ولادیمیر ناباکوف: ترجمه چند نامه

ترجمه عبد الحسین شریفیان: ولادیمیر ناباکوف (1899-1977) به نسلی تعلق داشت که هنوز هم نامه مینوشت، و این مرد نامههایش را با شوق و حرارت و با هنرمندی فوق العادهای نوشته است. امروز نامههای وی، که همه در جعبههای مقوایی گذاشته شدهاند، تاقچههای یک سوی دیوار اتاق نشیمن همسر او، ورا ناباکوف، را در پالاس هتل مونترو در سویس پوشانده است. به تازگی پسرش دمیتری ناباکوف و متیوج. بروکولی چهارصد نامه از نامههای او را در یک کتاب، به نام “گزیدهٔ نامههای ناباکوف 1940-1977″به چاپ رسانده و منتشر کردهاند.
نامههای ناباکوف گونهگون است و او آنها را به دوستان، اعضای خانواده، همقطاران، سردبیران روزنامهها و مجلات و از جمله بعضی از نویسندگان نوشته است. نامههایی که آنها را با لطف و مهربانی، با هیجان، با عواطف و احساساتی ویژه، خشم و، از همه مهمتر، با ایمان و صداقت تمام نوشته است. در اینجا ما هیجده نامه از میان گزیده نامههای او را به نظر شما میرسانیم.
1-نامه به برادرش، کیریل ناباکوف-سیرکا،1930
در اینجا این را باید گفت: آیا شما شعر را تنها برای تفریح و همچون یک کار جنبی میسرایید؟ زیرا همه چنین میکنند، یا نه، شما واقعا بیچون و چرا به سرودن گرایش پیدا کردهاید و از ته قلب و روح و روان شما برمیخیزد و در واقع اندیشهها، تصورات و احساسات شماست که به هیات شعر درمیآید و در نتیجه خود را آشکار میسازد؟ اگر شق نخست باشد، سرودن شعر تنها یک وقت گذرانی و تفریح و بازی است، با یک سرگرمی و تفریح باب روز، یا تنها به این خاطر که احساسات خود را برای یک دختر بیان کنید و بعد آن را از یاد ببرید، و با این کار وقت خودتان را بیهوده تلف کنید.
اما از سوی دیگر، اگر شق دوم باشد (که من واقعا آرزو دارم همین باشد) پیش از هر چیز باید آگاه باشید که چه کار دشوار، و چه کار پر مسئولیتی است، کاری که انسان باید با احساسات تمام و با حرمت و شور و شوق و صداقت ویژهای آموزش ببیند و آن سادگی یا سهولت ظاهری را که انسان در سرودن رباعیات میبیند (یعنی فقط قافیه به هم بافتن و بس) به تمسخر و تحقیر بگیرد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
اگر فکر میکنید که ناگزیر هستید بنویسید، پس این کار را صادقانه و وجدانا بر عهده بگیرید تا از پوچیهایی که قبلا گفتم بپرهیزید.
2-گرچه کارها و نوشتههای ناباکوف اخیرا احساسبرانگیز شده بود، لیکن وی ابتذال یا احساسگرایی را تحقیر میکرد. در سال 1938 دربارهٔ سلیقهاش با نماینده یک موسسه انتشاراتی و ادبی نیویورک که درصدد برآمده بود بعضی از آثارش را ترجمه کند، صحبتهایی کرده بود.
