معرفی کتاب « سه روز در خانه مادرم »، نوشته فرنسوا ویرگان
سه روز در خانهٔ مادرم
دیشب، دلفین (۱) در پایان گفتوگویی که رو به شدت میگذاشت، به من گفت: «تو همه رو میترسونی.» رفتار من، گاهیوقتها، او را به بیان اظهاراتی از این دست و قضاوتهایی واقعاً محکومکننده وامیدارد. در گذشته، حتا تا چندی پیش، حق شنیدن بدترین حرفها را از طرف کسی داشتهام که با وجود ۷۸ /۱ سانتیمتر قد، او را «دلفین کوچولوی خودم» مینامم. بیش از سی سال است که با هم زندگی میکنیم. دلفین همان زنی است که در تصوراتم، روزی که مرگم از راه برسد، او را کنار خود میبینم که روی تختم خم شده. البته مرگ در بیمارستان را به سانحهٔ هوایی ترجیح میدهم، از این گذشته، در یک سانحهٔ هوایی، احتمالاً خود دلفین هم همراه من خواهد بود. البته دیشب، حکمی خفیفتر از مرگ دریافت کردم. اما این هم حکمی است که هیچ تبرئهای نخواهد داشت. من فرانسوا ویرگراف، کارگردان پنج فیلم و نویسندهٔ دو رمان، همه را میترسانم.
شاید اگر هنوز زحمت خرید سررسید و استفاده از آن را به خود میدادم، چنین جملهای را در آن مینوشتم. اما حالا دیگر، قرار ملاقات تنظیم نمیکنم و چیزی نمینویسم. پس چرا باید چنین جملهای را بنویسم؟ اینکه از آن دست جملهها نیست که به راحتی از یاد برود.
دلفین نگفت او را میترسانم. گفت همه را میترسانم. این «همه» چه معنایی دارد؟ آیا منظور او دو دخترمان هستند؟ دو زن بالغی که قادرند پدرشان را در مخمصه ببینند؟ بیتردید. البته احتمالاً مادر و خواهرانم را هم شامل میشود. با اینهمه، دلفین خیلی با خانوادهٔ من دیدار ندارد. خانوادهای که همهٔ اعضای آن، مثل خودم، از اینکه آنطور که باید و شاید به مادرم سرنمیزنم، مرا مجرم قلمداد میکنند. تقریباً هر روز به خودم میگویم باید به شهرستان آلپ در پروانس علیا (۲) بروم. باید به خانهای سر بزنم که او به تنهایی در آن زندگی میکند و او را ببینم، اما هرگز در اینباره تصمیمی نمیگیرم. در سکانسِ گورستانِ فیلمِ هشتونیم، (۳) وقتی کارگردان، که ماسترویانی (۴) حرفهای او را ترجمه میکند، پدرش را در نظر میآورد، با اندوه، اقرار میکند در گذشته، چندان با او همکلام نشده: بابا، تو چقدر کم باهام حرف زدی! شاید منم یک روز به نوبهٔ خود، حسرت بخورم، نه از اینبابت که با مادرم کم حرف زدهام، چون تقریباً هر شب به او تلفن میزنم، بلکه از اینکه خیلی کم او را دیدهام، بهخصوص در این چند سال گذشته. مادر عزیز هشتاد سالهام از من هم فراتر فکر میکند، او پای تلفن قضیه را اینطور جمعبندی کرد: «آخرش، من تو زندگیم تو رو زیاد نخواهم دید.»
جملهٔ بسیار بهجایی بود! نمیدانم آیا او متوجه شد یا نه، اما همانطور که من ساکت بودم، او به این زخم، نمک میپاشید: «درسته! تو خیلی زود خونه رو ترک کردی. نمیدونم چند سالت بود. هفده هجده ساله بودی؟ ـ نوزده سال، مامان! ـ خب، این خیلی زوده، مخصوصاً که حالا آدم میبینه بچهها تو این سنوسال، هنوز پیش پدر و مادرشون زندگی میکنن.» تا اواخر سالهای دههٔ هشتاد، او چندین بار در سال، به پاریس میآمد و چند روز پیش من و چند روز پیش خواهرم مادلن میماند. در واقع، به نوعی، این خود او بود که به دیدنم میآمد. حالا او تقریباً دیگر سفر نمیکند. فقط برای اینکه به یک پزشک متخصص مراجعه کند به پاریس میآید. تازه در این صورت در مارسی هم میتواند متخصصان عالی را پیدا کند. حتا مارسی، که در کمتر از صد کیلومتری او واقع شده، به نظرش دور میرسد.
