چـرا دهان فرخی یزدی را دوختند؟

تحقیق و نگارش از:محمد صـدری طـباطبائی
یـکی از شهدای راه آزادی قلم و بیان، روزنامهنگار و شاعر صاحب نام میرزا محمد متخلص به«فرخی»و معروف به«فـرخی یزدی»است که به سال 1306 هجری قمری،در یزد زاده شد و پس از گذر از مراحل کـودکی،در سال 1313 هجری قمری در مـدرسه«مـرسلین»که متعلق به انگلیسیها بود، ثبت نام کرد،اما روح سرکش و آزادیخواه وی،تاب رفتار خشن اولیاء کارگزاران مدرسه را نداشت،چرا که مدیران و گردانندگان آن را،معلمان و مبلغان سیاستهای استعماری انگلستان تشکیل میدادند. فرخی،از هـمان اوان کودکی و نوجوانی،سری پر شر و شور داشت و دایما شاهنامه فردوسی و اشعار رزمی او را مطالعه میکرد و خود نیز،از همان نوجوانی در این زمینه طبع آزمایی میکرد و به مناسبتهای گوناگون اشعاری میسرود.در همان ایّام دانشآموزی، سـختگیریها و زورگـوییهای مأموران انگلیسی مدرسه«مرسلین»را بهانه قرار داد،تا در نقد و ذم آنها، اشعاری به طنز و کنایه بسراید و بین همسالان و همکلاسیهای خود به صورت نسخههای دستنویس توزیع کند.اما آنها که تاب تحمل شـنیدن ایـن طنزها را نداشتند،دستور اخراج او را از مدرسه صادر کردند.
در این زمان،فرخی هنوز نخستین ماههای 16 سالگی خود را میگذراند مخصوصا آن دوران، روزها و سالهایی بود که او به شدت در چنگال فقر و نداری و گرسنگی دست و پا مـیزد،و دقـیقا به همین سبب بود که برای امرار معاش خود ناچار شد به کارخانجات یزد روی آورد تا از راه اشتغال در مشاغل کارگری،هزینهء معاش خود را تأمین کند.
*چرا دهان فرخی را دوختند؟!
در آن سالها شـاعران،طـبق رسـوم معمول زمان، اشعاری در مدح فـرمانروایان و حـاکمان زمـان میسرودند تا از این راه،نه فقط به نان و نوایی برسند، که در حاشیهء این«روز گذرانی»بتوانند نام و نشانی هم به دست آورند و کـمکم بـه مـحافل انس و الفت«خان»ها و ثروتمندان و سرمایهداران راه پیدا کـنند.امـا،فرخی سوای آنها بود.او در خاک تبدار کویر بزرگ شده بود که همین خاک داغ و سوزنده و شور،از او، جوانی فوق العاده،پرکـار و مـقاوم و سـرسخت و در عین حال مبارز و عصیانگر ساخته بود؛جوانی که به هـیچوجه نمیتوانست زورگوییهای حکام و داروغهها و جیرهخواران آنها را تحمل کند و به مدح و ثنایشان پردازد.پس به جای تملق و چاپلوسی زبان به نـقد و نـکوهش«ضـیغم الدوله قشقایی»حاکم مستبد آن زمان یزد گشود.
