چگونه اپرای فرانکفورت را آتش زدند (یک داستان واقعی)
دکتر امیر اشرف آریانپور: هلموت توی سلول خود دراز کشیده بود. با آنکه مدتی بود زندان در سکوت و آرامش فرو رفته بود، باز خوابش نمیبرد و مرتب توی رختخوابش غلت میزد.چند بار در سلول کوچک خود قدم زد، نفسهای عمیق کشید و دوباره به رختخواب رفت. اما همه این تلاشها بیفایده بود، خواب به سراغ هلموت نمیآمد.
کمکم گذشته مثل پرده سینما از جلوی چشمانش عبور کرد. توی یک دهکده نزدیک شهر لیپزیک به دنیا آمده بود. یک خواهر بزگتر از خودش داشت که حالا معلم شده بود. پدرش زراعت میکرد و مادرش در بیمارستان ده پرستار بود. رویهم زندگی راحتی داشتند. اما هلموت بچه شروری بود و به زندگی ساده قانه نبود. درس نمیخواند و مرتب از مدرسه فرار میکرد. گاهی از فروشگاه ده دزدی میکرد و دو بار مدیر فروشگاه گوش او را کشیده و به قصد شکایت به پدر و مادرش مراجعه کرده بود. آنها هم چند روزی پول توجیبی هلموت را قطع میکردند، ولی نتیجه نمیگرفتند. هلموت آدم بشو نبود.
از هشت نه سالگی سیگار میکشید و در سیزده سالگی دوست دختر داشت. هجده سالش که شد با هر زحمتی بود کلاس نهم را تمام کرد و در یک فروشگاه مشغول کار شد، ولی یکی دو ماه بعد به جرم دزدیدن یک ضبط صوت از فروشگاه اخراج شد و یک هفته هم در زندان آب خنک خورد.
از زندان که بیرون آمد به اصرار پدر و مادرش به شهر لیپزیک رفت و هنوز درست در آنجا جاجا نشده بود که به یک دختر سیزده ساله تجاوز کرد و شش ماه به زندان رفت.
بعد از آزادی به برلن (شرقی) آمو و سرایدار یک اداره شد، اما چون با درآمد ناچیز اداره نمیتوانست به همه آرزوهای طلائی خود دست یابد، با کمک یک فیلیپینی به اسم مایک به خرید و فروش مواد مخدر پرداخت، اما بزودی هر دو گرفتار شدند و اینبار هلموت و مایکل-که حالا باهم خیلی دوست شده بودند-سر از زندان مرکزی برلن درآوردند.
سه هفته بعد مایکل را به اجبار روانه فیلیپین کردند و او قبل از ترک زندان آدرس خود را در فیلیپین به هلموت داد. با رفتن مایکل هلموت به کلی تنها شد و آرزو میکرد هرچه زودتر به مایکل عزیزش ملحق شود.
*** فردای شبی که خواب به چشمان هلموت نیامد، او را به دفتر مدیر زندان احضار کردند. مدیر زندان بعد از آنکه مدتی هلموت را برانداز کرد، دستور داد که لوازم مختصر او را در کولهپشتی جای دهند و آنرا به پشت هلموت ببندند. بعد دو محافظ هلموت را به خارج از زندان بردند و باتفاق سوار اتومبیل پلیس شدند و بعد از عبور از چند خیابان، نزدیک محلی که اطرافش مملو از سیمهای خاردار بود، از اتومبیل پیاده شدند.
محافظان هلموت را از در بزرگی عبور دادند و او پل آهنی بزرگی را در برابر خود دید. در آن سوی پل ماموران پلیس دیده میشدند که لباس جز لبتس پلیس آلمان شرقی به تن داشتند. هلموت مات و مبهوت به پل خیره شد و نمیدانست که برای او چه برنامهای تهیه دیدهاند. ناگهان یکی از دو محافظ هلموت اردنگی جانانهای نثار هلموت کرد و به او گفت:”بدو، وگرنه شلیک میکنم!”هلموت به سرعت بطرف انتهای پل دوید و چون صدای چند تیر (هوائی) را هم شنید، بر سرعت خود افزود. وقتی نفسزنان به آن سوی پل رسید ناگهان با جماعتی مشتاق روبرو شد. یکی میگفت:”مجروح که نشدی!”، دومی دستی به سر تا پای هلموت کشید که جای گلوله احتمالی را پیدا کند. سوی قسم میخورد که با چشم خود دیده است که بطرف هلموت شلیک شده است. چند لحظه بعد چند خبرنگار عکاس خود را به آنجا رساندند و عکسهای متعددی از هلموت گرفتند. بعد دو پلیس او را با احترام سوار اتومبیل کردند و آژیرکشان روانه اداره پناهندگان شدند و تازه در آنجا هلموت فهمید که در برلن غربی است.
