همرزم و کهنه سرباز جنگ اسپانیا از همینگوی می‌گوید

ارنست همینگوی اندکی پس از خروج سربازان آمریکایی از جنگ داخلی 1938 اسپانیا، میلتون وولف، امیر دستهٔ آبراهام لینکلن را چنین توصیف کرد:”بیست و سه ساله، به بلندقامتی لینکلن، به لاغری لینکلن، و به دلاوری و خوبی هر سربازی که فرماندهی دسته‌های گیتسبرگ را به عهده داشت. مانند تک درخت نخل بلندی که از گردبادی جان سالم به در برده، از خطری بزرگ زنده و سالم بیرون می‌آید.”

وولف که اکنون 83 سال دارد، این هفته، آپارتمان کوچکش را در بیرون شهر سان فرانسیسکو، ترک می‌کند تا به ایلینوی پرواز و به شیوهٔ خود از همینگوی ستایش کند. مراسمی که قرار است به مناسبت صدمین سالگرد تولد همینگوی در بناید باغ بلوط ارنست همینگوی برگزار شود، با انتشار آخرین داستان بلند همینگوی که پس از مرگش منتشر می‌شود، “حقیقت در پرتو اولین نور”همزمان شده است.

وولف، همینگوی را نخستین‌بار زمانی که 22 ساله بود، در بریگاد بین المللی می‌بیند، نیرویی که در کنار سپاهیان دولت آزادیخواه جمهوری علیه شورش نظامی ژنرال فرانکو در اسپانیا می‌جنگید. این نیرو از داوطلبان بیش از 50 کشور تشکیل شده بود. در حالی که این دو مرد تا آخرین لحظات پیش از مرگ همینگیو یکدیگر را دوست خطاب می‌کردند، اما نخستین ملاقاتشان چندان رضایتبخش نبود. وولف، دختری را که با همینگوی دوست بود تور کرد.

وولف با قد بلند، چشمانی سیاه، در حالیک ه موهای سیاه مجعدی سر زیبایش را می‌پوشاند. وارد قهوه‌خانهٔ چیکوته مادرید شد و زیباروی مشکین مویی را که با همینگیو بود اغوا کرد.

وولف، درحالیکه یکی از یک دوجین پیپ‌هایش را میان دندان‌ها نگاه داشته چنین به یاد می‌آورد: “مخالفتی نکرد چیزی نگفت. هرگز حتی اشاره‌یی هم به آن موضوع نکرد”.

باوجوداین، وولف اقرار می‌کند که برای لحظه‌یی از دزدیدن دوست دختر همینگوی احساس فخر می‌کند “یک گاو نر وحشی، به تمام معنا بود، مردی تنومند و قوی”.

وولف می‌گوید که نام دخترک را از مدت‌ها پیش فراموش کرده، اما به یاد دارد که کمی انگلیسی می‌دانست.”او نمی‌دانست که آن‌ها دربارهٔ چه چیز وراجی می‌کردند و تاکتیک و استراتژی برای او پشیزی اهمیت نداشت.”

هنگام ترک محل از در جلو، وولف تنها می‌دانست که آن مرد چهارشانهٔ نیرومندی که آن شب در میان گروهی از مردان و زنان شیک‌پوش نشسته، او را به نوشیدن دعوت کرده اما نمی‌دانست چه کسی است. بار در کنار گران ویای مادرید، یکی از آبرومندانه‌ترین محل‌های ملاقات بود.

وولف، که صحنه را در”تپه‌ای دیگر”، داستان بلند 1944 خود دربارهٔ جنگ داخلی اسپانیا به تصویر کشانده، می‌گوید”دلم نمی‌خواهد اعتراف کنم، اما اسم او را نشنیده بدم. کتاب‌هایش را نخوانده بودم.”وداع با اسلحه”را نخوانده بودم.”خورشید طلوع می‌کند”را نخوانده بودم.

قابل درک است که وولف چیزهای مهم دیگری در ذهن داشت. او که در مارس 1937 از بروکلین امریکا به اسپانیا آمده بود، نخست به عنوان بهیار، سپس مسلسل‌چی دستهٔ واشنگتن خدمت می‌کند. در نبردهی خونین برونت، کوئینتو، بلچیته و فوئنتس دو ابرو، شرکت داشته. هنگام نبرد تروئل فرماندهٔ مسلسل‌چیان بوده. با کشته شدن فرمانده‌اش، مسئولیت 2000 آمریکایی را به عهده گرفته و د رصف اول حمله به سییرا پاندولس قرار می‌گیرد. در کل بیش از 45000 داوطلب از اروپا، کاندا، آمریکا و مکزیک در جنگ علیه فرانکو شرکت داشتند. حدود 00061‌ تن از آنان در اسپانیا و پیش از تجزیهٔ گروه و بازگشت به میهن، به دیل پیروزی فرانکو که از جانب دولت‌های فاشیست آلمان و ایتالیا پشتیبانی می‌شد، جان سپردند. در جن گجهانی دوم، وولف در ایتالیا و برمه جنگید، اما در دههٔ 50 او و سایر امریکایی‌های که در اسپانیا خدمت کرده بودند، در تب و تاب ضدکمونیستی زمانه، انگشت‌نما و منفور بودند.

