فیلم آقای ریپلی بااستعداد – خلاصه و بررسی و نقد – The Talented Mr. Ripley (1999)
آمریکا (ویلیام هوربرگ و تام استرنبرگ). ک و ف: آنتونی مینگلا، بر مبنای رمانی نوشته پاتریشا هایاسمیت. فب: جان سیل. مو: گابریل بارد. ب: مت دیمن، جاد لا، گوئینت پالترو، کیت بلانچیت، فیلیپ سیمور هافمن، جک داونیورت، استفانیا روکا و جیمز ربورن. رنگی، ۱۳۹ دقیقه.
نیویورک، سال ۱۹۵۸. «تام ریپلی» (دیمن) در اثر یک سوء تفاهم توسط تروتمندی امریکایی به نام «آقای گرین لیف» (ربهورن) استخدام میشود تا پسرش، «دیکی، (لا) را از زندگی هرزه و بیکارگی در ایتالیا نجات دهد و به امریکا بازگرداند. در راه، «تام» با دختر ثروتمندی به نام «مردیت» (بلانچیت) آشنا میشود و خودش را «دیکی گرین لیف» معرفی میکند. در ایتالیا «تام» و «دیکی» با یکدیگر دوست میشوند.
«دیکی» با نویسندهای امریکایی به نام «مارج» (پالترو) زندگی میکند و با دختری بومی به نام «سیلوانا» (روکا) نیز رابطه دارد. آرام آرام احساسات نیمه همجنس دوستی «تام» نسبت به «دیکی» برانگیخته میشود. «سیلوانا، که از «دیکی» باردار شده، خودش را غرق میکند. در این بین «دیکی» که از مصاحبت «تام»، خسته شده، او را از خود میراند. در طول یک سفر با قایق موتوری بحثی بین این دو درمیگیرد و «تام»، «دیکی» را میکشد و به «مارج» میگوید که «دیکی»، تصمیم گرفته به رم برود. با پیدا شدن سروکله دوست قدیمی «دیکی»، «فردی مایلز» (هافمن) اوضاع به هم میریزد چون «تام» همه جا خودش را «دیکی گرین لیف» معرفی کرده است. او فردی را نیز میکشد. پلیس به «تام» مظنون میشود اما سرانجام «تام» از خطر میگریزد. «تام» در رم دوباره به «مردیت» برمیخورد و با تردستی از یک شخصیت به شخصیتی تغییر حالت میدهد. وقتی «مارج»، حلقهاش را نزد «تام» پیدا میکند از گناهکار بودن او مطمئن میشود. کارآگاه خصوصی که از سوی پدر «دیکی» استخدام شده، راز خودکشی «سیلوانا» را برملا میکند. پدر «دیکی» که از شخصیت منفی پسرش منزجر و ناامید شده، از جستوجو دست برمیدارد و به امریکا باز میگردد. «تام» که حالا دل باخته دوست «مارج»، «پیتر» (داونپورت شده با کشتی به سوی امریکا میرود. «تام»، «پیتر» را می کشد…
خلاصه از ویکی پدیا:
در سال 1958، هربرت گرین لیف، نجیبزاده کشتیرانی، به تام ریپلی نزدیک شد، او معتقد است که ریپلی به همراه پسرش دیکی در پرینستون حضور داشته است، زیرا ریپلی یک ژاکت قرضی پرینستون میپوشد. گرین لیف به ریپلی پول میدهد تا به ایتالیا سفر کند، جایی که دیکی در آنجا مستقر شده است تا او را متقاعد کند که به ایالات متحده بازگردد. ریپلی پس از یک سفر دریایی کلاس اول کشتیرانی، در ترمینال کشتی ایتالیایی وانمود میکند که دیکی است و با مردیث لوگ، یک آمریکایی اجتماعی دوست میشود.
