پیشنهاد کتاب مریخی، نوشته اندی وییر
کتاب «مریخی» The Martian نوشتهی «اندی وییر» در سال 2011 منتشر شد. داستان این کتاب علمی است و روایت اتفاقات مربوط به یک گروهِ از فضانوردانِ ناسا است. این گروه در مریخ با طوفانی شدید روبهرو میشوند به همین دلیل بهسرعت مریخ را به مقصد زمین ترک میکنند. «مارک واتنی» Mark Watney یکی از خدمهی این گروه از گروه جا میماند و خود را تنها و بدون هیچ کمک و آذوقهای بر روی مریخ مییابد. تلاش «مارک واتنی» برای بقا و فرار از مرگ بر روی مریخ داستان کتاب «مریخی» را شکل میدهد. این مسافر با به کار بردن هوش و نبوغش اسباب زندگی را فراهم میکند و در انتظار گروهی از زمین میایستد.
کتاب «مریخی» اولین اثر «اندی وییر» است که او را به شهرت جهانی رساند. این کتاب پس از انتشار با استقبال خوبی از سوی علاقهمندان به کتابهای تخیلی و علمی قرار گرفت و جایزهی بهترین داستان علمی از سوی سایت گودریدز Goodreads Choice Awards Best Science Fiction را کسب کرد. گروهی این داستان را شبیه به داستان رابینسون کروزوئه میدانند. «ریدلی اسکات» Ridley Scott کارگردان انگلیسی براساس داستان کتاب «مریخی» فیلم سینمایی ساخت که در سال 2015 اکران شد. «مت دیمون» Matt Damon، «جسیکا چستین» Jessica Chastain و «جف دانیلز» Jeff Daniels ازجمله بازیگرانی هستند که در این فیلم حضور دارند. این فیلم پس از اکران بسیار موردتوجه قرار گرفت و نامزد هفت رشته از جوایز اسکار شد.
«اندی وییر» Andy Weir نویسندهی داستانهای علمی در تاریخ 16 ژوئن سال 1972 در کالیفرنیا به دنیا آمد. او در خانوادهای تحصیل کرده و آشنا به ادبیات کودکیاش را گذراند و در جوانی تحصیل در رشتهی برنامهنویسی دانشگاه سن دیگو را دنبال کرد. او تحصیلات دانشگاهیاش را به پایان نرساند و چندین شغل مختلف را تجربه کرد. او از کودکی شیفتهی نوشتن و داستاننویسی بود ولی هیچگاه تصور نمیکرد در این زمینه موفق شود. او با انتشار کتاب برجستهی «مریخی» به شهرت جهانی رسید و تحسین منتقدان را برانگیخت. او پس از این اثر نوشتن را بهطورجدی دنبال کرد و رمان «آرتمیس» Artemis را نوشت. این اثر در سال 2017 منتشر و با ترجمهی «حسین شرابی» در ایران راهی بازار شد. «اندی وییر» در حال حاضر تمام زندگیاش را وقف نوشتن داستانهای علمی کرده است.
کتاب مریخی نوشتهی «اندی وییر» با ترجمهی «حسین شهرابی» از سوی انتشارات کتابسرای تندیس در سال 1394 منتشر شد.
از این نویسنده کتاب پروژه هیل مری و نیز کتاب آرتمیس را بخوانید.
دفترچهی پرواز: سول ۶ به فنا رفتم. البته کلی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم. به فنا۔
شش روز از دو ماهی که قرار بود بزرگترین دو ماه عمرم باشد گذاشت و بعد همه چیز کابوس شد.
