کتاب زندگینامه خودنوشت ریچارد داوکینز – میل به شگفتی – چگونه یک دانشمند ساخته میشود
زیستشناس فرگشتی اهل بریتانیا داوکینز عضو انجمن سلطنتی بریتانیا و همچنین انجمن سلطنتی ادبیات است. او تاکنون جوایز و افتخارات بیشماری را کسب کرده که میتوان به جایزه انجمن سلطنتی ادبیات، جایزه مایکل فارادی، جایزه بینالمللی کیهان برای دستاوردهایش در علوم انسانی، جایزه شکسپیر، جایزه لوئیس توماس به خاطر آثار علمیاش، جایزه کتاب بریتانیا برای بهترین نویسنده سال ۲۰۰۷ و… اشاره کرد. در سال ۲۰۱۳، با اکثریت آرای مردم در یکصد کشور جهان، به عنوان یکی از متفکران برجسته دنیا برگزیده شد. از دیگر آثار او، ژن خودخواه، ساعت ساز نابینا، رودخانهای از بهشت، صعود به قله ناممکن، گسیختن رنگین کمان، داستان نیاکان، پندار خدا، و بزرگترین نمایش روی زمین
نگاهی به مسیر طی شده
انتشار کتاب ژن خودخواه نقطه پایان نیمه اول زندگی من و جای مناسبی برای توقف و نگاهی به عقب انداختن است. اغلب وقتها از خودم میپرسم آیا دوران کودکیام در آفریقا باعث شد من یک زیستشناس شوم؟ دوست دارم به این سؤال پاسخ مثبت بدهم، اما زیاد مطمئن نیستم. چطور میتوان فهمید که آیا مسیر زندگی ما با تغییر خاصی در اوایل آن، تغییر کرده است؟ من گیاهشناسی را از پدر و مادری که نام تمام گلهای وحشی که تصورش را بکنید، بلد بودند آموختم. و هر دوی آنها همیشه مشتاق بودند تا به کنجکاویهای کودکشان درباره این دنیا، پاسخگو باشند. آیا این رفتار در زندگی من نقش مهمی داشته؟ بله قطعاً همین طور است.
وقتی هشت ساله بودم، خانوادهام به انگلستان نقل مکان کردند. اگر این کار را نمیکردند چه میشد؟ در دقیقه نود، به جای رفتن به مالبرو به مدرسه ندول فرستاده شدم. آیا این تغییر دل بخواهی، آیندهام را مهر و موم کرد؟ هر دو مدرسه، مدارس پسرانه بودند. ممکن است نظر یک روانشناس این باشد که اگر من به یک مدرسه مختلط فرستاده میشدم از نظر اجتماعی آدم سازگارتری بودم. در آکسفورد صیقل داده شدم. اگر در آکسفورد پذیرفته نمیشدم چه؟ اگر هرگز استاد راهنمایی مثل نیکو تینبرگن نداشتم و برای دکترایم به جای رفتارهای جانوری روی بیوشیمی تحقیق میکردم چه میشد؟ آیا حتماً تمام زندگیام متفاوت میشد؟ احتمالاً هرگز هیچ کتابی نمینوشتم.
