یادی از کتاب مسافر بیاحتیاط – نوشته رنه بارژاول
رنه بارژاول (زاده ۲۴ ژانویه ۱۹۱۱ – درگذشته ۲۴ نوامبر ۱۹۸۵) نویسنده، روزنامهنگار و منتقد فرانسوی بود که شاید اولین کسی بود که به پارادوکس پدربزرگ در سفر در زمان فکر کرد. او در نیون، شهری در بخش دروم در جنوب شرقی فرانسه به دنیا آمد. او بیشتر به عنوان یک نویسنده داستانهای علمی تخیلی شناخته میشود، که آثارش اغلب شامل سقوط تمدن به دلیل غرور تکنوکراتیک و جنون جنگ بود، اما او همچنین علاقهمند به مضامینی بود که بر دوام عشق تأکید میکرد.
رنه بارژاول رمانهای متعددی با این مضامین نوشت، مانند وحشیگری راز بزرگ، La Nuit des temps (ترجمه شده به عنوان مردم یخی)، و Une rose au paradis.
نوشتههای او شاعرانه، رویایی و گاه فلسفی است. برخی از آثار او ریشه در پرسشگری تجربی و شاعرانه از وجود خدا دارند (به ویژه La Faim du tigre). او همچنین علاقهمند به میراث زیست محیطی بود که ما آن را به نسلهای آینده میسپاریم. در حالی که آثار او به ندرت در مدارس فرانسه تدریس میشود، کتابهای او در فرانسه بسیار محبوب هستند.
رنه بارژاول Le Voyageur inrudent مسافر بیاحتیاط (1943) را نوشت، اولین رمانی که پارادوکس معروف پدربزرگ سفر در زمان را ارائه کرد: اگر کسی در زمان به عقب برگردد و یکی از اجداد خود را قبل از بچه دار شدن بکشد، مسافر نمیتواند وجود داشته باشد و بنابراین نمیتواند جد را بکشد.
رنه بارژاول در سال 1985 درگذشت و همراه با پیکر اجدادش در گورستان ترندول (کمون) روبروی کوه ونتو در پروونس به خاک سپرده شد.
من 13- 14 ساله بودم که کتاب مسافر بیاحتیاط او را خواندم. یک کتاب با مضمون علمی تخیلی ماشین زمان، منتها خیلی متفاوت با سفرهای زمانی داستانهای علمی تخیلی سفر در زمان دیگر.
پیش از هر چیز در این رمان برخلاف آثار علمی تخیلی آسیموفی، عشق خیلی پخته بیان شده بود. مسئله مهم دیگر بیان همان پارادوکس پدربزرگ بود. اماز همه مهمتر نگاه اجتماعی، سیاسی و نیز تکاملی او به بشر در این داستان بود.
قهرمان داستان پس از اندکی بازیگوشی با ماشین زمان به ماموریت خطیری فرستاده میشود تا ببیند روند تکامل انسانها را به چه شکلی درمیآورد و تخیلی ناب را در این قسمت از داستان میخوانیم.
در بخشی دیگر در قالب بیان همان پارادوکس با خود میاندیشیم که آیا اگر واقعا سفر در زمان گذشته و حذف شخصیتهای بدنهاد شاخص ممکن بود، این مسئله تغییری در بدبختی انسانهای ایجاد میکرد یا خیر.
این کتاب هم جزو کتابهایی بود که بعد از ورود من به دانشگاه به اشتباه به کتابخانه عمومی هدیه شد و سالها بعد خواننده خوبی نسخه اسکن شده آن را برای من فرستاد. بعد از سالهای توانستم نسخه دست دوم آن را تهیه کنم.
تا جایی که میدانم متاسفانه این کتاب دوباره منتشر نشده و راستش گمان میکنم با تعدیلات قابل پیشبینی، خواندن کتاب تعدیل شده چندان چنگی هم به دل نزند.
مسافر زمان یکی از خاطرهانگیزترین کتابهای علمی تخیلی دوره نوجوانی من است.
در ضمن متوجه شدم که دستکم یک افتباس تلویزیونی یا سینمایی از این اثر انجام شده که در یوتیوب هم موحود است.
Le Voyageur imprudent (1943)
رنه بارژ اول
مسافر بیاحتیاط
ترجمه عباس آگاهی
نشرنی
چاپ اول ۱۳۶۹، تهران
تیراژ ۵۲۵۰ نسخه (توجه بفرمایید یک کتاب به صورت معمول در آن زمان پنج هزار نسخه تیراژ داشت!)
