فیلم صید ماهی آزاد در یمن – نقد و بررسی – Salmon Fishing in the Yemen
در حاشیهٔ فیلمِ صیدِ قزلآلا در یمن
محسن آزرم
هر اظهارِ نظری دربارهٔ عشق آنرا به تباهی میکشاند.
لئو تالستوی
حق با لارنس تامس است که در مقالهٔ «دلایلی برای عشقورزیدن» مینویسد «ما میتوانیم کارهایی بکنیم که زمینهٔ عاشقشدن را فراهم آورد، یا به ما کمک کند که عشق را از وجودمان برانیم. ما میگوییم «باید به عشق مجال بدهیم». امّا حتّا در اینجا هم، ظاهراً، عاشقی بیرون از اختیارِ ما شعله میکشد ـ گویی عشق قرینهٔ رُمانتیکِ شرطبندی پاسکال است. ظاهراً پرسش این است که آیا درنهایت این ماییم که احساسِ عشق را شعلهور میکنیم، یا اینکه شخص میتواند تمامِ شروطِ لازمِ عاشقی را احراز کند، امّا آن مُعجزه رخ ندهد. از طرفِ دیگر، عقلِ متعارف به ما میگوید که عاشقانی که همیشه جاهطلبیهای شغلیشان را بر روابطِ رُمانتیکشان مقدّم میدارند، در روابطِ رُمانتیکشان بهسوی فاجعهای میتازند… » و انگار «صیدِ قزلآلا در یمن» دربارهٔ همین مجالدادن است؛ دربارهٔ کارهایی که زمینهٔ عاشقشدن را فراهم میکند و در نهایتِ ناباوری به آن مُعجزه میرسد. امّا مُعجزه فقط سر برآوردنِ دوبارهٔ ماهی قزلآلا در برابرِ چشمانِ ناباورِ آنها نیست، قاطعیتِ کمنظیرِ آلفرد و هرییتِ «صیدِ قزلآلا در یمن» هم هست که بالاخره دست به انتخاب میزنند و آنچه را مدتها بوده میخواستهاند به زبان بیاورند میگویند و اعتنا نمیکنند به اینکه گفتِ چنین چیزی مصلحت است یا نیست.
حق با رابرت نوزیک است که در مقالهٔ «پیوندِ عشق» مینویسد «شرطِ عاشقی این نیست که تو حتماً دیگری را بهاندازهٔ خودت، یا حتّا بیشتر، دوست داشته باشی. اینگونه عشقها البته بسیار ارزشمند است، امّا هروقت خوشبختی تو تحتِ تأثیرِ خوشبختی دیگری قرار بگیرد، حدّی از عشق در میانه حاضر است (البته جهتِ این تأثیرپذیری باید یکسان باشد). هر اتّفاقِ خوب و بدی که برای او پیش بیاید، (تا حدّی) برای تو هم پیش آمده است. محبوبهای تو در داخلِ مرزهای وجودِ تو هستند، خوشبختی آنها خوشبختی تو است. » و این خوشبختی انگار همان چیزی است که مدّتها از آلفرد و هرییت دریغ شده است؛ هر دو گرفتارِ کارند از بام تا شام و هر دو پیوندهایی ناموفق دارند؛ پیوندهای گسستهای که راه به جایی نمیبرند و بیفایدهاند؛ بیفرجام و بیسرانجام. امّا کمکم، بهواسطهٔ همنشینی و همکلامی در ویلای شیخِ یمنی است که چشمشان به جمالِ یکدیگر روشن میشود و چیزی را میبینند که داشتنش مایهٔ شادی هر آدمی است. عشق است که از دلِ کار سر برمیآورد و عشق است که کار را برای هر دو عاشقانه میکند. به امیدِ عشق است کار میکنند و پروژه را پیش میبرند؛ بی آنکه کلامی یا اشارهای به این دلدادگی کنند. دلدادگی هست؛ وقت و بیوقت خودنمایی میکند و هربار که میآید آتش به جانشان میزند بی آنکه هیچکدام کلامی از این عشق بگویند. مهم انگار گفتن از این دلدادگی نیست؛ در وضعیتِ دلدادگی بودن و ماندن است.
همین است که باز به گفتهٔ نوزیک در آن مقاله «عاشقبودن، یا شیفتگی، حالِ بسیار پُرتبوتابی است که نشانههای آشکاری دارد: تقریباً همیشه به او فکر میکنی؛ مرتّب میخواهید با هم در تماس باشید و وقتِ خود را با هم بگذرانید؛ وقتی او را میبینی هیجانزده میشوی؛ بیخواب میشوی؛ برای بیانِ احساساتت برایش شعر میگویی؛ به او هدیه میدهی، یا به هر طریقی که برایش خوشآیند باشد، به او ابرازِ احساسات میکنی؛ در عمقِ چشمانِ هم خیره میشوید؛ در زیرِ نورِ شمع با هم شام میخورید؛ دوری کوتاهمدّتش برایت بسیار طولانی است؛ وقتی که کارها و حرکاتش را بهیاد میآوری ابلهانه لبخند میزنی؛ نقاطِ ضعفِ کوچکش را دوست داری؛ از اینکه سرانجام همدیگر را یافتهاید سرشار از شادی و لذّت میشوید؛ و (همانطور که تالستوی در آنا کارنینا؛ لوین را وقتیکه میفهمد کیتی هم عاشقِ اوست، ترسیم میکند) همه را ملیح و دلنشین مییابی، و فکر میکنی که همه باید خوشبختی تو را احساس کنند. » امّا این خوشبختی را همه حس نمیکنند؛ تنها کسی که در لحظهٔ حضورِ دوبارهٔ رابرتِ از جنگ برگشته غمِ سنگینِ آلفرد را حس میکند شیخِ یمنی است؛ آنکه ظاهراً حواسش به این چیزها نیست و به چیزهای دیگری فکر میکند. او است که میگوید متأسف است؛ هرچند تأسف در چنین لحظههایی سخت بیمعنا است و به هیچ کاری نمیآید. آنچه آلفرد را از نو میسازد حضورِ دوبارهٔ هرییت است که البته بعید بهنظر میرسد.
