کتاب احتمالاً گم شدهام، نوشته سارا سالار
کتاب احتمالا گم شدهام نخستین اثر سارا سالار که جایزه ادبی «بنیاد گلشیری» را از آن خود کرده، زندگی زنی را به تصویر میکشد که در طول روز میان خیال و واقعیت در رفت و آمد است و با یادآوری خاطرات خود، رویدادهای چشمگیر زندگیاش را بازگو میکند.
راوی این قصه دختری همدانی است که پدرش را از دست داده و مادرش اعتیاد دارد. او در دبیرستان با دختری به نام گندم آشنا میشود. گندم تک فرزند است و پدر و مادرش از هم جدا شدند. بیشترین دغدغه این دختر پایدار ماندن ارتباطش با گندم است. او میخواهد در میان جست و جوهایش در گندم خود گمشدهاش را پیدا کند.
راوی به دلیل آشفتگیهای ذهنیاش درمورد گذشته تصمیم میگیرد به روانشناس مراجعه کند؛ گویی روانشناس، مخاطبان داستانش هستند که در این مسیر به سؤالهای ایجاد شده در ذهنش پاسخ میدهند.
در «کتاب احتمالا گم شدهام» محور اصلی داستان، شخصیت راوی است. نویسنده با شخصیتپردازی، داستان را پیش میبرد و شما با تحلیل شخصیت راوی به اهداف داستان پی میبرید.
شما در این داستان آنقدر ساده و صمیمی با راوی همراه میشوید، با او سفر میکنید یا در خوابگاههای دانشجویی دههی 60، مطب دکتر و... وقت میگذرانید که گویی از دههی دوم زندگی راوی تا دههی سوم و چهارم با او همراه بودهاید و میتوانید تمام دغدغههای زنانهاش را درک کنید.
کتاب احتمالاً گم شدهام
نویسنده : سارا سالار
نشر چشمه
۱۴۳ صفحه
صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را میدهد. دستم را بیخودی طرفش دراز میکنم تا قبل از این که مغزم روی تخت ولو شود، صداش را کم کنم… میرود روی پیغام گیر… کیوان است. میخواهد بداند خانه هستم یا نه. جواب نمیدهم. سرم را که از روی بالش بلند میکنم، تازه میفهمم چه قدر سنگین است. از لابه لای بخار توی سرم به ساعت روی میز نگاه میکنم. ساعت ده است با بازده یا دوازده؟ چه اهمیتی دارد؟ سعی میکنم دیشب را به خاطر بیاورم. جاش سامیار به خاطرم میآید و این که اهمیت دارد ساعت ده است یا یازده یا دوازده و اصلاً اگر صبح زود بیدار شده باشد، تا حالا چه کار کرده و حالا دارد چه کار میکند… از جا میپرم، دستم را به دیوار میگیرم و از اتاق خواب میآیم بیرون… سامیار توی اتاقش نیست… دلم هری میریزد پایین… توی سالن سرک میکشم… توی آشپزخانه… توی حمام و توالت… نیست… همانجا کنار دیوار توالت مینشینم و نفس میکشم…
یکدفعه یادم میآید امروز صبح با تاکسی فرستادمش مهدکودک. باورم نمیشود یادم رفته باشد. خودم بیدار شده بودم، خودم به زور دو سه لقمهای چپانده بودم توی دهانش، خودم لباس خوابش را کنده بودم و بلوز و شلوارش را تنش کرده بودم و توی کیفش آب پرتقال و بیسکویت گذاشته بودم و به تاکسی سر کوچه زنگزده بودم یک رانندهی مطمئن بفرستد تا ببردش مهد کودک. نکند دارم آلزایمر میگیرم. یعنی آدم میتواند توی سی و پنج سالگی آلزایمر بگیرد؟ پاهام را دراز میکنم روی زمین و سرم را تکیه میدهم به کاشیهای سرد دیوار… فکر میکنم خواب بودم… شاید هم بیدار… دیدم دوباره توی آن حیاط مربع شکلی هستم که چهارتا باغچه دارد… گندم بلوزش را میزند بالا…