حروفچینی شرکت قلم؛ لیتوگرافی: موج؛ چاپ طلوع آزادی
طرح جلد مسعود سپهر
سخن مترجم
رنه بارژ اول نویسنده معاصر فرانسوی متولد سال ۱۹۱۱ است. وی کار نویسندگی را از هیجده سالگی با روزنامهنگاری آغاز کرده، اولین اثر داستانی خود را به نام بیداد (Ravage در سال ۱۹۴۲ یعنی در بحبوحه جنگ جهانی دوم به چاپ رسانیده است یک سال بعد در ۱۹۴۳ ادب دوستان با اثر دوم این نویسنده، یعنی مسافر بیاحتیاط، آشنا شدند و مهارت و استادی او را در زمینه ادبیات علمی – تخیلی ستودند نویسنده جوان در این کتاب مضمون و موضوعی را انتخاب میکند که قبلاً ولز (Wells) در کتاب ماشین زمان از آن بهره گرفته بود اما بارژ اول این بار عنان تخیل را آزاد میگذارد تا در زمان گذشته و آینده به سیر و سیاحت پردازد و هر بار با کوله باری غنیتر به زمان حال زیباترین زمانهای ممکن که با هزار افسوس عقل و منطق وجود آن را نفی میکند باز گردد. ادبیات علمی – تخیلی که پیشرفتهای خیرهکننده علوم در چند دهه اخیر، بعد تازه و سهمگینی به آن داده است البته مدیون نویسندگانی است چون ژول ورن فرانسوی و اچ. جی. ولز انگلیسی که پیشگامان این نوع جدید ادبیاند. اما رمانهای رنه بارژ اول و به ویژه مسافر بیاحتیاط او را نیز اکنون باید در زمره آثار کلاسیک این شیوه نو به حساب آورد.
عباس آگاهی
سن منو سرجوخه جوان، شبی در دهکدهای بر حواشی میدان جنگ با اسایون پیر آشنا میشود «اسایون دانشمندی است که با دختر خود «آنت» زندگی میکند سن) (منو بعد از کنارهگیری از جنگ مجدداً با اسایون» ملاقات میکند و به ترغیب دانشمند پیر قبول میکند با پوشیدن لباسی که از اختراعات «اسایون» است به زمان آینده مسافرت کند و برگردد؛ ابتدا مسافرتهای کوتاه، سپس مسافرتهای طولانیتر در زمانهای دور دست آینده هر بار خاطرات خود را یادداشت میکند زندگی و تحول انسانها در قرن دویستم بعد از میلاد برای او شگفتیهای بسیاری دارد، اما سن منو علاقمند میشود که به گذشته نیز برگردد و فکر میکند که شاید به این ترتیب بتواند مانع وقوع و بروز پارهای از تیره روزیهای نوع بشر شود … مثلاً اگر در سفری به گذشته در کشتن ناپلئون که اروپا را به خاک و خون کشید توفیق یابد!؟ اما اگر نابودی ناپلئون به بهای کشتن یکی از اجداد خود سن منو» تمام شود … پس قاعدتاً سن منو هم نمیتواند به وجود آید ….
در این حکایت عشق سن منو» به «آنت» دختر «اسایون»، عامل و انگیزه بیباکیهای افسر جوان است و فرصت توصیف عواطفی زیبا و شاعرانه را پیش میآورد.
کارآموزی
هوا سرد بود از آن هواهای سرد که در زمستان و در جبهه جنگ میتوان شناخت در سپیده دم سرکار استوار مُسته (Moste) جسد سربازی را پیدا کرد که نیمه عریان و مچاله شده روی برگهای خشک افتاده بود. یخبندان بعد از بارش برف کارش را ساخته بود به رانهایش که دست میزدی صدای چوب میداد. چهار نفر از جا بلندش کردند آن یکی که جسد را گرفته بود گوشهایش را شکست سربازان گردان بیست و هفت شکاری دو ماه میشد که دهکده وانس (Vanesse) را واقع در حاشیه جلگهٔ چغندر کاری اشغال کرده بودند. آن روز بنا بود که آنها آن جا را به سوی مقصد نامعلومی ترک. گویند. سرجوخه پیرسن منو (Pierre Saint – Menoux که در میان کاههای طویله جایی برای خود درست کرده بود آن شب خیلی کم خوابش برد زیرا دغدغهٔ هفتمین جابجایی دست از سرش برنمی داشت او مسئوول هفده نفر سورچی گروهان مسلسل چیها با اسبها و ارابههایشان بود حرفه و کار شخصی او خارج از ارتش، تدریس ریاضیات در دبیرستان فیلیپ اگوست Philippe – Auguste) بود.
ول چیزی که بیشتر از هر چیز مضطر بش میکرد وضع آشپزخانه بود. خدمه آشپزخانه همیشه تأخیر داشتند کاههایی را که به لباس و سر و رویش نشسته بود تکاند و به طرف آشپزخانه صحرایی روانه شد از سرما میلرزید. میکوشید هیکل بلند و باریکش را خمیده و کوچک کند تا کمتر زیر شلاق سرما باشد در حالی که دستهایش را در جیبهای شنلش فرو برده بود گوژ کرده کلاه برهاش را تا روی گونههایش پایین کشید و حیاط دهکده را با پاهای دراز و خشک شدهاش که شبیه به پاهای لک لک بود، دوان دوان طی کرد
ببینم یک کمی هم به فکر آماده شدن هستید یا نه؟ من دلم نمیخواهد یکبار دیگر به خاطر شماها توپ و تشر بشنوم کردان (Crédent) کهنه فروش که سرجوخه مأمور آشپزخانه، بود روی شانهاش زد و گفت:
داداش عصبانی نشو الان میآییم صلح هم یک روز خواهد آمد. هر چیزی بالاخره انتهایی دارد او میخندید و دندانهای سبز رنگش را نمایان میساخت.