حق با لارنس تامس است که در مقالهاش نوشته «بسیاری از جنبههای عشقِ رُمانتیک آشکارا اختیاری است یا دستکم میتواند اختیاری باشد. ما بهاختیار تصمیم میگیریم که با طرفمان قرارِ ملاقات بگذاریم، با او رابطه برقرار کنیم، باهم زندگی مشترک داشته باشیم، ازدواج کنیم، و غیره ـ هرچند که ترتیبِ امور لزوماً به این قرار نیست. ما مختارانه تصمیم میگیریم که این کارها را بکنیم، هرچند گاهی اوقات این کارها را بیاختیار و بدونِ مقدّمه انجام میدهیم. امّا جالب آن است که عشق، یا احساسِ جاذبهٔ رُمانتیک نسبت به دیگری، خود امرِ چندان مختارانهای نیست. اگر هم مختارانه تصمیم میگیریم که عاشقِ دیگری بشویم، بیتردید این کار را مستقیم و بیواسطه انجام نمیدهیم، [مثلاً نمیگوییم:] «لو، اجازه بده من نسبت به فلان یا بهمان شخص احساساتِ رُمانتیک داشته باشم. » این نکته دربارهٔ ازدستدادنِ احساساتِ رُمانتیک هم صادق است.
اینطور نیست که ما مثلِ کسی که میخواهد سیگارش را ترک کند، تاریخی را برای ترکِ عشق معین کنیم و بگوییم: «بعد از دهِ اکتبر، دیگر عاشقِ فلانی نخواهم بود. » بلکه افراد یکباره درمییابند که دیگر عاشقِ فلانی نیستند. » و چنین است که آلفرد هیچ تاریخی برای دلکندن از مری تعیین نکرده؛ روزی رسیده که حس کرده باید حرفِ چندساله را به زبان بیاورد؛ حتا به قیمتِ ناراحتی و قهرِ مری؛ حتا به قیمتِ نابود کردنِ زندگی ظاهراً متعادلی که واقعاً متعادل نیست و بعد از این دلکندن است که تازه جرأتِ ابرازِ دوستی و علاقه پیدا میکند؛ جرأتِ گفتن حرفی که مهمترین حرفِ دنیا است انگار. و حقیقت این است که چیزِ توضیحناپذیری است عشق و همین است که اینهمه رساله و کتاب و شعر دربارهاش نوشتهاند و گفتهاند عاشقی به اختیار نیست و آنکه دل میدهد به دیگری انگار اختیاری از خود ندارد. تسلیم میشود. درستاش انگار این است که بنویسیم آنکه دوست میدارد، پی دلیلی برای دوستداشتن نیست. آنکه دوست داشته میشود، بیآنکه دوست بدارد، پی دلیلی است برای دوستداشتن. دلیلی اگر باشد، دلیلی اگر پیدا کند، شاید، خیابانِ یکطرفه را بدل کند به خیابانی معمولی.
رفتوآمدی در کار باشد؛ از دو سو. میشود نوشت آنکه دوست میدارد، به خیالاش هم نمیآید که دیگری دوستاش نمیدارد. هرچه دارد، هرچه باشد، میریزد در طَبَقِ اخلاص. همهچیزِ مالِ تو، به شرطِ اینکه باشی، که لبخندت را دریغ نکنی از آنکه دوستت میدارد. لبخندی که اگر حقیقی باشد، سِحری است که باطلُالسِحری ندارد. کلیدِ خوشبختی است، اگر خوشبختی حقیقتاً باشد، اگر وجود داشته باشد و ریشهاش را سالهایی پیش از این نسوزانده باشند. میشود نوشت آنکه دوست میدارد، آنکه دلودین کفِ دست مینهد و جانبرکف آمادهٔ خدمتِ جانان است، خیال میکند آندیگری، آن جانان، بدیلِ اوست؛ همینقدر دوستاش میدارد، همینقدر برایش میمیرد. فکرِ دیگری هم ممکن نیست. فکرِ دیگری نباید باشد و «صیدِ قزلآلا در یمن» داستانِ همین چیزها است
پینوشت:
تکّههای هر دو مقاله برگرفته است از کتابِ دربارهٔ عشق، ترجمهٔ آرش نراقی، نشرِ نی، 1390.
این نوشتهها را هم بخوانید