روانشناسی قدرت

برداشت عمومی در ارتباط با علت رفتار غالبا خودمحورانه و مستبدانه یک صاحب قدرت، اینست که فرد مزبور انسانی است که ذاتاً از طبیعتی مالامال از خصلتهای منفی، از قبیل خود بزرگ بینی، کیش شخصیت و نگاه از موضع بالا در رابطه خود با انسانهای دیگر برخوردار است.
بعبارت دیگر قضاوت عمومی در مورد یک صاحب قدرت در اکثر موارد بر حالات و روحیات شخص مزبور متمرکز میگردد و با یافتن زنجیرهای از مثالها و شواهد، باور عمومی به این نتیجه میرسد که وی دارای آنچنان خصائل منفی شخصیتی است که مآلا از او یک مستبد و دیکتاتور ساخته میشود.
اما تحقیقات و مطالعاتی که اخیراً در زمینههای مشترک روانشناسی و علوم سیاسی بعمل آمده خبر از واقعیتهایی میدهند که تا کنون برای ما ناشناخته بوده است. این مطالعات نشان میدهند که چرا افراد قدرتمند در اکثر مواقع و در طول تاریخ بنحوی شگفتانگیز از خود رفتاری بکلی متفاوت پیش و پس از به قدرت رسیدن نشان میدهند بنحوی که پیروان و هواداران خود را سخت مایوس و سر خورده میکنند. هر چند که در این مورد استثنائاتی وجود دارد اما قانون کلی اینست که رفتار و کردار و حتی نحوه سخن گفتن فرد بطور بارزی پس از رسیدن به قدرت دستخوش تغییر میگردد.
در مطالعاتی که در این خصوص صورت گرفته یک نتیجه مهم دیگر نیز عاید محققین شده است که ظهور رهبران مقتدر در جوامع مختلف به این دلیل نیست که آنان عناصری بیترحم و بیاعتناء به هر نوع اصول اخلاقیاند بلکه عمدتاً ناشی از مهارت خارق العاده آنان در برقراری رابطه با اجتماع خویش است.
به این ترتیب اگر خصلتا این افراد تفاوت چندانی با دیگر انسانها نداشته باشند بلکه مانند هر انسان دیگری از خصایص خوب و بد در نهاد خود بهره بجویند باید در پروسه تبدیل شدن به یک عنصر قدرتمند اتفاقی بیافتد که رفته رفته از آنان شخصیت جدیدی بسازد.
ادم گالینسکی (Adam Galinsky) روانشناس اجتماعی در دانشگاه Northwestern University-Kellogg School of Management حدود یکسال پیش دست به آزمایشی بدیع زد. او دو گروه از دانشجویان را برگزید و با هر گروه به این ترتیب عمل کرد. با گروه A به بحث و تبادل نظر نشست و از انواع وسائل استفاده نمود تا نقاط قوت روحی آنانرا استخراج و برای آنان برجسته نماید. او با تأکید بر قدرتمند بودن (Powerful) این گروه آنان را برای ورود به آزمایش آماده نمود. رفتار گالینسکی با گروه B درست از نقطه عکس آغاز شد و آنان را به لحاظ روانی در شرایطی قرار داد که احساس ضعف و زبونی بر آنان غالب گردد (Powerless) و پس از آن هر دو گروه را راهی آزمایش نمود.
گالینسکی و دستیارانش از داوطلبین خواستند که در یک محل گرد هم آیند و سپس به آنان گفتند که حرف E را با یک ماژیک بر روی پیشانی خود بنویسند. تعداد کسانی که در گروه B حرف E را وارونه نوشتند (آنچنانکه این حرف در آینه ظاهر میشود) بنحوی که برای نفراتی که از روبرو به پیشانی آنان نگاه کنند قابل خواندن باشد سه برابر گروه A بود که اکثریت قریب به اتفاق افراد آن حرف E را از دید و منظر خود نوشتند یعنی برای کسانی که از روبرو آنان را میدیدند وارونه بنظر میآمد (آنطور که در اینه دیده میشود) و قابل خواندن نبود.
نکتهای که گالینسکی از این آزمایش که در مجله Psychological Science نیز به چاپ رسید استخراج نمود این بود که کسانی که احساس میکردند که در موضع قدرت قرار دارند تقریباً بلافاصله و در اندک مدتی حس توجه به دیگران و نقطه نظرات آنان را از دست میدادند و آنچه که برایشان مهم بود این بود که “خود” دنیای اطراف را چگونه میبینند.
