اگر می‌خواهید زودتر از دیدن فیلم قاتلان ماه گل اسکورسیزی، داستانش را بدانید، منبع اقتباس این فیلم را بخوانید

در دهه ۱۹۲۰، کشف طلای سیاه در اعماق قرارگاه قبیله‌ای از بومیان آمریکا، ثروتی رشک برانگیز برایشان به ارمغان آورد که تیشه به ریشه‌شان زد. قاتلان ماه گل، به قلم دیوید گرن – عضو تحریریۀ نیویورکر – روایت مستند این ثروت شوم، کشتارهای متعاقب آن و مسیر پرپیچ وخم حل این پرونده‌های جنایی است که از حقیقت شکل گیری اف بی آی هم پرده برمی‌دارد.

در ماه آوریل، میلیون‌ها گل کوچک روی تپه‌های پوشیده از درختان بلوط سرخ و چمنزارهای پهناور اراضی اُسیج اکلاهما گسترده می‌شوند. در ماه مه که کایوت‌ها زیر قرص پرهیبت ماه زوزه می‌کشند، گیاهان بلندقدتری چون کوکب و برگ بیدی، یواش یواش روی گل های کوچکتر می‌خزند و آب و آفتاب را از آنها دریغ می‌کنند. گردن گل های ظریف‌تر می‌شکند و خیلی زود زیر خاک مدفون می‌شوند. به همین خاطر، سرخپوست‌های قبیله اسیج، به ماه مه، ماه گل‌گشان می‌گویند.

کتاب قاتلان ماه گل – پشت پردۀ کشتار سرخ پوستان و پیدایش اف بی آی
نویسنده: دیوید گرن
مترجم: ندا بهرامی نژاد
ناشر: مون

در ماه آوریل، میلیون‌ها گل کوچک، از بنفشۀ وحشی گرفته تا میخک کوهی و روناس نیلی، روی تپه‌های پوشیده از درختان بلوط سرخ و چمنزارهای پهناور اراضی اُسِیج۱ اکلاهما گسترده می‌شوند. به‌قول نویسندۀ اسیج‌تبار، جان جوزف متیوز، کهکشان گلبرگ‌ها، منظره‌ای پیش چشمت می‌گذاشت که خیال می‌کردی «خدایان، پولک رنگی آنجا پاشیده‌اند». در ماه مه که کایوت‌ها زیر قرص پرهیبت ماه زوزه می‌کشند، گیاهان بلندقدتری چون کوکب و برگ‌بیدی، یواش‌یواش روی گل‌های کوچک‌تر می‌خزند و آب و آفتاب را از آن‌ها دریغ می‌کنند. گردن گل‌های ظریف‌تر می‌شکند و گلبرگ‌هایشان می‌ریزد و خیلی زود زیر خاک مدفون می‌شوند. به همین خاطر، سرخ‌پوست‌های قبیلۀ اسیج، به ماه مه، ماه گل‌‌کُشان می‌گویند.

بیست و چهارم مه ۱۹۲۴، مالی بُرکهارت ساکن گری هرس، شهر کوچک اسیج‌نشینی در اکلاهما، کم‌کم به وحشت افتاد که مبادا اتفاق بدی برای یکی از سه‌ خواهرش، آنا براون، افتاده باشد. آنای سی‌ و چهارساله که کمتر از یک سال از مالی بزرگ‌تر بود، سه روز قبل غیبش زده بود. آنا قبلاً هم بارها، آن‌طور که خانواده‌اش گاهی به تمسخر می‌گفتند، به مجالس لهوولعب یا رقص و نوش‌خواری با رفقا تا سپیدۀ سحر رفته بود. ولی این‌بار، یک شب و به‌دنبال آن، شبی دیگر گذشته بود و برخلاف همیشه، سروکلۀ آنا با گیسوان مشکی بلند و کم‌وبیش پریشان و چشم‌های سیاه تیله‌ای، روی ایوان مالی پیدا نشده بود. وقتی آنا وارد می‌شد، دوست داشت کفش‌هایش را دربیاورد. دل مالی برای صدای آرامش‌بخش گام‌های سلانه‌‌سلانۀ آنا در خانه تنگ ‌می‌شد. حالا در عوض، همه‌جا سوت‌وکور بود.

حدود سه سال پیش، مالی خواهرش، مینی، را از دست داده بود. مرگ مینی خیلی سریع اتفاق افتاده بود و بااینکه دکترها علت مرگش را بیماری مهلک نادری می‌دانستند، مالی ته دلش تردید داشت؛ مینی بیست و هفت ‌سال بیشتر نداشت و همیشه در سلامت کامل به سر می‌برد.

