کتاب پاریس جشن بیکران |معرفی و خلاصه | ارنست همینگوی
ارنست همینگوی با واع با اسلحهاش، با پیرمرد و دریایش و با داشتن و نداشتنش برای خیلیها بتی در دنیای ادبیات است. بگذریم که در حال حاضر خیلیها داستانهای کوتاه او را مهمتر از رمانهایش میدانند. ارنست کتاب «پاریس، جشن بیکران» را در تابستان سال ۱۹۵۷ در کوبا آغاز کرد، در در کچام، آیداهو و اسپانیا روی آن کار کرد و در سال ۱۹۶۰ دوباره در کوبا آن را به په پایان رساند. او در این کتاب خاطرات سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ خود را در پاریس، نوشته است. در بخشی از این خاطرات که به لطافت و جذابیت داستانهای او است میخوانید: «وقتی بهار میآمد، حتّی بهار کاذب، دیگر مشکلی وجود نداشت جزاینکه کجا میشود شادتر بود. تنها چیزی که میتوانست سرتاسر روزی را ضایع کند این و آن بودند، و اگر میتوانستی به کسی وعده دیدار ندهی، روز بیحد و مرز میشد. این و آن همیشه شادمانی را محدود میکردند، جز مشتی انگشتشمار که همان قدر خوب بودند که بهار. بامدادان بهاری از صبح زود کار میکردم، در حالی که همسرم هنوز خواب بود. پنجرهها چارطاق باز بودند و سنگفرش بارانخورده خیابان داشت خشک میشد. آفتاب، چهره خیس خانهها را که رودرروی پنجره داشتند میخشکاند. مغازهها هنوز بسته بودند. بزچران که نیاش را مینواخت از کوچه بالا آمد و زنی که در طبقه فوقانی ما زندگی میکرد با ظرف بزرگی به پیادهرو رفت. بزچران یکی از بزهای سیاه شیرده را که پستانهای آماسیدهای داشت جدا کرد و شیرش را در ظرف دوشید و در همین حال سگش بزهای دیگر را به پیادهرو میراند. بزها به اطراف نگاه میکردند و گردنشان را مثل جهانگردها برمیگرداندند. بزچران پول را از زن گرفت و تشکر کرد و ضمن نواختن نی از خیابان بالا رفت و سگ، گله بزهای پیش رویش را هدایت میکرد که شاخهایشان بالا و پایین میرفت. برگشتم و به نوشتن پرداختم و زن با شیر بز از پلهها بالا آمد.»
کتاب پاریس جشن بیکران
نویسنده: ارنست همینگوی
مترجم: فرهاد غبرایی
انتشارات کتاب خورشید
با آنهمه درخت در شهر، میشد هرروز آمدن بهار را ببینی؛ تا آنکه شبی باد گرم برمیخاست و یک روز صبح یکباره بهار را با خود میآورد. گاهی بارانهای تند و سرد چنان پسش میزد که به نظر میرسید هرگز بر نخواهد گشت و دارد از عمرت فصلی ربوده میشود. تنها چنین مواقعی بود که در پاریس از ته دل غصهدار میشدی، چون اوضاع برخلاف طبیعت بود. انتظار داشتی که در پاییز غم سراغت بیاید. هرسال که برگها از درختان فرو میافتاد و هربار که شاخهها را در باد و سرما و نور زمستانی عریان میدیدی، پارهای از وجودت میمرد. امّا میدانستی که بهار همیشه خواهد آمد، همان گونه که میدانستی پس از یخبندان، رود دوباره جریان خواهد یافت.
وقتی بهار میآمد، حتّی بهار کاذب، دیگر مشکلی وجود نداشت جزاینکه کجا میشود شادتر بود. تنها چیزی که میتوانست سرتاسر روزی را ضایع کند این و آن بودند، و اگر میتوانستی به کسی وعده دیدار ندهی، روز بیحد و مرز میشد. این و آن همیشه شادمانی را محدود میکردند، جز مشتی انگشتشمار که همان قدر خوب بودند که بهار.
