 بلکه بختک رویش افتاد.
من شنیدم که گفتی میرزا محمد علی خان از پشت بام به میل خودش پائین نیفتاد بلکه به ضرب شش پر مأمور مخصوص سرش چهار قاچشده و به شهدای کربلا یعنی اجداد طاهرینش پیوست.»(ص 47)
3-اتفاق دیگر در طنز دهخدا هموزنی متن و حاشیه و اصل و فرع مطلب است. بطوریکه خیلی از چیزهائی که در حاشیه مطلب میگوید اهمیتش کمتر از اصل مطلب نیست و حتما بیشتر از آنست و این شیوه تا آنجا پیش میرود که وقتی میخواهد مطلبی را بطریق تشبیه و تمثیل بیان کند خواننده در وسط کار متوجه میشود که ممثل بهانه و دستاویزی برای بیان مثل، و مشبّه بهانهای برای بیان مشبه به و خلاصه اصل مطلب بهانهای برای فرع مطلب است. این شیوه را چرندوپرند در شماره چهاردهم صور اسرافیل (مورخ یازدهم شعبان 1325) میبینیم که دخو بعد از اشاره به اینکه عدهای حکم تکفیر و قتل او را صادر کردهاند و خیال دارند به ادارهٔ صور اسرافیل حمله کنند بعنوان حاشیه زائد بر متن مینویسد: «بله، خیال دارند به روزنامه ما حمله کنند، همانطور که عثمانیها به سرحد اورمیه حمله میکنند، همانطور که قنسولهای ایران به حاجیها حمله میکنند، همانطور که شاهزاده نصرت الدوله به نان ذرتخورهای کرمان حمله میکند، همانطور که سید عباس ینگه امامی به رعیتهای خالصه حمله میکنند و بالاخره، همانطور که بعضی از آقایان به قاپ پلو و سینه مرغ حمله میکنند.»(ص 64).
*** دهخدا در طول مدت کوتاهی که در صور اسرافیل قلمزده یکبار مورد تکفیر و چند بار مورد تهدید واقع شده است. در موقع ترس معمولا فکر آدم کار نمیکند و یا لا اقل دل و دماغ و حال و حوصله شوخی کردن ندارد و این امر را همه قلمزنانی که بنحوی در وطل عمر خود (1) اشاره به مرگ میرزا محمود حکیم الملک وزیر دربار مظفر الدینشاه که امین السلطان با او مخالف بود و بعد از رسیدن به صدارت، بقول بامداد «وی را به گیلان پراند». حکیم الملک به عنوان حاکم به گیلان رفت و در همانجا به مرگ مرموزی مرد. بامداد مینویسد: قبل از رفتن به گیلان به میرزا مطلب خان متشار الوزاره گفت اگر مرگ میخواهی بیا برویم گیلان.
مورد تهدید جانی واقع شدهاند حتما تجربه کردهاند ولی ظاهرا تهدید دخو به مرگ بر شوخطبعی او افزوده است که بعد از شرح مطلب مینویسد: «من از این تهدید ترسیدم و یکسره به اطاقم رفتم و در اطاق را پیش کردم، برای اینکه لازم بود پیش بکنم، برای اینکه مرا به ششلول و تفنگ تهدید کرده بودند، برای اینکه ننه من از بچگی همیشه مرا از تفگ و ششلول میترساند. برای اینکه وقتی من تفنگ فتیلهای خالی یادگار جد مرحوم را دست میگرفتم ننم میگفت: «ننه! از من به تو امانت هیچوقت به تفنگ دست نزن. میگفتم ننه! آخر تفنگ خالی است. میگفت ننه. شیطان پرش میکند 1.»