نامه به آلتاگراسیا دویانلی-16 نوامبر 1938
من خیلی خوب درک میکنم که شما دربارهٔ”موضوعهای کهنه و از رواج افتاده” چه نظرهایی دارید و چه میگویید. اما اجازه بدهید رک و بیپرده سخن بگویم. من میترسم که دوران هوسبازیهای”فوق نوین”هم در اروپا به نوبه خود تمام شده باشد! این موضوع در روسیه، البته پیش از انقلاب، و در پاریس درست پس از پایان جنگ، مورد بحث و گفتگوی زیاد قرار میگرفت و ما بسیاری از نویسندگان را میشناسیم (که بسیاری از آنها کاملا از یادها رفتهاند) که با به تصویر کشیدن گونهای از زندگی غیر اخلاقی، که شما با شیوهای لذت بخش دربارهٔ آن اظهارنظر میکنید، دادوستدها و بده بستانهای بسیار جنجالی به راه انداختهاند. شاید عجیب به نظر آید. لیکن آن چیزی که شخص مرا مفتون تمدن آمریکایی میکند واقعا همان تاثیرات دنیای قدیم است، همان چیز کهنه و از رواج افتادهای که، به رغم آن درخشش شدید، و زندگی تب آلودهٔ شبانه، و حمامهای کاملا نوین، و آگهیهای فریبنده و تمام چیزهای ناشی از آن، به آن آویخته و هنوز آن را رها نکرده است. شما حتما میدانید که فرزندان ممتاز و هوشمند همیشه محافظهکار هستند. هرگاه چشمم به مقالات”دلیرانه”شما میافتد-که در یکی از آنها دربارهٔ پوششهای حفاظی در آخرین مرکوری بحث شده بود-انگار که صدای معاصران شما را میشنوم که برای خودشان، که چنین بچههای دلیر و گستاخ و شیطانی بودهاند، ابراز احساسات میکنند. لستر براون به کمال رسیده است. آمریکا جوانی زیباست و سادهدل که آیندهای فوق العاده روشنفکرانه در انتظار او است، آیندهای که شاید در رویاهای وحشی او نگنجیده باشد. اما من از این هراسناک هستم که فعلا این مدرنیزم یا نوگرایی ویژهای که شما از آن نام میبرید گونهٔ دیگری آیینگرایی تقریبا افراطی باشد-به قدمت تپهها.
3-جیمز لافلین، ناشر رهنمونهای نوین، کتاب”زندگی واقعی سباستیان نایت”به قلم ناباکوف را در سال 1941 منتشر کرد. نویسنده حدود یک سال تلاش کرد تا کتابی در مورد زندگی نیکولای گوگول را منتشر کند، و در این مدت گهگاه با ناشر در تماس بود تا آن کتاب سرانجام در سال 1944 چاپ و منتشر شد.
نامه به جیمز لافلین-26 مه 1943
هم اینک کتاب”گوگول در آیینه”خودم را برای شما پست کردم. این کتاب کوچک بیش از هر کتاب دیگر من، برای من دردسر و زحمت فراهم آورده است. دلیل آن هم کاملا روشن است: نخست لازم بود گوگول را بیافرینم (یعنی او را ترجمه کنم) و بعد او را مورد بحث قرار بدهم (نظریات روسی خودم را دربارهٔ او ترجمه کنم). این فرآیند دشوار پریدن و گذشتن از یک نواخت به نواختی دیگر مرا واقعا خسته کرده است. نوشتن این کتاب درست یک سال تمام به درازا کشیده است. اگر من میدانستم که این کار چند گالن خون مغز را به خود جذب میکند و تحلیل میبرد، هرگز پیشنهاد شما را نمیپذیرفتم…در جابهجای آن اشتباهات و لغزشهای قلمی چندی به چشم میخورد. چقدر دلم میخواهد که یک نفر انگلیسی پیدا شود و بتواند که دربارهٔ شکسپیر به روسی بنویسد. من آدم ضعیفی هستم، و همینطور که در بخش آسایشگاه خودم خوابیدهام، لبخندهای ضعیفی میزنم و منتظر هستم گل رز به من بدهند.
4-ناباکوف، پس از جنگ جهانی دوم، با همسرش ورا و پسر یازده سالهاش دمیتری در کامبریج ماساچوست زندگی میکرد. در یک عید کریسمس دمیتری تقاضای کمکی را که از سوی مدرسهٔ یکشنبهاش برای پدرش آورده بود، به او نشان داد و پدر در پاسخ به آن چنین نوشت:
نامه برای عالیجناب گاردینرام، دی، کلیسای مسیح-21 دسامبر 1945
با کمال تاسف به آگاهی آن جناب میرساند که دمیتری نمیتواند تقاضای شما را مبنی بر شرکت در گردآوری لباس برای کودکان آلمانی بپذیرد. من صمیمانه با نظر کمک و عفو موافق هستم-آن هم دربارهٔ دشمنانمان. اما به عقیدهٔ من، این کار زمانی رواست که ما هرچه را که میدهیم از سوی خود بدهیم و این نباید به قیمت محرومیت دوستانمان تمام شود…
اگر من بین دوراهی کمک به یک کودک یونانی، چک، فرانسوی، بلژیکی، چینی، هلندی، نروژی، روسی، یهودی یا آلمانی قرار گیرم، آن کودک آخری را (مقصود آلمانی است) برنمیگزینم.