چه بعدازظهر و غروب قشنگی. حالا بهتر است ناهار بخوریم. گفتم: «گرسنهام. توی کافه فقط با یک قهوه خامهدار کار کردم.» چطور از آب درآمده، تاتی؟ به نظرم خوب است. امیدوارم باشد. ناهار چی داریم؟ تربچه و جگر گوساله عالی با پوره سیبزمینی و سالاد آندیو. شیرینی سیب. و تمام کتابهای دنیا را برای خواندن داریم و هروقت هم که سفر رفتیم میتوانیم با خودمان ببریم.
لبهایش نگرانت میکرد، تا اینکه او را میشناختی و آنوقت نگرانیات دوچندان میشد.
او رفته بود. با خود گفتم امیدوارم که با مرد خوبی رفته باشد. امّا در دل غصهای داشتم.
هرچیزی، چه خوب و چه بد، وقتی قطع شود خلئی باقی میگذارد. امّا اگر بد باشد خلأ به خودی خود پر میشود و اگر خوب باشد فقط میتوان آن را با چیز بهتری پر کرد
«وقتی نوشتن به عادت اصلی و بالاترین لذتت بدل شود، فقط مرگ میتواند به آن پایان دهد.»
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره دیگری فرق دارد.
اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را، هر جا که بگذرانی، با تو خواهد بود؛ چون پاریس، جشنی است بیکران. همینگوی به یکی از دوستان خود، ۱۹۵۰
هرچیزی، چه خوب و چه بد، وقتی قطع شود خلئی باقی میگذارد. امّا اگر بد باشد خلأ به خودی خود پر میشود و اگر خوب باشد فقط میتوان آن را با چیز بهتری پر کرد.
«بینوا همه آنهایی که پز عالی دارند و جیب خالی.
بذرهای آنچه خواهیم کرد در ما نهفته است
یک چیز یاد گرفتم. چه چیزی؟ که هرگز با کسی که عاشقش نیستی به سفر نباید رفت.
یاد گرفته بودم که هرگز نباید چشمه نوشتن را خشک کرد، و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش میسازند دوباره پر شود.
برایت مهم نیست که قضیه چطور تمام شده؟ نه. زندگی و رنج یکی از همنوعانت برای تو اهمیتی ندارد؟ مال تو یکی نه. واقعاً که حیوانصفتی. درست است.
وقتی با کتابها به خانه رسیدم، از جای محشری که پیدا کرده بودم به همسرم گفتم. گفت: «ولی تاتی، باید همین بعدازظهر بروی و پولشان را بدهی.» البته، میروم. هردو با هم میرویم. و بعد، از کنار رودخانه و از خیابان ساحلی قدم زنان برمیگردیم. بیا برویم خیابان سن و نگاهی به نمایشگاهها و ویترین مغازهها بیندازیم. حتماً. هرجا که بخواهی قدم میزنیم و میتوانیم به کافه تازهای که تویش نه ما کسی را بشناسیم و نه کسی ما را بشناسد برویم و یک لیوان بنوشیم. میتوانیم دو لیوان بنوشیم. بعد هم میرویم جایی مینشینیم و غذا میخوریم. نه. فراموش نکن که باید پول کتابفروشی را بدهیم. برمیگردیم خانه و همینجا غذا میخوریم و دلی از عزا درمیآوریم و از آن تعاونی که از پنجره پیداست و قیمت شراب بن را روی پنجرهاش نوشته شراب میخریم و مینوشیم. بعد کتاب میخوانیم و به تخت میرویم و عشقبازی میکنیم. هرگز هم عاشق هیچکس غیر از خودمان نمیشویم. نه. هرگز.