وی در اشعار آن دوران خود،از حـاکم مـستبد وقت دعوت کرد تا به جانب مردم رنجدیده یزد روی آورد،و دستگاه حکومتی خود را،به«خانه عـدل و داد»تـبدیل کـند،تا مردم بتوانند آزادانه،مشکلات و گرفتاریها و ناملایمات خودشان را با«حاکم»یزد در مـیان بـگذارند.امـا،حاکم قلدر یزد نتوانست درخواستهای او و همفکران دلیرش را که بیشترشان جوانان پرشور آن دوران یزد بودند،اجـابت کـند.پسـ دستور داد تا فرخی را به سیاه چالهای زندان فرستادند و چندی بعد هم،برای آنکه بـه«فـرخی»و «فرخیها»درسی از«ادب و نزاکت»بدهد،دستور داد سوزن و نخ آوردند و بهطور واقعی،لبهای او را مثل درز لبـاس بـه هـم دوختند و سپس ایادی حاکم در تمام شهر نیز جا زدند که هرکس علیه حاکم حـرفی بـزند، لب و دهانش با سوزن جوالدوز دوخته خواهد شد. آنها میخواستند فرخی دیگر نتواند از ظـلم و جـور دسـتگاه«سخن»بگوید و به افشاگری بپردازد.اما، دوستان و هواداران فرخی به پا خاستند و مسأله زندانی شدن و لبـ دوخـتنش را به تهران و آزادیخواهان تهران گزارش دادند.و آنقدر این مسأله را پیگیری کردند و در پیـرامونش سـر و صـدا راه انداختند،تا ماجرا به تریبون مجلس شورای ملی آن روز کشیده شد.امّا وزیر کـشور وقـت،در پاسـخ کذب محض دانست،حال آنکه همان زمان،فرخی با لبهای زخمی در زنـدان بـود!
*فرار از زندان…
سرانجام فرخی توانست از زندان بگریزد و در اواخر سال 1328 هـ.ق.به تهران آید و به جهاد و مـبارزه خـود علیه حاکمیت استبدادی و استعمار حامی آن،شدت بخشد.مدتی بعد هم،در اوایل جـنگ جـهانی اول به عراق رفت تا شاید در آنجا بـتوانند آزادانـهتر افـکار و اشعار انقلابی خودش را نشر دهد. امّا در آنـجا نـیز مورد تعقیب انگلیسیها قرار گرفت و در نتیجه ناچار شد تا از بغداد به کربلا و مـوصل بـرود و از بیراهه مجددا خود را به ایـران بـرساند.ولی در ایران هـم او را راحـت نـگذاشتند و تروریستهای قفقازی را به سویش فرستادند تـا بـه اذیت و آزارش بپردازند و کار را به جایی رساندند که در خلوت شب هم چـند بـار به او شلیک کردند که شانس بـا او یاری کرد و جان سـالم بـه در برد.
در همین روزها بود کـه قـرارداد ننگین 1919میلادی مردم را به جنبش و حرکت درآورده بود و فرخی هم که همیشه به عـنوان سـمبل مبارزه برای استقلال و آزادی شناخته شـده بـود،در آن هـنگامه در صف مقدم جـبههء مـبارزان قرار گرفت و با ایـراد نـطق و خطابه در جلسات و اجتماعات و با سرودن اشعار ملی و میهنی به شور و هیجان مردم در این دوران سـخت و نـاگوار دامن زد.این بار هم سران و ایـادی حـاکمیت طاقت نـیاوردند و فـرخی بـار دیگر به دستور وثـوق الدوله به زندان افتاد.اما،در زندان هم بیکار دربدری و زندان همزاد فرخی یزدی بود
نمینشست و مـخالفت شـدید خود را با اشکال مختلف ابراز مـیداشت.
*طـوفان آغـازگر طـوفانهای سـیاسی
در کودتای 1299 به رهـبری سـید ضیاء الدین طباطبایی و رضا خان میرپنج،دو سه ماهی در باغ سردار اعتماد محبوس شد و پس از استخلاص از این زنـدان بـود کـه اولین شمارهء روزنامه انقلابی و پر سر و صدای خـود را بـا نـام«طـوفان»در روز جـمعه دومـ ذیحجه مطابق با دوم سنبله 1300 شمسی در تهران منتشر کرد که مدیریت آن را هم موسویزاده به عهده داشت.