5-در نیمههای دهه 1940، کاترین آ.وایت در مجلهٔ نیویورکر، ویراستار ناباکوف بود. نامهٔ زیر و نامهٔ دیگری که در سال 1951 نوشته شده است نمونهٔ شیوهٔ نظرپردازی دوستانه ولی در عین حال زنندهٔ این نویسنده نسبت به ویراستاران خودش است.
نامه به کاترین آ.وایت-10 نوامبر 1947.
همانطور که قبلا هم برایتان نوشتم، من از تلاش صمیمانهتان برای کتاب”عمویم” قدردانی میکنم. در واقع همین کار ویراستاری است که مرا ناراحت و دردمند میکند. خیلی سپاسگزار خواهم شد کاری کنید تا من علفهای هرز دستور زبانم را ریشهکن کنم، اما باوجوداین، هیچ دلم نمیخواهد قیچی بردارید و جملات دراز مرا کوتاه کنید، یا آن پلهای کشویی را که من با مرارت و رنج بسیار بالا کشیدهام دوباره به زیر بکشید. به عبارتی دیگر، من توقع دارم که فرق بین جملات نارسا و نادرست (که واقعا بدند) با بعضی جملات ویژهٔ پر پیچ و خم-که واقعا این اسم را برای آنها برگزیدهام-و مخصوص خود من هستند و حتی در نگاه نخستین زشت و زمخت و ناهنجار هم مینمایند، مشخص شود. چرا یک خواننده نباید یک جمله را چندین و چند بار بخواند؟ اینکه ناراحتی و دردسر ندارد.
6-هر سردبیری که ناباکوف را میآزرد، خود پشیمان و متاسف میشد. به عنوان نمونه میتوان از سردبیر آتلانتیک مانتلی نام برد که بخشی از خاطرات ناباکوف را،”شواهد نتیجه بخش”، نپذیرفته و حتی ناباکوف را مورد سرزنش قرار داده بود که چرا بهترین اثرش را به نیویورکر داده است.
نامه به ادوارد ویکس-اکتبر 1948.
نامهٔ مورخ 30 سپتامبر شما را دریافت کردم و فقط چون فکر میکنم که شما به هنگام نوشتن آن نامه دمی به خمره زده بودهاید میتوانم شما را ببخشم…من هیچوقت هیچ چیزی را که خود پذیرفته باشم که چیز بد و بیمقداری است برای سردبیران نمیفرستم. در واقع، مقالهای را که من برای شما فرستادهام خیلی بهتر از آنهایی است که تا امروز در نیویورکر به چاپ رساندهام.نامهٔ شما به حدی کودکانه و ابلهانه است، و گستاخانه، که گمان نمیکنم صلاح باشد دیگر با شما و یا با مجلهٔ آتلانتیک رابطه و مراودهای داشته باشم. من یک چک هشتصد دلاری برای شما میفرستم و هرگاه بتوانم باز هم برای شما میفرستم.
7-وقتی یکی از ویراستاران مجلهٔ نقد کتاب نیویورک تایمز از ناباکوف دعوت کرد تا با آنها همکاری کند، وی در جواب، همان پاکی و رکگویی ذاتی خود را نشان داد.
نامه به هربرت لیونز-31 مارس 1949
من خوشحال میشوم که گهگاه بتوانم کارهای نقدنویسی را برای شما انجام بدهم. من دیر زمانی است که میخواستهام در نقد آثار بزرگی چون آثار تی.اس.الیوت و آقای توماس مان شرکت جویم، و حتی در نقد آثار نویسندگان نامدار دیگر آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی یا روسی دستی داشته باشم.
اجازه بدهید اضافه کنم که اگر شما بتوانید پول بیشتری به من بدهید من میتوانم تماموقت خودم را روی این کار بگذارم.
