کتاب کیمیاگر |معرفی و خلاصه | نوشته پائولو کوئیلو

کیمیاگر از رمانهای بسیار پرفروش دنیا، اثر پائولو کوئیلو نویسنده معاصر برزیلی است. این کتاب به بیش از ۵۲ زبان ترجمه شده و در بیش از ۱۵۰ کشور دنیا به فروش رفته است. حسین نعیمی کتاب کیمیاگر را به فارسی باز گردانده است.
پائولو کوئیلو در کتاب کیمیاگر، داستان چوپانی اسپانیایی به نام سانتیاگو را روایت میکند که زادگاهش در اندلس را ترک و به شمال آفریقا میرود تا گنجی مدفون را در حوالی اهرام مصر پیدا کند. سانتیاگو در این راه با زنی کولی، مردی که خودش را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا میشود. او همچنین دل در گرو فاطمه، دختر صحرا میبندد. هیچکس نمیداند این گنج چیست و آیا سانتیاگو میتواند بر موانع راهش در صحرا غلبه کند یا نه؟! اما همه این افراد، سانتیاگو را در مسیر جست وجویش هدایت میکنند و این جستوجو به کشف گنجی مبدل میشود که فقط در درون آدمی، میتوان آن را یافت.
کیمیاگر
نویسنده: پائولو کوئیلو
مترجم: حسین نعیمی
نشر ثالث
جوان، متعجب پرسید: «بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟» «اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست میدهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.»
کیمیاگر گفت: «قلب من از رنج` میترسد.» «به او بگو که ترس از رنج` بدتر از خود رنج` است. «هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد، چون آرزوها بیپایان و دور از دسترسند و راه، راه دشواری است. همت میخواهد و تلاش و هر لحظه آن میتواند لحظه پایانی باشد. لحظه دیدار با خدا یا لحظه پیوستن به ابدیت… .»
«صحرا را میبینی… که لبریز از زندگی است و آسمان پر از ستاره است، اگر جنگجویان را میبینی که میجنگند، همه و همه معرف یک چیزند، و آن اینکه پدیدهای خاص درصدد توجیه وضع عینی انسان است، انسانی که میاندیشد کی و چگونه از زندگی بهره گیرد، اگر حال را از دست بدهد بازنده است، ولی اگر در حال زندگی کند میفهمد که زندگی یک کاروان شادی است، یک جشن و پایکوبی است، یک سرور همیشگی است. «میفهمد که انسان تنها در لحظه` است که زندگی میکند و خود را زنده میبیند.»
آبگیر گفت: «برای نارسیس گریه میکنم. گفتند: «تعجبی ندارد، ما همهوقت، در تمامی جنگلها به دنبال آن آفریده زیباروی بودیم ولی… فقط تو میتوانستی، هر روز، در مقابل زیبایی او به سجده درآیی…» آبگیر پرسید: «نارسیس مگر زیبا هم بود؟» با تعجب جواب دادند: «چه کسی بهتر از تو خبر داشت؟ «بر ساحل تو خم میشد. «در آینهات هر روز، نقش رخ خود میدید.» آبگیر لحظهای خاموش شد، پس آنگاه گفت: «برای نارسیس گریه میکنم ولی هرگز زیبایی او را ندیدم. «برای نارسیس گریه میکنم چون هربار که بر ساحل من خم میشد، در آیینه چشمانش، زیبایی خود را میدیدم.» کیمیاگر گفت: «این است یک افسانه زیبا.»
. جنگی است بین نیروها، برای به دست گرفتن قدرت، و هر دو طرف با اعتقاد خود، با توسل به اللّه میجنگند و تا وقتی که یاور اللّه باشد، چنین جنگی به درازا خواهد کشید و سالها ادامه خواهد داشت، چون اللّه در آنِ واحد در کنار هر دو طرف است.»