همچنین چند نفر از دوستان ما هم نگرانی خود را از این بابت احتمالاً، با دلفین در میان گذاشتهاند. مطمئنم وقتی من خوابیده بودم، به او تلفنهایی شده. من معمولاً، اواسط بعدازظهر یا گاهی حتا دیرتر، بیدار میشوم: «چی به سر فرانسوا اومده؟ دیگه ازش خبری نیست. آخرین بار که دیدیمش، سر حال به نظر نمیرسید. نگرانش شدیم.» وقتی دلفین به من فهماند که همه را میترسانم، صدایش مثل پیانوی بتهوون در «توفان» یا باسون ویوالدی در «تامپستادی ماره»(۵) بم شده بود. خلاصه، توفانی فراتر از یک لیوان آب، در فضا حکمفرما بود. زندگی مشترک ما با یک لیوان آب کاری نداشت، گاهی تنها گردباد بود که در آن میافتاد. به او پاسخ دادم بادهای متخاصم گردباد را به وجود میآورند و افزودم دماغهٔ توفان را بیشتر با نام انتطارنیک (۶) میشناسند و این ارتباط بین انتظار و توفان معمولاً از نزاعِ نفرت و عشق کمتر است. از معنای توفان گفتم که در زبان لاتین، همزمان، دربردارندهٔ دو مفهوم هوای خوب و بد است. سعی کردم هر طور که میتوانم خود را نجات بدهم، اما دلفین درست گفته بود؛ من نه تنها همه، که خودم را نیز میترسانم. میبایست به جای پافشاری بر حرف خود با بلندترین صدای ممکن، که سمفونی توفان پورسل (۷) را تداعی میکرد، این نکته را میپذیرفتم. از این توفان که موزیک صحنهٔ تئاتر شکسپیر بود، چیزی به خاطر نمیآوردم. تئاترش را بهتر میشناختم. وقتی آن را میخوانم خود را با پروسپرو (۸) اشتباه میگیرم، ساحر پیری که مثل من کتابخانهاش را به تمام دنیا ترجیح میداد. چند وقت میشود که به موزیک پورسل گوش ندادهام؟ دو دخترمان با این موزیک بزرگ شدهاند. سر صبحانه، به این آهنگ گوش میدادند که کلاوسنیمی (۹) یا آلفرد دلر (۱۰) روی آن خواندهاند. تمام سی و سه حلقه اثر کودکیشان هنوز هست. مرتب در قفسه چیده شده و گاهگاهی دوباره دلشان هوای گوش کردن به آن را میکند. آنها به من میگویند: «تو مثل گذشته، موسیقی گوش نمیدی.» و از ظاهرشان اینطور برمیآید که این، به نظر آنها، نشانهٔ خوبی نیست.
از بابت نوشتن کتابهایی که در ابتدای کارم، آنها را به رشتهٔ تحریر درآوردهام، پولی به دستم رسیده. دیگر کتاب چاپ نمیکنم. دیگر تمایلی به این کار ندارم. مولیر جایی مینویسد: «خدای من! این کتاب از چه تردید غریبی پرده برمیدارد.» در کتابی راجع به راسین، فهمیدم که بهخاطر دریافت پولی کلان، برای نوشتن تاریخ لویی چهارده و ننوشتن حتا یک خط از آن، او را بهشدت مورد سرزنش قرار میدادند. من این قسمت را نشانهگذاری کردم. در واقع، راسین بهشدت کار میکرد، من هم همینطور. چرا باید دلفین را در این زندگی دنبال خود بکشم؟ زندگیای که رو به جنون گذاشته. و چرا او اجازهٔ چنین کاری را میدهد؟ پیشتر، یک بار، پاسخِ این پرسش را در جملهٔ خوبی بیان کرد:
«ما مثل دیوونهها زندگی میکنیم یا شاید بهتر باشه بگم ما دیوونههایی هستیم که زندگی میکنن.»
و تازه او همه چیز را نمیداند. من نامهای را که تنها به نامِ من به دستم میرسد از او پنهان میکنم. سه ماه است از ترس اینکه نگهبانها در نبود من، سرزده از راه برسند و او در را به روی آنها باز کند، از خانه بیرون نرفتهام. در اینصورت، ممکن است او شاخ دربیاورد.
