فیلم سگدانی – معرفی و نقد و بررسی – Reservoir Dogs (1992)
کارگردان و فیلمنامه نویس: کوئنتین تارانتینو
سال تولید: 1992
هشت گانگستر در یک رستوران لس آنجلس صبحانه میخورند. همه به جز رئیس جو کابوت و پسرش، ادی کابوت، رئیس “نیس گای”، از نام مستعار استفاده میکنند: آقای براون، آقای سفید، آقای بلوند، آقای آبی، آقای نارنجی و آقای صورتی. پس از اینکه آقای براون سخنان خود را در مورد آهنگ مدونا “Like a Virgin” تمام کرد، گروه در مورد سیاست آقای پینک مبنی بر انعام دادن بحث میکنند.
گانگسترها سرقت الماس را انجام میدهند. مستر وایت با آقای نارنجی که در حین فرار مورد اصابت گلوله قرار گرفت و در عقب ماشین مستر وایت خونریزی شدیدی داشت فرار میکند. در یکی از انبارهای جو، آقای وایت و آقای اورنج با آقای پینک قرار ملاقات گذاشتند، او معتقد است که کار یک راهاندازی بود و پلیس منتظر آنها بود. آقای سفید به او اطلاع میدهد که آقای براون مرده است، آقای بلو و آقای بلوند مفقود شدهاند و آقای بلوند چندین غیرنظامی را در جریان سرقت به قتل رساند. آقای وایت از اینکه جو، دوست قدیمیاش، آقای بلوند را که او را یک روانگردان توصیف میکند، استخدام کند، عصبانی است. آقای پینک الماسها را در همان نزدیکی پنهان کرده است و با آقای وایت بر سر اینکه آیا برای آقای نارنجی تحت مراقبت پزشکی قرار گیرد یا خیر بحث میکند و این جفت به سمت یکدیگر اسلحه میکشند. وقتی آقای بلوند با یک پلیس ربوده شده به نام ماروین نش میآیند، آنها کنار میروند.
مدتی قبل، آقای بلوند پس از اتمام یک حکم چهار سال زندان، با Cabots ملاقات میکند. برای اینکه به او جایزه بدهند که نام جو را برای یک حکم خفیفتر به مقامات نداده است، آنها به او پیشنهاد میکنند که نام جو را نشان دهد. آقای بلوند سپاسگزار است، اما اصرار دارد که میخواهد به “کار واقعی” برگردد و آنها او را برای سرقت استخدام میکنند.
در حال حاضر، مستر وایت و پینک برای اطلاع نش را زدند. ادی از راه میرسد و به آنها دستور میدهد که الماسها را پس بگیرند و وسایل نقلیه فرار را کنار بگذارند و آقای بلوند را مسئول نش و آقای نارنجی بگذارند. نش دانش را انکار میکند، اما آقای بلوند او را نادیده میگیرد و شکنجه را از سر میگیرد و گوش نش را با تیغ مستقیم میبرد. او آماده میشود تا او را آتش بزند، اما آقای نارنجی به آقای بلوند شلیک میکند. آقای اورنج به نش فاش میکند که او یک افسر پلیس مخفی است و وقتی جو به انبار بیاید پلیس از راه میرسد.
وقتی ادی، آقای پینک و مستر وایت برمی گردند، آقای نارنجی سعی میکند آنها را متقاعد کند که آقای بلوند قصد داشت همه آنها را بکشد و الماسها را برای خودش بدزدد. ادی به طور ناگهانی نش را میکشد و آقای اورنج را به دروغگویی متهم میکند، زیرا آقای بلوند به پدرش وفادار بود. جو با خبر میرسد که پلیس آقای بلو را کشته است. او میخواهد آقای اورنج را که به گمان او خائن در پشت صحنه است اعدام کند، اما آقای وایت مداخله میکند و جو را با اسلحه نگه میدارد و اصرار دارد که آقای اورنج افسر پلیس نیست. ادی اسلحه خود را به سمت آقای وایت نشانه میگیرد و یک بن بست مکزیکی ایجاد میکند. هر سه آتش؛ هر دو کابوت کشته میشوند و آقای سفید و آقای نارنجی ضربه میخورند.