سر صبحی چیزی نمیخوری؟
از میان اجاق آشپزخانه صحرایی یک تکه گوشت را که روی شعلههای آتش پخته بود بیرون کشید و دندانهایش را در گوشت سیاه شده فرو برد. از میان یغلویاش که روی کنده آتشی گذاشته بود بخار بلند میشد؛ و بوی قهوه آمیخته به شراب به مشام میرسید
سن منو حالش به هم خورد
– نمیدانم این کثافت را چه طور میخوری؟ بوی گند استفراغ مستها را
چند تا کلاغ از زیر سقف ابرها گذشتند و همگی مثل یک توده سیاه به روی نارونی که میان جلگه سر پا بود نشستند این تنها درخت این ناحیه بود که جنگ قبلی آن را سرپا گذاشته بود غبار برف مجدداً شروع به ریختن کرد و افق اطراف دهکده را پوشاند و همهمهای را که از دهکده شنیده میشد یعنی فریادهای سربازان عصبانی را که به اسبها دشنام میدادند و فریادهای درجه دارهایی که سربازها را تهدید میکردند خفه کرد جلو سرسرا خدمه آشپزخانه تنها ارابهای را که در اختیار داشتند بار میکردند و این ارابهای، دوچرخه زهوار در رفته و یک وری شده بود.
کردان به شوخی میگفت:
این ارابه یقیناً جنگ اول و شاید هم جنگ سال ۱۸۷۰ را به خودش دیده او به سربازهایش کمک کرد تا کیسههای، قهوه، قند، برنج، سیب زمینی، لپه لوبیا عدس حلبهای روغن بشکه، شراب بشکه عرق نیشکر دو شقه گاو،
قوطیهای کنسرو و بیسکویت یکصد و بیست گرده، نان دوبار علوفه خشک هیزم و شاخه خشک را به روی ارابه بار کنند بدون این که ظرف خردل ظرف، نمک پیازها کیسه هویج شیر غلیظ شده کاکائو گیرنده و فرستنده که یک جوری تعمیرش کرده بودند با باطریهایش و بالاخره تمام این لوازمی را که خودش و کمک آشپزها جمع میکردند و از محلی به محل دیگر میکشاندند از قلم بیندازد.
سن منو به دور ارا به چرخ میخورد او بیست بار دهان را باز کرد تا چیزی بگوید اما چون عدم صلاحیت خود را میدانست سکوت اختیار کرد اوایل غروب بار کردن تمام شد ارابه کوچک باری را جذب کرده بود که در یک واگن هم نمیشد جایش داد. موقعی که میخواستند چادر را به روی بارها بکشند استوار سررشته داری که از سرما میلرزید و سرفه میو یک ته سیگار هم پشت گوشش گذاشته بود از راه رسید. از قرار معلوم کامیون دفتر روشن نمیشد؛ یخبندان رادیاتور کامیون را ترکانده بود میبایست وسایل این کامیون را با ارابه آشپزخانه حمل میکردند دوازده تا جعبه اوراق بایگانی کاغذهای اداری دفترچههای نظامی دوات و وسایل دفتری صندوقهای جناب سروان چمدانهای سفری سرکار ستوان تخت سفری و چمدانهای خود سرکار استوار سررشته داری. سن منو دستها را به علامت نا امیدی بلند کرد و نوک انگشتهای لاغرش را از داخل دستکشهای لایه دار به دندان. گزید تکههای برف درشتتر به زمین مینشست. بام دهکده در میان آسمان خاکستری رنگ محو شده بود. آشپزها دشنام میدادند و کردان استوار سررشته داری را که از میان برفها راهی در پیش گرفت و ناپدید شد به فحش بسته بود چند نفر سرباز صندوقها را آوردند به طور معجزه آسایی این وسایل هم در بالا یا اطراف آذوقهها جاسازی یا آویزان یا متصل شد چادری این قوز عظیم را پوشاند.
گفت پولینه (Polinet) سورچی حالا دیگر باید اسبها را. ببندم
برف رنگ غروب آفتاب را ملایم، کرده گویی هوای بیحرکت را محسوس ساخته بود. دو سرباز پشت هر یک از چرخها دو سر باز دیگر پشت ارابه اسب را که پاپیون (Papillon) نامیده میشد برای راه افتادن کمک کردند پاپیون با پوستی به رنگ خاک کمی کلاج و فاقد دندانهای جلو بود از روزی که هوا تا این اندازه سرد شده بود پولینه هر وقت حیوان را بیرون میآورد چشم بیمارش را با باندی که از کمر بند پشمی آبی رنگ خودش بریده بود محافظت میکرد دوستی بزرگی این روستایی را با این حیوان رنجور متحد می. کرد جنگ هر دوی آنها را از کار شخم زدن جدا کرده در سیه روزی غیر قابل فهمی فرو برده بود هر دوشان احساس دو برادر بدبخت را داشتند. مرد در پی اسب با قدمهای کشیده راه میافتاد اسب نفس نفس می، زد سرفه میکرد و ارابه را میکشید گویی حیوان بیزبان برای این که از صاحب خود دور نماند کوهی را هم حاضر بود به دنبال بکشد اللی لمین بت گروه آشپزخانه جلو راه خروجی دهکده به ستون نظامی مرکب از کلیه وسایط نقلیه گردان. پیوست همگی میبایست با هم به ایستگاه راه آهن ترامپلن لوهو (Tremplin – le – Haut) در چهارده کیلومتری میرفتند و سوار قطار میشدند بعضیها یک ساعتی میشد که منتظر بودند برف هیکل آنها را گرد و مدور کرده بود.