8-نامه به کاترین آ.وایت-17 مارس 1951
خیلی متاسفم که نیویورکر داستان مرا نپذیرفته است. آن را به جایی دیگر فرستادهام.ازاینروی کاملا آزاد هستم که، بیآنکه کسی خیال کند که من واقعا میکوشم نیویورکر را به تجدیدنظر در تصمیم گذشتهاش وادار کنم، نکاتی چند را مورد بحث قرار بدهم.
نخست، من نمیدانم که شما واقعا چرا از عباراتی مثل”سبکی سنگینی”یا “داستانی سبک”و”ریزهکاری زیاد”استفاده کردهاید؟ تمام داستانهای من شبکهای از سبک هستند. و در وهله نخست کسی نمیتواند از وجود یک نیرو یا یک تحرک شدید در آنها آگاه شود…زیرا من به”سبک”خیلی اهمیت میدهم.
من احساس میکنم که نیویورکر داستان”خواهران باد”را خوب نفهمیده است. اجازه بدهید توضیحات چندی بدهم: کل داستان این است که پروفسور فرانسوی من، که یک دانشپژوه تنبل و یک ناظر ناشی سطوح معمولی زندگی است، (در صفحات نخستین کتاب) نادانسته از”هاله”فریبنده و شگفتانگیز سینتیا میگذرد و (هرگاه دربارهٔ آن زن سخن میگوید) فقط ظاهر او را، یعنی مو و پوست و رفتار او را میبیند. این مرد تنها چیزی که از آن زن میپسندد این است که همیشه از تصویر کلاه خودش تعریف میکند که آن زن آن را نقاشی کرده است-یخبندان، خورشید، شیشه-و آنهالهٔ درخشان یخگونهای که وی، در آغاز داستان، از میان آن میگذرد از همین جا سرچشمه میگیرد تا اینکه یک روح خورشیدی او را به جایی هدایت میکند که با شخصیت (د) ملاقات میکند و در آنجا از مرگ سینتیا آگاه میشود. در پایان داستان روح آن زن را در یک پدیدهٔ مبتذل و پر سر و صدا، در یک شعر یا غزل میجوید و بعد یک خواب مبهم و بیسروته مییبند (که از آفتاب شکستهٔ آخرین دیدارشان اشباع شده است) و بعد میرسیم به آخرین بند آنکه وقتی آن را به دقت میخوانیم، باید گویای آن سرزنش مبهم و درخشان باشد ولی در نظر یک خوانندهٔ خیلی دقیق گویای یک شادی اضافی حاصل از یک غزل حل شده است: من میتوانستم آگاهانه، اندکی، گوشهنشین باشم. همه چیز محو، تیره، زردین ابر، مینمود که چیز قابل لمسی را به دست نمیداد. اشعار و غزلهای نامناسب و بیهودهٔ آن زن، انحرافات مستانه، احساسات مذهبی-هر اندیشه یا تصوری که به وجود میآید، مفهوم مرموزی دارد…
شاید بگویید که نمیتوانید متوقع باشید یک ویراستار داستانی را از بالا به پایین و از راست به چپ و اریبی بخواند ولی من داستان را به گونهای نوشتهام که خواننده به راحتی میتواند همه چیز را راحت کشف کند، به ویژه به خاطر تغییرات ناگهانی “سبک”…
من واقعا نومید شدم که خوانندهٔ هوشمند و دقیق و علاقهمندی چون شما نتوانسته است آن طرح و آن ساختار اصل داستان مرا درک کند و بیابد. مقصودم آن شعر یا آن غزل نیست، بلکه اتحاد و همگامی اتفاقی روح سینتیا با محیط آغاز داستان است… من واقعا ناراحت و اندوهگین شدم. جنبهٔ مالی هم خود یک دشواری یا دردسر کاملا جداگانهای است. اما مهمتر از همه این واقعیت است که مردمی که من آنها را به این اندازه دوست دارم و آنها را بسیار میستایم در مقام یک”خواننده”و در این مورد ویژه نتوانستهاند مرا درک کنند…
9-ناباکوف با نعمهسرایی میانهای داشت ولی”نامههای گردآوری شده”اش را با مقداری غزل نمکین کرده است. در اینجا کوشش ناموفق او را در یک تابلو جادهای یک آرایشگاه برمهای مشاهده میکنیم که به اسم همسرش تقدیم کرده است.