اگر تنها زندگی میکردم، حق داشتم یک بیاحتیاط اصلاحناپذیر باشم. چیزی که با اینهمه، همین حالا هم احساس نمیکنم که هستم. من برای زوئه (۱۱) و ووگلیند (۱۲) چطور پدری هستم؟ وقتی مشغول خواندن و خط کشیدن زیر مطالب وحشتناکی هستم که روانکاوان دربارهٔ نقش پدر تأیید میکنند، همینطور که به نقش خود فکر میکنم با آنان همعقیده میشوم، حتا وقتی به تلقینِ این امر میرسند که تنها پدر واقعی، نطفه، است. با اینحال، به خود میگویم: «به شرط اینکه دخترهایم هرگز با چنین چیزی برخورد نکنند!» و این کتابها را پنهان میکنم. زوئهٔ عزیزم، که نامت یونانی و به معنای زندگی و آفرینشگر است و تو، ووگلیند، که نام دختر راین (۱۳) را با خود میکشی، نگهبان زر… وقتی کوچک بودید، اغلب، از من میخواستید برایتان تعریف کنم سرچشمهٔ نامهایتان چیست.
اگر موفق میشدم بیشتر کتاب منتشر کنم، مادرم را هم بیشتر میدیدم. احساس من حسرت نیست. آنچه من حس میکنم، تأسف است که اصلاً به موضوع ربطی ندارد. در حسرت، جنبهٔ «رنجی سوزناک» وجود دارد که من حس نمیکنم. جنبهٔ بداندیشانهٔ تأسف کمتر است. بیآنکه دربارهٔ گذشته قضاوت کنیم آن را تقبیح میکنیم. ندامت مانع پیشرفت میشود و من هر روز، چندین بار، در حالیکه مشتهایم را مثل یک تنیسباز میفشارم، با خود میگویم: «بجنب فرانسوا! اگر میخوای از این وضع خلاص شی، پیش برو!» «تمام ادبیات مکتوب هندی،» پالی (۱۴) و سانسکریت، قرنها در انتظار آمدن من نبودهاند تا تصدیق کنند پیشرفتْ قانون زندگی است. چرخِ فلک در گردش است، چه کسی میتواند آن را متوقف کند؟ دلفین به کمک یک برهمن نیازی نداشت برای اینکه با ستمی گنگ، در لحظهای به ظاهر آرام، اینطور اقرار کند: «آیندهمون از هر زاویهای که بهش نگاه میکنیم، بهشدت دلواپسکننده است.» بهزودی شصت ساله میشوم، دلفین هم همینطور. اگر ما یک شب در وین، با فروید شام خورده بودیم، پس از خداحافظی، او دربارهٔ ما چه فکر میکرد؟ «هر دوشون تمایلاتِ شدیدِ سادیستی داشتن» آیا بهروشنی میگفت: «انسان از خواستههای مازوخیستی عاری نیست؟» در قرن بزرگ، (۱۵) دربارهٔ ما چه فکری میکردند؟ درباریان، ما را میدیدند که از قصر ورسای میگذشتیم: «به این ملکهٔ میانسال و همسر سالخوردهاش نگاه کنین.» نخستین بار که این جمله را میخواندم، به کالج میرفتم و این جمله را به پدر و مادرم چسباندم. دیگر یادم نیست جمله مال چه کسی بود.