حتا خبر ندارم کسی اینها را میخواند یا نه. ولی خوب لابد بالاخره کسی پیدایشان میکند. شاید مثلا صد سال دیگر
محض اطلاع… من در سول ششم نمردم. قطعأ مابقی خدمه خیال کردند من مردم و نمیتوانم هم سرزنششان کنم. شاید یک روز عزای ملی برای من اعلام کنند و توی صفحهی ویکی پدیای من هم بنویسد«مارک واتنی تنها انسانی است که بر سطح سیارهی مریخ مرده. »
نمیشود هم گفت حرفشان غلط است. چون قطعا این جا میمیرم. فقط آن طور که بقیه خیال میکنند در سول ششم نمردهام
خوب، ببینم… از کجا شروع کنم؟ برنامهی آرس. تلاش بشر برای اعزام انسان به سیارهی دیگر برای اولین بار و گسترش افقهای بشر و بشریت و از این جور مزخرفات. خدمهی آرسا کارشان را کردند و مثل قهرمانها به زمین برگشتند. مردم به خاطر آنها ریختند
توی خیابانها و ازشان استقبال کردند و عشق عالم و آدم نصیبشان شد.
آرس ۲ هم همین کارها را کرد، اما در یک جای دیگر از مریخ. وقتی هم رسیدند خانه، موقع استقبال به همین بسنده کردند که خیلی محکم و جانانه باهاشان دست بدهند و یک فنجان قهوه با هم بخورند. تمام شد و رفت پی کارش
آرس ۳. خوب. این یکی مأموریت من بود. خوب راستش واقعا که مأموریت من نبود. ناخدا سوم لوییس فرمانده بود. من یکی از خدمهاش بودم. راستش پایین رتبهترین عضوخدمه هم بودم. فقط و فقط اگر همهی آدمهای دیگر میمردند من به «فرماندهی» مأموریت میرسیدم.
کی فکرش را میکرد؟ حالا من فرمانده هستم!
نمیدانم آیا قبل از مرگ بقیهی خدمه به دلیل پیری، این دفترچهی پرواز را پیدا میکنند یا نه. گمان کنم آنها سالم
و سرحال به زمین برسند. خوب رفقا، اگر این دفترچه را میخوانید: تقصیر شما نبود. کاری را کردید که مجبور بودید. چارهای نبود. من هم اگر جای شما بودم همین کار را میکردم. سرزنشتان نمیکنم و خوشحالم که زنده ماندید.
به نظرم برای آدمهای عادی ای که شاید این دفترچه را بخوانند، بد نباشد توضیح بدهم که مأموریتهای مریخ چه نظم و نسقی دارند. اول خیلی عادی به مدار زمین میرویم؛ یعنی با یکی از همان ناوهای عادی تا ایستگاه هرمس. تمام مأموریتهای آرس برای رفتن به مریخ و بازگشت به زمین از هرمس استفاده میکنند. واقعا بزرگ است و بدجور خرج روی دست ناسا گذاشت تا بسازدش.
وقتی به هرمس رسیدیم، چهار مأموریت بیسرنشین دیگر برایمان سوخت و ملزومات دیگر میآورد و ما هم در آن بین خودمان را برای سفر آماده میکنیم. وقتی همه چیز حاضریراق شد، راه میافتیم به سمت مریخ. ولی خیلی هم سریع نمیرویم. دیگر خبری از آن روزهای اشتعال سوختهای شیمیایی سنگین و مدارهای اعزام ترا مریخی نیست.
هرمس با موتورهای یونی کار میکند. این موتورها گاز آرگون را با سرعت بسیار زیاد از انتهای ناو بیرون میدهند تا به شتاب خیلی خیلی کمی برسند. مشکل این است که جرم واکنشی زیادی لازم نیست، در نتیجه یک کم آرگون (به علاوهی یک راکتور هستهای برای نیرودهی به بقیهی چیزها) به ما امکان میدهد تمام راه تا مریخ مدام شتاب بگیریم. باورتان نمیشود با یک مقدار شتاب در بازهی زمانی طولانی به چه سرعتهایی میشود رسید.