هرکس در روی زمین، قسمتی یا گنجی دارد که منتظر اوست، از آنجا که غالب مردان در راه به دست آوردن گنج خود` نیستند، ما هم بهندرت از آن حرف میزنیم مگر برای کودکان، آنهم به صورت افسانه پریان، یا افسانه قسمت، رنج و گنج، سپس زندگی را به حال خود رها میکنیم که سرنوشت خود را دنبال کند
پیرمرد ادامه داد: «این کتاب، تقریبا مثل همه کتابها، از چیزهای مشابهی حرف میزند. از عدم توانایی انسانها در انتخاب سرنوشت خود میگوید و در خاتمه، اجازه میدهد بزرگترین فریب دنیا را باور کنیم.» جوان، متعجب پرسید: «بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟» «اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست میدهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.»
و این حرکت شبیه ضربالمثلی است که مردان در صحرا میگویند: وقتی نخلهای آبادی در افق است، مردن از تشنگی برای چیست؟` «همیشه آغاز یک تلاش، با شانس مبتدیان` همراه است. و پایان آن با سختکوشی و مقاومت فاتحان.» و جوان به یاد ضربالمثلی از سرزمین خود افتاد: «تاریکترین لحظه، لحظه قبل از طلوع خورشید است.»
«چیزی که همیشه آرزوی انجامش را داشتی؛ هر یک از آدمها، از آغاز جوانی، حدیث خویش` را میشناسد. در این دوره از زندگی همهچیز روشن است و انجامشدنی، انسان از رؤیاها و آرزوهایی که دوست دارد در زندگی انجام دهد، وحشتی ندارد. با گذشت زمان، نیروی عجیب و اسرارآمیزی سعی میکند به آدم بفهماند که شکلدهی و انجام حدیث خویش` ناممکن است.»
هیجانزده بود. دلشوره داشت. به هیچ وجه نمیتوانست فکرش را متمرکز کند. هنوز مردد بود. دودل بود. نمیتوانست تصمیم بگیرد. در این حال و هوا میدید که انتخاب چه کار شاق و مهمی است و تصمیم گرفتن چقدر مشکل؛ چون میدانست که تصمیمات فقط معرّف آغاز کارند، نه انجام آن. وقتی کسی تصمیمی میگیرد، در حقیقت خود را در معرض جریان تند و تیزی میگذارد که او را به نقطه نامعلومی میبرد. نقطهای که او هنگام تصمیمگیری نه خوابش را دیده بود و نه حتی بهطور مبهم، پیشبینیاش کرده بود. آری جریان او را به مقصدی مبهم هدایت میکند… به افقی ناشناخته!
جان جهان` آنهایی را که در راه انجام آرزوهای خود هستند به آزمایش میگذارد. «پشتکار و علاقه آنها را معاینه میکند، «قدرت گذشت آنها را میسنجد، «سماجت و پایمردی آنها را میبیند. «البته برای این کار، خیال بد نباید به خود راه دهیم، چون آزمایش برای این است که ما به موازات گامهایی که در جهت انجام آرزوهای خود برمیداریم، درسهایی هم در مسیر فرابگیریم که چگونه باید به سوی او برویم… «… و این لحظهای است که بیشتر رهروان نفیاش میکنند و از آن میگذرند
در این دوره از زندگی همهچیز روشن است و انجامشدنی، انسان از رؤیاها و آرزوهایی که دوست دارد در زندگی انجام دهد، وحشتی ندارد. با گذشت زمان، نیروی عجیب و اسرارآمیزی سعی میکند به آدم بفهماند که شکلدهی و انجام حدیث خویش` ناممکن است.
نه در گذشته زندگی میکنم و نه از آینده باخبرم. آنچه دارم، همین لحظه است، و همین لحظه برای من عین زندگی است، بنابراین باید از آن استفاده کنم، چون فقط در این لحظه است که خود را زنده میبینم. و تو، تو هم اگر بتوانی در حال باقی بمانی، و در حال زندگی کنی، باید یقین داشته باشی: «زنده هستی و شاد و فارغ از زحمت، «زنده هستی و شاکر از رحمت «صحرا را میبینی… که لبریز از زندگی است و آسمان پر از ستاره است، اگر جنگجویان را میبینی که میجنگند، همه و همه معرف یک چیزند، و آن اینکه پدیدهای خاص درصدد توجیه وضع عینی انسان است، انسانی که میاندیشد کی و چگونه از زندگی بهره گیرد، اگر حال را از دست بدهد بازنده است، ولی اگر در حال زندگی کند میفهمد که زندگی یک کاروان شادی است، یک جشن و پایکوبی است، یک سرور همیشگی است.
