کتاب توهم آگاهی، چرا هیچگاه در اندیشیدن تنها نیستیم؟ | خلاصه و معرفی| استیو اسلومن و فیلیپ فرنباخ
توهم آگاهی نوشته استیو اسلومن و فیلیپ فرنباخ کتابی درباره خطاهای انسانی در درک موقعیتها و عملکردها است. کتابی درباره فهم محدود بشر از طبیعت، جهان و مناسبات علمی. این که چرا انسان گاهی ههمه را مبهوت نبوغ خود میکند و گاهی با ناآگاهی خود چنان دنیایی را ناامید میکند که گویی جهان به انتها رسیده است؟
کتاب توهم آگاهی کوشیده است تا به سوال بالا و سوالات مشابه پاسخ دهد. تمرکز و تاکید این کتاب بر آگاهی جمعی است. این که بشر باید ماهیت جمعی اگاهی را درک کند و بفهمد که هیچ موفقیت و اتفاقی تنها به دست یک نفر و در خلاء رخ نمی دهند. ماری کوری خود به تنهایی رادیواکتیو را کشف نکرد، نیوتن قوانین حرکت را در خلاء کشف نکرد و… در این کتاب موضوع اگاهی جمعی و اهمیت آن بررسی شده است. این که انسان واقعا چقدر میداند، چرا توهم اگاهی دارد، چرا و چگونه می اندیشد، چرا به بعضی چیزها، باور دارد و فرایند اندیشیدنش با انسانهای دیگر، و درباره موضوعات گوناگون علمی، سیاسی، انسانی چگونه است از موضوعات اصلی این کتاباند.
بهمحض اینکه درک کنیم همهٔ آگاهی در سر ما قرار ندارد، بلکه در یک جامعه به اشتراک گذاشته شده، قهرمانان ما تغییر میکنند. بهجای تمرکز بر افراد، تمرکز بر یک گروه بزرگ را آغاز میکنیم. کتاب توهم آگاهی میکوشد به ما درک غنیتری از ذهن بدهد، فهمی که در آن ارزیابی بهتری از اینکه چه میزان از آگاهی و فکرمان به اشیاء و افراد پیرامون وابسته است، داشته باشیم. و بدانیم آنچه در ذهن ما رخ میدهد بسیار فوقالعاده است، اما کاملاً به چیزی وابسته است که در جای دیگری رخ میدهد.
توهم آگاهی
چرا هیچگاه در اندیشیدن تنها نیستیم؟
نویسنده: استیو اسلومن – فیلیپ فرنباخ
مترجم: مینا تربتیمحسن فشی
ویراستار: مینو ابوذرجهرمی
کتاب کوله پشتی
هنگامیکه جامعهای قبول میکند داستان خاصی را بپذیرد (درحقیقت) نگرشی را که تلویحاً در آن داستان آمده میپذیرد.
ولتر: «توهم فراتر از همهٔ لذتهاست».
اکثر آگاهیهای فردی و بااهمیت به نحو قابلتوجهی کمعمق و سطحی هستند؛ بهطوریکه تنها به بخش اندکی از پیچیدگیهای محض این جهان واقفیم و اغلب این حقیقت را درک نمیکنیم که بسیار کم میدانیم. نتیجهٔ این رویکرد، اطمینان و اعتماد بیشازاندازه به خودمان است، بهطوریکه مطمئنیم اشتباه نمیکنیم، حتی اگر اطلاعاتمان کم باشد.
تغییر باورها بسیار دشوار است چراکه آنها با ارزشها و هویت ما عجین گشتهاند و جامعه در آن سهیم است. علاوهبراین آنچه عملاً در سر ماست، انگارههای علّی پراکنده و اغلب اشتباه است. این توضیح میدهد که چرا زدودن باورهای نادرست غالباً مشکل است. گاهی جوامع علم را بهدرستی درک نمیکنند، معمولاً بهنحوی که با انگارههای علّی ما پشتیبانی میشود. و توهم آگاهی بدین معناست که ما فهم خود را اغلب تا حد کافی بررسی نمیکنیم. این دستورالعملی برای تفکر ضد علم است.