نتیجهای که دیچر کلتنر (Dacher Keltner) روانشناس اجتماعی از دانشگاه برکلی از آزمایش گالینسکی گرفت این بود که یافتههای آزمایش مزبور چشمان ما را بر روی یک پارادوکس در رابطه با “قدرت” باز کرده است. مردم در سازمان هائی که تابع سلسله مراتباند در صورتی که حق انتخاب داشته باشند شدیداً تلاش میکنند که فردی را به رهبری برسانند که نسبت به وضعیت آنان احساس همدردی داشته و منعکسکننده صدا و خواستهای آنان باشد. اما پارادوکس از آنجا آغاز میگردد که قدرت باعث میگردد که بنحوی اعجابآور فرد تازه به قدرت رسیده به ساده اندیشی کشیده شود. او از لحظه تکیه زدن به جایگاه قدرت رفته رفته جهان پیرامون خود را تنها از منظر خود میبیند و بطور اسرارآمیزی تجزیه تحلیلها و تصمیماتش در جهت حفظ و بقاء قدرت خویش است.
کلتنر نشان داد که نفس قدرت باعث میگردد که شناخت در فرد قدرتمند دچار پیشداوری هائی گردد که (Cognitive Biases) بکلی نسبت به مصالح افرادی که پیرو و یا حامی بودهاند بیتفاوت میشود.
خلاف این مسأله نیز صادق است. باین معنی که افراد هر چه از قدرت کمتری برخوردار باشند بهتر قادرند مسائل را از دیدگاه منافع جمع ببینند و برای عقاید دیگران احترام بیشتری قائلاند. دستیابی به قدرت باعث میگردد که بسرعت فرد تمامی مهارتهای خود را در ایجاد رابطه مهرآمیز و عاطفی با افراد حامی و یا پیروان خود به فراموشی سپرده و دیگر دیدگاههای آنان را نبیند و صدای آنانرا نشنود. گوئی بناگاه در محفظهای زیست میکند که بکلی نسبت به جریاناتی که در اطرافش میگذرد ایزوله میشود. تنها چیز هائی را میبیند که دوست دارد ببیند و صدا هائی را میشنود که دوست دارد بشنود.
در حقیقت بنوعی نتایج این آزمایشات با عقل متعارف نیز همخوانی دارد. فرد قدرتمند با دستیابی به قدرت به این نتیجه میرسد که لابد ارزشهای او به لحاظ توانائیهای فردی و یا مهارتهای تخصصی و یا قدرت مدیریت از دیگران یک سر و گردن بالاتر بوده که توانسته در مسابقهای نفس گیر گوی سبقت را از دیگران برباید. او با خود میاندیشد، اگر من برتر از همه نبودم چه دلیلی داشت که به این موفقیت و مقام برسم؟ از این لحظه به بعد او خود را بطور بیوقفه محق میداند که وزن به مراتب بیشتری به نظرات خود بدهد و انتخاب مردم را اینگونه تفسیر کند که چون نمیتوانستهاند و یا نمیدانستهاند که چگونه کارها باید سامان داده شود به من روی آوردهاند. باین ترتیب از نظر وی غیرعقلانی است که برای تصمیمگیری و برنامهریزی نظرات آنان را نیز وارد معادله کند.
اما اشکال بزرگتردر اینجاست که وقتی از نظرات مردم سخن به میان میآید خواستهای آنان نیز با نظراتشان درهم میآمیزد و مجموعه بوجود آمده یک جا اعتبار و ارزشش را نزد صاحب قدرت از دست میدهد. وی هرگز توجه نمیکند که هر چند ممکن است در باب اداره و مدیریت و یافتن راه حل نظر مردم صائب نباشد (که در آن هم بحث است) اما قرار نیست “خواسته هایشان” نیز همپای “نقظه نظرات غیرتخصصیشان” در هم آمیخته و فاقد ارزش و اعتبار گردد.
در تحلیل نهائی الزاماً این خصائل فردی که در مسند قدرت نشسته نیست که رفتار او را رقم میزند بلکه در اکثر موارد این پروسه رسیدن به قدرت است که از فرد شخصیت جدیدی میسازد. این فرآیند میتواند کاراکتری افتاده و درویش مسلک و همراه مردم را به مستبدی سر سخت و نفوذ ناپذیرو بیتوجه به خواست مردم مبدل کند. تغییر و تحول یاد شده (Transformation) بخصوص برای آنان که خود را خادمین خداوند و یا مردم میدانند سخت هشداردهنده است.
منبع: شهیر بلاگ