شاید بد نباشد اسباب سرگرمیتان را فراهم کنم و برایتان تعریف کنم که چقدر سفر خوش گذشت، ولی این کار را نمیکنم. خوش گذشت، اما الان در حال و هوایی نیستم که بخواهم آن خاطرهها را مرور کنم. همین بس که بدانید ما ۱۲۴ روز بعد بدون آن که هم دیگر را خفه کنیم به مریخ رسیدیم.
از آن جا سوار یک ن. ف. م(ناو فرود بر مریخ ) شدیم و به سطح آمدیم. ن. ف. م عما یک قوطی بزرگ بود با چند تا موتور پیش رانهی سبک و چند تا چتر نجات. تنها هدفش این بود که شش تا انسان را از مدار مریخ به سطح برساند بدون آن که هیچ کدامشان را به کشتن بدهد.
حالا میرسیم به قسمت باحال مریخ کاوی: آماده بودن کل خرت و پرتهایمان از قبل در مجموع، ۱۴ تا مأموریت بیسرنشین اعزام شده بود تا هر چیزی که ما برای عملیات روی سطح نیاز داشتیم آن جا باشد. تمام تلاششان را کردند تا بار تدارکات ما کمابیش در یک منطقه فرود بیاید و کارشان را هم بد انجام ندادند. تدارکات به اندازهی انسان شکننده و ظریف نیستند و عیبی هم ندارد اگر محکم به سطح سیاره برخورد کنند. اما خوب موقع فرودی به این شدت و حدت کمی بالا و پایین میپرند و پرت میشوند.
طبعا ما را به مریخ نمیفرستادند مگر آن که اولش خیالشان راحت میشد کل تدارکات ما روی سطح است و مخازنشان هم خراب نشده. هرکدام از مأموریتهای مریخ، از شروع تا پایان، شامل بر مأموریتهای ارسال تدارکات، حدود سه سال طول میکشد. راستش، وقتی خدمهی آرس ۲ داشتند برمی گشتند خانه، بارتدارکات آرس ۳ در راه رسیدن به مریخ بود.
البته مهمترین تکهی تدارکات ارسالی، ن. خ. م بود. یعنی «ناوخیز از مریخ». یعنی وقتی عملیات سطحیمان تمام میشد، قرار بود ما با این ناوچه به هرمس برگردیم. ن. خم ناونرم فرود بود(در مقابل بارهای دیگر تدارکات که باگرههای باد اطرافشان محکم روی مریخ فرود میآمدند و میجهیدند. صد البته این ناو هم در تماس دایم با پایگاه فضایی هوستون در زمین بود و اگر مشکلی برایش پیش میآمد، ما از کنار مریخ میگذشتیم و بدون هیچ فرودی به زمین برمی گشتیم.
ناخم وسیلهی خیلی باحالی است. مثلا به خاطر یک عالمه واکنش شیمیایی خاص با جومریخ به ازای هر کیلوگرم هیدروژنی که به مریخ میبریم، میتوانیم ۱۳ کیلوگرم سوخت تولید کنیم. اما خوب فرایند خیلی گندی است. پر کردن با کن. خ. م حدود ۲۴ ماه طول میکشد. به خاطر همین است که مدتها قبل از رسیدن ما به مریخ آن را ارسال میکنند.
خوب حالا میفهمید وقتی فهمیدم ن. خ. م رفته چقدر ناامید و مستأصل شدم سلسله اتفاقات خیلی ابلهانهای من را به این وضعیت انداخت که کمابیش مرگ را به چشم خودم ببینم. اما بعدش سلسله اتفاقات خیلی ابلهانهتری باعث زنده ماندنم شد.
مأموریت را طوری طراحی کرده بودند که بتواند توفانهای شنی با قدرت ۱۵۰ کیلومتر در ساعت را هم طاقت بیاورد.
به همین خاطر وقتی سر و کار ما با بادهای ۱۷۵ کیلومتر بر ساعت افتاد، هوستون بدجور نگران شد. همه به سرعت لباسهای فضاییمان را پوشیدیم و وسط کاشانه نشستیم. به این خاطر لباس فضایی پوشیدیم که بعید نبود کاشانه نشت کند و فشارش را از دست بدهد. اما مشکل ما کاشانه نبود.