مردم مانند زنبور هستند و جامعه مانند لانهٔ زنبور: هوش نه به مغزهای منفرد بلکه به ذهن جمعی وابسته است. در عمل افراد نهتنها به آگاهی ذخیرهشده در مغزشان، بلکه به آگاهیهای موجود در جاهای دیگر مانند بدن خود، محیط اطراف خود و بهویژه آگاهیهای موجود در دیگر افراد نیز تکیه میکنند
بخش مهمی از آموزش شامل آگاهی از این است که آیا یک ادعا قابلاعتماد است یا نه، چهکسی میداند و اینکه آیا احتمال دارد که آن شخص به ما حقیقت را بگوید. هیچ پاسخ قطعی برای اظهارنظر درمورد آنها وجود ندارد، اما یک فرد آموزشدیده در پاسخ به آنها نسبت به یک فرد آموزشندیده بهتر عمل میکند. این مطلب تنها در علم صادق نیست. این درمورد هر چیزی که تعلیم میدهیم صادق است، چه قانون باشد، چه تاریخ، جغرافیا، ادبیات، فلسفه یا هر چیز دیگری.
مردم اغلب مواضع محکمی درمورد موضوعات دارند، مواضعی که مبنای ناچیز و ضعیفی دارند، یقیناً آنقدر ناچیز که قادر به بیان آن نیستند. اما نباید اینگونه باشد. پژوهشهای ما نشان میدهد که از بین بردن توهم فهم مردم با درخواست از آنها بهمنظور ارائهٔ یک توضیح علّی مفصل شدت مواضع آنها را نیز کمتر میکند. باتوجهبه پیامدهای منفی افراطگرایی، ازجمله بنبستهای سیاسی، ترور و جنگ، این بهنظر اتفاق خوبی است.
اگر ۵ ماشین به مدت ۵ دقیقه ۵ وسیله را بسازند، چقدر طول میکشد که ۱۰۰ ماشین ۱۰۰ وسیله را بسازند؟ نکته همینجاست، جواب ۱۰۰ نیست. آنچه در هر سه مسئلهٔ سیآرتی مشترک است این است که پاسخ نادرست سریع و ناگهانی به ذهن میرسد. برای رسیدن به پاسخ صحیح، پاسخ شهودی باید سرکوب شود و محاسباتی انجام دهید. اکثر مردم خود را اذیت نمیکنند. بهجای آنکه پاسخ نادرست را سرکوب کنند و با کمی تأمل به کشف جواب صحیح بپردازند، تنها پاسخ شهودی، یعنی اولین جوابی که ناگهان به ذهنشان میرسد را نسنجیده اعلام میکنند.
افرادی مانند الون ماسک، استیون هاوکینگ و بیل گیتس هشدار دادهاند که فناوری میتواند آنچنان پیچیده شود که تصمیم بگیرد بهجای دنبالکردن اهداف انسانهایی که آن را خلق کردند، اهداف خود را دنبال کند.
بهمحض اینکه درک کنیم همهٔ آگاهی در سر ما قرار ندارد، بلکه در یک جامعه به اشتراک گذاشته شده، قهرمانان ما تغییر میکنند. بهجای تمرکز بر افراد، تمرکز بر یک گروه بزرگ را آغاز میکنیم. جامعهٔ آگاهی همچنین پیامدهای مهمی برای تکامل جامعه و آیندهٔ فناوری دارد. از آنجا که سیستمهای فناورانه پیچیده و پیچیدهتر میگردند، هیچ فردی بهتنهایی آنها را بهطور کامل نمیفهمد. هواپیماهای مدرن نمونههای خوبی هستند. اکنون پرواز، یک تلاش مشترک میان خلبان و سیستمهای خودکار کنترل در اغلب مواقع است. آگاهی درمورد نحوهٔ راهاندازی یک هواپیما بین خلبان، دستگاهها و طراحان سیستم توزیع شده است. این آگاهی بهشکل کاملاً یکپارچهای به اشتراک گذاشته شده بهطوریکه خلبانها ممکن است به شکافهای درون فاهمه و ادراک خود پی نبرند. این میتواند پی بردن به فاجعهٔ پیش رو را دشوار کند و ما عواقب ناگوار آن را دیدهایم.