عصر همان روز متجاوز از صد خبرنگار و عکاس و نمایندگان رادیو و تلویزیونهای متعدد آلمان غربی جهت مصاحبه با هلموت به اداره پناهنگان دعوت شدند. رئیس اداره پناهندگان ضمن سخنرانی مبسوطی درباره روش غیرانسانی کمونیستها، از خبرنگاران تقاضا کرد که به علت کسالت هلموت او را سئوال پیچ نکنند و هلموت که در برابر آن همه افراد کنجکاو لکنت زبان پیدا کرده بود، به اختصار گفت که تا دیروز در زندان مرکزی برلن شرقی بوده و پیش از آن هم دو بار در شهر لیپزیک و در آبادی محل سکونتش زندانی شده است.
بعد از خاتمهٔ مصاحبه رئیس اداره پناهندگان دختر خوشگلی را به عنوان راهنما به هلموت معرفی کرد و او هلموت را با اتومبیل به بهترین هتل شهر برد و در اطاق لوکسی سکنی داد و به او گفت که مخارج هتل به عهده اداره پناهندگان است و هلموت میتواند هرچه میخواخد بخورد، و الحق که هلموت در آن شب درخوردن و آشامیدن انواع غذاها و مشروبات مبالغه کرد و براستی شکمی از عزا درآورد.
فردای آنروز پشخدمتی با احترام تمام صبحانه هلموت را به اطاقش برد و چند روزنامه صبح را هم به او داد. هلموت ضمن صرف صبحانه نگاهی به صفحههای اول روزنامهها کرد و ناگهان در جای خود میخکوب شد. عکس تمام قد او در تمام روزنامهها چاپ شده بود و زیر آن جملههائی از این قبیل به چشم میخورد:
“قهرمان آزادی”به برلن غربی گریخت.”کسی که سه بار بخاطر مبارزه با کمونیسم به زندان دژخیمان آلمان شرقی رفته، ضمن تیراندازی شدید ماموران مرزی آلمان شرقی به برلن غربی فرار کرد.”…
گوئی هلموت خواب میدید. تا دیروز به عنوان دزد و توزیعکننده مواد مخدر در زندان آلمان شرقی بود و حالا”قهرمان آزادی”خوانده میشد…
لحظهای بعد دختر خانم دیروزی به سراغش آمد و او را برای تماشای برلن غربی برد. هنوز هلموت پا از هتل بیرون نگذاشته بود که سیل جمعیت محاصرهاش کرد. همه عکس او را در روزنامهها دیده بودند و حالا میخواستند این”قهرمان آزادی”را از نزدیک ببینند. عدهای با او دست میدادند و تبریک ورودش میگفتند. جوانترها از او امضا میگرفتند و برخی که تصادفا دوربین با خود داشتند از هلموت اجازه میگرفتند که با او عکس بگیرند…هلموت غرق در شادی بود، او به خواب هم نمیدید که اینطور مورد استقبال صدها نفر قرار گیرد. در بسیاری از فروشگاهها به او هدیه میدادند و یا به مشروب دعوتش میکردند، چند دختر جوان هم یک شاخه گل سرخ همراه با لبخندی عاشقانه به هلموت اهدا کردند…
یک هفته گذشت. در این مدت هلموت-که پیش از آن جز به اجبار پا به موزهای نگذاشته بود-باتفاق دختر خانم راهنما تعدادی از موزهها و نمایشگاههای نقاشی و جاهای تماشائی برلن غربی را دید. از همه جالبتر دیدار او از کتابخانه دانشگاه برلن بود که در آن هلموت بعضی از کتابهای خطی را ورق زد و مدیر کتابخانه توضیحات لازم را به اطلاع مهمان عالیقدر خود رسانید!
عصر روز هفتم نماینده اداره پناهندگان به سراغ هلموت آمد و در مقابل خبرنگاران روزنامهها و رادیو و تلویزیون یک چند هزار مارکی به هلموت داد و بعد در گوشی به او گفت که فردا صبح باید هتل را تخلیه کند و برای پیدا کردن کار به اداره کار برلن غربی مراجعه نماید.
روز بعد هلموت در مسافرخانهای سکونت مرد ء بعد روانه اداره کار شد. در راه میاندیشید که بدون تردید اداره کار، شغل بسیار خوبی را به او پیشنهاد خواهد کرد، شغلی که برازنده”قهرمان آزادی”باشد…
در اداره کار در انتهای صفی طولانی ایستاد و چون بعد از ساعتی نوبت به او رسید و تقاضای کار کرد، متصدی مربوط پوزخندی تحویل او داد و با صدای بلند گفت: “آقا ما در آلمان غربی بیش از دو ملیون بیکار داریم هر وقت همه آنها کار گرفتند، نوبت شما میشود!”
مثل اینکه آب پاکی بر سر هلموت ریختند. پس مقامات آلمان غربی از اول به او نارو زدند! او را بزرگ کردند و با آبوتاب شرح قهرمانیهایش! را دادند تا جوانهای دیگر آلمان شرقی فریب بخورند و به امید”قهرمان آزادی”شدن به آلمان غربی فرار کنند…
نه، برلن غربی بهشت رویائی هلموت نبود. ناگهان فکر بکری بخاطرش رسید. تصمیم گرفت به فیلیپین برود و به دوستش مایکل بپیوندد.