وقتی پدرم مرد، مادرم همسنوسال حالای من بود. دوستان متعدد کاتولیک پدر، مقدسمآب و مقدسنما، در آن زمان مثل من و خواهرانم اعتقاد داشتند که مادرم به زعمِ سنپل، (۱۶) تصویری از یک بیوه را به همه ارائه خواهد داد. در نظر نوههایم، سنپل، دیگر جز نام یک ایستگاه مترو در پاریس و نیز در مرکز مینزوتا، (۱۷) معنایی نخواهد داشت، جایی که آرزو نمیکنم آنها به آنجا بروند، جایی که فرانسیس فیتزجرالد (۱۸) در آنجا متولد شد. مینزوتا جذابیت ساحل آزور (۱۹) را ندارد و این فیتزجرالد نبود که با من مخالفت میکرد، حتا اگر از مدتها پیش، ساحل آزور دیگر زیبایی گذشته را نداشته و بهشت مقصد راه او نبود، حال، من وقتی از تراس هتل صخرههای سپید کازیس (۲۰) دماغهٔ کانی را تماشا میکنم یا بر فراز خاکریزهای آنتیب (۲۱) به گردش میپردازم، هرقدر که میخواهم، تصور کنم آزور یک جور بهشت است. پس از مرگم، روزی که نوههایم کتابهای فیتز جرالد را در کتابخانهام پیدا کنند، از خود خواهند پرسید من چطور توانستهام به داستانهای بیش از حد احساسی او علاقمند شوم؟ اما به سنپل بپردازیم، که یکی از نادر موجودات بشری که مسیح با کور کردن او در سه روز، شخصاً زحمت ظاهر شدن را، در برابر او، به خود داد. سنپل دربارهٔ ازدواج و مسائل جانبی آن، دلسردکنندهترین توصیههای ممکن را نوشته. او بیوهزن را آزاد گذاشته تا با هر کسی که میخواهد ازدواج کند، البته بهشرطی که از اشراف باشد. همچنین با اشتیاق افزوده در صورتی که زنِ بیوه ازدواج نکند، بسیار خوشبختتر خواهد بود. سنپل چنین فردی بود و دربارهٔ همهچیز ایدههایی داشت، بلندی موها یا شیوهٔ خوردن گوشت. به بردهها میگفت: «از اربابان زمینیتان اطاعت کنید.» و از زنان میخواست در اجتماعات عمومی سکوت پیشه کنند. پس از چند سال بیوگی به روش سنپل، مادرم به مردی دل بست که کمی از او جوانتر بود.
پس از آن این موضوع را، ابتدا، به تکتک پنج دخترش و بعد به من، تنها پسرش، خبر داد که قبلاً، خواهرها از قضیه باخبرم کرده بودند. همهچیز روشن بود. خواهرِ بزرگم همیشه گفته بود: «مامان باید زندگی رو از سر بگیرد.» آیا او میتوانست ازدواج دوبارهٔ او را تحمل کند؟ من از اینطور ازدواجها بیزارم. خوشبختانه، مرد متأهل بود! و این، یعنی وضعیتی که میتوانست سنپل را تهدید کند. مرد چهار فرزند بزرگ داشت که همگی سرِ زندگیِ خود بودند. او با همسرش زندگی میکرد. زن به قدری مریض بود که ابداً نمیشد این ماجرا را با او در میان گذاشت. مرد، شبها، به هر بهانهای متوسل میشد تا خود را به یک باجهٔ تلفن برساند، خود را در آن حبس کند و پنهانی با مادرم تماس بگیرد. یک روز که مادرم منتظر تلفن او بود و این تلفن انجام نشد، مطلبی را با من در میان گذاشت: «میدونی، نمیخوام به زنش آسیبی برسه. اون همینطوری هم به حد کافی زجر میکشه، آرزو ندارم بمیره، اما این شاید بتونه رنجش رو کوتاه کنه.»
آن مرد فردریک تروبر (۲۲) نام داشت. مالک یک کارتنسازی بود و آن را اداره میکرد. انواع سفرهای بازرسی را، گاه به کره جنوبی و گاه به فنلاند، بهانه میکرد تا مادرم را به هتلهای دلفریب کنار دریاچهٔ آنسی (۲۳) یا اطراف پاریس ترغیب کند. اما نمیدانم چطور وقتی از سن ژررمن آنلی (۲۴) به همسرش تلفن میزد، به او میباوراند که در هلنیسکی است!
چطور از دادن شمارهتلفنهای هتل به او طفره میرفت؟ آن زمان، تلفنهمراه هنوز نبود. عکسی از او، قبل از ورودش به زندگی مادرم، دیده بودم: در حاشیهٔ استخر یک هتل بزرگ ایستاده بود و در کنارش، مردی جوان، حدود بیست و پنج ساله، به چشم میخورد. از مادرم پرسیدم: «این کیه؟» جواب داد: «او بهترین دوست یکی از نوههای پیرمرد است.» اگر من آنجا، در کنار سکوی پرتاب، بودم، به این ربالنوع چشمهها و آبها، که حدس نمیزد پدربزرگش بهزودی عاشق مادر من خواهد شد، درس خوبی میدادم!
