داستان کوتاه آیندهنگر – نویسنده علیرضا مجیدی – با طرحی از فرانک مجیدی

نیویورک، زمستان ۲۰۳۷
ابرهای سنگین، مثل لکههای جوهر روی بوم خاکستری آسمان شب پخش شده بودند. بارش ملایم برف پیادهروهای خیابان پنجم را پوشانده بود، اما بهسرعت زیر پای رهگذران حل میشد و رگههایی کثیف و آبکی روی آسفالت بر جا میگذاشت. شهر همچنان نفس میکشید؛ نور نئونهای بیلبوردها روی سطح مرطوب خیابانها منعکس میشد و هر چند لحظه، زوزهی بوق تاکسیای در میان غوغای عابران گم میشد. ریچارد هارپر، در حالی که دستانش را در جیب پالتوی بلندش فرو برده بود، با گامهایی آرام و متفکرانه در امتداد پیادهرو قدم میزد. چهل و سه ساله بود، قدی متوسط و موهایی که از شقیقههایش شروع به خاکستری شدن کرده بودند. کت بلند پشمیاش، به رنگ مشکی تیره، با برفهایی که روی آن نشسته بود تضادی آشکار داشت، و چهرهی کشیده و تیزبینش، با خطوطی از نگرانی و تفکر عمیق آمیخته شده بود.
پشت ویترین یک کافهی کوچک که بخار گرمی از شیشههایش به بیرون میتراوید، لحظهای ایستاد. صدای ملایم موسیقی جاز از داخل شنیده میشد، و مردمی که در گرمای دلپذیر آن نشسته بودند، فنجانهای قهوهی خود را با لذت در دست گرفته بودند. چشمان ریچارد بیهدف به درون دوخت، اما ذهنش بیکار نبود. هر کجا که میرفت، آیندههای مردم را میدید. زوجی که روبهروی هم نشسته بودند؟ مرد، سه سال بعد از خیانت همسرش دچار افسردگی خواهد شد. زن، ده سال دیگر ورشکسته و تنها در خانهای اجارهای زندگی خواهد کرد. پسر جوانی که در گوشهای نشسته و با اشتیاق چیزی مینوشت؟ او در سی و پنج سالگی، یک سرمایهگذار موفق خواهد شد، اما با فریب هزاران نفر، سرمایههایشان را بالا خواهد کشید.
ریچارد آهی کشید و به راهش ادامه داد. زمانی فکر میکرد این قدرت، یک استعداد است، اما حالا شبیه به یک نفرین شده بود. او هیچگاه نتوانسته بود جلوی وقوع این آیندهها را بگیرد، فقط میتوانست آنها را ببیند. در جوانی بارها تلاش کرده بود که مسیر کسی را تغییر دهد؛ یک بار به دوستی که آیندهی هولناکش را دیده بود هشدار داده بود، اما نتیجهای نداشت. گویا آینده، مثل رودخانهای بود که در بستر خودش جاری میشد، و ریچارد فقط نظارهگر آن بود.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
ریچارد یک مشاور روانشناسی غیررسمی بود، اما نه در قالب جلسات کلاسیک و درمانهای طولانیمدت. او در میان افراد خاص و ثروتمند نیویورک به عنوان کسی که میتوانست شخصیت واقعی افراد را در کوتاهترین زمان ممکن بشناسد، شناخته میشد. او را برای انتخاب شریکهای تجاری، مدیران مهم و حتی سیاستمداران آینده استخدام میکردند. اگر کسی میخواست بداند که دستیار جدیدش دروغگو است یا رقیبش روزی خیانت خواهد کرد، به سراغ ریچارد میآمد. در ازای این توانایی، پول خوبی دریافت میکرد، اما ته ذهنش میدانست که کاری که انجام میدهد چیزی بیش از یک بازی اطلاعاتی نیست. او حقیقت را میدید، اما نمیتوانست جلوی آن را بگیرد.
در گوشهای از پارک مرکزی، روی نیمکتی نشست. شب شده بود، و نور چراغهای قدیمی پارک، لکههای زرد رنگی روی برف ایجاد کرده بودند. دو کودک در حال بازی بودند. یکی از آنها، پسری حدوداً هفت ساله با موهای طلایی، به نظر رهبر بازی بود. او داشت دوستش را فریب میداد، قانونهای نانوشتهی بازی را زیر پا میگذاشت و سپس با خندهای مغرورانه، از برد خود لذت میبرد. ناگهان، تصویری در ذهن ریچارد نقش بست.
مردی میانسال، پشت میز بزرگی نشسته، دستهایش را در هم قلاب کرده و با صدایی خشک و بیرحم، دستور تخلیهی خانهی یک خانوادهی درمانده را صادر میکند. نزولخور، کلاهبردار، خدانشناس. این کودک، اگر زنده میماند، روزی به یک هیولای بیرحم تبدیل میشد. ریچارد برای چند لحظه به سختی نفس کشید. احساس کرد که چیزی در ذهنش میلغزد.