اسم مالی و خواهرانش در سیاهۀ اسامی قبیلۀ اسیج آمده بود که یعنی آن‌ها عضو رسمی قبیله بودند و علاوه‌برآن، مال‌ومنالی داشتند. اوایل دهۀ ۱۸۷۰، قبیلۀ اسیج را از اراضی‌شان در کانزاس به قرارگاهی سنگلاخ و به‌ظاهر لم‌یزرع در شمال‌شرقی اکلاهما کوچانده بودند تا در کمال شگفتی، دهه‌ها بعد معلوم شود این زمین روی یکی از بزرگ‌ترین مخازن نفتی آمریکا قرار دارد. برای استخراج این نفت، جویندگان باید به قبیلۀ اسیج اجاره‌بها و حق بهره‌برداری می‌پرداختند. از اوایل قرن بیستم، هر سه ماه یک ‌بار، به هرکدام از افراد حاضر در فهرست اسامی قبیله، چکی پرداخت می‌شد. اوایل، مبلغ آن چند دلاری بیش نبود ولی به‌مرور، با استخراج نفت بیشتر، سهم هر نفر به صدها و بعد هزاران دلار رسید. درواقع، مثل آب‌باریکه‌های میان چمنزار که با پیوستن به هم، رود پرآب و گل‌آلود سیمارون را تشکیل می‌دهند، این مبلغ هر سال بیشتر و بیشتر ‌شد تا اینکه اعضای قبیله روی‌ هم میلیون‌ها میلیون دلار به جیب زدند (سال ۱۹۲۳، قبیله بیش از سی میلیون دلار درآمد داشت که به پول حالا، مبلغی بیش از چهارصد میلیون دلار می‌شد.) قبیلۀ اسیج‌ از نظر درآمد سرانه، ثروتمندترین مردم دنیا به حساب می‌آمدند. هفته‌نامۀ آوت‌لوک نیویورک با آب‌وتاب فراوان اعلام ‌کرد: «چه نشسته‌اید! سرخ‌پوست‌ها عوض جان دادن از گرسنگی… چنان درآمدی دارند که بانکدارها را از حسادت منفجر می‌کند!»

افکار عمومی از ثروت قبیلۀ اسیج، که با تصور کلیشه‌ای از سرخ‌پوست آمریکایی تضاد داشت، مات‌و‌مبهوت شده بود؛ تصویری که می‌شد ریشۀ آن را در برخورد وحشیانۀ آغازین میان سرخ‌پوست‌ها و سفیدپوست‌ها جست‌وجو کرد: همان گناه نخستین که این کشور از آن زاده شد. خبر‌نگارها با گزارش‌هایی دربارۀ اسیج‌های خرپول و میلیونرهای سرخ‌پوست، که عمارت‌ آجرقرمز و چلچراغ‌‌دار، انگشتر الماس، پالتوی خز و سواری‌ شوفردار داشتند، آب از دهان خوانندگان خود راه می‌انداختند. یکی از نویسندگان اظهار تعجب کرده بود که دخترهای اسیج به بهترین مدارس شبانه‌روزی می‌رفتند و چنان لباس‌های فرانسوی شیکی می‌پوشیدند که «انگار دوشیزه‌ای خوش‌برورو، بی‌خبر از همه‌جا، عوض بلوارهای پاریس، از این شهر قرارگاهی کوچک سر درآورده بود.»