لمان سن منو فریاد کرد
منتظر چیست؟ باز هم نفر آخری خواهد شد. پیلاستر با دو رأس اسبش میآمد او افسار آنها را در دست داشت به آنها اعتماد نمی. کرد خارج از ارتش تراشکار فلزات بود صاحب کارش به او قول داده بود که به کارخانه برگرداندش او از حیوانها چیزی سرش نمیشد آنها را دوست نمیداشت جای او اصلاً اینجا. نبود عصبانی میشد اسبهایش نمیخواستند او را. بشناسند یکی به رنگ سرخ، آتشی یکی سیاه رنگ از همدیگر به همان اندازه که از پیلاستر میترسیدند متنفر بودند هر دو را به ارابه بستن کار سادهای نبود پیلاستر با مشت توی دماغهایشان می. کوفت اسبها عقب عقب میرفتند روی پاها بلند شدند؛ میخواستند همدیگر را گاز بگیرند
آشپزخانه متحرک صحرایی یک نوع زره پوش بود؛ هیکلی از آهن و فولاد که سه هزار میخ پرچ شده سرپا نگهش میداشت و چهار تا چرخ آهنی با میلههایی که به کلفتی ران آدم بود آن را میکشید در وسط حیاط پیلاستر و دو اسبش به رقص خشم آلود خود ادامه میدادند. پشت سرشان چهار نفر آشپز کلاه خود بر سر تفنگ بر دوش در شنلهایی که از چربی سیاه شده بود آتش را باد میزدند کنده و هیزم از دیگری توی اجاق مشتعل می، ریختند اجاقی که روی آن دو تا دیگ بزرگ آش پخته و قهوه گرم میشد تا بعد از راه افتادن قطار تقسیم شود.
پیلاستر روی صندلی بلند، شد خودش را در سه تا پتو خوب پیچید و ترکهای به دست گرفت و مشغول شلاق زدن شد اسبها از جا، جستند، برف به اطراف پاشیده شد زنجیرها به صدا در آمد تیر وسط دو اسب ناله کرد آشپزخانه صحرایی از جای تکان نخورد هر یک از اسبها دیگری را به طرف خود میکشید و کوشش دیگری را با تقلای خودش زایل میکرد
کردان پیپش را از دهان درآورد و آب دهنی به زمین انداخت و گفت
پسره وحشی! اسبهایی به این …
سورچی باز بلند شد و ضربات را دو چندان کرد خشم گونهها و چشمان او را گود کرده بود تصادفاً هشت، نعل با هم در برف فرو رفت. آشپزخانه ناگهان از جا کنده شد. پیلاستر بروی صندلیاش افتاد دو اسب نیرومند حیاط را چهار نعل طی کردند آشپزخانه با صدایی شبیه صدای قطار سریع السیر از روی توده کود یخ بسته پرید نرده ورودی را از جا کند و به طرف کف جوی کنار جاده کج شد و کیلومتر شمار کنار راه را خرد کرد. آتش اجاق که روی برفها پخش شده بود سوت میکشید. طغیان و توفان آش و قهوه داغ سر دیگها را از جا کند. امواج آش و قهوه به هم پیوست آشپزها ملاقه به دست و آتش گیر برافراخته، به دنبال بانی این فاجعه میدویدند و فریاد میکشیدند کردان در پی آنها میدوید، آنها را به باد ناسزا گرفته بود و مزه میانداخت سن منو دنبال کردان میدوید او در دل شب فرو میرفت روی جادهای پوشیده از تکههای زغال که بخار و دود از آنها بلند میشد. در پشت سر او پرده برف پایین افتاد
…
سن منو فرسوده از خستگی و تنهایی راهش را در شب خاکستری رنگ ادامه، داد ستون نظامی را طی، کرد از اسبهای بیحرکت و سنگ شده و از شبه ارابهها که نیمرخ مه آلود مردانی به آنها آویخته بود گذشت.
او کلاه پشمی زمستانی خود را به روی صورت کشیده کلاه برهاش را هم مانند شبکلاه پایین آورده بود و بخار تنفسش هر دو را به هم جوش داده بود. از پشت این کلاه خود سوز سرما لبهایش را قاچ قاچ کرده بود میخهای چکمههایش موجب شده بود که پاهایش از سرما یخ بزند سرما از ساقهایش بالا میرفت، گویی تیغههای تیز و برندهای زیر دو تا کتفش میکشید پهلوهایش را میگزید و در جیبها انگشتهایش را درمیان دستکشها خرد میکرد.
سن منو با پشت خمیده در زیر بار شب قدم بر میداشت. از اولین ارابه گذشت و سربالایی را در پیش گرفت و در میان تکههای بیشمار برف فرو رفت. تا انتهای افق قابل تصور تا انتهای دنیا او صدای ریزش نرم و گسترده تکههای برف را میشنید.