و آنوقت از همین فرصت برای یورش به ارباب قدرت استفاده میکند و خیلی از چیزهای ناگفتنی را بصورت جمله معترضه درمیآورد که:
«بله، من میترسیدم. ترس که عیب و عار نیست من میترسیدم همانطور که اولیای دولت از مجلس شوری میترسد. همانطور که حاجی ملک التجار از آبروش میترسد. همانطور که نایب هادی خان و اجلال السلطنه از انجمن بلدی میترسند. همانطور که پرنس ارفع الدوله از بدنامی دولت ایران میترسد. همانطور که وزرای ما از استقراض خارجه میترسند و…»
ما خیلی آسان قسم میخوریم و خیلی آسان هم قسمهایمان را زیر پا میگذاریم. به همین جهت دخو هم میداند که چطور قسم بخورد و در آنجا که صحبت از گربهای به نام ببری خان میکند که در زمان ناصر الدینشاه مقام و منزلت خاصی در دربار داشت و در حد یک نور چشمی مورد اعزاز و اکرام بود مینویسد: «حالا مردم خواهند گفت که یقین دیگر چنته دخو خالی شده و از ناچاری این چیزها را از خودش اختراع میکند. نه، قسم به درد دین آقا سید علی آقا، قسم به مشروطه طلبی قوام الملک و امیر بهادر، قسم به دولتخواهی پرنس ارفع الدوله قسم به سوسیالیست بودن شاهزاده نصرت الدوله، قسم به فقر عفیف ظل السلطان که بیشتر اهل تهران درک زمان مرحوم مبرور ببری خان را کردهاند.» و اصالت همه چیزهائی را که دخو به آن قسم خورده از همین قسم به فقر عفیف ظل السلطان میتوان قیاس کرد که نه فقیر است و نه عفیف، و شاهدی بر این معنا سخن خود شاهزاده است در خاطراتش که بیهیچ پرده و پلاسی مینویسد آنقدر دارد که اگر هفت نسل بعد از او بیایند و خرج کنند باز ثروتش تمام نشود.
*** یکی از خصائص چرندوپرند، تمسخر ارقام و اعداد، و در واقع تمسخر برآوردهای مردم است از چیزهائی که هیچکس نمیتواند آنرا شماره کند. او در یکی از همین مقالات، (1) نگاه کنید به کتاب «مقالات دهخدا» بکوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، تهران، انتشارات تیراژه، نوشتههای دهخدا در گفتار حاضر از همین کتاب نقل شده است.
مینویسد: «گفت نخور، عسل و خربزه باهم نمیسازند…من میخواهم اولیای دولت را به عسل و رؤسای ملت را به خربزه تشبیه کنم. اگر وزارت علوم بگوید توهین است حاضرم دویست و پنجاه حدیث در فضیلت خربزه، و یکصد و چهل و نه حدیث در فضیلت عسل بیاورم.»(ص 139).
باز در تخطئه اعداد است که در مقامی دیگر مینویسد: «این را هیچکس نمیتواند انکار کند که ما ملت ایران در میان بیست کرور جمعیت، پنج کرور و سیصد و پنجاه و هفت هزار وزیر، امیر، سپهسالار، سردار، امیرنویان 1، امیرتومان 2 یوزباشی 3، دده باشی 4 و پنجهباشی 5 داریم. علاوه بر اینها باز ما در میان بیست کرور جمعیت، چهار کرور شاهزاده، آقازاده، ارباب، خان، ایلخانی، ایل بیگی و غیره داریم.»(ص 140)
«الان درست پنج ماه و پنج روز و پنج ساعت و پنج دقیقه بود که من به بعضی ملاحظات چرندوپرند ننوشته بودم.»(ص 187)
و آنجا که از ترس خود از تکفیر سخن میگوید باز مثل یک کمپیوتر عدد از خودش اختراع میکند که «…بله، [من] میترسیدم برای اینکه از حرفهای من کمکم همچو در میآید که باید دویست و بیست هزار دعانویس، پانصد و چهل و شش هزار فالگیر، یکصد و پنجاه و یک هزار نفر رمال و چهار صد و شصت و دو هزار نفر متولی سقاخانه، چلهنشین، مارگیر، افسونگر، جامزن، حسابگر، طالعبین از روزی بیفتند.»(ص 65).
*** یکی از هدفهای «صور اسرافیل»-چنانکه خود اعلام کرده بود-تکمیل معنی مشروطه بود اما مثل معروف در اینجا مصداق داشت که قاچ زین را بگیر، سواری پیشکشت، مسأله این بود که اول باید معنی را تفهیم کرد و بعد به تکمیل آن پرداخت و تفهیم مشروطه لازمهاش این بود که به عوام کوچه و بازار قبولاند که مشروطیت غیر از بیدینی است و حکومت قانون با اصول شرع تضاد و تعارض ندارد.