وولف هنوز از باورهایی که او را به اسپانیا کشانید پشتیبانی می‌کند، اما آرمان‌گرا نیست. می‌گوید:”در این جنگ بالکان (اشاره به جنگ کوزوو)، قهرمانی وجود ندارد. اشرار وجود دارند، اما قهرمانی دیده نمی‌شود. در جنگ داخلی اسپانیا اوضاع فرق می‌کرد. و تا آن‌جا که به بریگادهای بین المللی مربوط می‌شد، چیزی شبیه به آن در تاریخ دیده نشده. ما همه داوطلب بودیم، هیچ سرباز مزدوری وجود نداشت. نه لگنی برای دفع ادرار بود، نه پاداشی و نه مدالی. هیچ چیز. در اسپانیا لگدی سخت خوردیم و بازگشتیم. به آن جنگ، جنگ ناب گفته شده، دیگر مطمئن هستم که در زندگی چیز ناب و خالصی وجود ندارد. اما تا آن‌جا که من می‌دانم، نزدیک‌ترین به آن است.

با وجودی که وولف، سابقهٔ ناخوشایندی با همینگوی داشت، اما همینگوی فرماندهٔ تازه ارتقایافته را به اتاقش در هتل فلوریدای مادرید دعوت می‌کند و از او می‌خواهد که دست‌نویس نمایشنامه‌اش”ستون پنجم” را بخواند. از همان‌جا دوستی میان همینگوی و”ال لویو”(نام جنگی وولف) شکل می‌گیرد، پیوند هست و نیست on and off اغلب با کلماتی سخت از هم می‌گسلد، اما تا زمان مرگ نویسنده در 1961 این دوستی ادامه می‌یابد.

وولف و سایر کهنه‌سربازان، داستان بلند همینگوی را دربارهٔ جنگ”زنگها برای که به صدا درمی‌آید”به باد نقد گرفتند. بعدها فیلمی به بازیگری گاری کوپر از روی آن ساخته شد. وولف می‌گوید:”از میان تمامی خبرنگاران، مردی بود که خیلی خوب می‌دانست در آن‌جا اوضاع به چه صورت بود. از او انتظار داشتیم که کتابی که معرف اسپانیا باشد بنویسد، نه یک محصول لعنتی هالیوودی. بنابراین، من یکی حسابی سرخورده شده بودم. در نامه‌نگاری‌هایمان، من او را گردشگری (توریستی) در اسپانیا نامیدم و او مرا ابزار حزب کمونیست با یک دنیا القاب زشت دیگر. سپس دوباره به هم نزدیک شدیم. اما او مرا به هر نامی که فکرش را کنید صدا می‌زد.ناسزا می‌گفت. چیزی که او را به خشم آورده بود همان بود که من او را گردشگر نامیده بودم.

وولف دربارهٔ همسر همینگوی در آن زمان می‌گوید: “من مارثاگلهورن را خیلی بهتر از او می‌شناختم. یک کلمه حرف خوب هم دربارهٔ او نمی‌گفت.”

بعدها گلهورن دربارهٔ ماجراهای عشق یشوهرش، با وولف درد و دل کرده بود. وولف می‌گوید:”می‌خواست ازش طلاق”بگیرد. حسابی سرخورده بود. او را مانند یک لباس بی‌مصرف دنبال خود می‌کشاند”.

وولف مطمئن نیست که همینگوی از رفتن او به (به تصویر صفحه مراجعه شود) گردهم‌آیی این ماه در ایلینوی، شاد باشد. در یکی از آخرین نامه‌نگاری‌هایشان، همینگوی از کوبا با وولف تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد که نامه‌یی بنویسد و در آن تایید کند که همینگوی به یکی از کهنه‌سربازان تحت فرماندهی وولف،400 دلار قرض داده بود. وولف می‌گوید که همینگوی می‌خواسته ای آن برای کم کردن میزان مالیاتی که باید می‌پرداخته، استفاده کند؛ وولف، ضد سرمایه‌دار جنگ‌دیده، زیر بار نمی‌رود. همینگوی که عادت به نه شنیدن ندارد، به جوش می‌آید.