پایش به مانعی برخورد کم مانده بود زمین بخورد؛ پلکانی که سه پله آن به طرف دری بالا میرفت توجهش را جلب کرد نفسی کشید حفره سیاه جلو در ورودی به نظرش سرپناهی مناسب، آمد پناهگاهی که در آن هیچ دستی نمیتوانست آسایش او را برهم زند از سه پله جلو در بالا رفت روی پله بالایی نشست، خودش را به دور گرمی شکمش جمع کرد و دیگر بیحرکت باقی ماند
در پایین تپه چشمش به اتومبیلی افتاد که با نور خیرهکنندهاش پیش میآمد. چراغهای اتومبیل شب را سفیدرنگ می. کرد میلیاردها تکه کوچک برف در مخروطهای نورانی چراغهای اتومبیل میرقصیدند زمین مثل ملافهای بود که گسترده باشند. اتومبیل به بالای تپه که نزدیک شد از سرعت خود کاست کاملاً متوقف شد. دیگر نمیتوانست جلوتر برود موتور اتومبیل می. غرید در اتومبیل به هم خورد. افسری از رده بالای نظامی داخل روشنی چراغها. شد برف رنگ طلایی به خود گرفت. افسر دهان باز میکرد و دستوراتی به راننده خود میداد برف حرفهای او را میخورد و محو میکرد سن منو چیزی نمیشنید او میل برای شنیدن نمیشنید او میل برای شنیدن چیزی نداشت. احساس خوبی داشت. دیگر پاها و پشتش را حس نمیکرد اتومبیل بآرامی شروع به عقب رفتن و لیز خوردن در طول سراشیبی کرد افسر دستها و آستینهای طلاییاش را حرکت میداد میجهید و به طرف روشنایی که با سرعت هر چه بیشتر میگریخت، میدوید. کوچولو شد و بالاخره در انتهای سرمای شب ناپدید شد.
سن منو در آرامش فرو میرفت دیگر جسمش درد نمیکشید او احساس سبکی و بیحسی میکرد؛ مانند متکای پر درمیان فضایی پنبهای. ناگهان تعادل خودش را از دست داد در پشت سرش باز شده بود حرارت که به داخل راهرو نفوذ کرده بود او را در برگرفت و در کوچه پخش شد مستطیلی از نور زرد روی برف نقش بست سن منو کوشش زیادی کرد بلند شد و برگشت دختری سیاه موی بسیار جوان و زیبا مانند فرشته جلو او ایستاده بود چراغی به دست داشت. نور چراغ از روی موهایش تا روی شانههایش میغلتید و در چشمان سیاه درشتش میدرخشید دختر به او اشاره کرد که داخل شود او داخل شد و در را به روی شب. بست کرده بود
هفتهها بود که او روزها را در بیرون و شبها را در طویله میگذرانید. فراموش که آدمها در داخل منزل چگونه رفتار میکنند پاهایش روی موزاییکهای راهرو ورودی لکههای مرطوبی باقی میگذاشت میخهای کفشهایش صدا میکرد خودش را به سنگینی خرسی حس میکرد دخترک او را نگاه میکرد چهرهاش با خطوط ساده غرق در آرامش بود دخترک در مقابل رفتار ناراحت او با خوشرویی بدون این که لبها را از هم بگشاید لبخند میزد.
او آن دخترک را تا درون اتاقی که دیوارها کف و اثاثیهاش در روشنایی چراغی با آباژور توری صورتی رنگ میدرخشید تعقیب کرد میزی گرد قدیمی از آلبالوی طلایی رنگ گویی کف اتاق را به آرامی با نوک پایههای تیز و ظریفش لمسن میکرد بین میز و بخاری چینی مردی با لباس خاکستری رنگ نشسته در صندلی چرخدار سن منو را نگاه میکرد
سن منو از پشت لبه کلاه پشمی زمستانیاش: گفت
سلام آقا!
مرد با تکان دادن سر او را نگاه میکرد مرد خیلی چاق بود. شکمش دستههای صندلی را از هم جدا میکرد و رانهای باز شدهاش را به طرف چپ و راست فشار میداد ریشی طلایی و انبوه و بلند به طرف جمجمه طاسش حلقه میزد و گونهها و دهان و تمام قسمت پایینی چهرهاش را میپوشاند و روی سینه فراخش با امواجی که در نور چراغ مانند چوب، میز تزیینات بخاری لعابی و طاسی صورتی رنگ و تمیز سرش میدرخشید پخش میشد. حلقهای از موی سفید در اطراف چانه هلالی ترسیم میکرد و سپس در رنگ طلایی انبوه ریش محو میشد. از پاچههای شلوار خاکستری رنگ او که رانها و زانوهای گوشتالود آن را از شکل انداخته بود دو مچ پا مانند دو تنهٔ درخت خارج میشد. در انتهای این مچها پایی وجود نداشت. این دو کنده که در دو کیسه پشمی بافتنی سبز رنگ پوشیده شده بود روی متکایی چرمی قرار داشت. مرد دستی در انبوه ریش خود فرو برد و از آن عینکی بیرون کشید و آن را به روی دماغهٔ بینیاش که به زحمت از میان انبوه ریش و پشم بیرون آمده بود قرار داد و به پشتی صندلیاش در کمال راحتی تکیه داد. سن منو سرفهای. کرد شنلش دایرهوار در اطراف او کف اتاق را خیس کرده بود و بخار از آن بلند میشد موجی ریش طلایی رنگ را از میان به دو نیم کرد و دندانهای زیبای سفیدی را نمایان ساخت مرد لبخند میزد چشمانش که شیشههای عینک آنها را درشت کرده بود، حاکی از هوش سرشار و خیر خواهی اندکی تمسخرآمیزی بود. او گفت من منتظر شما بودم آقای سن منو از سه ماه پیش میدانستم که شما امشب خواهید آمد و در آستانه در ورودی منزل من خواهید نشست. از این پیش آمد خیلی خوشحالم من چیزهای دیگری هم میدانم مثلاً این که ستون نظامی شما فقط در ساعت پنج و سی و هشت به قطار روانه خواهد شد شما فرصت دارید که لباستان را درآورید چیزی بخورید و به من گوش بدهید وقتی به حرفهای من گوش دادید دیگر هرگز برای هیچ کاری وقت کم نمیآوریدها
…
سرجوخه احتیاط و معلم ریاضیات از این سخنان شگفتانگیز فقط این موضوع را گرفت که او وقت دارد که سلاح و لباس را از خود دور کند و بنشیند. دیگر منتظر نشد.