ن. خ. م فضاناو است. کلی قطعات ظریف دارد. تا یک حدی میتواند توفانها را تحمل کند، اما از این خبرها هم نیست که تا ابد بشود با ماسه به جانش افتاد و سنبادهاش کشید. بعد از یک ساعت و نیم باد لاینقطع، ناسا به ما دستور لغو مأموریت و بازگشت داد. کسی دلش نمیخواست مأموریت یک ماهه را بعد از شش روز بیخیال شود، اما اگر به ن. خ. م از این بیشتر فشار میآمد، همهمان این پایین گیر میافتادیم
باید میزدیم به دل توفان و از کاشانه بیرون میرفتیم تا به ن. خ. م برسیم. کار خطرناکی بود، اما مگر چه چارهای داشتیم؟ همه توانستند به جز من.
دیش اصلی مخابراتمان، که از کاشانه به هرمس پیام میفرستاد، مثل چتر نجات عمل کرد و از پایین پایهاش شکاف خورد و توفان بردش. موقعی که میرفت، به آرایهی آنتنهای دریافت خورد. بعد یکی از آن آنتنهای دراز و باریک از ته به من خورد. طوری لباس فضاییام را شکافت که انگار گلولهی توپ از وسط کره رد شود. بعد وقتی پهلویم را شکافت، من بدترین درد تمام عمرم را چشیدم. دورادور چیزهایی یادم هست که ناگهان نفسم درنیامد(یا راستش جانم و نفسم با هم درآمد و وقتی فشار لباس فضاییام افت کرد گوشهایم از درد به زق زق افتاد.
آخرین چیزی که یادم هست این بود که یوهانسن دستش را به طرفم دراز کرد.
با صدای آژیر اکسیژن لباسم بیدار شدم. صدای بوق بوق مداوم و نفرتانگیزی بود که بالاخره من را از میل عمیق و بیحدوحصرم برای گذاشتن کپهی مرگ و خواب به خواب رفتن بیدار کرد.
توفان فروکش کرده بود؛ من با صورت روی خاک افتاده بودم و کاملا زیر شن دفن شده بودم. سست و بیحال که چشمهایم را باز کردم، ذهنم مشغول این شد که چرا دیگر مرده نیستم!
آن آنتن این قدر قدرت داشت که لباس فضایی و پهلویم را بشکافد، اما بعد به استخوان لگنم گیر کرده بود. در نتیجه الان فقط یک سوراخ توی لباسم بود و البته یک سوراخ هم توی خودم).
مسیر زیادی روی زمین کشیده شده بودم و از یک تپهی شیب دار هم غلت خورده بودم پایین. بعد یک جورهایی با صورت روی زمین افتاده بودم که باعث شده بود آنتن زاویهی خیلی أریبی بگیرد و به سوراخ لباسم فشار بیاورد. در نتیجه یک جور مهر و موم ضعیف درست کرده بود.
بعد یک عالمه خون از زخم به سمت این سوراخ راه افتاد. وقتی خون به محل نشت رسید، آب توی خون خیلی سریع به خاطر جریان هوا و فشار کم تبخیر شد و فقط ته ماندهی لزجش باقی ماند. بعد هم باز خون آمد و آنها هم به همان چیز لزج تبدیل شدند. آخرسر، خون شکافهای دور سوراخ را بست و نشت را به حدی رساند که خود لباس فضایی بتواند مهار کند.
لباس فضایی کارش را خیلی خوب انجام داد. وقتی افت فشار را حس کرد، از مخزن نیتروژنم مدام هوا تزریق کرد تا فشار هوا را تثبیت کند. وقتی هم نشت را مهار کرد، فقط باید هوای تازه را ذره ذره میفرستاد تا هوای رفته را جبران کند.