در دهکده ساحلی Mongibello، ریپلی با دیکی و دوست دخترش Marge Sherwood دوست میشود و ادعا میکند که همکلاسی سابق دیکی در پرینستون است. ریپلی از سبک زندگی ولخرجی دیکی لذت میبرد و نسبت به او وسواس پیدا میکند. در نهایت، دیکی از او خسته میشود و شروع به گذراندن وقت با دوست اجتماعی خود فردی مایلز میکند که با ریپلی با تحقیر رفتار میکند. وقتی از رم برمیگردد، دیکی ریپلی را میبیند که لباسهایش را پوشیده و جلوی آینه میرقصد که او را آزار میدهد.
وقتی دیکی یک زن محلی را باردار میکند و او را طرد میکند، خودش را غرق میکند. ریپلی که از اتفاقی که افتاده آگاه است، به دیکی گناهکار قول میدهد که آن را مخفی نگه دارد. پس از اینکه پدر دیکی بودجه سفر ریپلی را قطع میکند، دیکی سفر به ونیز را لغو میکند و به ریپلی میگوید که باید راهشان را از هم جدا کنند، اما پیشنهاد میکند که او را به آخرین سفر به سن رمو ببرد. آنها روی یک قایق کوچک با هم بحث میکنند. دیکی میگوید که از ریپلی خسته شده و قرار است با مارج ازدواج کند، در حالی که ریپلی اصرار دارد که دیکی از احساساتی که آنها نسبت به یکدیگر دارند میترسد. بحث فیزیکی میشود و ریپلی دیکی را با پارو میکشد. او وسایل دیکی را میگیرد و قایق را غرق میکند.
ریپلی با درک اینکه مردم او را با دیکی اشتباه میگیرند، هویت او را به خود میگیرد. او نامهای به مارج جعل میکند و او را متقاعد میکند که دیکی او را ترک کرده و به رم نقل مکان کرده است. او این توهم را ایجاد میکند که دیکی هنوز زنده است، با ورود به یک هتل به عنوان دیکی و هتلی دیگر به عنوان خودش و ایجاد تبادل ارتباطات بین آن دو. از طریق جعل، او میتواند از کمک هزینه دیکی استفاده کند، که به او اجازه میدهد با وقار زندگی کند. او در رم با مردیث که هنوز او را با نام دیکی میشناسد برخورد میکند و دعوت او را میپذیرد تا با خانوادهاش در یک اپرا شرکت کند. نیرنگ ریپلی زمانی که به طور غیرمنتظرهای با مارج و دوستش پیتر اسمیت-کینگزلی در اپرا برخورد میکند، تهدید میشود. ریپلی مردیث را به بهانهای با عجله از خانه اپرا بیرون میکند، سپس او را طرد میکند تا از افشای خود جلوگیری کند.
فردی به دنبال دیکی در آپارتمان ریپلی ظاهر میشود. وقتی صاحبخانه ریپلی را دیکی خطاب میکند، فردی متوجه کلاهبرداری میشود. ریپلی فردی را تا سر حد مرگ هلاک میکند و جسد او را از بین میبرد. پس از پیدا شدن جسد، پلیس برای بازجویی از “دیکی” از آپارتمان بازدید میکند. ریپلی برای فرار از پلیس و مارج، که هر دو به دنبال دیکی هستند، یادداشتی برای خودکشی میسازد که در آن «دیکی» مسئولیت مرگ فردی را بر عهده میگیرد. ریپلی با نام واقعی خود به ونیز سفر میکند و در آنجا دوباره با پیتر روبرو میشود.
پدر دیکی با یک کارآگاه خصوصی به نام آلوین مک کارون وارد ایتالیا میشود و با پلیس ملاقات میکند. ریپلی بعد از اینکه مارج متوجه شد که او حلقههای دیکی را دارد سعی میکند او را بکشد، اما پیتر آنها را قطع میکند. آقای گرین لیف سوء ظن مارج را رد میکند و مک کارون به ریپلی میگوید که پلیس متقاعد شده است که دیکی، که سابقه خشونت داشت، فردی را قبل از کشتن خود به قتل رسانده است. مک کارون به ریپلی میگوید که گرین لیف قصد دارد بخشی از صندوق امانی دیکی را به او واگذار کند تا به وفاداری او به دیکی پاداش دهد و سکوت او را تضمین کند.