هم‌زمان، خبرنگاران کوچک‌ترین نشانی از سبک زندگی سنتی اسیج‌ها را – که انگار تصاویر سرخ‌پوستان وحشی را در ذهن مردم تداعی می‌کرد – دستاویز قرار می‌دادند. یکی از این مقاله‌ها نوشته بود: «ماشین‌های گران‌قیمت، دورتادور آتشی حلقه زده‌اند که صاحبانشان – با پوست برنزه و پتوهای رنگ‌ووارنگ – به سبک انسان‌های بدوی روی آن گوشت می‌پزند.» مقالۀ دیگری در شرح ورود جمعی از مردم اسیج با هواپیمای شخصی به مراسم رقصشان می‌گفت: «صحنه‌ای که هیچ داستان‌نویسی قادر به وصفش نیست.» واشنگتن استار چکیدۀ نگرش جامعه را به قبیلۀ اسیج بیان می‌کرد: «شاید وقتش رسیده باشد که دیگر به حالشان تأسف نخوریم و نگوییم ’آخی بومی‌های بیچاره رو نگاه!‘ و عوض آن به فراخور اوضاع بگوییم ’اوهو… سرخ‌پوست‌های پول‌دار رو باش.‘»
گری هرس یکی از آبادی‌های قدیمی‌تر قرارگاه بود. این مهاجرنشین‌ها – ازجمله فرفَکس، شهر بزرگ‌تر مجاور با جمعیتی حدود هزار و پانصد نفر و پاهاسکا مرکز این منطقۀ اسیج‌نشین، با جمعیت بیش از شش ‌هزار نفر – به صحنه‌هایی از رؤیایی جنون‌آمیز شبیه بود. خیابان‌ها پر از همهمۀ گاوچران‌ها، ماجراجویان، قاچاقچی‌ها، فال‌گیرها، دکترعلفی‌ها، فراری‌ها، مارشال‌های آمریکایی، سرمایه‌گذاران نیویورکی و غول‌های نفتی بود. ماشین‌ها در کوره‌راه‌های ما‌ل‌رو تخت‌گاز می‌راندند و عطر چمنزار میان بوی سوخت گم می‌شد. کلاغ‌ها، دسته‌دسته از روی سیم‌های تلفن، پایین را می‌پاییدند. توی این شهرها، علاوه بر رستوران‌هایی که در تبلیغات به آن‌ها کافه می‌گفتند، سالن اپرا و زمین چوگان هم بود.
بااینکه مالی به‌اندازۀ بعضی از همسایگانش ولخرجی نمی‌‌کرد، نزدیک چادر قدیمی خانواده‌اش‌ – شامل تیرک‌های طناب‌پیچ، حصیر و پوستۀ درخت – در گری هرس، خانۀ چوبی قشنگ و درندشتی برای خود ساخته بود. مالی صاحب چند سواری بود و از میان کارگران مهاجر، چندین خدمتکار داشت که ساکنان اسیج برای تمسخر، آن‌ها را کاسه‌لیس سرخ‌پوست‌ها خطاب می‌کردند. بیشتر این خدمتکارها سیاه‌پوست یا مکزیکی بودند. اوایل دهۀ ۱۹۲۰،‌ یکی از افرادی که به قرارگاه سفر کرده بود، انزجارش را از دیدن چنین صحنه‌ای این‌طور بیان می‌‌کرد: «سفیدپوست‌ها به انجام همۀ کارهای پیش‌پاافتادۀ خانه تن می‌دهند؛ حتی کارهایی که اسیج‌ها حاضر به انجامش نیستند!»
***
مالی یکی از آخرین افرادی بود که آنا را قبل از ناپدید شدن ‌دیده بود. آن روز، بیست و یکم مه، مالی نزدیک سپیده‌دم از خواب بیدار شده بود؛ عادتی قدیمی از دورانی که پدرش طبق معمول، هر روز صبح در محضر خورشید دعا می‌خواند. مالی به هم‌سُرایی چکاوک مرغزار، آبچلیک و سیاه‌خروس خو گرفته بود، آوازی که حالا میان صدای تق‌تق مته‌هایی گم می‌شد که بر زمین می‌کوبیدند. مالی برخلاف خیلی از رفقایش که پوشش سنتی اسیج را کنار گذاشتند، پتوی سرخ‌پوستی روی دوش می‌انداخت. موهایش را برخلاف مد روز، مدل مصری نمی‌‌زد و درعوض، می‌گذاشت گیسوان مشکی بلندش روی کمرش بریزد و چهرۀ گیرایش را با گونه‌های برجسته و چشمان قهوه‌ای درشت، در معرض دید قرار دهد.
شوهر مالی، ارنست بُرکهارت، هم با او بیدار می‌شد؛ مردی سفیدپوست و بیست ‌و هشت‌ساله با جذابیتی معمولی در حد سیاهی‌لشکرهای فیلم‌های وسترن،‌ موهای قهوه‌ای کوتاه، چشم‌های آبی ‌مایل‌ به ‌خاکستری و چانۀ چهارگوش. فقط دماغش چهره‌اش را ضایع می‌کرد؛ انگار یکی دو مشت چاله‌میدانی حواله‌اش شده بود. ارنست که در تگزاس بزرگ شده و پسر پنبه‌کاری فقیر بود، شیفتۀ قصه‌های اسیج‌ هیلز۲ شده بود: این واپسین سرحد غرب وحشی که می‌گفتند هنوز هم گاوچران‌ها و سرخ‌پوست‌ها توی آن پرسه می‌زدند. ارنست هم مثل هاکلبری فین که چون برق‌وباد راه قلمروی سرخ‌پوست‌ها را در پیش گرفت، سال ۱۹۱۲، در نوزده‌سالگی کوله‌بارش را بسته و رفته بود تا با دایی‌ گله‌دار و قلدرمآبش، ویلیام ک. هیل، در فرفَکس زندگی کند. یک ‌بار ارنست دربارۀ هیل که حق پدری به گردن او داشت، گفت: «از اون‌جور مردهایی نبود که ازت بخواد کاری رو انجام بدی: بهت دستور می‌داد!» بااینکه ارنست بیشتر وقت‌ها پی کارهای هیل می‌رفت، هرازگاهی مسافرکشی هم می‌کرد و یک روز در نقش رانندۀ مالی، همسر آینده‌اش را دید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]