پیشنهاد مطالعه و تماشای کتاب آخرین قارون از اسکات فیتزجرالد و اقتباس سینماییاش از الیا کازان

اسکات فیتزجرالد ۲۱ دسامبر ۱۹۴۰، یک روز پس از اتمام اولین بخش فصل ششم رمانش، ناگهان بر اثر حملهی قلبی فوت کرد.کتاب آخرین قارونپیشنویس نویسنده بعد بازنویسی اصلی است اما آن را به پایان نرسانده است.
فیتزجرالد تقریبا در حاشیهی تمام داستان هاش نظراتش را نوشته است. تعداد اندکی از آنها شامل نوشتههای اوست که با مبین نارضایتی او از آن هاست یا دیدگاهش را دربارهی تجدیدنظر پیرامون آنها نشان میدهد. هدف او خلق رمانی بود با همان دقت و تمرکزی که در نهایت به خلق گتسبی بزرگ انجامید.
او در اصل برنامهریزی کرده بود که این رمان حداقل ۶۰ هزار کلمه باشد اما در زمان مرگش حدود ۷۰ هزار کلمه نوشته بود. همان طور که در طرح کلی داستانش هم دیده میشود – و[تازه] این فقط نیمی از رمان بود. او ضمنا تخمینزده بود که هنگام شروع این کار یک بازهی ۱۰ هزار کلمهای در نظر بگیرد که بعد آن را کوتاه کند اما واضح بود که رمان بیش از ۶۰ هزار کلمه دارد.
این جا موضوع بسیار پیچیدهتر از گتسبی بزرگ بود.ترسیم تصویر استودیوهای هالیوودی نسبت به پس زمینهی زندگی بخوروبنوش در لانگ آیلند به فضای بیشتری برای نمایش نیاز داشت؛ همین طور شخصیتها به فضای بیشتری برای ظهور خود نیاز داشتند.
بنابراین او در این پیشنویس آخرین قارون که با هدف نشان دادن کار هنرمندان شکل گرفت هر آن چه را برای خلق این اثر لازم داشت، جمعآوری کرد و سروشکل داد و به فهم درست و متقنی از آن چه میخواست بگوید دست یافت ولی نتوانست به جمعبندی نهایی برسد. جالب این که داستان باید تا همین جا هم تحت این موقعیتها، آمادهی رسیدن به قدرت و استحکام روایت باشد و شخصیت استار با قوت و اصالت خودی نشان دهد. این تهیهکنندهی هالیوودی، با آن بدبختی و عظمتش قطعا یکی از چهرههای مهم و محوری فیتزجرالد است که حسابی دربارهاش فکر کرده و به درک عمیقی از آن رسیده است.
یادداشتهای او دربارهی این شخصیت نشان میدهند که چه طور بالاستار طی یک دورهی سه ساله یا بیشتر زندگی کرده است، لبالب از طرز فکر او شده است و تمام راههای ارتباطی او با فعالیتهای گوناگون تجاریاش را دنبال کرده است. آموری بلین و آنتونی پچ تجسمهای رمانتیک فیتزجرالد بودند و گتسبی و دیک دیور ، کم وبیش تصورات عینی او، اما خیلی عمیق بررسی نشدند.
مونرو استار همان زمان موقعی خلق شد که او با منطقی که حالا دیگر نسبت به آن خیلی اطمینان داشت به نقد این شخصیت نشست و دیگر مطمئن شده بود که میدانست چه طور جایگاه خاصی را در طرح و پلان بزرگتری به او اختصاص دهد.
از این منظر آخرین قارون حتی در وضعیت ناتمام خود، جاافتادهترین اثر فیتزجرالد است. نیز این که او از اول با هرگونه حرفه و شغلی برخورد جدی داشته است واقعیتی است که در سایر رمان هاش هم جلوه کرده است. کتابهای قبلی فیتزجرالد پرتازه کارها و پسران کالجی بود که در دوران سرکشی زودگذر بیست سالگی به سر میبردند.