چند روز بعد بلیت هواپیما خرید و عازم فیلیپین شد. متاسفانه مایکل و خانوادهاش، از منزلی که نشانی آنرا به هلموت داده بود، رفته بودند و کسی نشانی جدید او را نداشت. از آن ببعد کار هلموت پرسه زدن در خیابانها بود. او هر جا به دنبال مایکل میگشت و متاسفانه پیدایش نمیکرد. یکروز که خسته و کوفته به هتل محل اقامت خود بازگشت، از چمدان خود و دو هزار مارکی که در آن داشت، اثری نیافت. کوشش پلیس به جائی نرسید و چمدان و پول هلموت پیدا نشد. صاحب هتل کرایهاش را میخواست و هلموت به ناچار به سفارت آلمان غربی مراجعه کرد و ماجرا را برایشان شرح داد. متصدیان سفارت مدتی گذرنامه جدید هلموت را ورانداز کردند و بعد با اخموتخم کرایه هتل او را پرداختند و دو روز بعد یک بلیت هواپیما تا مقصد فرانکفورت در اختیارش گذاشتند.
غروب یک روز شنبه پائیزی هلموت وارد فرودگاه فرانکفورت شد. وقتی با ترن زیرزمینی به مرکز شهر رسید،19 مارک بیشتر نداشت. ابتدا با پرداخت 11 مارک از یک فیلم دیدن کرد و بعد با بقیه پول یک بسته سیگار، یک قوطی کبریت و یک روزنامه خرید.
هوا سرد بود و هلموت که برای اولین بار قدم به شهر فرانکفورت میگذاشت جائی برای سکونت نداشت. ناگهان چشمش به ساختمان بزرگی افتاد که مشغول تعمیر نمای بیرونش بودند. از حسن تصادف پنجرهای در طبقه همکف این ساختمان باز بود. هلموت نگاهی به اطراف کرد و چون کسی او را ندید با یک خیز وارد ساختمان شد و با کمک کبریت از چند راهروی پر پیچوخم عبور کرد. عاقبت به محوطهای که در نور کبریت به نظرش غیرعادی میآمد، رسید. در گوشهای نشست. مدتی دستهایش را بهم مالید تا گرم شود و بعد از کشیدن یک سیگار به یاد بدبختی خود افتاد…
همیشه آرزو میکرد که به آلمان غربی فرار کند تا از نعمت”آزادی”برخوردار شود ولی حالا که به آرزویش رسیده بود نه پولی در بساط داشت و نه محل سکونتی. به یاد خانوادهاش افتاد. کاش پیش آنها بود. قول میداد که دیگر دست از پا خطا نکند و برای آنها پسر سربراهی باشد…متاسفانه دیگر دیر شده بود. او را از آلمان شرقی اخراج کرده بودند و جوانک بخت برگشته میبایست آرزوی دیدن پدر و مادر و خواهرش را به گو ببرد! هلموت سردش بود، چند ساعت هم میشد چیزی نخورده بود. سرما و گرسنگی آزارش میداد…ناگهان فکر بکری کرد آتش بیفزود، گرم شود و بعد به زندگی نکبتبار خود خاتمه دهد…
کبریت را روشن کرد و با آن روزنامه را آتش زد.شعله آتش بلند شد و نزدیک بود دست هلموت را بسوزاند که او روزنامه مشتعل را به گوشهای انداخت و از ترس جان خود از همان راهی که آمده بود خارج شد. رفت تا شب را در ایستگاه راهآهن به صبح برساند.
هلموت رفت اما ساختمان مشتعل که چیزی جز اپرای فرانکفورت نبود از نیمهشب شنبه تا یک بعدازظهر روز یکشنبه سوخت و صحنه بزرگترین اپرای اروپا با خاک یکسان شد…
روز بعد هلموت گرسنه و سرمازده خود را به پلیس فرانکفورت تلسیم کرد و ضمن اقرار به آتش زدن اپرای فرانکفورت، شرح واقعی زندگی خود را در اختیار پلیس و خبرنگاران جراید گذاشت.
فردای آنروز دیگر هلموت”قهرمان آزادی”نبود، بلکه جوان مجرمی بود که سه بار بخاطر اعمال پلید خود-و نه بخاطر آزادی-به زندان رفته بود.
خبرنگار روزنامهها وعده دادند که باز هم درباره هلموت بنویسند، اما دیگر خبری از هلموت نشد. دولت آلمان غربی انتشار هر خبری را درباره”قهرمان سابق آزادی”سانسور کرد…
چند ماه بعد در صفحههای داخلی جراید آلمان خبر کوتاهی منتشر شد: “هلموت…که اپرای فرانکفورت را آتش زده بود، به سه سال و چهار ماه زندان محکوم شد…!”