زنی که با سایت تعیین شجرهنامه ژنتیکی 23andMe، پدر ایرانیاش را پیدا کرد، اما به چیزی جز افسردگی نرسید!
نوشته ملیسا دیکسون:
در ژانویه 2019، ایمیلی دریافت کردم که زندگی من را برای همیشه تغییر داد. این ایمیل از 23andMe بود و خلاصهاش این بود: “برای شما بر اساس آزمایش DNA فامیل جدیدی پیدا شده است.”
من تعجب نکردم. کیتهای تشخیص اجداد و فامیل DNA تبدیل به هدایای محبوب تعطیلات شدهاند، بسیاری از مردم این کیتها را از سایت 23andMe سفارش میدهند تا به نتایج عجیب و غریبی برسند و مثلا پسرعموهای نسل سوم و چهارم جدید پیدا کنند!
با این حال، پس از ورود به سیستم، متوجه شدم که این بار برخلاف دفعات متعدد در پنج سال گذشته است. این بار نزدیکترین تطابق DNA برای من پیدا شده بود یک عمه و او یک نام خانوادگی خاورمیانهای داشت.
بعد آن، بزرگترین جستجوی زندگیام شروع شد و احساس آرامش کردم.
علت اصلی پیوستن من به 23andMe کمک به جستجوی پدر بیولوژیکیام بود. من از 15 سالگی، مدتها قبل از وجود چنین وبسایتهایی، به دنبال او بودم.
جستجوی من در جکسونویل در فلوریدا، جایی که متولد شده بودم، آغاز شده بود، و در طول سالها به روشهای مدرنتر مانند جستجوی اینترنتی با استفاده از اطلاعات خیلی اندکی که از او داشتم، تغییر پیدا کرده بود که سودی نداشتند.
اما من هرگز به طور کامل جستجو را متوقف نکردم. نیاز به یافتن شخصی که نیمی از وجودم را ساخته بود، یک نیاز اولیه برای من بود.
تنها حقایقی که در مورد پدرم میدانستم این بود که نام او کامران بود و پس از فرار از کشور خود – ایران- پس از انقلاب به ایالات متحده آمده بود. در سال 1987، او به عنوان کارمند آشپزخانه در هتل محلی هالیدی کار میکرد، همان جایی که مادرم مسئول پذیرش بود.
آنها در آن زمان بیست و چند ساله بودند. این دو در همان زمان با هم آشنا شده بودند و آشنایی آنها یک ماهی طول کشیده بود که منجر به تولد من شده بود.
زمانی که مادرم متوجه شد که باردار است، مدتها بود که از مسافرخانه هالیدی رفته بود و هرگز به ذهنش خطور نکرد که به دنبال مردی باشد که پدر من بود.
مرا به مادربزرگ مادریام دادند تا بزرگ شوم و در نتیجه نه تنها از محبت و مراقبت پدرم بیبهره بودم، بلکه مادرم را نیز از دست دادم. این حس رها شدن از سوی والدین تأثیر عمیقی بر زندگی من گذاشته.
در زمان دریافت این ایمیل، من ۱۲ هفته بود که اولین فرزندم را باردار بودم که زمان فوق العادهای برای تصمیمگیریهای بزرگ و احساسی نیست.
حالا دیگر چون نام خانوادگی پدرم را میدانستم، توانستم او را به سرعت او را در فیس بوک پیدا کنم. تقریباً دو ثانیه طول کشید تا یک “کامران” را در لیست پیدا کنم. شباهتش به من عجیب بود. میدانستم این مردی است که نصف عمرم در جستجوی او بودم.
من شب را صرف تحقیق در مورد همه چیزهایی که میتوانستم در مورد او به صورت آنلاین پیدا کنم، کردم. او یک وکیل بود که در واشنگتن دی سی زندگی میکرد – متاهل، بدون بچه.
من عکس های خانواده او – خانواده خودم را – را مرور کردم. در عکسهای پدربزرگ و مادربزرگم، برای اولین بار در زندگیام میتوانم ویژگیهایی از چهرهام را ببینم.
