کتاب تنهایی پر هیاهو – نقد و بررسی
هرابال،بوهومیل. تنهایی پر هیاهو. ترجمهی پرویز دوائی. تهران: کتاب روشن، بهار 1383
به «قصهی عاشقانه»ی سی و پنج ساله اش که پا میگذاری، پر میشوی از کتاب. دنیایش در انبوه کتابها خلاصه شده _ و علیرغم ارادهی خودش دانشی به هم رسانده _ و آبجو _ آنقدر آبجو خورده که استخری با طول پنجاه متر یا به قد یک برکهی پرورش ماهی میشود _ مینوشد تا به قلب آنچه میخواند بهتر راه یابد. او به مدد کتاب فهمیده است آسمان از عاطفه بی بهره است _ نه آسمان عاطفه دارد و نه انسان ِ اندیشمند _ کتاب را که میبیند با پیشبندش آن را پاک میکند، بازش میکند، عطر حروف چاپ شده اش را مینوشد، جملات زیبای کتاب را به دهان میاندازد و مثل آبنبات میمکد یا مثل لیکوری مینوشد. خوابهایش پر از کابوس کتاب است. برای کتابهایش مراسم عشای ربانی به جا میآورد….
«تنهایی پر هیاهو» داستانی روانکاوانه_ فلسفی است، که از شخصیت هانتا و افکارش سخن میگوید. اما در این بین گاهی به موارد سیاسی_اجتماعی نیز اشاره میکند. «اگر کسی میخواست کتابی را خمیر کند، باید سر آدمها را زیر پرس میگذاشت، ولی این کار فایده ای نمیداشت چون که افکار واقعی از بیرون حاصل می شود…تفتیش کنندههای عقاید و افکار در سراسر جهان، بیهوده کتابها را میسوزانند…» که اشاره به ممنوعیت کتابها و خفقان فرهنگی ِ دوره ای از زندگی نویسنده دارد. هانتا کارگری روشنفکر از کشور چک _ کشوری سوسیالیستی _ است و این عاملی می شود تا خواننده در ذهن از او یک فعال سیاسی بسازد. بهومیل در داستان از طنز پنهانی بهره میگیرد؛ گویی نویسنده دخالتی در این طنز نداشته و روند داستان و خود شخصیتها چنین موقعیتهایی را به وجود میآورند. طنز موقعیت.
انتخاب راوی ِ اول شخص، زاویهی دید مناسبی برای خواننده ایجاد میکند و تمام لحظات تنهایی راوی برایش ملموستر میشود.
بعضی از جملات مکرر تکرار میشوند که ترجیعبند داستان را میسازند. آنقدر که وقتی به «سی و پنج سال است که …» برمیخوری خستگی سی و پنج ساله را در تنات حس میکنی و جملهی دیگر:« آسمان عاطفه ندارد.» نویسنده اینگونه به روزها و سالهای زندگی اشاره میکند که از پشت هم میآیند و میروند بیهیچ تغییری. هانتا تمام حواسش به عشقبازی با کتابهاست و آسماناش تکه ای خاکستری است از حفرهی بالای زیرزمین، زیرزمین نموری که در آن کار می کند.
دنیای هانتا پر از کتاب است، پر از ولع خوانش کتاب، جمع آوری کتابهای قوی ادبی و فلسفی، اگر چه دنیایاش تکراری است اما این عشق به او شادی میبخشد، به زندگیاش روح میدهد و سرشاری عمیقی از خواندن کتابها. پرس کردن کتابها هم دنیایی دارد، او بهترین صفحات کتاب را برای پرس باز میکند. تنها راه نفس عمیق در آن زیرزمین نمور و پر از موش برای او کتاب است و بس. وقتی از پرس کتاب حرف میزند انگار آنها آدمهایی هستند که دستگاه، جسم و روحشان را میبلعد و استخوان هایشان را میشکند. سر و کلهی پرس عظیمالجثه که پیدا میشود دنیای هانتا نیز تغییر میکند. به عشوهگریهای کتابها اعتنایی نمیکند «نه،نه، به هیچ کتاب نباید نگاه کنی. مثل جلادی بیعاطفه باش».
هانتا مشروبخوار قهاریست بطریها را یکی پس از دیگری خالی میکند برای بهتر فکر کردن «سی و پنج سال هم هست که دارم بیوقفه آبجو میخورم. نه آنکه از این کار خوشم بیاید. از میخوارهها بیزارم. مینوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آنچه میخوانم بهتر راه یابم…» و آنگاه که با آمدن دستگاه پرس عظیم الجثه پا به دنیای دیگری میگذارد مشروبخواریاش برای فرار است، برای فراموشی، برای دیدن دنیای زیبای کتابها در رویا.
اگر چه داستان یکسره از سر و صدا پر است_ فش فش جریان آب، هلهلهی سیفون کشیدهی توالتها، قلقل آهنگین دستشوییها و جریان کف آلود وان حمامها… _ و خون و بوی عرق و نم، اگر چه اثر دستهای خونی و مگس له شده را بر پیشانی هانتا کاملاً حس میکنی و موشهایی که در آن زیرزمین نمور زندگی میکنند و گاهی از آستین و لباس هانتا بیرون میزنند، اگر چه هانتا مدتها حمام نمیرود و تمام این صحنهها موبهمو جلوی چشمانت رژه میروند، اما جملههایی که خون او را به جوش میآورد تو را نیز متلذذ میکنند، آن جمله از کتاب کانت:«دو چیز ذهن مرا مدام با اعجابی فزاینده و از نو، پر می کند: آسمان پرستارهی بالای سرم و قانون اخلاقی درون وجودم» یا جمله ای از کتاب تئوری آسمانهای کانت:« در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به نام زبانی بینام با انسان از چیزهایی، از اندیشههایی سخن میگوید که میفهمی ولی نمیتوانی وصف کنی.”
«تنهایی پر هیاهو» در تک گویی باقی نمیماند. هانتا از مانچا، دختران کولی، کارفرما، کشیش و … نیز سخن میگوید. نه صرفاً معرفی سطحی که آنها را چنان بیان میکند تا به شخصیتهای چند بعدی تبدیل شوند. قسمتی از داستان در رابطه با شخصیت مانچا چنین میگوید: «فکرم متوجهی مانچا بود که بدون آنکه خودش بداند به چیزی تبدیل شده بود که به خواب هم نمیدید، که به حدی دست یافته بود که هیچ کس را به آن دسترسی نبود.»
هانتا با اینکه بسیار تکرار کرده بود آسمان عاطفه ندارد، اعتراف می کند «نه، آسمان عاطفه ندارد، ولی احتمالاً چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است، چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام.»
فصل هفتم به پایان می رسد و به اندوه تنهایی عمیق هانتا فکر میکنی بسیاری از جملهها برایت نوستالژی خوش دوران کودکی است و به خوبی حساش کرده ای؛ با او دیگر همراه شدهای که دوستانه به تو یادآوری میکند:« رفیق، از اینجا به بعد دیگر به امید حق رها شدهای. دیگر خودت هستی و خودت…»
این نوشتهها را هم بخوانید