اما شاید هم زندگی میخواهد همه مسیرها را در نهایت در یک جاده همگرا کند. جادهای مثل یک آهن ربا که به رغم مسیرهای انحرافی موقتی، باز هم بالاخره ما را به سمت خودش جذب میکند. اگر من یک بیوشیمیست میشدم آیا باز هم با اینکه زیادی از مسیر اصلی خارج شده بودم، باز هم به جادهای که به ژن خودخواه ختم میشد، پا میگذاشتم؟ شاید کشش آن جاده باعث میشد حتی اگر بیوشیمیست شوم باز هم به همین تعداد کتاب بنویسم. البته در این مورد ش ک دارم. اما در کل این «بازگشت به جاده اصلی» ایده جالبی است و من به آن بر میگشتم. نسبتأ فرضیات زیادی را مطرح کردم. حتى اگر بیاهمیتترینشان را در نظر بگیرید میتوانم شما را متقاعد کنم که چقدر خطیر و مهم است. ق
بلاً به این فکر میکردم که ما پستانداران وجود خودمان را مدیون عطسه منحصر به فردی از یک دایناسور منحصر به فرد هستیم. چه میشد اگر قبل از نیمه ۱۸۸۸ یعنی همان سالی که مادر هیتلر او را حامله شد، آلویس شیکل گروہرا به جای عطسه زدن در یک لحظه به خصوص، در لحظه به خصوص دیگری عطسه میکرد؟ مسلماً من کوچکترین نظری درباره اتفاقات واقعی که افتاده، ندارم. و قطعاً هیچ سند تاریخی مبنی بر اینکه صدای عطسه هر شیکل گروبر شنیده شده باشد، در دست نیست اما مطمئنم که تغییری کوچک حتی به اندازه یک عطسه ناچیز، فرضا در سال ۱۸۵۸ میتوانست آنقدر بزرگ باشد که مسیر تاریخ را عوض کند.
اسپرم شومی که باعث خلق آدولف هیتلر شد یکی از میلیونها اسپرمی است که در دوران زندگی پدرش تولید شده بود. و عقبه او به دو پدربزرگ و بعد به چهار پدر پدربزرگ و الی آخر، برمی گردد. این نه تنها باور کردنی است بلکه به نظر من قطعاً همین طور است که یک عطسه در سالهای سال قبل از انعقاد نطفه هیتلر میتوانست به اندازه کافی مؤثر باشد که بتواند لحظه ملاقات یک اسپرم به خصوص با یک تخمک خاص را از خط خارج کند و در نتیجه کل مسیر قرن بیستم و همین طور وجود مرا تغییر دهد. البته من انکار نمیکنم که وقایعی مثل جنگ جهانی دوم ممکن بود حتی بدون وجود هیتلر هم اتفاق بیفتد و نمیگویم جنون شیطانی هیتلر به طور اجتناب ناپذیری به ژنهایش مربوط میشود. شاید هیتلر با آموزش و تربیت متفاوتی، بهتر از این از آب در میآمد. یا حداقل این قدر قدرت نمیگرفت. اما قطعاً وجودش و جنگی که به راه انداخت، وابسته به شانس یا بدشانسی یک اسپرم به خصوص بود.
میلیونها، میلیون قطره که همگی زندهاند.
از سیل بزرگی که با آن به راه افتادهاند بیرون میافتند
و فقط یکی نوحوار، جرئت میکند تا به بقایش، امیدوار باشد.
در بین میلیونها قطره منهای یکی،
شاید شکسپیر دیگریزاده میشد
نیوتن دیگری و یادان اما آن یکی،
من بودم بدین سان،
شرمت باد که انسانهای بهتر از خودت را کنار زدی و
در حالی که دیگران بیرون مانده بودند سوار بر کشتی شدی! ب
رای همه ما بهتر بود اگر به جای قطره آدمکی خودسر بودیم. اگر بیصدا بمیریم.
آلدوس هاکسلی
اگر پدر هیتلر در یک لحظه فرضی به خصوص، عطسه کرده بود، آدولف هیتلر به دنیا نمیآمد. من هم همین طور، چون احتمالش کم نیست که من هم انعقاد نطفهام را مدیون جنگ جهانی دوم باشم، مثل چیزهای دیگری که اتفاق افتاده است و مطمئناً همه ما میتوانیم چنین استدلالاتی را نسبت به وقایع نسلهای قبلیمان داشته باشیم. همان طور که من به دایناسور فرضی و تقدیر پستانداران فکر کردهام.