دهخدا علاج نابسامانیهای مملکت را در استقرار حکومت قانون و برچیدن بساط خودسری و خودکامگی میداند، و هرقدر مخالفت محمد علیشاه با آزادیخواهان شدت بیشتری بخود میگیرد زبان «دخو» در طنز و طعنه و هجو و تخطئه حکومت او تند و تیزتر میشود. و در همان مقالهای که از کرامات ببریخان سخن میگوید مطلب را به این نتیجه ختم میکند که:
(1) امیرنویان: فرمانده سپاه.
(2) امیرتومان: فرمانده ده هزار تن.
(3) یوزباشی: فرمانده صد نفر.
(4) ددهباشی: فرمانده ده نفر.
(5) پنجهباشی: فرمانده پنجاه نفر.
«من که سواد درستی ندارم اما به عقل ناقص خودم همچو میفهم که از حرفهای متولیباشی همچو برمیآید که این مجلس موافق قانون جدید اروپاست و کارهای دورهٔ ببری خان برطبق قانون خدا. ای مسلمانها؟ اگر اینطور است چرا ساکت نشستهاید؟»(ص 87).
همین جا بگویم که ویژگی دیگری که در اغلب طنزهای دهخدا میبینی تجاهل العارف است گوئی دخو در مواردی برای حکومت عقل و شعور قائل نیست و بنا را بر این گذاشته است که کسی از دستگاه حاکم متوجه سخنان بودار و نیش و کنایههای رساتر از هر حرف بیپرده، و شوخیهای رندانه او نیست. دخو با این تجاهل میخواهد بگوید همانطور که دولت ملت را تحمیق میکند ملت هم حق دارد حکومت را تحمیق کند و زبان حال قلمزنی دخو در برابر حاکم از خدا بیخبر و خشک مغز همان شعر معروف است که:
من ز تو احمقترم، تو ز من ابلهتری یکی بیاید که مان هر دو به زندان بَرَد.
فرمان لیاخوف و عرش توپهائی که بر سر مجلس و مجلسیان باریدن گرفت طنین طنز دهخدا را خاموش کرد. تجربه حکومت مشروطه در اولین مرحله و هنوز عمر مجلس اول به آخر نرسیده با شکست مواجه شد. اختلافی که قاعدتا و قانونا باید با بحث و مذاکره و استدلال و احتجاج حل و فصل گردد به تصفیه حساب منجر شد و قانون و قاعده و نظامنامه جای خود را به شمشیر و زنجیر و داغ و درفش داد. حکومت باغشاهی جای حکومت پارلمانی را گرفت.
محمد علیشاهی که متمم قانون اساسی را خود امضاء گذاشته بود با به توپ بستن مجلس سوگند خود را زیر پا گذاشت و بدعتی گذاشت که دیگران هم در عرصه سیاست و مملکتداری به سهولت آب خوردن عهد ببندند و عهدشکنی کنند و بدینگونه احترام امامزاده از همان آغاز بدست متولیان مخدوش و متزلزل شد. اما دهخدائی که با قلمزنی در صور اسرافیل قدم به این میدان گذاشته بود تا آخر عمر-به غلط یا صحیح-در عقیده و اندیشهای که از روز اول پرچم آنرا بلند کرد باقی ماند. دهخدائی که در سال 1286 شمسی در صور اسرافیل با حکومت استبدادی و ارتجاعی مخالفت میکرد چهل و شش سال بعد یعنی در 1332 ضمن مصاحبه با روزنامه باختر امروز باز هم به شاه وقت نصیحت میکند که تسلیم نظر طرفداران دیکتاتوری و مرتجعین نشود و از قانون اساسی تخلف نکند 1.