شروع کرد به باز کردن سگکها و بندها و دکمهها و قزن قفلیها؛ تفنگ و دبه باروت و کیف و ماسک و بیلچه و سرنیزه و کمربند و شنل و دستکش و کلاهخود و کلاه زمستانی و کلاه بره را یک سو گذاشت. دوسوم حجمش را از دست داد. این قدر لاغر مینمود که قامت کشیدهاش بلندتر از قبل به نظر میرسید. انیفورم نظامیاش چهار تا بالاتنه دیگر مانند بالا تنه او را میتوانست در خود جای دهد اما آستینهایش به مچ دستهای او نمیرسید. کمی خمیده ایستاده بود؛ شاید به این دلیل که معمولاً میترسید سرش به چهار چوب دریا به سقف بخورد چشمهای آبیاش پریده رنگ چهرهاش سفید بینی و لبهایش نازک. بود. او دستی با انگشتان لاغر و کشیده به میان موهای بور روشنش که کلاه بره آنها را به سرش چسبانده بود کشید.
دختر جوان قطعات تجهیزات او را روی پشتی صندلی راحتی کنار بخاری چید. او که دمپاییهای ساتن صورتی رنگ به پا داشت بدون سر و صدا رفت و آمد می. کرد لوازم مختلف را با حرکاتی حساب، شده بدون تأنی یا تعجیل عصبی جابجا می. کرد سن منو که از کودکی از مراقبت زنی بیبهره مانده بود با چشمانش او را تعقیب میکرد و لطف آرام او را در دل میستود و حس میکرد که حالت خجالتش کم کم زایل می شود دخترک یک صندلی به او تعارف کرد و در مقابلش فنجان قهوهای قرار داد او نشست و قهوهاش را نوشید دخترک نیز به نوبه خود نشست؛ کمی دورتر از او به نحوی که بدون ناراحت کردنش بتواند او را نگاه کند او پیراهن سفیدی به تن داشت .میبایست پانزده ساله باشد.
مرد معلول از روی میز برسی از ابریشم سفید با دستهای صدفی برداشت و با حرکات عادی ریش طلایی رنگ خود را برس کشید و گفت
خوب مثل این که دیگر همدیگر را به اندازه کافی ورانداز کردیم! حالا که شما ما را دیدید اجازه بدهید که خودمان را معرفی کنیم. آنت (Annette)
دختر من است. نام من نوئل اسایون (Noel Essaillon) است
سن منو با شگفتی: گفت که
نوئل اسایون ببینم … شما، شما … شما! در مجله ریاضیات به من پاسخ دادید؟ بودید که در ماه فوریه ۱۹۳۹
مرد با حرکت دادن سر تأیید میکرد «آری! آری!» و از شگفتی خوشحال به نظر میرسید
شگفتی در چهره سن منو جای خود را به شعف میداد. او ادامه داد عجب پاسخ جالبی! آه شما مردی هستید که بیش از هر کس دیگر آرزوی ملاقات او را داشتم
از جای بلند شد. دردها، کمرویی جنگ و عجیب بودن حضورش را در این محل از خاطر برده بود. او مجدداً همان آدم مباحث، خشک، همان ریاضیدان غرق در کار خودش شده بود که یک سال پیش تئوریهایش موجب جبههگیری مجامع دانشمندان میشد هیچ کس به حرف او گوش نداده بود بجز همین نوئل اسایون که گوشزدهایش راههای جدیدی در مقابل تئوریهای ذهنی او گشوده بود.
او دستهای میزبان خود را با هیجان. فشرد مرد معلول و فربه که به همان اندازه خوشحال به نظر میرسید.
جنگ کارهای شما را متوقف کرد من توانستم به کارهای خودم بدهم و به نتایج بسیار جالبی برسم اما دوست عزیز شما باید گرسنه باشید؛ بعد از این همه راه پیماییها آنت به چه فکر میکنی؟
دختر جوان چند دقیقهای رفت و با ظرف املتی که بخار از آن بلند میشد برگشت؛ نصف جوجه سرد چند نوع پنیر یک نان شیرینی و یک بطری شراب آلزاس هم روی میز گذاشت.