در تأیید زنجیره سست وقایعی که منجر به خلق ما میشوند، هنوز هم میتوانیم بپرسیم، (همان طور که من چند لحظه قبل پرسیدم آیا دورهای که آن را زندگی فرد مینامیم به رغم نوسانات براونی عطسه و چیزهای جزئی و یا نه خیلی جزئی، به طور مغناطیسی به یک مسیر قابل پیشبینی مکیده و جذب میشود؟
اگر گمانه زنیهایی که مادرم درباره تولدم به شوخی مطرح میکرد واقعاً راست از آب در میآمد و بیمارستانی که در آن به دنیا آمدم اشتباهی مرا به کاتبردها میداد و در خانوادهای که مبلغ مذهبی بودند بزرگ میشدم چه میشد؟ آیا الان من هم یک مبلغ مذهبی بودم؟ فکر میکنم پاسخ نسلشناسان و علم وراثت منفی باشد. احتمالاً نه.
اگر خانواده من در آفریقا مانده بودند و من به جای رفتن به چافین گرو در مدرسه عقاب درس میخواندم و به جای آندول به مارلبرو فرستاده میشدم آیا باز هم وارد آکسفورد میشدم تا نیکو تینبرگن را ملاقات کنم؟ احتمال داشت در آن صورت من دنباله رو پدرم و نیم دو جین از داوکینزها برای ورود به بالیول نمیشدم. به احتمال زیاد، خیلی از چیزها وابسته به موضوعات قابل بررسی ای مثل سهم بیژنها و تحصیلات، برای تواناییهای بزرگسالی و یا تمایل به ارتکاب بدی هاست. ما میتوانیم گمانه زنیهای ضعیف فرضیاتی مثل عطسه و جادههای همگرا را کنار بگذاریم و به قلمرو آشنای خودمان برگردیم. وقتی کسی به عقب بر میگردد و نگاهی به زندگیاش میاندازد، چه مقدار از آنچه که به دست آورده و یا در رسیدن به آنها شکست خورده است، از دوران بچگیاش قابل پیشبینی بودهاند؟ چقدر از آنها را میتوان به ویژگیها و صفات قابل اندازهگیری نسبت داد؟ مثلاً به علائق و سرگرمیهای والدینش؟ به ژنهایش؟ به اینکه در مسیر زندگی به معلمان مؤثر و خاصی برخورد کرده است یا مثلاً به فلان اردوی تابستانی رفته است؟ آیا او میتواند تواناییها و کمبودهایش را در لیستی بنویسد و با جمع و منها کردن آنها، دلیل موفقیتها و یا شکستهایش را بفهمد؟
این همان قلمرو آشنایی است که مثلاً داروین، در پایان زندگینامهای که نوشته است
چارلز داروین بزرگترین قهرمان دانشمند من است. فیلسوفان علاقمندند که بگویند تمام فلسفهها پاورقیهایی برای افلاطون محسوب میشوند. من صادقانه امیدوارم این طور نباشد چون این حرف درباره فلسفه زیاد صدق نمیکند. مورد بهتری که برای این جمله میتوان انتخاب کرد، زیستشناسی است. میتوان گفت تمام زیستشناسی مدرن، پاورقیهای داروین است. این حرف تعریف و تمجید واقعی از علم زیستشناسی است.
هر زیستشناسی پا جای پای داروین میگذارد و با تواضع تمام باید اعلام کنم هیچ کدام از ما جای پایی بهتر از او نمیشناسیم. در صفحات پایانی زندگینامه داروین، او جزء به جزء نقاط ضعف و قوت شخصیاش را نوشته است. من دوباره با تواضع تمام میخواهم همین کار را انجام بدهم و با روش او خودم را ارزیابی کنم تا الگویی برای دنبال کردن باشد.
من سرعت انتقال فوقالعاده یا شوخ طبعی چشمگیر، آن طور که مشخصه بعضی از مردان باهوش مثل هاکسلی است را ندارم. حداقل در این مورد میتوانم ادعا کنم شبیه داروین هستم. گرچه او بیش از حد، شکسته نفسی کرده است.