فرخی«طوفان»را با سر لوحهای به رنگ سرخ انقلابی و با شعار طـرفداری از تودههای رنجبر و زحمتکش و دهقانان و کارگران انتشار داد و به سبب مقالات تند و کوبندهیی در آن مینوشت،از همان اوایل انتشار بارها و بارها روزنامهاش توقیف و خودش بازداشت شد.ولی این توقیفها و بازداشتها،به هیچوجه نمیتوانست شاعر آزاده و روزنـامهنگار سـرسخت و مبارز را مأیوس و ناامید کند و از راهی که در پیش گرفته منحرف سازد.چون هر بار به محض خلاصی از زندان یا برگشت از تبعید،باز هم طوفان را با همان مشی و روش،ولی تندتر و کوبندهتر مـنتشر مـیکرد،یا اگر آزاد بود و فقط طوفان توقیف میشد،از امتیاز روزنامههایی چون پیکار،قیام، طلیعه،آینه افکار،ستاره شرق یا نظایر آن 15 که وسیلهء دوستانش در اخـتیارش قـرار میگرفت،بهره میجست و باز روزامـهاش را تـحت این نامها منتشر میکرد و حرفش را میزد.
اولینبار که طوفان توقیف شد شماره 22 آن در روز 27ربیع الاول،و در اولین سال انتشارش بود که به جای آن«ستاره شرق»را قـرار داد و در صـفحه اول آن هم نوشت؛
شـد خـرمن ما،دست خوش برق،ببین طوفان به خلاف رسم،شد غرق،ببین خواهی اگر آن نکات طوفانی را در آیینه از ستاره شرق ببین
و بعد از آن هم 15روز دیگر توقیف شد!
*یک سرمقاله به سبک آن زمـان
درحـالیکه فرخی در روز 30 اسد 1301شمسی به سفارت روس که آن روزها خیلی از روشنفکران زمان آنجا را به غلط حامی مبارزان میدانستند پناهنده و در آنجا متحصن شده بود،نخستین شماره سال دوم روزنامهء خود را با عنوان«تـجدید طـوفان»منتشر کـرد که در بخشی از سرمقاله پرشور و مستدل و افشاگرانه مطالبی آمده است که گذشته از هر چیز،متون و انشاء روزنامهنویسی آن دوران و روزگـار را نیز آشکار میسازد:
«…همانطور که بشر در زندگی کوتاه خود به حـوادث و مـوانع سـخت و هولناک دچار میشود، هوسات انسانی و مخلوق فکر بشر نیز در حیات خود به لطمات و صدمات تصادف مینمایند،کـه اگـر قدرت بنی آدم نبود،زوال آنها در مقابل تندباد حوادث مسلم و محقّق بود.طوفان در ایام قـلیل عـمر خـویش برای چهارمین دفعه،محاق توقیف را جایگاه شش ماه خود ساخت.
اگر قوانین مشروطیت،که بـا پارلمان کنونی فاقد وجود خارجی است،بقای حکومت نظامی را برای همیشه تـصویب یـا تثبیت کرده بود،طوفان هرگز اعتراض نکرده و جنونانه هدف تیرهای جانسوز نمیگردید.اگر ما میدانستیم که در مملکت ایران اصول پارلمانی جلوه مظالم استبدادی است،قدم فداکاری و جانبازی در میدان مبارزه ارتجاع نـمینهادیم.آری،ما تصدیق میکنیم در این محیط به خطا رفته و با چنین پارلمانی که به غلط از وظیفه حتمیهء خود،که طرفداری از اجرای قانون اساسی است، مضایقه مینماید بوالهوسانه طرفدار اجرای قوانین مشروطیت میباشیم؟!
…در ایـن گـروه متفرق،که یکجا جمع شده و نام آن را پارلمان نهادهاند،گذشته از آن دسته وکلائی که بهیچ وجه صلاحیت اشغال کرسی مقدس پارلمان را ندارند،فرقهیی نیز یافت میشود که هر لحظه با دماگوژی و ظـاهری فـریبنده تعرفه صلاحیت خویش را به ملت ارائه میدهند.به عقیده ما این دسته اخیر که میگویند مسئولیت نوع را عهدهدار میباشیم،بیشتر تقصیر کار به شمار میروند.بالاخره مظالم ارتجاع و خودسریهای حـکومت وقـت،که مشیر الدولهء وجیهه المله در رأس آن قرار گرفته بود ما را مجبور نمود برای حفظ جان و قیام مسئولیت وجدان و مصوینت اصول آزادی به تحصن توسل جوئیم.
