فیلم فرانسس – نقد، بررسی و خلاصه داستان – Frances (1982)

کارگردان : گریم کلیفورد
فیلمنامهنویس : اریک برگرن، کریستوفر دِوور و نیکلاس کازان
فیلمبردار : لاسلو کواکس
آهنگساز(موسیقی متن) : جان باری
هنرپیشگان : جسیکا لانگ، سام شپارد، کیم استنلی، بارت برنز، کریستوفر پناک، جیمز کارن، جرالد اولافلین، سارا کانینگهام، آلن ریچ، وودرو پارفری، جفری دمان، لین اسمیت و دارل لارسن.
نوع فیلم : رنگی، ۱۴۰ دقیقه.
سال 1931. «فرانسس فارمر» شانزده ساله (لانگ) با نوشتن مقالهای در یک مسابقه ملی برنده میشود، و مادر تشنه شهرتش، «لیلیان» (استنلی) از آزادی بیان او در برابر خشم جامعه محافظهکار سیاتل دفاع میکند. «فرانسس» از سفر به شوروی – که بهعنوان جایزه برده – باز میگردد و دوست دارد در نیویورک روی صحنه برود. اما فقط از هالیوود برایش پیشنهادی میرسد، و چیزی نمیگذرد که با وجود افزایش روزافزون محبوبیتش با رؤسای پارامونت اختلاف پیدا میکند.
بعدتر با بازیگری بهنام «دیک استیل» (پناک) ازدواج میکند و زندگیاش دوام چندانی نمیآورد؛ برای نخستین شب نمایش فیلم «بیا و بگیرش» به سیاتل برمیگردد، و رابطهاش را با محبوب سابقش، «هاری یورک» (شپارد) – که زمانی فعالیت سیاسی هم داشته – از سر میگیرد. در اینجا نقش اول اجرای صحنهای «پسر طلائی» به کارگردانی «هارولد کلورمن» و نوشته «کلیفورد اودتس» (دمان)، به و پیشنهاد میشود و رابطهای عاشقانه میان «فرانسس» و «اودتس» شکل میگیرد. وقتی «فرانسس» تلاش میکند قرارداد سینمائیاش را فسخ کند، رسوائی به پا میشود.
«فرانسس» که حس میکند «اودتس» هم از بُعد حرفهای و هم در زندگی شخصی به و خیانت کرده، به هالیوود باز میگردد. «فرانسس» سرصحنه تحقیر میشود و به مشروب و «قرص» پناه میبرد. سپس به جرم رانندگی در حال مستی محکوم میشود و در حالیکه در آزادی مشروط به سر میبرد، بهدلیل حمله به یک دستیار جامعهدار سینما دستگیر میشود. رفتار گستاخانهاش در دادگاه باعث میشود تا او را تحت نظارت مادرش به آسایشگاه روانی بفرستند، ولی آنجا هم در برابر روشهای درمانی «دکتر سیمینگتن» (اسمیت) مقاومت میکند و بعد به کمک «یورک» میگریزد.
برای گذراندن دوران نقاهت، نزد مادرش باز میگردد، ولی پس از اینکه اعلام میکند هرگز به هالیوود بازنخواهد گشت دوباره تحت نظر قرار میگیرد. او را به بخش بیماران روانی میفرستند، و تنها پس از آنکه «یورک» دکتر دیگری را استخدام میکند تا تأثیر داروهای تجویز شده در بیمارستان را از ذهن «فرانسس» پاک کند، «فرانسس» موفق میشود پزشکان بیمارستان را متقاعد کند که «بهبود» یافته است.
«لیلیان» خبرنگاران را جمع میکند تا از بازگشت «فرانسس» گزارش تهیه کنند، ولی «فرانسس» همراه «یورک» میرود. دوباره دستگیرش میکنند و به بیمارستان روانی باز میگردانند. تنها راه خروج او از بخش جهنمی بیماران روانی، این است که تحت عمل جراحی لوبوتومی (برداشتن بخشی از لب پیشانی مغز) قرار گیرد. چند سال بعد، در 1958، «فرانسس» در برنامه تلویزیونی «این زندگی تو است» ظاهر میشود، و «یورک» که برنامه را میبیند، بیهوده میکوشد تا رابطهشان را از سر بگیرد…
نخستین فیلمی که بر مبنای زندگی پُرفراز و نشیب و تراژیک فرانسس فارمر (1913 – 1970) ساخته شد. اما فیلم بیش از حد به لحاظ نوع روایت و شخیتپردازی میان دو فیلم مهم دهه 1970، جولیا (فرد زینهمان، 1977) و دیوانهای از قفس پرید (میلوش فورمن، 1975) سرگردان است. در نیمه اول، فضاسازی و شخصیتپردازی «فرانسس» یادآور جولیا است و در نیمه دوم پرداخت فضای آسایشگاه روانی و عنصر نامطلوب بودن «فرانسس» یادآور دیوانهای از قفس پرید.
هر چند که فیلم بهخاطر همین سرگردانی به جوهره و موقعیت هیچ کدام دست نمییابد؛ و بیشتر اوقاتش را صرف طرح این موضوع میکند که تا چه حد استعدادهای ناب و مخالف خوان در چنبره جامعه سرمایهسالار له میشوند. لانگ در دوره طلائی بازیگریاش، در اوج است. داستان زندگی فارمر یکبار دیگر نیز در تلویزیون بهنام آیا واقعاً بامدادی خواهد بود؟ (1983)، با همکاری لیگرانت و سوزان بلیکلی و کارگردانی فیلدرکوک ساخته شد.