اسایون با لحنی دوستانه گفت:
بفرمایید بفرمایید و در عین حال گوشتان با من باشد. چیزی که میخواهم به شما بگویم خیلی غیرعادی است.
سن منو دیگر منتظر تعارف بیشتر نشد.
شما ریاضیدان، هستید من فیزیکدان و شیمیدان من مشغول تحقیقاتی که بدون روشناییهای مقالات شما در مجلهٔ ریاضیات احتمالاً به نتیجهای نمیرسید با کمک شما من موفق شدم سدهایی را که به نظرم غیر قابل عبور مینمود از جلو را هم بردارم و به نتیجهای که عرض میکنم برسم من مادهای ساختهام که اجازه میدهد از زمان به دلخواه خودم استفاده کنم!
سن منو چنگالش را روی میز گذاشت، اما مرد فر به به او مجال قطع کردن سخنش را نداد با شور و هیجان به گفتار خود ادامه. داد گاهی ریش انبوهش را مانند دستهای از ساقه گندم در دست میگرفت آن را به دو قسمت تقسیم میکرد و بین انگشتانش میفشرد یا باز برای تازه کردن، نفس قدری سکوت میکرد و آنگاه صدای تنفس کوتاه او با صدای آتش که در بخاری آهسته و آرام میسوخت توأم میشد و تنها صداهای اتاق را تشکیل میداد دخترش کمی در پشت سر او، در قسمت تاریکتر نشسته بود او راست روی صندلی نشسته و کف دستهایش را روی زانوها گذاشته بود؛ با حالتی جدی مانند کودکی که به قصهای گوش میدهد. نگاهش از این مرد به مرد دیگر متوجه میشد اما بیشتر روی شخص جدیدی که داخل قصه شده بود روی این سرباز بلند و باریک و موبور میماند گاهی بدون سر و صدا از جا بلند میشد تا عرق پیشانی پدرش را خشک کند یا بشقاب میهمان را عوض نماید. اما این کارها برای او مثل کاری اجباری و مثل کاری که از روی عادت باشد نبود صبح از خواب برخاستن رفتن به، شهر بازگشتن از شهر بعد از خرید نان سفید و سبزیجات غذا خوردن راه رفتن دیدن زن همسایه که از جلو در میگذشت شنیدن فریادهای فروشنده، هیزم کارکردن در آزمایشگاه … همه اینها جزء زندگی او بود همهٔ اینها جزء قصهای بود که زندگی برای او میساخت قصهای که هرگز غمانگیز یا پیش پا افتاده، نبود قصهای که انباشته از مناظری زیبا چون پشت بامهای نوک تیز درختان بیبرگ یا بیشههای سرسبز پر از آواز پرندگان بود.
سن منو که محو گزارش میزبان خود بود توجهی به نگاه چشمهایی که به او خیره میشد نمیکرد اما حضور دخترک را در اتاق احساس میکرد مانند حضور چیزی گرانبها مثلاً مجسمهای طلایی که به آرامی در طاقچهای بدرخشد یا قالیچهای مصوّر که تصویرهای آن به روی دیوار رقصی از لابلای تار و پود پشمی عرضه کند.
مرد معلول به سخنان خود ادامه میداد ما از کجا میآییم؟ قبل از این که در وجدان این دنیا پیدا شویم در کجا بودیم؟ مذاهب از بهشت گمشدهای یاد میکنند حسرت این بهشت گمشده در ضمیر مردم نژادهای مختلف هست من به این بهشت گمشده نام «کیهان کامل را دادهام عالمی که نه زمان و نه مکان آن را محدود میکند. این عالم دارای سه یا چهار بعد نیست بلکه شامل تمام ابعاد. است نوری که این عالم را روشن میکند مرکب از هفت یا هشت یا صد رنگ نیست بلکه مرکب از تمام رنگهاست. تمام آنچه که هست تمام آنچه که بوده است یا خواهد بود در بطن این عالم است و همچنین تمام آنچه هرگز نخواهد بود. هیچ چیز در این عالم به خود شکل نمیگیرد زیرا همه اشکال در این عالم ممکن است این عالم در اتمی جای میگیرد و بینهایت نمیتواند آن را پر کند برای روحی که این عالم را همراهی میکند نه آینده و نه
گذشته نه نزدیک و نه دور وجود دارد همه چیز برای او وجود است …. سن منو خوردن را از یاد برده بود همچون در رؤیا میدید که دستهای سفید انت برایش شراب میریزد و در بشقابش ران جوجه میگذارد. مرد معلول همچنان ادامه میداد.