اما این بار هم صدای دهخدا و دهخدائیان با غرش توپ و تانک خاموش شد و یکبار دیگر معلوم شد که در نبود مجلس و مطبوعات مستقل و آزاد و سایر نهادهای مردمی هر دستهای که زمام اختیار یک مملکت را در دست بگیرد و بر مسند قدرت بنشیند بزودی به مصداق مجسم این حکم مشهور تبدیل میشود که قدرت به فساد منجر میشود و قدرت مطلق به فساد مطلق.
(1) نگاه کنید به باختر امروز، سهشنبه 23 تیر 1332(به نقل از «مقالات دهخدا» به کوشش دبیر سیاقی ص 289)
این نکته گفتنی است که دهخدا بعد از واقعه به توپ بستن مجلس و یا «یوم التوپ» برای حفظ جان خود به سفارت انگلیس پناه میبرد و از آنجا در معیت تقیزاده به خارج عزیمت میکند اما آنقدر که در سابقه سیاسی تقیزاده به این واقعه اشاره شده در سابقه دهخدا چندان اثر از این تحصن اجباری نمیبینیم. بنظر میرسید که اگر دهخدا هم در بقیه عمر سیاسی نظیر تقیزاده وزیر و وکیل و سفیر و سناتور شده بود این تحصن بعنوان لکه سیاهی در ذکر سوابق او همهجا مذکور میافتاد اما وارستگی و انقطاع و اعراض دهخدا از مقامات و مناصب عالیهٔ سیاسی سبب شد که تحصن کذائی در حافظهٔ تاریخ ملی به بایگانی سپرده شود. گوئی در قضاوت عمومی نسبت به افراد آنچه در تحلیل آخر مناط اعتبار قرار میگیرد معدل اعمال و افعال ایشان است و صرفا به جزئیات توجه نمیشود و معیار و میزان کلی اینست که در رابطهٔ نسبی حسنات و سیئات کدامیک بر دیگری میچربد. داستان اقامت اجباری دهخدا در خارج صفحات غمانگیزی دارد و چندی پس از تبعید طولی نکشید که بدلیل سرخوردگی از تشتت در صف آزادیخواهن خارج از کشور و مشاهده بیخبری و غفلت از هموطنان و نیز غم ناداری و تنگدستی و غربت و آوارگی و دوری از وطن در مبارزه سیاسی دچار تردید میشود و حتی در یک مرحله به فکر میافتد که از شر مار به افعی پناه ببرد و آن زمانی است که ایران در معرض اشغال قوای روس تزاری قرار میگیرد. دهخدا در چنین شرایطی معتقد میشود که در برابر خطر تجاوز خارجی باز هم صد رحمت به کفن دزد اولی، و وطنپرستی حکم میکند که آزادیخواهان در برابر ورود ماجراجوینه قشون روس با دستگاه محمد علیشاه کنار بیایند 1
اما این تغییر روش چند صباحی دوام نمیکند. سرانجام حکومت محمد علیشاه سرنگون میشود و شاه به همان سفارتخانهای پناه میبرد که دهخدا و سایر وطنخواهان میخواستند از شر او به شاه پناه ببرند!-و همین امر نشان میدهد که دهخدا با همه استقامت عقیدتی اهل عناد و لجاج و سرسختی در حفظ و ادامه عقاید ناصواب نبود و آنجا که پای مصلحت مملکتش به میان آمده اغراض شخصی را زیر پا گذاشته است.
همانطور که اشاره شد دهخدا حب جاه نداشت و جز در مدت کوتاهی که در مجلس دوم به نمایندگی برگزیده شد در بقیت عمر بدنبال مقام و منصب نرفت، گوئی عیب اصلی را در تمرکز قدرت میدید و وکالت و وزارت و دولتخواهی را در شرائط بیقانونی و نبودن مجلس ملی تباهکننده روح آدمی میدانست، به بیان دیگر سبب گریز او از دولتمردی و دولتمداری چیزی جز گریز از همرنگی با اهل مفسده و درافتادن به دام وسوسهٔ قدرتطلبی و زراندوزی و توسل به هر وسیله برای رسیدن به هدف نبود و نمیخواست آزادگی روح و استغنای طبع را در محضر ارباب قدرت و مقتل شرف و وارستگی به قربانگاه بکشاند و در این مقوله با حافظ شیراز هماواز بود که:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید خواه بو که برآید