آقای پینک (تنها فرد آسیب ندیده)، الماسها را میگیرد و فرار میکند، اما پلیس بیرون او را دستگیر میکند. همانطور که آقای وایت آقای نارنجی در حال مرگ را در آغوش خود میگیرد، آقای نارنجی اعتراف میکند که او در واقع یک افسر پلیس است. آقای سفید تفنگش را به سر آقای نارنجی فشار میدهد. پلیس به انبار هجوم میبرد و به آقای وایت دستور میدهد که اسلحهاش را بیاندازد. صدای شلیک گلوله به گوش میرسد و آقای سفید به زمین میافتد.
دیالوگ
آقای صورتی (استیو بوشیمی):
نه، نه … من انعام نمیدم، نه … اعتقادی به انعام دادن ندارم … نه من این پولو نمیدم … اگه درآمدش کمه میتونه استعفا بده … من به خاطر اینکه اجتماع ازم توقع داره انعام نمیدم، همین … منظورم اینه که من موقعی انعام میدم که طرف واقعاً مستحق گرفتن انعام باشه ولی زیر بارِ اینجور انعام دادن از روی عادت که جزو قوانین روزمره شده نمیرم … این دیگه خیلی مسخره و بیارزشه … منظورم اینه که تا جایی که من میدونم اونا فقط دارن کاری رو که بهشون محول شده رو انجام میدن … کارش درسته ولی کار خاصی که انجام نمیداد … نگاه کن! من قهوه سفارش دادم، درسته؟ ما هم که یه مدت خیلی طولانیِ اینجا نشستیم و اون فقط سه بار فنجون منو پُر کرد … منظورم اینه که وقتی من قهوه سفارش میدم حداقل توقع دارم شیش بار فنجونم رو پُر کنه … اصلاً عبارتِ “خیلی سرم شلوغه” تو دایره لغت هیچ پیشخدمتی نباید وجود داشته باشه … تو رو خدا یکم واقعبین باشین … این خانوما از گرسنگی که نمیمیرن، درسته درآمدشون کمه … ولی میدونی، یه موقعی بود که منم همین قدر پول درمیآوردم، اما اینقدر خوششانس نبودم، شغلی داشته باشم که جامعه انعام دادن بهش رو شایستگی تلقی کنه (رو به یکی از همکارانش میکند و انگشت شصت و اشارهاش را روی هم میساید) میدونی این چیه؟ کوچکترین ویولونِ جهانه که فقط برای حال و روز گارسنها نواخته میشه … تو رستوران مک دونالد هم گارسنها دقیقاً دارن همین کاری رو میکنن که گارسنهای اینجا انجام میدن ولی تو حس نمیکنی به اونا باید انعام بدی … درسته؟ خب چرا نمیدی؟ اونام دارن مثل اینا غذا سرو میکنن دیگه! چون قوانین اجتماعی برات تعریف میکنه، اینجا غذاخوری انعام نده، حالا اینجا که غذا خوردی انعام بده! همش مزخرفه بابا … اصلاً گور پدر همشون … منظورم اینه که متأسفم دولت داره ازشون مالیات میگیره ولی این به من ربطی نداره، دولت عوضیه … من که نباید تاوان پس بدم … این گارسنهام مثل خیلیای دیگن. اونم به اسم قانون … اگه یه تیکه کاغذ نشونم بدید که توش نوشته شده دولت نباید این کارو بکنه من اولین نفرم که امضاش میکنم … اصلاً بذارنش به رفراندوم … من به نفعشون رأی میدم، ولی زیر بار کاری که بهم امر کنن نمیرم … برای این کلهپوکیایی هم که دارن از این راه پول دانشگاهشون رو درمیارن یه راه حل خیلی ساده دارم، پول درآوردن رو یاد میگیرن، چون اگه توقع دارن که هزینه درس خوندن اونا رو من بدم بدجوری تو اشتباهن.
این نوشتهها را هم بخوانید