ریپلی آزاد و پاک از جنایات خود سوار بر کشتی به یونان با پیتر میشود. تلویحاً آنها اکنون عاشق هستند. ریپلی از برخورد با مردیث متعجب میشود، مردی که هنوز معتقد است دیکی است و همچنین پیتر را از نظر اجتماعی میشناسد. ریپلی او را میبوسد و قول میدهد که بعداً صحبت کند. در کابین خود، پیتر به ریپلی میگوید که او مردیث را میبوسد و پاسخ میخواهد. ریپلی متوجه میشود که باید پیتر را بکشد، زیرا فقط مسأله زمان است که پیتر و مردیث با یکدیگر برخورد کنند و مردیث که با خانواده سفر میکند از دست خواهد رفت. پس از عذرخواهی از پیتر به خاطر دروغ گفتن به او، ریپلی هق هق او را خفه میکند و به تنهایی به کابین خود باز میگردد.
نقد:
ادامه تلاش مینگلا در بازآفرینی حماسی داستانهایی که برای ساخت برمیگزیند، به یکی از رمانهای هایاسمیت ختم میشود. آقای ریپلی بااستعداد که با همین نام مینگلا آن را تصویر میکند، رمانی است که در سال ۱۹۵۵ نوشته شده و همانند دیگر آثارهای اسمیت در مقاطع مختلف به گونههای مختلف مورد اقتباس قرار گرفته است (از جمله با نام آفتاب سوزان، توسط رنه کلمان در ۱۹۵۹، با همکاری آلن دلون و موریس رونه) اما بی هیچ تردیدی حاصل کار مینگلا پذیرفتنیترین و بهترین اقتباس از روی این اثر است. آقای ریپلی… در دو وجه قابل بررسی است. یکی، ویژگیهای کار خود مینگلا در مقام فیلمنامهنویس و کارگردان است. او همه آنچه را که هایاسمیت در داستانش به شکلی عیان بازگو کرده، به لایههای زیرین شخصیتهایش منتقل کرده؛ به طور نمونه نگاه کنید به فصلی که «تام» تصمیم به از میان برداشتن «دیکی» میگیرد. در اجرا، «تام» تبدیل به عاملی شده که هیچ نشانی از انجام فعل در آن به چشم نمیخورد. تصمیم گرفته میشود و بعد، ما به مخاطب به حاصل آن تصمیم را میبینیم برای همین است که در فیلم به نشانی از خشونت عیان داستان اصلی هست و نه تأکیدهای فراوانهای اسمیت بر موضوع جنسیت که یکی از مایههای همیشگی مورد علاقه او بوده است. در وجه دیگر آنچه وقاری غیر قابل تصور به فیلم بخشیده، تیم بازیگری فوقالعاده کار است. دیمن خود «تام ریپلی» است و لا در حضور نهچندان طولانیاش، کاملا تأثیرگذار است، اما دو بازیگر زن فیلم هستند که آن وقار را پدید میآورند. پالترو و بلانچیت در تصویر کردن دو زن از یک طبقه خاص، عالی عمل میکنند. بازیگرانی که بلافاصله پس از پایان کار برای دو فیلم قبلیشان – شکسپیر عاشق (جان مادن، ۱۹۹۸) و الیزابت (شکهار کاپور، ۱۹۹۸) – همزمان کاندیدای دریافت اسکار هم میشوند. کار پارد در بازآفرینی موسیقی دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و البته بازخوانی ترانه کلاسیک «والنتاین عزیزم» توسط خود دیمن از دیگر شاخصههای آقای ریپلی بااستعداد هستند.
این نوشتهها را هم بخوانید