گروههای مردمی در آخرین قارون جزئی و بیاهمیت هستند؛ مونرو استار، برخلاف دیگر قهرمانان آثار اسکات فیتزجرالد، به طرز تفکیک ناپذیری درگیر و گرفتار صنعتی شده است که خود نویسنده نیز در آن عرصه، دستی بر آتش دارد و با تراژدی استار، سرنوشت آن را سربسته بیان میکند. این جا صنعت سینما با دقت ویژهای از نزدیک بررسی و مطالعه شده است و با لحن شوخ طبع تندوتیزی که نمونهاش در رمانهای دیگر یافت نشده است، دراماتیزه شده است. آخرین قارون بهترین رمانی است که در مورد هالیوود داشتهایم و تنها رمانی است که ما را غرق خود میکند.
احتمال تکمیل این پیشنویس ناتمام با خلاصهای از باقی داستان وجود داشت، همان طور که فیتزجرالد دوست داشت آن را بسط دهد، آن هم با استفاده از متنهای کوتاه به جامانده از یادداشتهای نویسنده که به وضوح با شخصیتها و صحنهها سروکار دارند.
کشف و درک ارتباط بین گتسبی بزرگ و آخرین قارون هنگام خواندن این دو اثر بسیار ارزنده است زیرا برخی کارهایی را نشان میدهند که فیتزجرالد قصد داشت آن را در آخرین قارون انجام دهد.
صفحات آخر گتسبی بزرگ مسلما از نقطه نظر دراماتیک و نثر، از بهترینهای داستان نسل ماست. تی. اس. الیوت گفت آن کتاب فیتزجرالد پس از هنری جیمز اولین گام مهمی بود که در رمان امریکایی برداشته شد و قطعا آخرین قارون حتا اگر منظور و هدف نویسندهاش را برآورده نکرده باشد جایگاه خود را بین کتابهای استاندارد به دست آورده است.
ادموند ویلسن
کتاب آخرین قارون
نویسنده : اسکات فیتزجرالد
مترجم : علیرضا کیوانینژاد
نشر چشمه
با این که هیچ وقت روی پردهی سینما نبودهام اما بزرگ شدهی صنعت فیلم هستم. بعدها به من گفتند رودولف والنتینو به تولد پنج سالگیام آمده بود. این را گفتم که بگویم قبل این که دست چپ وراستم را بشناسم دورادور میدانستم جریان چیست.
یک بار میخواستم خاطراتم را با عنوان دختریک تهیهکننده بنویسم اما در هجده سالگی واقعا چیزی در این باره برای نوشتن ندارید. شاید هم این دست سرنوشت بود وگرنه به بیمزگی ستون لولی پارسون میشد. مثل هر مرد دیگری که میتواند در کار کتان یا فولاد باشد پدرم در صنعت فیلمسازی مشغول بود و من هم با این مسئله کنار آمده بودم. در بدترین حالت میشد گفت من هالیوود را مثل روح سرگردان خانهای جنزده پذیرفته بودم. میدانستم که باید با این مسئله مشکل داشته باشم اما نداشتم.
گفتنش آسان است اما درکش برای مردم سخت. وقتی در بنینگتون بودم برخی معلمان ادبیات انگلیسی وانمود میکردند اعتنایی به هالیوود یا تولیداتش ندارند یا این که واقعا از آن بیزار بودند. انگار حس میکردند تهدیدی برای موجودیت خودشان است. حتا قبل آن، وقتی در یک صومعه بودم، راهبهی ریزه میزهی بانمکی از من خواست دستنویس یک فیلم نامه را به او بدهم تا همان طور که قبلا به بچههای کلاسش نوشتن مقاله و داستان کوتاه را درس داده بود، نوشتن فیلم نامه را نیز تدریس کند. کاری را که خواسته بود انجام دادم اما فکر میکنم کلی با آن فیلم نامه کلنجار رفت و به جایی نرسید و سر کلاس هم هیچ اشارهای به آن نکرد و برایم پس فرستاد، آن هم با تحیر و دلخوری عجیب و بدون هیچ اظهار نظری. برای همین انتظار دارم این اتفاق برای همین داستان هم تکرار شود.
میتوانید مثل من هالیوود را امری بدیهی قلمداد کنید و برای درک اهمیتش تلاش نکنید، با این که میتوانید به روی خودتان نیاورید و همان طور که از چیزهایی متنفرید که درکشان نمیکنید، از این یکی هم متنفر باشید. البته میتوان آن را درک کرد، ولی فقط بخشهایی از آن را. تعداد آدمهایی که درک کاملی از صنعت سینما داشتهاند به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسد. و تنها کاری که یک زن میتواند برای درک سینما انجام دهد این است که به یکی از همان معدود مردها نزدیک شود.