این نبرد و مبارزه بود کـه آمـال تـحصن در قبال آن با موفقیت مـستجاب مـیگردید،ولی نـتیجه معلوم نبود، زیرا در این محیط،هیچ اقدامی را نمیتوان با شرط کامیابی و حصول مقصود تضمین کرد.
شاید جمعی از ابتدا تحصن ما را اصـول وطـنپرستی مـیدانستند،و آنهایی که با نظر نیکبینی و حسن ظن بـه مـا نگاه میکردند،معترف بودند که اگر تحصن در مقابل فشارهای استبدادی عناصر مرتجع، موجود نمیگشت صدمات خشن و جانگدازتری به روح آزادی وارد مـیآمد.بـا ایـنهمه،در اثر عدم مساعدت مبرزین قوم که مبادا این گوی افـتخار را طوفان برباید و به خاطر خونسردی مرگبار اکثریت جامعه،تحصن جزو مسائل عادی محسوب گشته و بی اهمیت گردید.
بـا بـیان ایـن مقدمات،البته تصدیق مینمایند که ادامه تحصن و پافشاری جز افسردگی روح و خفگی احساسات نتیجه نداشت و چون پیوسته اقدامات ما، مبتنی بـر عـقیده مـسلکی بود،و میباشد ملاحظه کردیم با وضعیات اخیر،تحصن روزنامه طوفان بهتر از تـحصن خـود مـا میتواند موقعیت از دست رفته ما را احراز نماید.
اگرچه در این کشمکش حیاتی،ما اقرار و اعـتراف بـه غـلط بودن نیت خود نمودیم،ولی باز موقعیت به ما اجازه داده بود و ممکن بود مغلوبیت نـوعی را تـبدیل به فتح و نصرت شخصی کرده از تحصن خارج شویم؛چنانکه در تعقیب وعدههای حضوری امـیدوار کـنندهء وزیـر جنگ،اگر،عمر تحصن تمام میشد،علاوه بر آنکه مانند امروز به تأمنین مـنافع عـمومی موفق نشده بودیم،منافع شخصی ما لا اقل بهتر تضمین میشد.و شاید همین آزادیـخواهان لفـظی،مـا را به کوتاه کردن زندگانی تحصن سرزنش و ملامت میکردند.اما روح آزادیخواهی به ما اجازه نمیداد کـه قـبل از مسدود شدن طرق موفقیت،با تأمینات شخصی تسلیم گردیم،تا بالاخره نـیز مـجبور شـدیم که حیات معنوی طوفان را تأمین نموده و مانند یکنفر نظامی،بدون از دست دادن استحکامات عقیده یا تـسلیم نـمودن قـوای فکری خود به دشمن،با کمال متانت عقب نشسته،خویشتن را برای حـمله ثـانوی آماده نمائیم.»
*مخالف یا موافق سردار سپه؟
فرخی مثل همه وطنپرستان آن زمان زوال سلطنت قاجار را به چشم مـیدید و مـیدانست که این دستگاه سستبنیان،دیر یا زود فرو خواهد ریخت،امّا نمیتوانست قـبول کـند که حکومت خودکامهء دیگری به دست سـردار سـپه بـر وی کار آید.نخستین تظاهرات آزادیخواهانه و کمی بـعد،اقـتدارجویانهء سردار سپه که گروهی را فریفت و بعضی را از میدان به در کرد،در فرخی مؤثر نیفتاد.
وقـتی بـه دستور نخست وزیر نظامی یـعنی سـردار سپه،مـدیران روزنـامهها را بـه چو بستند و حبس و تبعید کردند،فـرخی،بـه اتکاء قانون،بیپروا بر این اعمال اعتراض کرد و خود گرفتار حبس و تـبعید شـد.فرخی در روزنامه طوفان گاهی با اصـلاحات قانونی دولت همراهی میکرد،و شـاید کـسانی این عمل را دلیل پشتیبانی از سـردار سـپه بشمارند.ولی باید توجّه داشت که هیچگاه«طوفان»فرخی در برابر بیقانونیهای دیکتاتور آینده،دمـ فـرو نسبت و گذشته از این،پایان کـار فـرخی در زنـدان سرپاس مختاری، کـه او مـوافق سردار سپه نبوده،بـلکه از سـرسختترین مخالفان بوده و به همین دلیل نیز جانش را از دست داده است.