شاید باید کمی صبر می کردم و فقط به دانستن این اطلاعات اکتفا میٰکردم. باید منتظر می ماندم تا توسط یک درمانگر راهنمایی شوم، اما هیچ کدام از اینها اتفاق نیفتاد. ما 31 سال را از دست داده بودیم. مصمم بودم یک دقیقه دیگر را از دست ندهم.
ایمیل رو فرستادم.، نوشتم: «اسم من ملیسا است. نام پدر من کامران است و در سال 1987 در هتل هالیدی در جکسونویل فلوریدا کار میکرد و در آنجا با مادرم آشنا شد. ممکن است خاله او باشی؟»
تقریباً بلافاصله پاسخی دریافت کردم: “بله، هستم” او پاسخ داد. “از آشنایی با شما بسیار خوشحالم.”
او آدرس ایمیل پدرم را به من پیشنهاد داد و من مستقیماً به او نامه نوشتم. تمام زندگی ام را در دو پاراگراف خلاصه کردم. تقریبا شبیه نوشتن یک رزومه بود. اشاره کردم که کجا به کالج رفتهام، فروتنانه از اینکه به دبیرستانی در لندن رفتهام و به حرفهام اشاره نکردم و اشاره کردم که اکنون با شوهر فرانسویام در پاریس زندگی میکنم.
من به این اشاره نکردم که یک فرد تا حدودی دلکشستهام و اینکه زخمی از صدمات و فقدان سالهای کودکی هستم و هیچ درمانی هرگز نتوانسته به طور کامل اینخا را التیام بخشد.
از ذکر جدالهای مادام العمر با اضطراب و افسردگی خودداری کردم. ایمیلُ مثل یک مصاحبه شغلی بود و اگر قرار بود این اولین برداشتی باشد که پدرم از من داشت، میخواستم عالی باشد.
کامران پاسخ داد که ظاهراً از احتمال داشتن یک دختر هیجان زده شده. به نظر میرسید که او واقعاً به من علاقهمند است و هر گونه اطلاعاتی در مورد خود، خانواده و سابقه پزشکی خود را ارائه خواهد داد. در چند ماه بعدی، ما به طور مرتب ایمیل میفرستادیم. ما علایقمان و خصوصیات مشترک زیادمان رو به اشتراک گذاشتیم و باعث خوشوقتی همدیگر شدیم.
زمانی که یک ماه بعد رسماً از طریق اسکایپ با هم ارتباط برقرار کردیم، احساس می کردم که پدرم را در تمام عمرم میشناسم.
بستگانش از من استقبال کردند. ناگهان بخشی از این خانواده بزرگ و صمیمی ایرانی شدم که در سراسر جهان پراکنده شده بودند. دخترم از خانواده بزرگ و دوست داشتنیای که همیشه برای خودم آرزو داشتم مطمئن شد. عموی جدیدم در فلوریدا مرا با فیس تایم دید . من به ملاقات عموی دیگرم به آلمان رفتم.
من آنقدر به عموهایم و همسرانشان نزدیک شده بودم که نخواستم نشانههایی را ببینم که اشاره میکردند که رابطه ما از یک سطحی بالاتر نخواهد رفت.
اگرچه در اوایل این فرایند آشنایی گفته بودم که هیچ انتظاری از رابطه ندارم، اما این دروغی بود که مغزم به قلبم گفته بود. همیشه انتظاراتی داشتم و هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم تا آنها را کم کنم.
در طول شش ماه اول رابطه مجازیمان، درباره اینکه چگونه میتوانم بعد زایمان ببینمش، صحبت کردیم. این من بودم که برای اولین بار پیشنهاد سفر را دادم و هرگز نپرسیدم که چرا کامران، خودش به دیدن من در پاریس نمیآید.
من همچنین نپرسیدم که چرا بیشتر تماسهای کامران با من در ماشین او انجام میشود، حتی بیرون از خانهاش.
وقتی زایمان کردم، کامران جزو اولین افرادی بود که از بیمارستان با او تماس گرفتم.
روی کارتی که او برای نوه خود فرستاده بود، نوشته شده بود: «به امی، پدربزرگ شما را دوست دارد و مراقب شما خواهد بود.»
در هفتههای بعد، ما دائما در تماس بودیم. ما طبق معمول چت ویدیویی داشتیم و مرتباً پیامک میفرستادیم.
