کتاب جزیره دکتر مورو – معرفی و بررسی – The island of Doctor Moreau
این کتاب روایت داستان مردی صاحبقدرت به نام دکتر مورو است که با خودخواهی دست به تغییر طبیعت میزند. این کتاب مناسب مخاطب نوجوان نیست.
«ادوارد پرندیک»، تحصیلکردهی رشتهی زیستشناسی، در پی سفری در دریا گم میشود. او همراهان خود را از دست داده و بهوسیلهی قایقی توسط «مونتگمری» و کاپیتان «یویس» نجات مییابد. آنها او را با خود به جزیرهای به نام «مورو» میبرند. پرندیک بهزودی متوجه میشود که جزیره متعلق به دانشمندی تبعیدی به نام «مورو» است که بهعلت تخیلات عجیب و روش حیوانصفتانهاش شهرهی آفاق گشته و تبعید شدهاست.
مورو بههمراه دستیارانش به جزیره فرار کردهاند تا بهروش غیرانسانی در خفا زندگی کنند. پرندیک در این جزیره، بدون حمایت کسی، در محاصرهی عدهای حیوانات آدمنما قرار میگیرد و سعی دارد از رازها و پنهانکاریهای آنها سردرآورد و خود را نیز نجات دهد.
هِربرت جورج وِلز (به انگلیسی: Herbert George Wells) (زادهی ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۶ – درگذشتهی ۱۳ اوت ۱۹۴۶) روزنامهنگار، جامعهشناس، تاریخنگار سوسیالیست اهل انگلستان و نویسندهی رمان و داستان کوتاه است. او بهسبب خلق رمانهای علمی-تخیلی شناخته شدهاست و اغلب از او با عنوان «پدر علمی-تخیلی» یاد میشود.
از آثار علمی-تخیلی او میتوان به مرد نامرئی، ماشین زمان، جزیرهی دکتر موریو و جنگ دنیاها اشاره کرد. اثر تاریخی هربرت جورج ولز در ایران با نام «کلیات تاریخ» انتشار یافتهاست.
دیگر می توانستم تنها باشم. افراد هیولاوش همانند انسان ها نسبت به جسد از خود کنجکاوی بروز می دادند. همان طور که مردان گاومیشی آن را به پائین ساحل می کشیدند، در هیئت گل های شلوغ به دنبالش روان بودند، هوا را بو می کشیدند و خرخر می کردند. بر بالای دماغه رفتم، و پرهیب سیاه مردان گاومیشی را در مقابل آسمان شامگاهی نگریستم، همان طور که آن بدن بی جان سنگین را به دریا می کشیدند، انگار که جرقه ی آتشی در سرم روشن شده باشد، به پوچی وصف ناپذیر حاکم بر امور این جزیره پی بردم. کنار ساحل، میان صخره های زیر پایم، مرد میمونی، کفتارخوک، و بسیاری دیگر از افراد هیولاوش قرار داشتند، که گرداگرد مونتگمری و مورو ایستاده بودند. همگی آنها به شدت هیجان زده بودند، و با اطوارهایی بسیار پرسروصدا وفاداری شان را به فرمان ابراز می کردند. در عین حال پیش خودم یقین کامل داشتم که مقصر اصلی ماجرای قتل خرگوش، کفتار خوک است. به باوری عجیب رسیده بودم؛ سوای زمختی خطوط پیکر، و اشکال عجیب غریب شان، پیش رویم، در مقیاسی کوچک شده، شاهد هر آن چیزی بودم که به زندگی بشر تعلق داشت، هرآنچه که در ساده ترین شکل آن از تأثیر و تأثر متقابل میان غریزه، عقل، و ایمان، نشأت می گرفت. مرد پلنگی کم کم داشت در آب فرو می رفت. تنها تفاوت واقعی همین بود.
این نوشتهها را هم بخوانید