بمب هستهای با نام «پسرک» که در سال ۱۹۴۵ در هیروشیما منفجر شد دارای قدرتی معادل ۱۶ کیلوتن تیانتی بود و برای نابودکردن بخش اعظم شهر و کشتن تقریباً صدهزار نفر کافی بهنظر میرسید. دانشمندان طراح بمب «میگو» انتظار داشتند این بمب قدرتی معادل ۶ مگاتن داشته باشد؛ یعنی حدود ۳۰۰ برابر قدرت «پسرک». اما «میگو» با قدرتی معادل ۱۵ مگاتن منفجر شد که تقریباً هزار برابر قدرتمندتر از «پسرک» بود. دانشمندان میدانستند که انفجار مهیب خواهد بود اما قدرت بمب را بهاشتباه یکسوم میزان واقعی تخمین زده بودند. این اشتباه بهواسطهٔ عدم درک صحیح خواص یکی از مؤلفههای اصلی این بمب پیش آمد، عنصری که لیتیوم-۷ خوانده میشود. پیش از انفجار کسل براوو، دانشمندان بر این باور بودند که لیتیوم-۷ نسبتاً خنثی است. درواقع لیتیوم-۷ زمانی که با نوترونها بمباران شود بهشدت واکنش نشان میدهد و اغلب با تبدیل به یک ایزوتوپ ناپایدار هیدروژن که به دیگر اتمهای هیدروژن میپیوندد فرومیپاشد.
هیچکس زمان کافی برای مطالعهٔ بسیاری از وقایع را ندارد. اطمینان داریم که بهجز حوزههایی معدود که در آنها مهارت خود را گسترش دادهاید، سطح آگاهی شما از سازوکارهای معمولی-که نهتنها به کنترل ابزار و وسایل میپردازند، بلکه سازوکارهایی که چگونگی شروع وقایع، نحوهٔ وقوع آنها و اینکه چطور یک واقعه به واقعهٔ دیگری منجر میشود را تعیین مینمایند-نسبتاً سطحی و کمعمق است. ما بههیچوجه نمیتوانیم همهچیز را بفهمیم، بهطوریکه خردمندان حتی برای این کار خود را به زحمت نمیاندازند. ما به دانش انتزاعی، مبهم و تحلیلنشده اعتماد میکنیم.
تخصص یعنی شما دارای مهارتهایی هستید و همچنین آگاهی از آنچه ماهر بودن را بهبار میآورد. نادانی یعنی شما هیچیک را ندارید. این دو چیزی را توصیف میکنند که معمولاً با عنوان اثر دانینگ-کروگر شناخته میشود، کسانی که بدترین عملکرد را دارند بیشتر از دیگران در مهارتهای خود غلو میکنند. با دادن یک تکلیف به گروهی از مردم و سؤال از آنها درمورد اینکه فکر میکنند در انجام آن تکلیف چقدر موفق بودهاند، این اثر مشخص میشود. کسانی که عملکرد ضعیفی دارند از میزان موفقیت خود در انجام آن کار برآورد خوشبینانهای دارند؛ کسانی که عملکرد قدرتمندی دارند اغلب عملکرد خود را دستِکم میگیرند. این اثر بارها در آزمایشگاه روانشناسی و در بسیاری از محیطهای واقعی: در میان دانشآموزان، در محیطهای کاری و در میان پزشکان تشخیص داده شده است.
نادانی موهبت نیست اما حتماً نباید موجب محنت و عذاب باشد. نادانی برای انسانها اجتنابناپذیر است: نادانی حالت طبیعی ماست. پیچیدگیهای فراوانی برای هر فرد در جهان وجود دارد تا بر آنها تسلط یابد. نادانی میتواند ناامیدکننده باشد اما مسئله صرفاً نادانی نیست، بلکه گرفتاری و دردسری است که با عدم تشخیص آن دچارش میشویم. دیوید دانینگ روانشناسی است که بخش اعظم کار خود را در دانشگاه کرنل گذراند. او با حجم نادانی که در زندگی روزمره و بررسیهای علمی مشاهده کرده بسیار شگفتزده شده و بخش اعظم آن را مستند ساخته است. آنچه دانینگ را دلواپس میکند میزان نادانی بشر نیست، بلکه اینکه مردمان نادان نمیدانند چقدر نادان هستند. او اشاره میکند که: «ما در دانستن اینکه نمیدانیم خیلی خوب عمل نمیکنیم.»
چرا مردم نسبت به مسائلی که اینقدر کم درموردش میدانند چنین حرارت و تعصب شدیدی نشان میدهند؟ این پاسخ سقراط در قالب واکنشی نسبت به یک «متخصص سیاسی» است: هنگامیکه او را ترک گفتم با خود اینگونه استدلال نمودم که: «درحقیقت من نسبت به این شخص آگاهترم؛ احتمالاً هیچیک از ما چیز قابلتوجهی نمیدانیم، اما او فکر میکند که چیزی میداند درحالیکه نمیداند، ازسویدیگر درست همانطور که من چیزی نمیدانم، بنابراین فکر هم نمیکنم که میدانم. درنتیجه در این مورد مشخص است که حداقل نسبت به او آگاهترم: «بهطوریکه وقتی چیزهایی را نمیدانم، فکر هم نمیکنم که میدانم.»(افلاطون، آپولوژی، ۲۱d ترجمه کریستوفر رو).