در یکی از این تماسهای ویدیویی بود که کامران من را با دوست و مربی همیشگیاش، معلم سابق مدرسهاش، یک کشیش کاتولیک رومی، آشنا کرد. آن دو مرد مانند دوستان قدیمی با هم گپ زدند. به شوخی از کشیش پرسیدم: “آیا از اینکه کامران یک دختر دارد تعجب کردی؟”
او پاسخ داد: «نه، تعجب نکردم. کامران چند سال پیش به من گفت که یک دختر دارد.»
مثل این بود که یک تُن آجر به من برخورد کرده.
معلوم شد که او از تمام مدت در مورد من میدانسته.
من شک داشتم. ولی وقتی کوچکتر بودم، مادرم به من گفته بود که وقتی سه ساله بودم در پمپ بنزین محلی با برادر پدرم برخورد کردیم. این ملاقات او را غافلگیر کرد ولی او تصمیم گرفت من را به عنوان خواهرزاده اش به عمویم معرفی کند و برای ملاقات فردای آن روز برنامهریزی کند، اما این ملاقات هرگز انجام نشد.
من هرگز انگیزههای غفلت پدرم از من را درک نمیکنم و اینکه چرا او هرگز دنبال من نگشته است.
در طول سالهای بزرگسالی، عزت نفسم باعث شد به خودم بگویم که انجام این ملاقات ممکن نبوده. ما در یک شهر بزرگ زندگی می کردیم. چه شانسی برای برخورد با یک غریبه وجود داشته؟
اما شنیدن این کلمات از زبان شخصی در زندگی کامران که به وضوح او برایش احترام قائل بود (همان کشیش)، به من ثابت کرد که او تقریباً تمام عمر در مورد من میدانسته. و با این حال، او برای جستجوی مادرم به هالیدی برنگشته بود و در تمام سالهای پس از آن، حتی کاری مثل آزمایش دیانای برای تعیین اعضای خانواده انجام نداده بود.
با این حال – ما برنامههایی دیدار با او در واشنگتن را انجام دادیم. دخترم، امی، یک ماهه بود. بالاخره توانستیم سفری را که هشت ماه در مورد آن بحث میکردیم رزرو کنیم. انتظار داشتم، این فرصتی برای شناختن و ارتباط با پدرم شود، به سؤالات من پاسخ داده شود.
من به کامران نوشتم که برای شش هفته بعد پروازهایمان را رزرو کرده ام. و سپس سکوت…
نزدیک به یک ماه بود که از پدرم خبری نداشتم. احساس میکردم کار اشتباهی انجام دادهام، هرچند نمیتوانستم مطمئن باشم که چه کاری. این احساس طرد شدن از سوی والدین بار دیگر، همراه با هورمونهای خشم پس از زایمان، مرا به افسردگی کشاند.
من تقریباً سفر را لغو کردم، اما کمتر از دو هفته قبل موعد، دو عموی من اتفاقاً خودشان در پاریس بودند. در خانه من شام خوردیم و آنها من را متقاعد کردند که به کارم ادامه دهم. تقریباً به نظر میرسید که به خاطر دوریگزینی کامران از من عذرخواهی کنند.
روز ورود ما، کامران در فرودگاه ما را ملاقات کرد. محکم یکدیگر را در آغوش گرفتیم، اولین باری بود که آغوش پدرم را حس کردم. در آن لحظه آرامش داشتم و خوشحال بودم که به این سفر رفته بودم. بعدازظهر همان شب با کامران و همچنین با همسرش که فقط چهار سال از من بزرگتر بود ملاقات کردیم.
در طول هفته، آن طور که برنامهریزی کرده بودیم، هر روز نمیٰتوانستم پدرم را ببینم.
یک روز سرش خیلی شلوغ بود. یکی روز دیگر، او شب قبل تا دیروقت بیدار مانده بود و نمیتوانست بیرون بیاید. ما در هتلی در ویرجینیا اقامت کردیم و بیشتر آن سفر را به سرگردانی در راهروها گذراندیم. این یک سفر دیدنی معمولی نبود. من برای هدف مشخصی آمده بودم که پدرم را بشناسم و ناامید شده بودم.
