پیشنهاد کتاب آخرین کتابفروشی لندن – نوشته مادلین مارتین

داستان «آخرین کتابفروشی در لندن» در لندن و در طول جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد و داستان گریس بنت، زن جوانی را دنبال میکند که برای فرار از زادگاه خفقانآورش به شهر نقل مکان میکند. در میان ویرانی و هرج و مرج جنگ، گریس به دنیای کتاب پناه میآورد و با آن آرامش می ابد و در یک کتاب فروشی در قلب لندن شروع به کار می کند.
این کتابفروشی به پناهگاهی برای مردم محلی تبدیل می شود که به دنبال پناه بردن به دنیایی جدا از واقعیت های سخت جنگ هستند. با تشدید جنگ و تبدیل شدن کتاب ها به منبعی برای گریز و امید، گریس به تأثیر دگرگون کننده ادبیات بر زندگی مردم پی می برد. وقتی گریس در چالشهای زمان جنگ پیش میرود و به کتابفروشی کمک میکند تا در برابر همه مشکلات تاب بیاورد، ارتباط عمیقی با دوستداران کتاب برقرار میکند، دلشکستگی را تجربه میکند و معنای واقعی شجاعت و انعطافپذیری را میآموزد.
“آخرین کتابفروشی در لندن” داستانی از عشق، دوستی و قدرت ماندگار کتاب برای روشن کردن حتی تاریک ترین زمانها است.
آخرین کتاب فروشی لندن
رمانی درباره جنگ جهانی دوم
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
انتشارات: هوما
نویسنده: مادلین مارتین
مترجم : ندا شادنظر
۳۹۸ صفحه
آگوست ۱۹۳۹، لندن انگلستان
گریس بنت همیشه آرزو داشت در لندن زندگی کند او هرگز تصور نمیکرد روزی این تنها چارهی او، باشد، آن هم در آستانهی جنگ
قطار در ایستگاه فرینگدن توقف کرد؛ نام آن به وضوح درون دایره، قرمز روی نوار آبی آویزان از، دیوار نوشته شده بود. مردم روی سکو منتظر ایستاده و مشتاق بودند به محض پیاده شدن افراد داخل، قطار بلافاصله سوار شوند آنها لباسهایی با برشهای تروتمیز و به روز و شیک به سبک شهری پوشیده بودند با طرحهایی بسیار پیچیدهتر از لباسهای روستای دریتن نورفک ، اضطراب، توأم با اشتیاق درون گریس را لرزاند به ویو که کنارش نشسته بود نگاه کرد و گفت «رسیدیم.»
دوستش با صدای تیک در رژ لبش را بست و با لبهای قرمز و، براقش لبخندی تروتازه تحویل او داد بعد از پنجره بیرون را نگاه کرد و یکی یکی تبلیغات روی دیوار شطرنجی خمیده را خواند و گفت «بالاخره بعد از این همه سال که داشتیم تونستیم بیایم لندن فوراً دست گریس را گرفت و کمی فشارش داد و گفت: «حالا دیگه لندن هستیم.»
وقتی آنها دخترکانی صاف و ساده بودند ویو برای اولین بار به نقل مکان کردن از دریتن کسلکننده و زندگی بسیار هیجانانگیز در شهر اشاره. کرد در آن، زمان ترک زندگی آرام و یکنواخت و آشنایشان در روستا و تجربهی زندگی در لندن شلوغ و پرهیاهو آنها را از خود بیخود می. کرد اما گریس هرگز فکر نمیکرد روزی این آرزو تبدیل به ضرورت شود.
هرچند در دریتن دیگر چیزی برای گریس باقی نمانده بود؛ حداقل دیگر برایش اهمیتی نداشت که به آنجا بازگردد. خانمها از روی صندلیهای مخملی بلند شدند و چمدانهایشان را برداشتند هرکدام فقط یک چمدان با خود داشت که رنگ و رو رفته و ارزان قیمت به نظر میرسید و هر دو آنقدر پُر شده بودند که چیزی نمانده بود بترکند و نه تنها به شکلی باورنکردنی سنگین بودند بلکه با وجود جعبههای ماسک ضد گاز آویزان از شانههایشان ادارهی آنها دشوار بود به دستور دولت باید این ماسکهای زشت را همه جا همراه خود میبردند تا در صورت حمله، شیمیایی برای محافظت از خودشان از آنها استفاده کنند.