وقتی در صفحات روزنامه طوفان بـه اسـامی کسانی چون عبد الحسین هژیر بـرمیخوریم کـه آن روز در شـمار احـرار بـودند و پس از آن به سبب خیانت و خـوش خدمتی به مدارج عالیه تکیه زدند،به این فکر میافتیم که فرخی چه آسان مـیتوانست از راهـی که آنان رفتهاند برود و به جـای سـلول زنـدان،در صـندلی وزارت و وکـالت جای گیرد.
دولت وقـت هـم در آن زمان به این فکر افتاد. بارها خواست با وسائل گوناگون این مخالفت سرسخت را به سـوی خـود جـلب کند امّا توفیق نیافت.حتی کار بـه آنـجا رسـید کـه در دورهـء هـفتم با وکالت او از یزد مخالفت نکردند،به این امید که زبان و قلم او را به خدمت دولت بگمارند.ولی فرخی از این امتحان هم سربلند درآمد و در دورهء هفتم یگانه وکیل خشن اقلیت ضـد دولت بود.
*سفر به شوروی…
کمکم استبداد سیاه بر ایران سایه افکند و روزنههای امید را یکی پس از دیگری بر دلهای آزادمردان بست.در این دوران فرخی همچنان به مبارزات قلمی خود ادامه میداد و اینبار، حـکومت تـنها به توقیف روزنامهاش اکتفا نکردند و در صدد برآمد که خود او را نیز در بند و زندان کند یا اصلا جانش را بگیرد.ولی چون او نمایندهء مجلس بود،نخست خواستند از او سلب مصونیت کنند. ولی او برای نـجات خـود مدتی را در مجلس متحصن شد و سپس پنهانی ایران را ترک کرد و به مهاجرت رفت…وی پیش از آن نیز در سال 8291 به دعوت دولت شوروی برای بازدید از نتیجهء ده سـال حـکومت جدید آنها،به آن کشور سـفر کـرده بود و چون هنوز حقایق سیاه و کشتارهای خوفناک و تصفیههای خونین آن برای جهانیان آشکار نشده بود،فرخی نیز پیش خود مقایسهیی بین آن حکومت و حـکومت اسـتبدادی و پرخفقان ایران به عـمل آورده و در ایـن زمینه یادداشتهایی تهیه کرده بود که بعدها در روزنامه طوفان چاپ شد.
وی بعد از مراجعت از شوروی که به نام «کشور کارگران و دهاقین»معروف شده بود و نظر مبارزان ایرانی را جلب کرده بود یـادداشتهای سـفر شوروی را در روزنامه «طوفان»انتشار داد اما قبل از آنکه بتواند دیدگاههای خاص خود را از فضای آزادی و
فرخی به هیچ زورمـندی نـگفت«آری»
حکومت آزاد بیان کند روزنامهاش را توقیف کردند و دهانش را بستند و او را مجبور کردند که به خارج از ایران مهاجرت کند.شاید بتواند راههای تازهیی را برای مبارزه بیابد و حامیان قویتری را جستجو کند.
کسانی که فرخی را در مـهاجرت دیده بودند، تعریف میکردند که زندگیاش در دیار غربت،به سختی میگذشت…نخستین در مسکو بود و پس از چندی به آلمان رفت.اما در آنجا هم خاموش نماند و مخالفت خود را با رژیمی که در ایران مـستقر مـیشد،آغاز کرد و قلم مبارزه و سیتزهجویش را در روزنامه«پیکار»به چاپ درآورد و همینکه«پیکار»چاپ برلن به تهران رسید،خشم رضاشاه را برانگیخت و به دستور او وزارت خارجه،سفیر ایران را مأمور کرد تا علیه فرخی بـه دادگـاه مراجعه کند،به خیال اینکه در آنجا هم میتواند قضات آلمانی را به زیر قرمان خود درآورد.اما وقتی فرخی در دادگاه حاضر شد و به افشاگری پرداخت و ماهیت واقعی حکومت استبداد را آشکار کـرد و سـاعتها درباره مظالم و ستمگریها و قانونشکنیهای آن سخن گفت،قضات آلمانی ناچار او را تبرئه کردند و به محکومیت سفیر ایران رأی دادند.ولی سفیر ایران با اینکه در محاکمه محکوم شده بود،باز دست از فتنهانگیزی بـرنداشت تـا بـعد از مدتی تلاش و کوشش دولت آلمان را وادار سـاخت کـه بـرخلاف تمایلات خود دستور اخراج فرخی را صادر کند.