نامه به شرکت برماویتا-بیست و دوم اوت 1953
به ضمیمه شعر زیرا را برای مجموعهٔ تفریحی شما میفرستم:
“از کنار دو اتوموبیل گذشت؛ بعد پنج و بعد هفت،
و بعد همه را به آسمانها فرستاد.”
اگر فکر میکنید میتوانید از آن استفاده کنید، خواهشمند است چک آن را به نشانی فوق ارسال بفرمایید.
10-این پنج بیتی بیسروته را در یک قطار شبانه از نیویورک سیتی به ایتاکا و برای دوستش، مدیر کل دانشکدهٔ ادبیات و دانشگاه کورنل، نوشته است:
نامه به موریس بیشاپ-دوم نوامبر 1953
پیرمردی که کوپهٔ خصوصی قطار را ابداع کرد،
اکنون در دوزخ آرمیده است، که حتم دارم
ادرار میکند، و رختخوابش را،
باید بر سر نگه دارد-
-که محکومیتی، یا کوچک کیفری، خندهآور است.
نامه به جیمز لافلین-سوم فوریه 1954
آیا شما حاضر هستید که آن بمب ساعتی را که هم اینک به پایان رسانده و آماده ساختهام چاپ و منتشر کنید یا نه؟ این (بمب ساعتی) یک داستان 459 صفحهای ماشین تحریری است. اگر مایل هستید آن را ببینید، این احتیاط و دوراندیشی را هم باید مدنظر قرار دهید: نخست، باید به من قول شرف بدهید که تنها خودتان آن را میخوانید. مسائل دیگر را بعدا حل میکنیم. شما حتی باید آن نشانی ویژهای را به من بدهید که با آن میتوان نسخهٔ کذایی را مستقیما به دست خودتان رسانید. این موضوع برای من حائز اهمیت است و خیلی جدی، و وقتی آن را خواندید به این موضوع پی خواهید برد.
12-این کتاب، کد بسیاری از ناشران آمریکایی از چاپ آن خودداری کردند، سرانجام در پاریس چاپ شد، نخست بد انکلیسی و بعد به فرانسه. نخستین چاپ آن در آمریکا در سال 1958 انجام گرفت.
نامه به موریس بیشاپ-ششم مارس 1956
من هم اینک خبردار شدهام که کالیمار میخواهد”لولیتا”را منتشر کند. این کتاب در پاریس و لندن به کامیابی میرسد. دوست عزیز، این کتاب را تا آخر بخوانید.
بیپرده بگویم، من علاقهٔ چندانی به”پدرسالاری خشمگین”ندارم (نامشخص). آن آدم بیفرهنگ و بیمایه، اگر آگاه شود که من”یولیسس”را در یک کلاس کورنل در پیشگاه 250 دانشجوی پسر و دختر مطرح و تجزیه و تحلیل کردهام.حتما ناراحت و خشمگین خواهد شد. من میدانم که”لولیتا”تا حالا بهترین کتاب من است و من حتم دارم که یک اثر هنری است؟؟؟؟؟؟ یک کمدی که حتی یک شاعر توانا آن را سروده باشد. از”هرزه درایی”عاری نخواهد بود، اما”لولیتا”یک تراژدی است. “پورنوگرافی یا هزلیات”تصویر یا شبحی نیست که از قرینه به وجود آمده باشد. هزلیات فی نفسه طرز یا نحوهٔ برداشت است و یک هدف یا قصد و نیت. تراژدی و پلیدی یکدیگر را دفع میکنند.
13-توجه شدید و کاملا علاقمندانهٔ ناباکوف را میتوانیم در هر مرحله از کار و تلاش و فعالیتش مشاهده کنیم، یعنی چه در فعالیتهای ادبی و چه در فعالیتهای حشرهشناسی، همیشه از بینظمی و بیبند و باری نفرت داشت.