پیرمرد ادامه داد: «این کتاب، تقریبا مثل همه کتابها، از چیزهای مشابهی حرف میزند. از عدم توانایی انسانها در انتخاب سرنوشت خود میگوید و در خاتمه، اجازه میدهد بزرگترین فریب دنیا را باور کنیم.» جوان، متعجب پرسید: «بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟» «اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست میدهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.»
«در اینجا همراه کاروان، آدمهای مختلف با ادیان مختلف وجود دارند، هرکس خدای خود را در قلبش احساس میکند، اما خدای من، خدای واحد، اللّه، است، به اللّه قسم میخورم که آنچه در توان دارم انجام خواهم داد تا یک بار دیگر به سلامت از صحرا بگذرم، فقط از شما میخواهم که فرد، فردتان، هریک به خدای خود، خدایی که میپرستد و به آن اعتقاد دارد، از عمق وجود و قلبش قسم بخورد، که در هر حالت و وضعیت از من اطاعت خواهد کرد. در صحرا سرپیچی از اطاعت مفهومی بجز مرگ ندارد…»
تو شایستگیاش را داری که حدیث خویش` را کامل کنی…» جوان نمیدانست منظور او از «حدیث خویش» چیست. «چیزی که همیشه آرزوی انجامش را داشتی؛ هر یک از آدمها، از آغاز جوانی، حدیث خویش` را میشناسد. در این دوره از زندگی همهچیز روشن است و انجامشدنی، انسان از رؤیاها و آرزوهایی که دوست دارد در زندگی انجام دهد، وحشتی ندارد. با گذشت زمان، نیروی عجیب و اسرارآمیزی سعی میکند به آدم بفهماند که شکلدهی و انجام حدیث خویش` ناممکن است.»
«هر لحظه از تلاش لحظه دیدار است… وقتی در جستجوی گنج خود بودم، همه روزها را درخشان میدیدم چون میدانستم هر ساعت آن، فصلی است از رؤیای تلاش، تلاش برای پیدا کردن گنج`. همچنین، پدیدههایی را در مسیر خود دیدم که هرگز تصور دیدنشان را هم نمیکردم. و اگر شهامت لازم را نداشتم که دنبال کارهای غیرممکن باشم، مانند دیگر چوپانها، چوپان باقی میماندم.»
نزدیک ظهر، پیرمرد را دید و گفت: «… از اینکه دوستم، فورا گله را از من خرید، حیرت کردم. به من گفت تمام عمرش آرزو میکرده فرصتی پیش آید که روزی چوپان شود… غافلگیر شدم ولی… آن را به فال نیک گرفتم…» پیرمرد در پاسخ گفت که: «همیشه اینطور است، چنین شرایطی را، شروع مناسب` میگوییم. «اولین بار که ورق بازی کنی، مطمئنا خواهی برد. شانس، شانس مبتدیهاست…» «برای چه؟» «چون زندگی مایل است که تو با حدیث خویش` زندگی کنی.»
اسرار دنیایی، در حال نهفته است، اگر در حال دقت کنی، میتوانی لحظات خوبی داشته باشی و اگر در جهت بهبود و اصلاح لحظات حال باشی و اشتباهات را حذف کنی، آنچه پس از آن، عایدت میشود باز هم خوب و دلنشین است. آینده را فراموش کن و با توجه به تعلیمات الهی، به اللّه توکل کن و هر روز از عمر خود را در اختیار بگیر و در لحظات آن زنده باش و زندگی کن. چون، هر لحظه پارهای است از عنایت او و هر روز، بیانی است از جاودانگی او… »
«پس آن را پدیدهای دیدم با شوریدگیها، شیفتگیها، نگرانیها، اضطرابها، کوششها و کششهایش… این ما هستیم که جان جهان` را با اعمال خود تغذیه میکنیم، و زمین که در روی آن زندگی میکنیم میتواند بهتر یا بدتر شود، اگر ما بهتر یا بدتر شویم… و همین جاست که حضور عشق را میبینیم چون وقتیکه عاشق هستیم… برای عشق خود، مایلیم که بهتر شویم و به کمال برسیم.»