در آن سالها آلمان پناهگاه ایرانیانی بود که افکاری آزاد و مترقی داشتند،دموکراسی نسبی که میان دو دیـکتاتوری ویـلهم و هـیتلر پدید آمده بود به دانشجویان ایرانی فرصت مـیداد تـا در دانشگاه برلن از افکار نو و اندیشههای آزادیخواهانه آنجا توشه کافی برگیرند و خود را برای یک مبارزه جدی علیه استبداد و دیکتاتوری در ایـران آمـاده سـازند.
فرخی از دور و نزدیک درباره این آزادگان چیزهایی میشنید،اما وقتی تـوانست آنها را به درستی بشناسد که همه آنها در زنجیر پلیس سرپاس مختاری گرفتار شده بودند.اگر سن و سواد فـرخی اقـتضا داشـت،او هم میتوانست از دانش اروپای آنروز بهره کافی ببرد و در زمره علما و دانشمندان و تـئوریسینهای عـصر خود منظور شود.هم چنانکه بسیاری دیگر نیز این چنین بودند.
سرانجام دشواری معیشت و تنگدستی،بـه هـمراه وعـدههای تیمورتاش وزیر دربار رضاشاه کار خود را کرد و او را به ملاقات وزیر قدرتمند دربـار پهـلوی فـرستاده.در نتیجه بار دیگر او به ایران کشیده شد،اما به زودی معلوم شد که اعتماد و خـوشبینی او بـه سـردار معظم خراسانی بیهوده بود،چون وقتی به ایران برگشت بلافاصله به او پیشنهاد کردند تـا بـا شهربانی همکاری کند.اگرچه آن روزها همکاری با شهربانی کار بسیاری از بزرگان و رجال عـصر بـود و بـسیاری از کسانی که بعد از شهریور 1320 رخت آزادیخواهی بر تن کردند،پیش از آن مزد بگیر شهربانی بودند،اما فرخی اینچنین نبود.چون اگر نادرست و نـاپاک و جـاسوسپیشه مـتولد شده بود،به آسانی میتوانست سالها قبل از آنروز در«اداره سانسور»شغلی بگیرد یا در روزنامههای دولتی مـشغول کـار شود،اما او به این ننگ تن در نداد.
حسین مکی در حاشیه دیوان فـرخی مـینویسد:«…فـرخی مراسلهیی به طرز بخشنامه به تمام دوستان صمیمی خود مینگارد که چون فعلا بیکار و تـهیدست هـستم هـریک در حدود استطاعت مبلغی به عنوان قرض به من وام بدهید تا در مـوقع مـقتضی بپردازم.»
این موضوع طرف توجه سرلشکر آیرم رئیس شهربانی رضاشاه واقع شد،پس شخصا با فرخی مـلاقات کـرد و به او گفت که:«وام گرفتن از دوستان صورت خوشی ندارد،در تشکیلات شهربانی شغلی بـپذیر!…»امـا،فرخی مبارز که گدایی را به کار کـردن بـرای شـهربانی حکومت دیکتاتوری ترجیح میداد،هرگز قدم بـه شـهربانی نگذاشت.
بقیه ایام عمر فرخی یزدی نیز در ناکامی و تحت مضایق مختلف سپری شـد.او تـا واپسین لحظات عمر باکژیها و نـادرستیها بـا شجاعتی کـه هـرگز خـلل نیافت مبارزه کرد و زندگی را در شرایطی بـدرود گـفت که دژخیمان و زورمداران از همان آخرین نفسهای او نیز در هراس بودند.