فاشیسم ازلی: چهارده نگاه به پیرهن سیاهها – نوشته امبرتو اکو – به مناسبت سالروز تأسیس حزب فاشیست ایتالیا توسط موسولینی
ترجمهٔ محمدرضا فرزاد
برغم ابهام جاری در تمایزگذاری میان اشکال تاریخی مختلف فاشیسم، من فکر میکنم میتوان فهرستی از ویژگیهای نمونهوار آنچه را که مایلم فاشیسم سرنمون یا فاشیسم ارلی نامش دهم، بازشناخت. این ویژگیها را نمیتوان در قالب یک سیستم سازماندهی کرد، بسیاری از این ویژگیها یکدیگر را نقض میکنند، و خود اشکال تیپکال یا نمونهوار انواع دیگری از استبداد و تحجرند. لیکن کافیست یکی از این ویژگیها بروز نماید تا محال رشد خزنده فاشیسم را فراهم آورد.
اولین خصلت فاشیسم ازلی، کیش سنت (پرستی) است.
سنتگرایی البته قدمتی بیش از فاشیسم دارد. سنتگرایی با آنکه خصلت تیپک تفکر مخالف انقلاب کاتولیک در دوران پس از وقوع انقلات فرانسه بود اما در عصر هلنیستی و در حکم نوعی واکنش به خردگرایی یونان باستان زاده شد. در حاشیه آبهای مدیترانه مردمانی با ادیان مختلف (اکثر این باورهای مذهبی مورد قبول پانتئون روم بود) رؤیای مکاشفهای را در سر میپروراندند که در سپیدهدم تاریخ بشر رخ میداد. این مکاشفه، براساس باور عرفان سنتگرا، تا مدتها در پس حجاب زبانهای فراموش شده: در هیروگلیفهای مصری، در طلسمات سلتی و در طومارها و کتیبههای ادیان گمنام آسیایی، پنهان و مستور باقی میماند.
این فرهنگ جدید میبایست معتقد به توحید عقاید باشد. «باور به توحید عقاید» آنگونه که فرهنگ لغت دربارهاش توضیح میدهد صرفا «تلفیق اشکال مختلف باورها و و آموزه ها» نیست، چنین تلفیقی باید تناقصها را هم برتابد و به جان خرد. تمامی پیامهای اصیل از موهبت حکمت برخوردارند، و هر چند به نظر گویی حرفهای متفاوت و ناموافقی میزنند، با این حال همگی به شکلی تمثیلی به حقیقت ازلی یگانهای اشاره میکنند.
و به تبع آن، ارتقای تعلیم و تعلّمی هم صورت نخواهد گرفت. حقیقت یکبار برای همیشه عیان و بیان گشته، و ما تنها میتوانیم به تفسیر پیام مبهم و مغشوشاش بنشینیم.
اگر در کتابهای سنت آگوستین را نیز پیدا میکنید کسی ک تا جایی که من میدانم اصلا فاشیست نبود. اما در ردیف هم قرار دادن سنت آگوستین و «استون هنج»، این یکی از علایم بیماری فاشیسم ازلی است.
سنتگرایی به معنای انکار مدرنیسم است.
هم فاشیستها و هم نازیها تکنولوژی را میپرستیدند، در حالیکه متفکران سنتگرا معمولا تکنولوژی را به عنوان نافی ارزشهای معنوی سنتی رد میکردند. هر چند، حتی با اینکه نازیسم به دستارودهای صنعتی خود غره بود، ستایش آن از مدرنیسم، تنها لایه سطحی ایدئولوژیای بود که روی خاک و خون مردمان بیگناه بنا شده بود. رد و طرد جهان مدرن در چهره طرد و دوری از شیوهٔ کاپیتالیستی زندگی پنهان ماند. عهد روشنگری، عصر خرد، سرآغاز تباهی و فساد مدرن تلقی شد. بدین اعتبار، فاشیسم ازلی را میتوان نوعی «خرد ستیزی» دانست.
خرد ستیزی با کیش «کنش برای کنش» همبسته و در پیوند است.
کنشی را که فی نفسه زیباست، باید با (یا بی) تأمل عملی کرد. تفکر نوعی «اخته کردن» است. بنابراین فرهنگ، مادامی که با نگرشهای انتقادی یکی دانسته شود، محل شک است. سوءظن و بیاعتمادی دنیای روشنفکری همواره از علایم بیماری فاشیسم ازلیست، از شیفتگی «هرمان گوئرینگ» به یکی از عبارات نمایشنامهای از «هانس یوست»(اسم کلمه فرهنگ را که میشنوم دستم را میبرم طرف تفنگم») گرفته تا استفاده مکرر عباراتی چون «روشنفکران منحط»، «کله تخممرغیها»، «اسنوبهای از کار افتاده» و «دانشگاهها، لانهٔ سرخهاست». روشنفکران رسمی فاشیست عمدتا، به بهانه خیانت به ارزشهای سنتی، در کار انتقاد و حمله به فرهنگ مدرن و روشنفکران لیبرال بودهاند.