اما همینگوی به”فرمانده”نامیدن وولف که جوانتر از او بود، ادامه داد، شاید می‌دانست که نوشته‌اش دربارهٔ جنگ و دلاوریش به همان اندازه با قهرمان‌گرایی راستین فاصله داشت که زندگی وولف از گریز زدن‌های مالیاتی و زمین‌بازی در کارئیب.

وولف می‌گوید:”یکی از آخرین نامه‌هایی که از همینگوی داشته از درمانگاه مایو بوده. همینگوی در آن نوشته که تو دوست من بودی، دیگر دوست هم نیستیم. حدود دو یا سه هفته بعد نامه‌یی از کوبا می‌رسد که در آن همینگوی می‌گوید منظورش این نبوده است.”

همینگوی معذرت خواسته و به او گفته که فهمیده انتقاد وولف نسبت به”زنگها برای که به صدا درمی‌آید”به دستور حزب کمونیست بوده است.”که چرت‌وپرت محض بود. همه‌اش فکر خودم بود.

حد اقل بخشی از انتقاد وولف از زنگها برای که به صدا درمی‌آید، به دلیل ستایش او از دولورس ایباروری گومز ‌ ‌Dolores‌ lbarrure Gomez بوده، زنی که به La ” Pasionaria” معروف بود و در مقام سازمانده، سخنران و نماد مادری ارتش جمهوریخواه عمل می‌کرد.

وولف، درحالی‌که صدایش به بلندی فرمانده لشکر می‌رسید، می‌گوید:”راستش را بگویم، حالم را به هم می‌زد.این مهمترین نکته‌ای بود که حسابی عصبانی‌ام می‌کرد. چرا از میان همه او را بیرون کشیده بود، کسی را که همه می‌پرستیدند و می‌گفت”بهتر است روی پاهای خود بمیرید تا روی زانوهایتان زندگی کنید؟”

صدیاش کمی نرم‌تر می‌شود و می‌افزاید:”نکته‌یی دربارهٔ این نامه‌نگاری‌ها وجود داشت که همیشه آزارم داده و نشان می‌دهد که در آن زمان تا چه اندازه ناپخته بودم. از این‌که آن‌ها می‌توانستند به میل خود بیایند و بروند، دلخور بودم. با تمام شدن نوشیدنی، با تمام شدن سیگار، به پاریس می‌رفتند و ما آن‌جا می‌ماندیم و می‌جنگیدیم. اما کسانی مانند همینگوی و خبرنگار نیویورک تایمز، هرب ماتیوس و دیگران در دفاع از آرمان جمهوریخواهان، شاهکار کردند.”

وولف سخنرانی‌های زیادی داشته، دستمزد پذیرفته اما ماجراجویی‌هایش او را ثروتمند نکرده. زندگی درویشانه‌ای دارد و روی دست‌نوشته‌ای دربارهٔ تجاربش پیش از جنگ داخلی اسپانیا و خاطرات خدمتش در جنگ جهانی دوم، تحت فرماندهی دونووان”بیل وحشی”، کار می‌کند.

یکی از رویدادهای مراسم یک هفتهٔ یدر ایلینوی به نام “من باب را می‌شناختم”که از وولف هم خواسته شده در آن شرکت کند، نویدبخش نوستالژیایی است که وولف می‌گوید می‌خواهد زود از آن در رود. در میان یادگارهایی که برای مراسم تولد همینگوی از نو بیرون آمده، عکس روبرت کاپا از اوست که در جبههٔ رودخانهٔ ابرو در کنار وولف گرفته است.

وولف می‌گوید:”هنگامی که شنیدم خودش را کشته، به هیچ‌وجه شگفت‌زده نشدم. همه کار کرده بود، همه چیز نوشته بود. و آخرین چیزهایی که نوشت آنقدر بی‌خود بودند که حتی خودش هم حتما فهمیده. من که نتوانستم آن را بخوانم. تا جایی که من می‌دانم آخرین اثر بزرگی که نوشت پیرمرد و دریا بود.

“پیش از مرگش، خود را از همه چیز دور کرد. حتما دربارهٔ این‌که با گاری کوپر و جان وین می‌چرخید و با هم به شکرا شیر می‌رفتند و این چیزها که شنیده‌یی. برایش افسوس می‌خورم. وقتی به کل زندگیش نگاه می‌کنی، می‌بینی که اوج‌اش اسپانیا بود.”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]