میگوید: «من با یک روح عشق بازی میکنم. » دروغ میگوید. گندم خیالباف است… زبانش را در میآورد و میگوید: «من خیالبافم با تو؟ » دیدم دوباره توی آن حیاط مربع شکلی هستم که وسطش یک حوض بزرگ آبی است… صدای کفشهای پدر گندم را روی آجرفرش کف حیاط میشنوم. پدرش همیشه هست و هیچ وقت نیست… گندم وقتی لبخند میزند روی گونه هاش چال میافتد. از لبخندهاش حرص میخورم… میگوید: «جواب مادرت را بده، نگذار هر غلطی دلش میخواهد باهات بکند. » میگویم: جواب مادرم را دادم. » بلند میشود و روی خاک باغچه زیر درخت توت که عین یک غول بزرگ شده، میرقصد. موهای مشکی بلندش به این ور و آنور تاب میخورد. میگوید: «دروغ میگویی، ترسو! » میگویم: «به من نگو ترسو. » دور خودش میچرخد و میگوید: «ترسو، ترسو…» | گریهام میگیرد، همهاش از دستش گریهام میگیرد؛ از دست خودش و آن مادربزرگ قرتیاش با آن موهای نقرهای و آن بلوز و دامن و جورابهای مشکی و آن کفشهای پاشنه بلند… میگویم: «من دیگر نمیخواهم باهات دوست باشم. » میرود آن سر حیاط به طرف اتاقش و میگوید: « به درک. » دنبالش میروم… توی اتاقش نیست… از آن اتاق به اتاق کناری میروم… آنجا هم نیست… به مهمان خانه میروم… نیست… به اتاق مادربزرگش میروم… نیست… حتا توی اتاق پدرش میروم…
نیست… برمیگردم توی حیاط… دلم هری میریزد پایین، باغچهها نیستند، درختهای توت و انار و سنجد نیستند، حوض آبی وسط حیاط و آجرفرشهای کف حیاط نیستند… نفس میکشم، هوایی نیست، نفس میکشم، هوایی نیست، نفس میکشم، هوایی… چشمهام را که باز میکنم، انگار سرمای این کاشیهای سرد از توی کلهام فرو رفته است توی گردنم و از توی گردنم فرو رفته است توی دلم و از توی دلم فرو رفته است توی پاهام… پاهام را جمع میکنم توی بغلم. کمی که گرم میشوند، دستم را میگیرم به دیوار و بلند میشوم. میخواهم از توالت بیایم بیرون که صورتم را توی آینه میبینم. مینشینم روی توالت و صورتم را بین دستهام قایم میکنم. تازه یاد نگاه و حرفهای امروز صبح سامیار میافتم. میخواست بداند چرا پشت چشمم اینجوری شده. دکتر پرسید: «چند وقت است با گندم به هم زدی؟ » | گفتم: «هشت سال. » میروم توی آشپزخانه. توی یخچال همه چیز به نظرم خشک و گندیده میآید. قبل از اینکه حالم به هم بخورد، درش را میبندم. دلم سیگار میخواهد. مسخره است، صبحانه سیگار! … گندم از آدمهایی که تا بیدار میشدند صبحانه نخورده سیگار میکشیدند بدش میآمد… به درک که گندم از چی بدش میآمد و از چی خوشش میآمد… دستم را میگذارم روی معدهام، انگار میخواهد از دهانم بپرد بیرون… صدای زنگ تلفن این بار ترتیب قلبم را میدهد. میپرم توی اتاق خواب و قبل از این که قلبم خودش را جرواجر کند، صداش را کم میکنم. با اینکه مطمئنم باز هم کیوان است، گوشی را برنمی دارم. میگذارم برود روی پیغام گیر. وقتی دارد پیغام میگذارد، جواب میدهم. میگوید: «چه طوری؟ » | چه قدر دلم میخواهد بگویم به تو چه.