من همیشه یکی از آخرین دیدارهایمان را به یاد خواهم آورد. در مرکز شهر استارباکس بود. چیزهای زیادی ناگفته مانده بود و من مشتاق بودم که بالاخره به پدرم برسم. من یک آدم اجتماعی هستم، معمولاً میتوانم با هرکسی که ملاقات میکنم صحبت کنم، اما فاصله بین ما خیلی زیاد بود. به نظر نمیرسید که ما بتوانیم یک گفتگوی طبیعی داشته باشیم. چشمان کامران روی نوزاد من متمرکز بود.
“آیا می توانم او را نگه دارم؟” او پرسید.
بچه را به او دادم و شوهرم عکس گرفت.
او گفت: «اجازه دهید از شما سؤالی بپرسم. بارداری شما چطور بود؟ آیا شما حالت تهوع صبحگاهی داشتید؟ شب ها چطور میگذشت؟»
لحن سوالات او شبیه به شخصی بود که تحقیق کنجکاوانهای انجام میداد، نه یک پدر نگران.
در طول سالهایی که در مورد ملاقات با پدرم خیالپردازی میکردم، هزاران بار اولین مکالمهمان را تصور میکردم. من همیشه تصور میکردم که او از من در مورد دستاوردهایم میپرسد و من برایش در مورد اینکه در 16 سالگی از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودم، مشاغل مختلفی که داشتم، سفرهایی که انجام میدادم، بگویم.
هرگز فکر نمی کردم که تنها علاقه او به من به عنوان یک زن باردار و زایمان باشد.
وقتی در آن استارباکس نشسته بودم، در تمام عمرم هرگز اینقدر احساس طرد شدن، نکرده بودم.
و این احساس طرد شدن افسردگی رو به رشد من را بیشتر کرد. پدرم تایید کرده بود که به من علاقهای ندارد و هر چقدر هم که اعتراف سخت بود، تحسین ظاهری او از امی کمتر به خاطر عشق عمیق یا تمایل به پدربزرگ شدن بود.
به نظر نمی رسید او متوجه شکستن قلب من شود. پس از مدت کوتاهی که به وضوح بی حوصله به نظر میرسید، بهانهای جور کرد تا به خانه برگردد. شوهرم به ما پیشنهاد کرد که در اطراف قدم بزنیم، اما وقتی از پارک روبروی خیابان پنسیلوانیا عبور میکردیم، اشک از صورتم جاری شد.
گفتم: “فقط میخواهم به اتاق هتل برگردم و گریه کنم.”
دختر دوم پدرم تقریباً نه ماه بعد از تاریخ سفر ما به دنیا آمده بود. کامران بعداً به من گفت که من الهام بخش تصمیم او برای داشتن فرزند دیگری بودم.
بعد از آن زیاد صحبت نکردیم. تقریباً یک سال بعد، ایمیلی را که قبلاً جرات نوشتن آن را نداشتم برایش نوشتم. احساسم را در مورد ملاقاتمان توضیح دادم. من در مورد انتظاراتم از رابطهمان صادق بودم. ما یک سری تماسهای ویدیویی را برای رسیدگی به این انتظارات انجام دادیم.
در آخرین جلسه، من در نهایت از او سوالی را پرسیدم که بیش از دو سال می خواستم پاسخ آن را بدهم: “چرا هیچ وقت دنبال من نگشتید؟”
او با کمال بیشرمی پاسخ داد: “من تصور میکردم که دخترش هنوز یک پیشخدمت باشد که در جکسونویل زندگی میکند.”
این آخرین باری بود که با پدرم ارتباط برقرار کردم.
یک سال بعد، با خودم فکر میکنم که چه میشد اگر هرگز آن ایمیل را برای پدرم نفرستاده بودم. در این صورت، من بخش قابل توجهی از سال اول زندگی دخترم را درافسردگی سپری نمی کردم.
اما با نفرستادن آن ایمیل، از عشق عموها و عمه هایم نیز آگاه نمیشدم. من سابقه پزشکی کامل خود را پیدا نمیکردم. احساس نمیکنم به اصل و نسب و افرادی که میتوانم به آنها افتخار کنم متصل هستم. اندوهگین هستم. اما خوشحالم که این تجربه از من مادر بهتری خواهد ساخت.
از دل برود هر آنکه از دیده برفت