نامه به پایک جانسون، پسر،15 مارس 1959
از شما تشکر میکنم که طرح کت و مجموعهای از اشعار را برایم فرستادید. من پروانههای رنگی روی کتها را پسندیدم، اما این پروانهها بدن مورچهای دارند و هیچ بهانهٔ سبکگرایی نمیتواند اینگونه اشتباههای کوچک را هم بپذیرد. برای اینکه کسی بتواند سبک ویژهای به وجود بیاورد باید دانش و آگاهی خاصی از موضوع داشته باشد و اگر همکاران حشرهشناس من اینگونه اشتباهها را از من ببینند حتما به من میخندند و مرا دست میاندازند. من لازم میدانم توجه شما را به این نکته جلب کنم که این روزها عکس پروانهها را روی کارتهای تولد، حبابهای چراغها، کتها، پردهها و جعبههای شیرینی و کاغذهای بستهبندی و کادویی و در بسیاری از آگهیها چاپ میکنند…و اما برگردیم بر سر موضوع پروانه. سرش به سر یک لاکپشت شباهت دارد، و قد و قوارهاش به پروانههای معمولی و سفید کلم میماند (در صورتی که من در شعرم از پروانهٔ کوچک آبی رنگ با شکم خالدار یاد کردهام) و این نقاشی همانقدر بیمعنی و مبتذل است که آدم ماهی کوچک تن را به شکل و هیبت ماهی غولآسای موبی دیک نقاشی کند. من دلم میخواهد رک و پوست کنده حرف بزنم: من با سبکگرایی و سبکآفرینی مخالف نیستم اما با جهالت و نادانی مشخص سخت مخالف هستم.
14-هنگامی که کتاب”دکتر ژیواگو”ی هم میهنش، بوریس پاسترناک، در آمریکا به چاپ رسید و پذیرش و شهرتی جهانی یافت، ناباکوف دربارهٔ این کتاب یک اظهار عقیده و
اظهارنظر کاملا روشن ارائه داد و آن را”چیزی غمانگیز، ناهنجار، ملودراماتیک با شرایطی پوچ و شخصیتهای مبتذل”نامید. در اینجا دربارهٔ این اثر با یکی از دوستان قدیم که یکی از استادان و منتقدان بنام ادبیات است سخن میگوید.
نامه به پروفسور گلب ستروو-14 ژوئیه 1959
کاش میدانستم که کدام ابله و نادان توانسته است به شما بگوید که من کتاب دکتر ژیواگو را اثری ضد سامی یا ضد یهودی یافتهام: من هیچ علاقهای به”افکار و معتقداتی”که در این کتاب مبتذل نوشته شده است ندارم، بلکه علاقمندم بدانم که روشنفکران روسی با نفی کامل انقلاب فوریه و با کوچک و بیمقدار نشان دادن انقلاب اکتبر چگونه میتوانند از کوششی که در مخالف نشان دادن آنها به عمل میآید جلوگیری کنند و یا از آن بپرهیزند…و شما، که مردی با ایمان راستین کیش هستید، چگونه از این اثر مبتذل گندیدهٔ پوچ متنفر نشدهاید؟”زمستان یک زمستان پر برف بود. یخبندان در روز سن پافنوتی آغاز شد”(این را از روی حافظه میگویم)…و از اشعار خوب دکتر بشنوید!”زن بودن یعنی یک گام غولآسا…”
چه اندوهبار است. بعضی وقتها چنان حس میکنم که گویی پشت یک افق خاکسترین دور و متروک پنهان شدهام، درحالیکه هممیهنان پیشین من هنوز هم در کنار یک کیوسک کنار دریا نوشابههای توت سرخ وحشی مینوشند.
15-گرچه ناباکوف در میان جمع دوستان همیشه شمع محفلشان بود و مهربان و نرمخو، لیکن اهل انجمن و محفل و موسسه نبود. هنگامی که او را به عضویت انجمن هنر و ادبیات برگزیدند، نزد داستاننویس و سرپرست آن انجمن که این خبر خوب را به او داده بود پوزش طلبید.