روح نقاد تمیز میدهد، و تمیز گذاشتن از نشانههای مدرنیسم است.
در فرهنگ مدرن، محافل علمی به ستایش مخالفت (عدم توافق) به عنوان بسته ارتقای شناخت میپردازند. اما از نگاه فاشیسم ازلی مخالفت، خیانت است.
وانگهی، مخالفت از نشانههای تنوع و تکثر است.
فاشیسم ازلی با بهرهبرداری و تشدید حس طبیعی ترس ار تفاوت، در پی وحدت و وفاق است. اولین گرایش یک فاشیست یا حرکت پیشرس فاشیستی، مقابله با غیر خودیهاست. فاشیسم ازلی فینفسه، نژادپرست است.
فاشیسم ازلی از خنثی بودن و سترونی اجتماع یا فرد نشأت میگیرد.
به همین دلیل است که یکی از نمونهوارترین ویژگیهای فاشیسم تاریخی، گرایش به یک طبقهٔ متوسط عقیم و خنثی است، طبقهای که از بحران اقتصادی یا احساس حقارت سیاسی رنج میبرد، و از فشار اقشار اجتماعی پستتر میهراسد. در روزگار ما، که «پرولتاریا» های قدیم دارند آرام آرام بخ خرده بورژواها بدل میشوند (و لمپنها دارند از صحنههای سیاسی حذف میشوند) فاشیسم آینده، مخاطب خود را میان این اکثریت جدید مییابد.
فاشیسم ازلی به کسانی که خود را از داشتن هویت طبقاتی مشخص محروم میبینند، میگوید که تنها امتیاز آنها مشترکترین امتیاز آنهاست اینکه همگی در کشوری واحد به دنیا آمدهاند.
سرمنشأ ناسیونالیسم همین امر است. وانگهی، تنها کسانی که میتوانند به چنین ملتی هویت دهند، دشمنان آن ملت هستند. بنابراین در بطن روانشناسی فاشیسم ازلی، نوعی توهم توطئه، یحتمل توطئهای بینالمللی دیده میشود. پیروان این باور همواره میباید احساس کنند در حاصره هستند. سادهترین راهحل گریز از این توطئه، گرایش به نوعی بیگانه ترسیست. ولی توطئه میباید از درون صورت گرفته باشد: یهودیان همواره بهترین هدف حمله هستند چون تنها آنها هستند که در یک زمان واحد هم در دروناند و هم در بیرون. در امریکا، نمونهٔ برجسته توهم توطئه را میتوان در «نظم نوین جهانی» نوشته «پت رابرتسون» یافت، اما آن طور که به تازگی دیدهایم نمونههای بسیار دیگر هم وجود دارد.
پیروان فاشیسم همواره نسبت به ثروت هنگفت ونیروی دشمنانشان احساس حقارت کنند.
وقتی پسر بچهای بودم به من یاد دادند تا انگلیسیها را آدمهایی پنج وعده غذا بشناسم. آنها خیلی بیشتر از آدمهای فقیربیچاره غذا میخورند. یهودیان هم پول دارند و در شبکهٔ پنهانی از کمک حالیها و دستگیریهای دوطرفه، به هم کمک میکنند و هوای هم را دارند. با آن حال، پیروان فاشیسم ازلی همیشه باید با خود کنار بیایند که میتوانند دشمنانشان را شکست دهند. به همین دلیل دشمنان آنها، همواره در تغییر مداوم سخنها و مواضع آنها، در آن واحد هم قوی ترسیم میشوند و هم ضعیف. حکومتهای فاشیست محکومند که در تمامی جنگها شکست بخورند چون اساسا قادر به ارزیابی عینی نیروی دشمن نیستند.
از نظر فاشیستهای ازلی، هیچ تنازع بقایی در کار نیست بلکه زیستن اصلا به خاطر تنازع است.
«پاسیفیسم» با دشمن لاس زدن است. بد است چون زندگی، ستیزی ابدیست. هر چند همین نکته به تناقصی آرماگدونی دامن میزند. از آجا که هر دشمنی باید شکست بخورد، پس قطعا یک جنگ واپسین نیز در کار خواهد بود، جنگی که پس از آن همین جنبش، کنترل جهان را در دست خواهد گرفت. ولی چنین «راه حل آخر» ی خود تلویحا به یک دوره صلح و عصر زرین اشارت دارد، که اصل ستیز ابدی رانقص میکند. هیچ رهبر فاشیستی از پس چنین مخمصهای برنیامده است.