بعد از مدتی، جاذبهای دی اکسید کربن توی لباس باز شدند. عامل اثرگذار اصلی روی دستگاه حیاتپا(۱) همین است. مقدار اکسیژنی که با خودت میبری مهم نیست؛ بلکه مقدار دی اکسید کربنی که میتوانی حذف کنی مهم است. توی کاشانه، ما اکسیژن ساز داشتیم؛ یک دستگاه گنده و زمخت که راCO2 تجزیه میکرد و اکسیژن را پس می داد. اما لباسهای فضایی میبایست سبک میماندند، در نتیجه فرایند جذب شیمیایی سادهای داشتند با فیلترهای بازشونده. من هم آن قدر خواب بودم که قطعه الان فیلترهایم به درد لای جرز میخوردند.
لباس متوجه این مشکل شد و وارد حالت اضطراریاش شد که مهندسها اسمش را گذاشته بودند«خونگیری». لباس که راه چارهای برای تجزیهی نداشت CO2، عمدآ هوا را به جومریخ تهویه میکرد و بعد دوباره با نیتروژن پر میکرد. از یک طرف نشتی و از یک طرف هم خونگیری، باعث شد که نیتروژنم به سرعت تمام شود. بعدش دیگر فقط مخزن اکسیژن برایم مانده بود.
در نتیجه لباس تنها کاری که از دستش برمی آمد برای زنده نگه داشتنم کرد. هوایش را با اکسیژن خالص پر کرد. حالا دیگر این خطر بالای سرم بود که بر اثر مسمومیت اکسیژن بمیرم، چون اکسیژن زیادی به احتمال قوی دستگاه عصبی و ششها و چشمهایم را میسوزاند. مرگ طعنهآمیزی است برای کسی که لباس فضاییاش نشت دارد: اکسیژن زیاد.
در تمام مدت و در حین تمام این اتفاقات، صدای انواع و اقسام آژیرو بوق و هشدار از لباسم میآمد. اما هشدار اکسیژن زیاد بود که من را به هوش آورد.
میزان آموزشهای ضروری برای مأموریتهای فضایی حیرتانگیز است. روی زمین یک هفتهی تمام وقت صرف تمرینهای موقعیت اضطراری برای لباس کردم. میدانستم باید چه کار کنم.
با احتیاط دستم را به پهلوی کلاهم رساندم و کیت نشت را برداشتم. عملا چیزی نیست به جز یک قیف و یک دریچه در سرتنگش و یک مادهی صمغی خیلی خیلی چسبناک در سرگشادش، یعنی رزین، باید دریچه را باز کنی و سر گشاد را روی سوراخ بکشی. هوا میتواند از دریچه رد بشود و بابت همین مشکلی پیش نمیآید تا چسب رزین همه جا را خوب مهر و موم کند. بعد باید دریچه را ببندی و نشت بسته میشود.
مشکل این بود که چطور آنتن را از سر راه قیف کنار بزنم. با تمام سرعتی که میتوانستم آنتن را بیرون کشیدم؛ اما افت ناگهانی فشار دوباره من را به سرگیجه انداخت و زخم پهلویم چنان درد گرفت که عربده کشیدم.
کیت نشت را روی سوراخ گذاشتم و مهر و مومش کردم. دوام آورد. لباس هم به جای هوای از دست رفته باز هم اکسیژن تلمبه کرد. نشانگرهای روی دستم را خواندم و دیدم لباسم الان %۸۵ اکسیژن دارد. محض اطلاع، جو زمین حدود %۲۱ اکسیژن دارد. اگر زیاد توی این وضعیت نمیماندم مشکلی برایم پیش نمیآمد.
تلوتلوخوران از تپه برگشتم بالا تا به کاشانه برسم. به نوک تپه که رسیدم، چیزی دیدم که خیلی خوشحالم کرد و چیزی دیدم که خیلی ناراحتم کرد: کاشانه دست نخورده بود(یوهو! ) و نخ هم رفته بود(هو).