قدرت ذهنی من برای پیگیری یک رشته افکار طولانی و کاملاً انتزاعی بسیار محدود است. به علاوه، هرگز در متافیزیک و ریاضیات موفق نمیشدم.
دوباره باید بگویم، این با وجود شهرت، چرت و بیاساسی است که در مورد توانایی ریاضی من که در دوران کوتاهی در جاده برینگتون از آن لذت میبردم (یا تحمل میکردم) بر سر زبانها افتاده بود. جان مینارد اسمیت که خودش زیستشناسی بود که با ریاضیات کار میکرد، خیلی بامزه توضیح داد که چطور میتوان «به نثر فکر کرد». او در سال ۱۹۸۲ وقتی داشت دو کتاب ژن خودخواه و فنوتیپ گسترش یافته مرا نقد میکرد چنین گفت:
عجیبترین مشخصه این دو کتاب که آن را در آخر بیان میکنم چون فکر میکنم نسبت به بقیه مسائل خیلی عجیب به نظر نمیرسد این است که، در هیچ کدام از این دو کتاب حتی یک خط ریاضی هم دیده نمیشود. ولی با این حال هیچ مشکلی در پیگیری و خواندن آنها وجود ندارد و تا آنجا که من میبینم هیچ ایراد منطقی ای از آنها نمیتوان گرفت. این طور نبوده که داوکینز در ابتدا عقایدش را با کمک ریاضیات حل کند و بعد آنها را به نثر بنویسد. او ظاهراً از ابتدا به نثر فکر کرده است و این ممکن است به این خاطر باشد که او در هنگام نوشتن ژن خودخواه سعی میکرد اعتیاد شدیدش به کامپیوتر را کنار بگذارد. برنامهنویسی کامپیوتری فعالیتی است که شخص را مجبور میکند به وضوح فکر کند و دقیقاً منظورش را بیان کند. متأسفانه بیشتر کسانی که درباره ارتباط بین ژنتیک و فرگشت مینویسند چون تکیه گاه عقلانی و منطقی ریاضیات را ندارند، یا نوشتههایشان قابل درک نیست و یا اشتباهند و یا اینکه هر دو مورد را دارند. داوکینز خوشبختانه از این قاعده مستثنی است.
داروین در زندگینامهاش این طور نوشته:
من در یکی از حسهایم خیلی ضعیف هستم و آن این است که هرگز قادر نیستم بیش از یکی دو روز یک تاریخ یا یک خط شعر را در خاطرم نگه دارم.
شاید داروین این نکته را واقعاً راست گفته باشد اما ظاهراً تأثیری در پیشرفت او نداشته و او را عقب نگه نداشته است. همان طور که توانایی من در به خاطر آوردن کلمه به کلمه اشعار، کمک زیادی به رشته علمیام نکرده است. گرچه این توانایی به غنای زندگیام افزوده و آرزو میکنم هیچ وقت این توانایی را از دست ندهم. شاید همین حس بر سبک نگارشم تأثیر گذاشته و به آن حالت موزون و شاعرانهای داده است.
عادت منظمی دارم و این خصوصیت در رشته کاری خاصی که دارم، کم، مورد استفاده قرار نگرفته است و بالاخره اینکه وقتهای آزاد زیادی دارم که در آنها مجبور نیستم برای نان درآوردن کار کنم. حتی بیماری من که چندین سال از زندگیام را گرفت، باعث نشد از اجتماع و سرگرمیهایم غافل باشم.
در عاداتم هم، نظم و ترتیب حرف اول را میزند، و درباره من مطمئناً بیماری خاصی در زندگیام نبوده که بخواهم با اضافه کردن ایام از دست رفته بگویم زندگی پربارتری میشد. ممکن است این اتهام بر من وارد شود که از جامعه و از سرگرمیهای زندگی غافل ماندهام (مثلاً به خاطر بازی با کامپیوتر).