از شانسشان تا خیابان بریتن فقط دو دقیقه پیاده راه بود؛ خانم و دِرفورد که اینطور گفته بود.
دوست دوران کودکی مادرش اتاقی کرایهای داشت؛ یک سال پیش که مادر گریس از دنیا رفت این اتاق را به او پیشنهاد داده بود. انصافاً پیشنهاد سخاوتمندانهای بود؛ قرار بود گریس دو ماه رایگان آنجا بماند تا کار پیدا کند و حتی پس از آن نیز برای اجاره بها تخفیف می. گرفت. علی رغم اشتیاق فراوان گریس برای رفتن به لندن و تشویقهای، ویو گریس تقریباً یک سال دیگر نیز در دریتن ماند تا تکههای درهم شکستهی وجودش را جمع وجور کند.
این قبل از آن بود که بفهمد خانهای که از بدو تولد در آن زندگی میکرد درواقع متعلق به عمویش بود؛ یعنی قبل از اینکه او با همسر زورگو و پنج فرزندش به آن خانه نقل مکان کنند و پیش از اینکه با فهمیدن این حقیقت زندگیاش بیش از پیش از هم بپاشد.
گریس دیگر در خانه خودش جایی نداشت و زن عمویش دائم مشتاق بود به این موضوع اشاره. کند خانهای که زمانی برای گریس مکانی پُر از آسایش و عشق، بود حالا تبدیل به جایی شده بود که در آن احساس ناخوشایندی داشت وقتی زن عمویش بالاخره جرئت کرد به گریس بگوید که از آنجا، برود میدانست چارهی دیگری ندارد.
ماه قبل به خانم و دِرفورد نامه نوشت تا ببیند آیا هنوز شانسی دارد که به خانهی او برود این یکی از سختترین کارهایی بود که تابه حال انجام داده بود چرا که این به معنای تسلیم شدن در برابر چالشهایی بود که با آنها روبه رو شده بود؛ شکستی وحشتناک و خردکننده، روحش؛ تسلیمی که بزرگترین شکست را به او تحمیل میکرد.
گریس هرگز آنقدرها شجاع نبود. حتی در حال حاضر به این فکر میکرد که اگر ویو اصرار نمیکرد باهم به لندن بروند آیا باز هم به آنجا میرفت؟
در حالی که منتظر بودند تا درهای براق فلزی قطار باز شوند و دنیایی کاملاً جدید را در برابر دیدگانش به نمایش بگذارند، وحشت با وجودش گره خورد. ویو زیر لب زمزمه کرد همه چی عالی پیش میره وضعیتمون خیلی بهتر میشه. گریس بهت قول میدم.»
درهای قطار برقی با صدای هیس باز شدند و در میان کشمکش جمعیتی که در رفت و آمد، بودند. دو دوست قدم روی سکو گذاشتند. سپس درهای قطار پشت سرشان بسته شد و باد حاصل از حرکت قطار دامن و موهایشان را به هوا فرستاد.
تبلیغ سیگار چسترفیلدز روی دیوار نجات غریقی خوشتیپ را نشان میداد که سیگار میکشید در حالی که پوستری دیگر در کنار، آن از مردان لندنی میخواست به نظام وظیفه بپیوندند
این پوستر نه تنها یادآور جنگی بود که احتمالاً کشورشان به زودی با آن روبه رو میشد بلکه نشان میداد چگونه زندگی در شهر ممکن است با خطرات بیشتری همراه. باشد اگر هیتلر قصد داشت بریتانیا را تصاحب، کند احتمالاً لندن را هدف قرار میداد …