میگویم: «خوبم. » میگوید: «سامیار چه طور است؟ » باز هم دلم میخواهد بگویم به تو چه. میگویم: «رفته مهدکودک. دارم میروم دنبالش. » میگوید: «اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن. مواظب خودت باش. » خندهام میگیرد… مواظب خودت باش… دیروز منصور هم همین را بهم میگفت، مواظب خودت باش. روی تخت ولو میشوم. چراغ سقف هنوز روشن است. وقتی کیوان هست نمیشود شبها چراغ را روشن گذاشت. میگوید بدن آدم صبحها نیاز به نور دارد و شبها نیاز به تاریکی. برای همین بهتر است شبها اتاق تاریک باشد… فکر میکنم چرا هیچ وقت به کیوان نگفتهام از خوابیدن توی اتاق تاریک میترسم… آخر مگر دختر به این گندگی از خوابیدن توی اتاق تاریک میترسد؟ آخر مگر دختر به این گندگی از مارمولک… این بار صدای زنگ در ترتیب… یعنی آقا رضاست؟ … شاید هم خانم نعمتی است… از فکر این که نکند منصور باشد هول میکنم… منصور هیچ وقت بدون تماس سرش را نمیاندازد پایین، راه بیفتد بیاید این جا. چه قدر دلم نمیخواهد کسی را ببینم، حتا برای یک دقیقه، حتا برای نیم دقیقه، حتا برای… فکر میکنم حتماً در پایین باز بوده… دستی توی موهای ژولیدهام میکشم و با همان ریخت و قیافه میروم طرف در. قبل از این که در را باز کنم از چشمی بیرون را نگاه میکنم. بتول خانم است. نمیدانم باز کنم یا نه… باز میکنم… تا جایی که میشود سرم را میاندازم پایین تا صورتم را نبیند. بتول خانم مثل همیشه چادرش را از سرش برمی دارد و به جالباسی دم در آویزان میکند. میگویم: «امروز چند شنبه است؟ » در حالی که کفش و جورابش را میکند، میگوید: «یکشنبه دیگر. »
میخواهم ازش بپرسم مگر نگفتهام این یکشنبه نیاید. فکر میکنم لابد نگفتهام که آمده… جورابهای بلند مشکیاش را میچپاند توی کفشهای خاکیاش و میگذارد کنار جاکفشی و از توی جاکفشی یک جفت دمپایی برمی دارد و میپوشد. دوباره انگار میشود عین یک خرس سفید پشمالو که بهش بلوز و دامن پوشانده باشند. میدانم که از همین الان شروع میکند به وراجی. اصلاً براش مهم نیست توی سالن باشم یا توی اتاقها یا توی حمام یا توی توالت. انگار برای هوا حرف میزند. بعضی وقتها فکر میکنم وقتی خانه نیستم، شاید باز هم همین طور یک کله حرف میزند. میگوید: «آن وقت که بنزین کوپنی نشده بود تاکسی گیر نمیآمد چه برسد به حالا…» | دم در آشپزخانه به ظرفهای تلنبارشدهی توی ظرف شویی نگاه میکند، به آشغالدانی که تا کله پر از آشغال است و به میز که دست کمی از آشغالدانی ندارد. میگوید: «شما که من را میشناسید، اگر بمیرم غیر از تاکسی جرئت نمیکنم سوار ماشین دیگری بشوم…) خودم را میرسانم به اتاق خواب. امروز احساس میکنم صدای بتول خانم مثل گربهای وحشی هی به سر و صورتم پنجول میکشد، به خصوص حالا که صداش با تلق و تولوق ظرفهایی که دارد میشوید قاطی هم شده. درست و حسابی نمیشنوم چه میگوید، ولی مطمئنم دوباره دارد از حادثهای که همین دیروز پریروزها توی محلهشان اتفاق افتاده میگوید؛ مرد همسایهای که به بچهی هفت هشت سالهی طبقهی بالایشان تجاوز کرده، پدری که بچهاش را خفه کرده، زنی که شوهرش را کشته، دختری که از خانه فرار کرده، پسری که مادرش را… از توی کیفم پول در میآورم و از اتاق میروم بیرون. موضوع فقط سر و صداهای بتول خانم نیست، موضوع این است که نمیخواهم کسی این خانه را تمیز کند، نمیخواهم کسی چیز میزهای اینور و آن ور ریخته را بگذارد سر جاش.