دوستش داشتم و هیچ کس دیگر را دوست نداشتم و وقتی با هم تنها بودیم زمان، عاشقانه و جادویی میگذشت. خوب کار کردم و سفرهای زیادی با هم رفتیم، و دوباره حس کردم که رویینتنم و تا وقتی در آخر بهار آن سال از کوهستان بیرون آمدیم و دوباره به پاریس برگشتیم خلاف این ثابت نشد. این پایان نخستین بخش پاریس بود. پاریس دیگر آن شهر سابق نشد، هرچندکه همیشه پاریس بود و با تغییرش، تو هم تغییر میکردی. دیگر نه ما به فورارلبرگ برگشتیم و نه آن پولدارها. پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز میگشتیم، بیتوجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواریها و راحتیهایی میشد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هرچه برایش میبردی چیزی میگرفتی. به هرحال این بود پاریس در آن روزهای دور که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم.
دیدمت، ای زیبارو، و دیگر از آن منی ــ حال چشم به راه هر که خواهی گو باش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از آن منی و سرتاسر پاریس از آن من است و من از آن این دفتر و قلمم. نوشتن را از سر گرفتم و تا اعماق داستان فرو رفتم و لابه لایش گم شدم. دیگر من بودم که آن را مینوشتم، نه خود داستان، و دیگر نه سر راست کردم و نه گذشت زمان را حس کردم و نه اندیشیدم کجا هستم و نه به فکر سفارش دادن رُم دیگری افتادم. دیگر بیآنکه به فکر رُم بیفتم، از آن دلزده شده بودم. داستان به پایان رسید و من بسیار خسته بودم. آخرین پاراگراف را خواندم و آنگاه سر راست کردم و با نگاه به دنبال دختر گشتم؛ او رفته بود. با خود گفتم امیدوارم که با مرد خوبی رفته باشد. امّا در دل غصهای داشتم.
حال که هوا بد شده بود، میتوانستیم مدتی پاریس را ترک کنیم و به جایی برویم که جای این باران، برف باشد که لابه لای کاجها فرو ببارد و جادهها و تپههای بلند را چنان بپوشاند که وقتی شب به خانه برمیگردیم صدای غژغژش را زیر پایمان بشنویم. زیر لِزآوان، کلبهای کوهستانی بود که پذیراییاش شایان بود و آنجا میشد با هم باشیم و کتاب بخوانیم و شبها در تخت، جایمان گرم باشد و پنجرهها را باز بگذاریم و ستارههای تابناک را ببینیم. این بود جایی که میشد رفت. سفر در قسمت درجه سه قطار، گران تمام نمیشد.
در آن اتاق، به این نتیجه رسیده بودم که باید درباره هرچیزی که میدانم داستانی بنویسم. تمام مدت که در حال نوشتن بودم میکوشیدم همین کار را پیش ببرم، و این انضباطی خوب و خشک بود. در همین اتاق بود که آموختم از لحظهای که دست از نوشتن برمیدارم تا فردای آن روز که دوباره کارم را از سر میگیرم به هیچ کجای نوشتهام فکر نکنم. به این ترتیب امیدوار بودم که ناخودآگاهم بتواند روی داستان کار کند و در عین حال بتوانم به مردم گوش فرا دهم و به هرچیزی که میخواهم توجه کنم؛
دعوتش را پذیرفتم و به رفتن به استودیویش عادت کردم، و او همیشه از آن الکل طبیعیاش به من میداد و همیشه تعارف میکرد که لیوانم را دوباره پر کنم، و من تابلوها را تماشا میکردم و با هم حرف میزدیم. تابلوها هیجانانگیز بودند و گفتگو هم بسیار خوب بود. بیشتر او حرف میزد و از تابلوهای مدرن و نقاشها ــ بیشتر به عنوان آدمهای معمولی تا نقاش ــ و از کارش میگفت. چندین جلد دستنوشتهاش را که دوستش روزانه تایپ میکرد نشانم داد.
کسی که کار مورد علاقهاش را میکند و از طریق آن راضی میشود، کسی نیست که از فقر در رنج باشد.