نامه به گلنوی وسکات-7 فوریه 1960
نامهای است که نوشتن آن بسیار دشوار است. من ناگزیر هستم که بین بدرفتاری و خیانت به اصول یکی را برگزینم. اما، با کمال تاسف و حتی بیتردید، من آن نخستین را برمیگزینم، باور کنید، من بر اثر آن شخصیتی که میکوشید به من بدهید احساس حرمت و غرور میکنم، و آن گل و بتهای که برای من فرستادهاید فوق العاده زیباست، اما باید آن را برگردانم.
من هیچ نمیتوانم تصور کنم که به انجمن یا سازمانی وابسته هستم که در آن هیچ فعالیتی ندارم. اما در هر صورت من با فعالیتهای سازمانی میانهای ندارم. من، از نظر اجتماعی، آدمی دست و پا چلفتی هستم. بنابراین من در تمام دوران زندگیام نتوانستهام به زندگی”وابسته”شوم. من تاکنون به هیچ اتحادیه یا باشگاهی نپیوستهام (حتی باشگاههای علمی) و در هیچ کمیتهای هم عضویت نیافتهام، در هیچ نشست علمی هم شرکت نکردهام یا هیچوقت عضو هیچ دار و دسته یا سازمانی نبودهام…حتی سخنرانی در یک جشن یا گردهمایی عمومی هم همانقدر برای من دشوار است که بگویم خداوند خدانشناس را بیامرزد. در نتیجه، نوشتن اسم من در لیست نامآوران کار بیهودهای است.
16-ناباکوف حتی در امور مربوط به انتشارات هم شرکت نمیجست. در اینجا (توسط همسرش) به نامهٔ یکی از کارکنان انتشارات لندن پاسخ داده است که از او پرسیده است چگونه مینویسد، چه وقت مینویسد، کجا مینویسد و چگونه به او الهام میشود.
نامه به ارنست کی-سو مارس 1964
شوهرم از من میخواهد که به پرسشهای مورخ 27 دسامبر شما پاسخ بدهم:
1-مداد.2-به هر جهت.3-هر کجا.4-مرا مییابد. او حتی این را هم از شما میپرسد: شما چرا اسم او را با دو تا (A) مینویسید؟
17-زندگینامه، آن هم به نظر مردی که به خلوتگاه و فردیت و تنهایی خود بسیار ارج مینهد و در دوام آن تلاش میکند، ممکن است کاری تجاوز کارانه و موجب سلب آسایش به شمار آید. گرچه در این باره با آندرو فیلد یک همکاری نخستین داشت لیکن با دیدن دستنویسی که آقای فیلد برایش فرستاد خشمگین شد. این کتاب سرانجام و به تدریج با نام”ولادیمیر ناباکوف-بخشی از زندگی او”به چاپ رسید.
نامه به آندرو فیلد-هشتم اوت 1973
نامهٔ کثیف مورخ نهم ژوئیه 1973 شما را هم اکنون دریافت داشتم…بعضی از چرندگوییها و پوچ اندیشیهای درون آن را تراوش مغز یک دیوانه میدانم-سخنانی از این قبیل که من میترسم نکند خون تزارهای روسیه را در رگهایم داشته باشم… یا اینکه در برلین این سخن را به پسر سه سالهام گفتهام:”بر گلهایی که به چهرهٔ هیتلر شباهت دارند تف بینداز.”(در خانوادهٔ ما کسی به بچهها اجازه نمیداد تف بر زمین یا چیزی بیندازند)؛ اما دیوانگی یک چیز است، و باجگیری چیزی دیگر، و تهدیدی که کردهاید که میخواهید سخنان بر نوار ضبط شدهٔ مرا که در خلال دو بعدازظهر ضبط شده است و شایعاتی را که از جاهای دیگر به دست آورده و شنیدهاید منتشر کنید، جز باجگیری نام دیگری ندارد…
در خلال همین ماه، همانطور که وعده دادهام، دستنویس را پس از تصحیح برایتان میفرستم، و اگر از پذیرش آنها خودداری کردید باید منتظر پیامدهای آن هم باشید. مطمئن باشید که شما را به سبب عدم رعایت مفاد قرارداد، تهمت، توهین، ناسزا و تلاش عمدی جهت بدنام کردن من، مورد پیگرد قانونی قرار میدهم…