توی آشپزخانه بتول خانم دارد میگوید: «گرانی، گرانی، میدانید گرانی چه به سر مردم آورده؟ …) میگویم: «بتول خانم امروز نمیخواهد کار کنی، این هم پولت. »
با تعجب نگاهم میکند. میگوید: «خدا مرگم بدهد، چشمتان چی شده؟ » تازه یاد چشمم میافتم که آن وسط لخت و عور است. فقط همین را کم داشتم… راه میافتم طرف اتاق خواب. میگویم: «اگر خواستم یکشنبهی دیگر بیایی، بهت زنگ میزنم. » میگوید: « آخر خانم…» میگویم: «در را هم محکم ببند. » فکر میکنم چه عجب! بعد از مدتها خودم را از قید و بند این که به کسی توضیح بدهم نجات دادهام… خنده دار است، خودم را از قید و بند اینکه به بتول خانم توضیح بدهم نجات دادهام، خودم را نجات دادهام، خودم را… صدای در را میشنوم که محکم به هم میخورد… اگر مجبور نبودم دنبال سامیار بروم، حتماً تمام روز همین جا دراز میکشیدم… گندم میگفت برای دراز کشیدن و فکر کردن و فاتحهی یک روز را خواندن باید بهم درجهی دکترا بدهند… گندم، گندم، کون لق گندم… خودم را میرسانم به میز آرایشم. پشت چشمم کبودتر از آنی است که بشود راحت قایمش کرد. تند تند آرایش میکنم… مانتو و شلوارم را میپوشم و روسریام را سرم میکنم… تند تند کیف و موبایل و عینک و بطری کوچک آبم را برمی دارم و از در میزنم بیرون… بالا چند لحظهای جلو پلهها میایستم و بعد تمام پلهها را میدوم پایین، تمام این ده طبقه را… پایین عین گوسفندی که همین الان خرخرهاش را بریده باشند به خرخر میافتم. همان جا کنار دیوار مینشینم و نفس میکشم… یاد گندم میافتم که همیشه یا داشت از پلههای خوابگاه میدوید بالا، یا میدوید پایین. به قول خانم حکیمی هیچ وقت نمیتوانست مثل بچهی آدم از این پلهها بالا و پایین برود.
نفسم که جا میآید میروم توی حیاط… بوی مهر همیشه دلم را مالش داده؛ اما امسال فقط دلم را مالش نمیدهد، دلم را از جا میکند. روی برگهای زرد و قرمز و قهوهای توی باغچه راه میروم و سعی میکنم به صدای خش خششان گوش کنم… دوباره دلم سیگار میخواهد؛ اما میدانم اگر سیگار داشتم و میکشیدم، حتماً همین جا روی همین برگها بالا میآوردم. دکتر پرسید: «کی با گندم آشنا شدی؟ » گفتم: «سال اول دبیرستان. » قبل از اینکه سر و کلهی کسی توی حیاط پیدا شود، میروم توی پارکینگ. ماشین توی پارکینگ نیست. دلم هری میریزد پایین… چند لحظهای فکر میکنم تا یادم بیاید دیشب ماشین را نیاوردهام تو. وقتی کیوان هست امکان ندارد حتا یک شب ماشین را توی کوچه بگذارد. سوار میشوم…
کمربندم را میبندم… شیشه را پایین میکشم… در بطری را باز میکنم و یک نفس نصفش را سر میکشم… رادیو را روشن میکنم و راه میافتم. . گویندهی برنامهی نمیدانم چی، میگوید: شاد باش تا حسود نباشی، شاد باش تا نفس راحتت بگذارد، نفس فقط در ناشادمانیهاست که حیات مییابد… از چهارراه پارک وی میاندازم توی اتوبان مدرس… چرا این هوا دارد دیوانهام میکند؟ عین چهارده سالگیام شدهام؛ عین همان وقت که تازه… اصلاً چه شد که آن روز توی دبیرستان از بین آنهمه دختر بر و بز به من نگاه کرد و لبخند زد؟ … بیمعنی… توی تمام عمرم همچین چیزی ندیده بودم. کسی داشت از بین آن همه دختر به من نگاه میکرد و لبخند میزد. سرم را چرخاندم به طرف کلاسهای زرد وزار آن طرف حیاط که دیگر نبینمش. نصف سرم مور مور میشد. چند وقت بود که نصف سرم مور مور میشد؟ … دو ماه؟ … سه ماه؟ فکر میکردم نکند مریضم، نکند سرطان دارم، نکند میخواهم بمیرم؟ … فکر کردم نباید نگاهش کنم، نباید نگاهش کنم… نگاهش کردم و دیدم همان کس با همان نگاه و همان لبخند دارد میآید طرفم. واقعاً داشت یک راست میآمد طرف خود من، پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. من بودم، تک و تنها، گوشهی آن حیاط خشک خشک خشک. گفت: «عجیب نیست که من و تو این قدر شبیه هم هستیم؟ »
این نوشتهها را هم بخوانید