حالا فکرش را بکنید که این روح محکوم به سقوط باشد. به خاطر چه گناهی که در مقابل کمال مطلق مرتکب شده است؟ نمیدانیم! این روح در مسیری به حرکت میافتد که ما به آن نام زندگی میدهیم، مسیری که برای روح مثل یک راهرو یک تونل عمودی است که دیوارهای مادی آن حتی خاطره آن اقامتگاه سحرآمیز یا بهشت گمشده را میپوشاند روح دیگر نمیتواند نه صعود کند و نه از راست به چپ حرکت نماید. او به نحوی غیر قابل اجتناب به سوی مرگ و نیستی به طرف پایین به طرف آن سوی دیگر تونل که خدا میداند به کجا سر باز میکند به طرف جهنم دهشتناک یا به طرف بهشت، بازیافته کشیده میشود. این روح همین شما هستید همین من هستم در طول زندگی زمینی خودمان همین ما هستیم حالت سقوط آزاد در زمان میافتیم همچون پاره سنگی که از دست خدا افتاده باشد. او که ریشش را بلند کرده بود برای این که به گفته خود تصویری بدهد آن را رها کرد انبوه ریش مجدداً شکل دسته گندم در و شده را به خود گرفت. سن منو آخرین قطرات شراب شفاف و سفید را نوشید و اسایون ادامه داد: اگر من موفق شوم که وزن مخصوص این روح این تکه سنگ را تغییر دهم برایم ممکن خواهد بود که سقوطش را به دلخواه سرعت بخشم و یا متوقف کنم. حتی خواهم توانست آن را از حیطه قوه جاذبهای که آن را به سوی آینده میکشد دور کنم و آن را به طرف گذشته صعود دهم! بیست سال میشود که کارم به دست آوردن وسیلهای است که این امکان را به من بدهد و بالاخره من موفق شدهام! او دستمال را از دست دخترش گرفت و سر و گردن خود را خشک کرد و با صدایی آرام اضافه کرد:
قبول دارم که چنین چیزی به نظر شما غیر ممکن جلوه میکند از این جهت قبل از این که بیشتر در این مقوله صحبت کنم، دلم میخواهد عملاً آن را به شما نشان بدهم علی قوق او پردهٔ طلایی رنگ ریش را که سینهاش را پوشانیده بود کنار زد؛ جلیقهای پشمی با جیبهایی که مانند دو تا مشک باد کرده بود نمایان شد. انگشتانش بین خرت و پرتهایی که آنها را پر کرده بود تفحص کرد و با قوطی از جیبها بیرون آمد و آن را به طرف سن منو دراز کرد. سن منو سر قوطی را بلند کرد و مجموعهای از گلولههای کوچک به رنگهای مختلف که روی پنبه قرار گرفته بود مشاهده کرد.
اسایون گفت:
اگر یکی از این قرصها را بخورید بر حسب رنگ آن بلافاصله از یک، ساعت یک، روز یک، هفته یک ماه تا یک سال جوان خواهید شد. قوطی دیگری از جیبش بیرون آورد در آن قرصهای دیگری به شکل بیضی وجود داشت. . این قرصها اثر معکوس به جا میگذارد اینها حرکت به سوی آینده را سرعت میبخشد.
او در قوطیها دو قرص گرد بنفش رنگ و دو قرص بیضی شکل به همان رنگ انتخاب کرد و آنها را جلوسن منو گذاشت و گفت:
– تجربه کنید.
سرجوخه شگفتزده پاسخ داد:
من؟
آری بجز این راه راه دیگری برای متقاعد کردن شما ندارم این قرصها کفایت میکند که جستی بمدت دو ساعت به سوی گذشته بزنید و بعد هم اگر خواستید بلافاصله به زمان حال برگردید. میتوانید تصمیم بگیرید؟
سن منو انگشتان گرد مرد معلول را میدید که چهار تا قرص بنفش رنگ را روی سطح چوبی روشن میز به سوی او هل میداد او احساس میکرد که از خجالت سرخ شده است مثل این که به او پیشنهاد کرده باشند دست به بازیهای غیر مناسبی: بزند این مرد باید دیوانه باشد او چشمانش را به طرف چراغ بلند کرد نگاه خود را روی هر چیزی که نور چراغ روشن کرده بود روی اثاثیه تمیز و منظم روی این مرد فربهی که نفس نفس میزد روی دخترش که چشمان سیاهش با نگاهی جدی به او خیره شده بود، گردش داد. در این چشمان آرام تصویر دوگانهٔ چراغ برق میزد. موضوعی که صحبت درباره آن چرخ میزد با این ظواهر آرام و عادی در تضاد بود. ذهن ریاضیدان او به راحتی صحبت میزبانش را فهمیده بود اما عقل سلیم از قبول نتیجهگیریهای او سرباز میزد این قرصها شاید سمّی باشد شاید هم آب نباتی بیش نبود که از بقالی سر کوچه خریده بودند …. مع هذا یادش آمد که با چه کلماتی در این منزل از او استقبال شده بود! نمیدانست چه چیزی را باید بپذیرد میزبانش که از دودلی او سرگرم شده بود، شروع به خندیدن کرد شکمش از بالا به پایین حرکت میکرد و کت خاکستری رنگش را تکان میداد.
سن منو ناگهان تصمیم خودش را گرفت و دست لاغرش را به روی چهار تا قرص گذاشت کنجکاوی بر ترس مسخره شدن یا درد کشیدن غلبه کرده بود.
اسایون گفت:
بسیار خوب آنت پاکتی آورد مرد جوان دو قرص بیضی شکل را در آن ریخت و آن را در جیب خود گذاشت قرصهای گرد را برداشت به دهان انداخته فرو برد…
این نوشتهها را هم بخوانید