اما میدانم زندگی همان طور که برای خلق و تولید کردن است برای زندگی کردن نیز هست. من مجبور بودم نان خودم را در بیاورم. اما، صرف نظر از حملاتی که داشتهام (بله واقعاً داشتهام، مثلاً از طرف یک مرد سفید پوست و تقریباً تحصیل کرده) نمیتوانم انکار کنم که به عنوان یک کودک، پسربچه یا نوجوان نسبت به دیگرانی که شانس کمتری داشتهاند، از امتیازاتی که برایشان تلاشی نکردهام، برخوردار بودهام.
هیچ کس به خاطر ژنها با چهرهاش معذرت خواهی نمیکند من هم به خاطر داشتن آن امتیازات معذرت خواهی نمیکنم. اما از آنها آگاهم و از والدینم متشکرم که به من توجه داشتند. شاید دیگران این طور تصور کنند که فرستادن من به یک مدرسه شبانه روزی آن هم در هفت سالگی خیلی جالب نبوده اما من حتی به خاطر آن هم از والدینم متشکرم چون تحصیل در چنین مدارسی پرهزینه بوده و ایجاب میکرده که والدینم از خودگذشتگی نشان دهند.
داروین وقتی میخواهد درباره قدرت استدلالش نظر بدهد، کمی گارد شکسته نفسیاش را پائین میآورد و میگوید:
بعضی از منتقدان من گفتهاند که: «آه، او مشاهدهگر خوبی است اما قدرت استدلال ندارد. من فکر نمیکنم این حرف صحت داشته باشد چون کتاب «خاستگاه گونهها در واقع از ابتدا تا انتها، استدلال بلندی است و همه را قانع کرده است، نه فقط چند نفر از مردان با استعداد را. کسی که توانایی استدلال کردن نداشته باشد نمیتواند چنین کتابی بنویسد.
آقای داروین (من مثل اعلام جرم در دادگاهها هرگز نمیگویم سر چارلز داروین) آخرین جمله شما، شایسته دریافت جایزه است چون این حقیقت در سطح جهانی کتمان شده است. آقای داروین، شما یکی از بزرگترین استدلالکنندگان و یکی از بزرگترین مجابکنندگان تمام دورانها هستید.
من مشاهدهگر خوبی نیستم، و به آن افتخار هم نمیکنم و مشتاقانه سعی میکنم این طور باشم. من آن طبیعتشناسی که پدر و پدربزرگم آرزو داشتند، نیستم. زیاد صبور نیستم و اطلاعات و دانش زیادی از هر حیوان یا گیاه خاصی ندارم. (به رغم امتیازاتی که در دوران کودکیام داشتهام) من فقط صدای آواز نیم دو جین از پرندگان نغمه سرای معمولی در بریتانیا را میشناسم و فقط تقریباً به همین تعداد با صور فلکی آسمان و تیرههایی از گلهای وحشی آشنایی دارم. فقط شاخه، رده، و ترتیب فرمانرو جانوران را بهتر میشناسم و حتماً باید جانورشناسی را در آکسفورد میخواندم چون هیچ دانشگاه دیگری مثل آنجا این قدر بر دیدگاههای کلاسیک جانورشناسی، تأکید نمیکند.
اسناد و مدارک این طور نشان میدهند که من به طور منطقی، مجابکننده توانایی هستم. نیازی به گفتن نیست که موضوعاتی که من در موردشان بحث میکنم در مقایسه با داروین بسیار کوچک ترند. به جز در این مورد که وظیفه مجاب کردن مردم در مورد حقیقتی که داروین مطرح کرده است هنوز به پایان نرسیده است. و من امروز خودم را یکی از کارگران تاکستانهای داروین میدانم. اما این ماجرا متعلق به نیمه دوم زندگیام است. یعنی دورانی که در آن اکثر کتابهایم را نوشتم بعد باید در مورد آن هم بنویسم. البته اگر عطسه پیشبینی نشدهای کار دستم ندهد.