آفلایننویسیای دیگر: شما چطور صفحات و دقایق آخر کتابها و فیلمها را مزمزه میکنید؟!

در عصری دیگر که باز خبری از اینترنت نیست پیشبینیاش را کرده بود، به جای یک کتاب سه کتاب همراه دارم که به تناسب حال و هوا یکیشان را بخوانم. خب از اول معلوم بود که در این شرایط چه کتابی را انتخاب خواهم کرد.
آدم هر کتاب یا هر فیلمی را طوری میبینید. بعضی از آنها فریبنده هستند و بعد از مدتی خواندن یا دیدن آدم به صرف اینکه مدت زیادی وقت پایشان گذاشته، مجبور میشود ادامهشان را هم دنبال کند تا دستکم تمامشان کرده باشد یا شاید در ادامه چیزی بیاید.
اما بعضی از کتابها، فیلم یا سریالها غیرمترقبه جذاب میشوند و شما در واپسین دقایق یا صفحات از هیجان نمیدانید که چه کنید. از یک طرف میخواهید بدانید که آخرش چه میشود و از طرفی میخواهید به آرامی بخوانید تا آن محتوای دلپذیر را از دست ندهید.
کودک که بودم، وقتی معلوم نبود که کتاب جذاب بعدی کی به دستم خواهم رسید، از عمد ده بیست صفحه آخر را خیلی طول میدادم. اما الان که کتاب و فیلم به اندازه کافی در دست ماست (البته فعلا!) شتابی باورنکردنی پیدا میکنم. چشمهایم روی جملات میدوند و هیجان را در دلم احساس میکنم.
و به همین ترتیب در مورد برخی فیلمها، سرعت پخش فیلم را زیاد میکنم.
میدانید این طور وقتهاست که داشتن همنشین برای اشتراک بی درنگ محتوای کشف شده، کیفآور میشود. کسی که بتوانی بی دغدغه به او بگویی داری چه میخوانی. کسی که چهره سردش، آب یخی روی احساسات تو نباشد و در چشمانش نخوانی که چه آدم احمقی هستی تو که هنوز در آرزوی تحقق رویاها کتابها و فیلمها را جستجو میکنی.
اگر کسی الان بود یا میتوانستم اینجا راحت بنویسم مینوشتم که در این کتابی که دارم میخوانم شخصیتی بسیار شبیه به خودم یافتهام که فرط شباهت میخواهم به دنیایش که اتفاقا بسیار شبیه دنیای ماست بپرم و با او هیجانات کار متهورانهای را که میخواهد بکند، تجربه کنم!
من الان هستم و دلم خواست که اسم کتاب رو بدونم. دو هفته پیش که بادبادک باز را بعد از ده سال دوباره می خواندم، چند صفحه آخر را با عجله و چشمان اشک بار رد کردم تا ببینم خالد حسینی چه بلایی بر سر سهراب می آورد.
من هنوز منتظرم همنشینی که بالا گفتید رو بیابم. کتاب هدیه دادم، پیشنهاد فیلم و پادکست دادم اما کسی بر نگشت تا دو کلمه درباره اش حرف بزنیم.