«نخبهگرایی» سویهٔ تیپیک هر ایدئولوژی واکنشیایست، تا حدی که اساسا آریستو کراتیک است، و نخبهگرایی میلیتاریستی و آریستو کراسی به شکل بیرحمانه و ظالمانه به «تحقیر ضعفا» میانجامد.
فاشیسم ازلی تنها میتواند از نخبهگرایی عامهپسند دفاع کند. هر شهروندی، از زمره بهترین آدمهای دنیاست، اعضا یا حزبیون بهترین شهرونداناند، هر شهروندی میتواند (و باید) به عضویت حزب درآید. ولی بدون پلبین، پاتریسینی نمیتواند وجود داشته باشد. فیالواقع، رهبر (پیشوا)، با علم به اینکه قدرت به شکل دموکراتیک به او تفویض نشده و به زور به دستش افتاده، خوب میداند که قدرتش بر پایه ضعف تودهها استوار است، تودهها چنان ضعیفند که همیشه به یک فرمانروا نیاز دارند، لیاقتشان همین است.
در چنین چشماندازی، هر کسی تربیت میشود تا قهرمان شود.
در تمامی اشکال اسطورهشناسی، هر قهرمانی موجودی استثناییست، ولی در ایدئولوژی فاشیسم ازلی، امر هنجار، قهرمانپرستی است. کیش قهرمانپرستی دقیقا در پیوند با کیش مرگ (پرستی) ست. از سر تصادف نیست که یکی از اشعارهای فالانژیستهای اسپانیایی «زنده باد مرگ»(بیبالا موئرتس!) بود. که در جوامع غیر فاشیست، به عوام میگویند که مرگ، ناخوشایند است ولی باید با وقار و متانت به استقبال آن رفت، به مؤمنان میگویند مرگ طریقهٔ دردناک نیل به سعادتی ماوراءالطبیعیست. در مقابل، قهرمان فاشیسم ازلی در اشتیاق مرگی قهرمانانه میسوزد، مرگی که به عنوان بهترین پاداش حیات قهرمانانه تبلیغش میکنند. قهرمان فاشیسم ازلی بیقرار مردن است. اما در همین بیقراریها و بیشکیبیهایش، همیشه آدمهای دیگر به کام مرگ میفرستد.
از آنجا که ستیز ابدی و قهرمانپرستی، دو بازی متفاوتاند، فاشیست ازلی، خواست قدرتاش را به حوزه امور جنسی میکشاند.
منشا «ماچیسمو» همین است (منشی که هم به تحقیر زنان و هم به رد و محکوم کردن آداب جنسی خلاف عرف، از زهد و پاکدامنی جنسی گرفته تا همجنسبازی، میپردازد.) از آنجا که سکس هم، بازی متاوتیست، قهرمان فاشیسم ازلی خیلی دوست دارد تا با اسلحه بازی کند، و چنین کاری به یک ورزش فالیک بدل میشود.
فاشیسم ازلی بر پایه نوعی «پوپولیسم گزینشگر» و میشود گفت، پوپولیسمی کیفیتگرا استوار است.
در شرایط دموکراتیک، شهروندان در تمامیت خود به واسطه دیدگاهی کیفیتگرا از انگیزه و اثری سیاسی برخوردارند، فرد به تصمیم اکثریت سر میسپرد. از نظر فاشیسم ازلی، فرد بعنوان فرد از هیچ حقی برخوردار نیست، و «مردم» کمیتی کیفی و متحد پنداشته میشود که نماد اراده جمعیست. از آنجا که هیچ شمار عظیمی از ابنای بشر نمیتواند ارادهاش مشترک و جمعی داشته باشد، رهبر وانمود میکند که مترجم (اراده جمعی) آنهاست. شهروندان که توان ائتلاف خود را از دست دادهاند، کنشی انجام نمیدهند، و از آنها دعوت میشود که همان نقش مردم را بازی کنند. بدین ترتیب مردم، تنها قصه یک نمایشاند. شاید آیندهٔ ما شاهد نوعی پوپولیسم اینترنتی یا تلویزیون باشد که در آن واکنش عاطفی شمار برگزیدهای از شهروندان، بتواند در حکم صدای مردم پذیرفته و ابزار گردد.
فاشیسم ازلی بواسطه پوپولیسم کیفیت گرایش باید ضد حکومتهای «نخنمای» پارلمانتاریست باشد. هر جا که سیاستمداری در مشروعیت پارلمانی شک کند آنهم به این خاطر که دیگر بازتاب صدای مردم نیست، میتوان بوی فاشیسم ازلی را شنید.