برای اولین بار، این فکر در او ریشه زد که اگر میتوانست جلوی چنین آیندههایی را بگیرد، چه میشد؟ اگر این کودک هرگز رشد نمیکرد، اگر به سنی که بتواند ظلم کند، نمیرسید؟ قدرتی که در وجودش احساس میکرد، ناگهان شکلی جدید گرفت. او میتوانست کاری کند. شاید سرنوشت او از همان ابتدا این بود که عدالت را اجرا کند.
اما درست در همان لحظه، همان پسر که لحظاتی پیش تقلب کرده بود، وقتی دید که دوستش زمین خورده، جلو آمد، دستش را گرفت، خاک لباسهایش را تکاند و کیفش را مرتب کرد.
دنیا ایستاد.
ذهن ریچارد، در هم شکسته شد. آیا اشتباه کرده بود؟ آیا آیندهی این پسر قابل تغییر بود؟ آیا ممکن بود که حتی تاریکترین افراد هم در جایی از مسیرشان، لحظهای نورانی داشته باشند؟ اگر کسی در گذشته، او را دیده بود و به اشتباه گمان میکرد که باید متوقفش کند، چه میشد؟ اگر کسی او را از بین میبرد، بدون آنکه فرصتی برای تکامل داشته باشد، چه میشد؟
ریچارد احساس ضعف کرد. برای اولین بار در زندگی، از تواناییاش وحشت داشت. شاید دانستن آینده، نه تنها یک موهبت نبود، بلکه نفرینی بود که هیچکس نباید با آن متولد میشد.
ریچارد احساس کرد که چیزی درونش فروریخته است، انگار پایههای منطقی که سالها بر اساس آنها زندگی کرده بود، ناگهان به تودهای بیمعنی تبدیل شده بودند. تا آن لحظه، مطمئن بود که چیزی شبیه یک حقیقت ریاضی را کشف کرده است؛ اینکه آیندهی انسانها، همانند الگویی از پیش تعیینشده در حرکت است، و او تنها کسی است که میتواند خطوط این مسیر را ببیند. اما حالا، برای اولین بار، چیزی متفاوت اتفاق افتاده بود. او خطایی در پیشبینیهایش دیده بود. آیا ممکن بود که قدرتش همیشه دقیق نبوده باشد؟ آیا ممکن بود که سرنوشت، برخلاف آنچه او تصور میکرد، انعطافپذیر باشد؟
او هنوز بر نیمکت سرد پارک نشسته بود، نفسهایش در هوای زمستانی بخار میشد، دستانش یخ زده بودند اما ذهنش پر از آشوب بود. ناگهان صدایی از پشت سرش بلند شد.
«سردت شده، هارپر؟»
ریچارد برگشت. مردی با پالتوی خاکستری بلند، که یقهاش را بالا داده بود، آنجا ایستاده بود. صورتش در نور کمرنگ چراغ پارک نیمهپنهان بود، اما ریچارد او را شناخت. مایکل داناوان، یکی از معدود کسانی که از استعداد او اطلاع داشت.
مایکل از میان معدود انسانهایی بود که ریچارد در زندگیاش به آنها نزدیک شده بود. او وکیل بود، اما نه یک وکیل معمولی. او برای دولت کار میکرد، در پروندههای حساس و غیررسمی. از زمانی که او ریچارد را کشف کرده بود، بارها سعی کرده بود او را به همکاری متقاعد کند. دولت میتوانست به قدرت او نیاز داشته باشد، اما ریچارد همیشه امتناع کرده بود. او نمیخواست در دنیای سیاست غرق شود.
«تو چرا اینجایی؟» صدای ریچارد خسته و گرفته بود.
مایکل سیگاری روشن کرد و لبخند محوی زد. «چون میدونم که یه چیزی تو رو به هم ریخته.» دود سیگار را در هوای سرد پخش کرد. «حدس میزنم چیزی دیدی که نباید میدیدی، نه؟»
ریچارد چهرهاش را برگرداند و به زمین خیره شد. «شاید.»
مایکل نزدیکتر آمد و روی نیمکت نشست. «همیشه فکر میکردم بالاخره یه روز به این لحظه میرسی. لحظهای که میفهمی نمیتونی همیشه به پیشبینیهات اعتماد کنی.»
ریچارد چیزی نگفت. آیا ممکن بود که مایکل درست بگوید؟ آیا تمام این سالها، تنها یک بازی آماری پیچیده بوده است، نه یک حقیقت مطلق؟ اگر این قدرت واقعا خطاپذیر بود، پس تمام تصمیماتی که گرفته بود، چقدر میتوانستند اشتباه باشند؟
مایکل به جلو خم شد و با لحنی که بیشتر شبیه زمزمه بود، گفت: «میدونی که تو برای این دنیا زیادی هوشمندی، درسته؟ مردم مثل تو، یا دنیا رو تغییر میدن، یا خودشون رو نابود میکنن.»