دلیل وجود یک پایگاه دریایی در هاوایی نیز توقف تجاوزات ژاپن بود. در سال ۱۹۴۱ رئیسجمهور آمریکا فرانکلین دی روزولت ناوگان پاسفیک را از محل استقرارش در سن دیهگو به هاوایی منتقل کرد. بنابراین حملهٔ ژاپن تعجبآور نبود. بر اساس آمار، ۵۲ درصد از آمریکاییها یک هفته پیش از حمله انتظار جنگ با ژاپن را داشتند. بنابراین حمله به پرل هاربر بیشتر پیامد درگیریهای طولانیمدت در جنوب آسیا بود تا نتیجهٔ جنگ اروپاییها (جنگ جهانی دوم). حتی اگر هیتلر هیچگاه حملهٔ برقآسا را ابداع نکرده و به لهستان در سال ۱۹۳۹ حمله نکرده بود، بازهم ممکن بود این اتفاق بیفتد. حمله به پرل هاربر قطعاً سلسلهوقایع اروپا در جنگ جهانی دوم را تحت تأثیر قرار داد، اما مستقیماً بهواسطهٔ آنها رخ نداد.
مردمی که با آنها صحبت میکنیم تحت تأثیر ما قرار میگیرند و درحقیقت ما از آنها تأثیر میپذیریم. زمانیکه اعضای گروه زیاد نمیدانند اما موضع مشترکی دارند، اعضای آن گروه میتوانند حس فهم یکدیگر را تقویت کنند، که باعث میشود هرکس احساس کند موضعش قانعکننده و رسالتش مشخص است، حتی زمانیکه هیچ تخصص واقعی وجود ندارد که حمایت قاطعی از آن کند. هرکس دیگری را بهمثابهٔ تصدیقکنندهٔ دیدگاه خود میبیند، بهطوریکه رأی و عقیده ) او(به سراب و خیالی واهی متکی است. اعضای گروه پشتیبانی فکری را برای یکدیگر فراهم میآورند، اما چیزی نیست که از گروه حمایت کند. روانشناس اجتماعی آروینگ جنیس نام این پدیده را تفکر گروهی نهاد
همهٔ کشاورزان میدانند که آمادهسازی زمین بخش دشواری از کار آنهاست. کاشتن دانه و شاهد رشد آن بودن آسان است. درمورد علم و صنعت، این جامعه است که زمینه را فراهم میسازد، درحالیکه مردم اغلب تنها از فردی قدردانی میکنند که ازقضا بذر موفقیت را میکارد. کاشتن یک بذر لزوماً نیازمند هوش فوقالعادهای نیست؛ (اما) ایجاد محیطی که به بذر اجازهٔ رشد و شکوفایی بدهد نیازمند هوش است.
زمانیکه افراد با افکار و عقاید یکسان درمورد موضوعی باهم بحث میکنند، افکارشان سوگیری بیشتری پیدا میکند. یعنی هر دیدگاهی که پیش از بحث داشتند، پس از بحث در حمایت از آن افراطیتر میگردد. این نوعی از ذهنیت گروهی است. مردم موقع شام میرسند درحالیکه تا حدی نگران مراقبتهای بهداشتی یا جرم یا اسلحه یا کنترل اسلحه یا مهاجرت یا میزان مدفوع سگها در کنار پیادهرو هستند. افراد دیگر بر سر میز شام احساس مشابهی دارند. با پایان یافتن زمان شام، احساس مشترک هر فرد تهییج شده و هرکسی احساس میکند حق مطالبهٔ اقدامی) در این زمینه(را دارد. امروزه این مشکل قابلتوجهی است، چرا که اینترنت یافتن افراد همعقیده را بهمنظور تأیید آنچه از قبل بدان اعتقاد داریم ساده میکند و برای ما تالار گفتگویی فراهم میآورد تا نسبت به حماقت و شرّ کسانی که دیدگاه متفاوتی دارند عارض شویم. و آن افراد دیگر درهرصورت تمایلی به تعامل با ما ندارند.