من منظرهی جهان از پنجرهی هواپیما را خوب میشناختم. پدرم همیشه وادارمان میکرد این طور به مدرسه و کالج برویم و برگردیم. بعد مرگ خواهرم، وقتی هنوز دو سال به فارغ التحصیلیام مانده بود، خودم به تنهایی میرفتم و برمی گشتم و این رفت و آمدها همیشه مرا یاد خواهرم میانداخت و یک جورهایی جدی و کم حرفم میکرد. گاهی یکی از هالیوودیهایی که خوب میشناختمشان، یا یکی از آن پسرهای خوش تیپ کالج، سوار هواپیما میشد اما در دورهی رکود اقتصادی کمتر پیش میآمد. به ندرت در طول سفر واقع خوابم میبرد چون هم به فکر النوراخواهرم بودم، هم تفاوت فاحش میان شرق و غرب امریکا نمیگذاشت راحت بخوابم – دست کم نه تا زمانی که ما آن فرودگاههای کوچک و دورافتاده را در تنسی ترک میکردیم.
این سفر خیلی مشقت بار بود جوری که مسافران از همان اول به دو گروه تقسیم شده بودند: آنها که فوری خوابیدند و آنها که پلک روی هم نگذاشتند. دو نفر از همین مسافران گروه دوم دو صندلی آن طرفتر از من نشسته بودند و از حرفهای جسته وگریختهشان دستم آمد که هالیوودیاند، ظاهر یکیشان به خصوص بیشتر به این قضیه میخورد؛ مرد یهودی میان سالی که یک درمیان یا با لحنی عصبی حرف میزد یا در سکوتی آزاردهنده جوری قوزاو تقلا میکرد که با خودتان میگفتید الآن است که بپرد؛ دیگری مردی سی ساله بود، رنگ پریده، چهارشانه با سرو وضعی ساده که مطمئن بودم او را قبلا دیده بودم، احتمالا در خانهی خودمان یا جای دیگری. البته این مربوط به آن موقعها بود که دختربچه بودم؛ بنابراین از این که مرا به جا نیاورد خیلی هم ناراحت نشدم.
مهمان دار هواپیما دختری بود قدبلند، جذاب و سبزهی روشن، از آنها که مردها برایشان سرودست میشکنند – به من گفت اگر بخواهم میتواند جای خوابم را آماده کند.
عزیزم، آسپرین میخواهی؟ یا نیمبیوتال؟ » به دلیل توفان شدید ماه جون دستهی صندلیام را گرفت و تلوتلویی خورد.
«نه. »
فیلم آخرین قارون – The Last Tycoon
این فیلم در سال ۱۹۷۶به کارگردانی الیا کازان ساخته شده. فیلمنامهاش را هارولد پینتر، برمبنای رمانی اسکات فیتس جرالد نوشته و در آن رابرت دنیرو، رابرت میچم، تونی کورتیس، ژان مورو، جک نیکلسن، دانلد پلیزنس، اینگرید بولتینگ، ری میلاند بازی کردهاند.
دوران بحران اقتصادی. «مونرو استار» (دنیرو)، سرپرست تولید یک کمپانی فیلمسازی است. اگرچه رئیس کمپانی، «پت بریدی» (میچم) از «استار» خوشش نمیآید اما دخترش، «سسیلیا» (راسل) او را میپرستد. شبی در یک مهمانی، زلزلهای رخ میدهد و وقتی جمعیت وحشتزده بیرون میریزند، «استار» خوشش نمیآید اما دخترش، «سسیلیا» (راسل) او را میپرستد. شبی در یک مهمانی، زلزلهای رخ میدهد و وقتی جمعیت وحشتزده بیرون میریزند، «استار» متوجه دو دختر میشود که یکی از آنان ناگهان همسر متوفایش، «مینا» را به یادش میآورد…
این فیلم از آن فیلمهایی است که نسل جدید و قدیم هالیوود را در کنار هم گرد آورده اما چندان هم درخشان نبوده است.