ریچارد حس کرد که چیزی در دلش میلرزد. تا آن لحظه، همیشه مطمئن بود که داناییاش او را از اشتباهات حفظ خواهد کرد. اما حالا، برای اولین بار، به خودش شک کرده بود.
مایکل ایستاد و دستش را روی شانهی ریچارد گذاشت. «یه پیشنهاد دارم. بیا با من کار کن. تو میتونی تغییری ایجاد کنی، اما نه با این بلاتکلیفی.»
ریچارد به آرامی سرش را بلند کرد و به چشمان مایکل خیره شد. لحظهای همه چیز در سکوت فرو رفت. آیا باید از قدرتش استفاده میکرد؟ یا باید آن را کنار میگذاشت و میپذیرفت که دانایی بیش از حد، چیزی جز نفرین نیست؟
ریچارد چشمانش را به زمین دوخت. پیشنهاد مایکل وسوسهکننده بود، اما چیزی در درونش مانع تصمیمگیری میشد. اگر تواناییاش کامل نبود، اگر اشتباه میکرد، اگر روزی بر اساس قضاوتی نادرست، کسی را از میان برمیداشت که در واقع میتوانست خوب باشد؟ تصویر آن پسر بچه دوباره در ذهنش جان گرفت؛ همان که در آینده قرار بود یک نزولخور بیرحم شود، اما لحظهای بعد، دوستی را که زمین خورده بود، کمک کرد. آیا واقعاً میتوانست به آنچه میدید، مطلقاً اعتماد کند؟
مایکل که از سکوت طولانی او متوجه تردیدش شده بود، سیگاری از جیب پالتویش بیرون آورد، آن را روشن کرد و با لحنی آرام گفت: «میدونی مشکل تو چیه، هارپر؟ تو قدرت فوقالعادهای داری، اما جرات استفاده ازش رو نداری. همیشه فقط تماشا میکنی، ولی هیچوقت دست به عمل نمیزنی.» دود سیگار را بیرون داد و اضافه کرد: «منظورم این نیست که قاتل بشی. ولی اگر واقعاً میتونی آیندهی آدمها رو پیشبینی کنی، چرا از این استعداد برای شکل دادن به یه دنیای بهتر استفاده نمیکنی؟»
ریچارد لبخند تلخی زد. «و چی؟ توی لیست آدمایی که باید از بین برن، اسم کی رو اول بزنم؟ سیاستمدارا؟ دیکتاتورای آینده؟ یا بچههایی که ممکنه یه روزی کارای بد بکنن؟»
مایکل اخمی کرد. «تو زیادی احساسی شدی. مسئله سادهست: آدمایی که حتماً قراره باعث فاجعه بشن رو قبل از اینکه بتونن این کارو بکنن، متوقف کن.»
ریچارد سرش را تکان داد. «و اگه اشتباه کنم چی؟ اگه یه نفر رو از بین ببرم که در آینده میتونست تغییر کنه؟»
مایکل خندید، اما خندهاش تلخ و خسته بود. «آدمها تغییر نمیکنن، هارپر. حداقل، نه به اندازهای که تو امیدوارش هستی.» بعد نگاهش را در پارک گرداند. «ببین، تو هنوز وقت داری که تصمیم بگیری. اما اینو بدون: قدرتی که داری، یا تو رو به یه ناجی تبدیل میکنه، یا به یه آدم تنها که تمام زندگیش فقط نظارهگر سقوط آدمهای دیگهست.»
ریچارد چیزی نگفت. مدتی بعد، مایکل خداحافظی کرد و در میان نورهای خیابان محو شد.
آن شب، ریچارد به خانهاش بازگشت، اما تا صبح در آپارتمان کوچک و نیمهتاریکش راه میرفت، چای سرد شدهاش را روی میز گذاشته بود و فکر میکرد. ساعت سهی بامداد، جلوی آینه ایستاد و برای اولین بار از خودش پرسید: آیا او واقعاً میتوانست تصمیم بگیرد که چه کسی زنده بماند و چه کسی از دنیا حذف شود؟
صبح، در حالی که هنوز ذهنش درگیر بود، بیرون رفت. نیویورک، همان شهر قدیمی، همان خیابانها، همان مردم، همان زندگی. اما چیزی در وجود او تغییر کرده بود. برای اولین بار، وقتی به رهگذران نگاه میکرد، دیگر آیندهشان را نمیدید. فقط حالشان را میدید؛ آدمهایی که نفس میکشیدند، زندگی میکردند، انتخاب میکردند.
او تصمیم گرفت که دیگر تماشا نکند. قدرتش را کنار بگذارد. شاید این بهترین راه بود. شاید هر کس، باید خودش سرنوشتش را رقم بزند.
در انتهای خیابان، صدای خندهی کودکی بلند شد. ریچارد نگاهی انداخت. همان پسربچهی طلاییمو بود که دیروز دیده بود. لحظهای مکث کرد. دیگر آیندهای برایش نمیدید. تنها چیزی که میدید، پسری بود که در لحظه اکنون، زنده بود.
و همین کافی بود.