ظاهراً این حقیقت که اکثریت قاطع مردم ترجیح خاصی دارند، بدین معنا نیست که نظرشان آگاهانه است. بهمثابهٔ یک قاعده، احساسات قوی درمورد مسائل از درک عمیق ناشی نمیشود و اغلب در نبود فهم پدیدار میشود، همانطور که فیلسوف و فعال سیاسی بزرگ برتراند راسل میگوید «برای آن دسته از عقایدی که با حرارت و تعصب همراهند همواره زمینه و مبنای مناسبی موجود نیست.» کلینت ایستوود ) در این زمینه(صریحتر بود: «افراطگرایی بسیار ساده است، شما موضع خود را دارید و همین. این اندیشهٔ زیادی را نمیطلبد».
یک رهبر خوب باید قادر باشد که مردم را نسبت به نادانیشان آگاه کند، بدون آنکه باعث شود احساس حماقت بکنند. این ساده نیست. یک روش این است که ثابت کنید همه نادان هستند، نه فقط شخصی که با آن صحبت میکنید. نادانی به این مربوط است که چقدر میدانید، درحالیکه احمق بودن نسبت به دیگران است، اگر همه نادان باشند، پس هیچکس احمق نیست.
توهم آگاهی جنبهٔ معکوس چیزی است که اقتصاددانان نفرین آگاهی میخوانند. وقتی چیزی را میدانیم، برایمان مشکل است تصور کنیم کس دیگری آن را نمیداند. وقتی با ضربت انگشتان خود آهنگ و نوایی آشنا را بازتولید میکنیم، گاهی بسیار تعجب میکنیم از اینکه کسی آن را تشخیص نمیدهد. (زیرا) برای ما بسیار واضح و بدیهی است؛ مهمتر اینکه ما میتوانیم آن نوا را در سر خود بشنویم. وقتی ما جواب یک سؤال عمومی را میدانیم (مانند اینکه نقش اول فیلم آوای موسیقی که بود؟) اغلب انتظار داریم دیگران نیز پاسخ آن را بدانند. نفرین آگاهی گاهی ناشی از یک ادراک یکسویه است. اگر تیم ما یک بازی بزرگ را ببرد یا کاندیدای ما در یک انتخابات پیروز شود، پس احساس میکنیم که تمام مدت از آن آگاه بودیم و دیگران نیز باید انتظار چنین نتیجهای را میکشیدند. نفرین آگاهی این است که اغلب فکر میکنیم آنچه در سر ما است در سر دیگران نیز هست. در توهم آگاهی ما اغلب فکر میکنیم آنچه در سر دیگران است در سر ما هست. در هر دو مورد، در تشخیص اینکه چه کسی چه چیزی را میداند ناموفق هستیم.
هواهای نفسانی ما با شهودات معینی پیوند دارند، حتی اگر اینطور نباشد که تمامی شهودات با هواهای نفسانی ارتباط داشته باشند. بنابراین شهود و هوای نفسانی یکسان نیستند، اما پیوند نزدیکی میان آنها وجود دارد. شهود و میل هر دو میتوانند با «تأمل» همکاری نموده و آن را تکمیل کنند. راجع به استدلال علّی، نتایجی که بهسرعت و بهطور شهودی به آنها دست مییابیم مانند نتایجی نیستند که بهواسطه تأمل عمیق به آنها میرسیم. واکنش شهودی ما ممکن است این باشد که انداختن بمب بر سر دشمن باعث تسلیم آنها میشود، اما تأملی خردورزانهتر ممکن است به این نتیجه منجر شود که رهاکردن بمب ممکن است با مرعوب ساختن مردم، تنها به هدف دشمن کمک کند. گاهی وقتی واکنشهای ما تحت تأثیر بیم و دلهره قرار میگیرند، تأمل به آرام کردن ما کمک میکند. کمی تفکر دقیق باعث میشود بفهمیم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.
بهجای درک پیچیدگی، مردم تمایل دارند که به یکی از باورهای جزمی اجتماعی متوسل شوند. ازآنجاکه دانش ما با دانش دیگران درهم تنیده است، جامعه باورها و نگرشهای ما را شکل میدهد. بسیار مشکل است نظراتی را که با همتایان خود به اشتراک میگذاریم رد کنیم بهطوریکه اغلب حتی تلاش نمیکنیم که ادعاها را بر اساس جوانب مثبت و منفی آنها ارزیابی کنیم. اجازه میدهیم که گروه ما بهجای ما بیندیشد. درک ماهیت جمعی آگاهی میتواند ما را نسبت به تعیین ارزشها و باورهایمان واقعگرایانهتر کند.