فردریک نه تنها چند سالی از مادرم کوچکتر بود، بلکه بینوا گمان میکرد مادر من از او جوانتر است. مادرم از این بابت لذت میبرد: «بذار تو خماری بمونه، اون هرگز شناسنامهٔ منو نمیبینه. خوشبختانه، تا حالا توی هتلها هم هیچوقت اون رو ازم نخواستن! من دروغگو نیستم. این تقصیر من نیست که اون فکر میکنه من پنج سال ازش کوچکترم.» همه موافق بودند. مادرم جوانتر از سن واقعی خود بهنظر میرسید.
خواهرانم که سرِ زندگی خودشان بودند، میگفتند: «این، تنها، دومین مردیه که به زندگی مامان پا گذاشته!» دوباره به یاد یکی از دخترخواهرایم میافتم که به من تلفن زده بود تا به او، در نوشتن یک انشا کمک کنم. او درحالیکه با صدایی بیتفاوت، انگار از موضوع خریدن یک مایکرویو حرف میزند، به من خبر داد: «مامان بهزودی، دوباره ازدواج میکنه. اومدن، من تنهاشون میذارم. باید تلفن رو قطع کنم.» و ناگهان به گفتوگو پایان داد. من حتا این فرصت را پیدا نکردم که از او بپرسم پدرش کجاست؟
خواهرانم با دلسوزی خاصی، زندگی احساسی مادرشان را برمیانگیختند و توصیههایی در اینباب، به او میکردند.. روزی که مادرم فردریک تروبر را به ما معرفی کرد، دیگر مسئلهٔ مذاکره دربارهٔ خمیر کاغذ اسکاندیناوی و روبهروشدن با شورای اداری برای مرد مطرح نبود، بلکه او میخواست در برابر مجمع علما و بصیران متکبر، خودی نشان دهد، جمعی که من و خواهرهایم، آن را تشکیل میدادیم. روزهای قبل از آن، تلفنی با هم صحبت کرده بودیم: «باید آدم جالبی باشه و حالت دیگهای نمیتونه وجود داشته باشه.» مثل همهٔ خانوادهها، ما هم خانوادهای خطرپذیر هستیم. انسان هرگز نمیداند سرآغاز یک لغزش کجاست. اگر ما با هم بزرگ نشده بودیم، شاید هیچ ذره ناخلفی نداشتیم و هرگز یکدیگر را نمیدیدیم، اما این کودکی مشترک است که به پوست ما چسبیده، این تجربهٔ ملموس که بیشتر پاکنشدنی است تا وصفناشدنی، و برحسب موقعیت، پیوسته به ما یا نفع میرساند یا ضرر. هنوز با خود فکر میکنم آیا اولین عشق من خواهر بزرگم کلر (۲۵) نبود؟ تعجبزده خواهد شد، اگر بداند گاه در خانهٔ خودم، آنقدر به او فکر میکنم که هنگام صدازدن همسری که آرامش را برایم هدیه آورده، به اشتباه، نام او را صدا میزنم. چارهای ندارد جز اینکه حقیقت را از دلفین جویا شود. به هر تقدیر، حکایت نامها برایم حکایتی است غریب. دو چیز که یکدیگر را جذب میکنند، همواره عامل مشترکی دارند؛ این قانونِ شباهت است. یک بخش و گاهی حتا یک حرف کافی است تا نامی با حرف یا بخش مشابه را به خاطر آورد. در مورد کلر و دلفین، پس از مدتی فکر کردن، به یاد آوردم وقتی کوچک بودم، کلر را «دلیس»(۲۶) صدا میزدم. اغلب، قوانینی ما را هدایت میکنند که آنها را خوب نمیشناسیم. قوانینی به خشکی قواعد گرامر که براساس آن در یک جمله، کلمهای به کلمه دیگر وابسته است. وقتی حرف ربط بین دو جمله، وجه التزامی را برای جمله پیرو الزام میکند، نمیتوان از فعل عادی استفاده کرد. من هم برای تمایز قائل شدن بین یک نام و نامهای دیگر، آزاد نیستم.
دیدار با فردریک تروبر، پنج سال و نیم بعد از مرگ پدرم، اواسط ماه اوت تابستان، اتفاق افتاد. روی تراس خانهٔ شهرستانی بود که تعطیلات زیادی در آن سپری کرده بودیم و حالا، مامان، تنها، در آن زندگی میکند. خانه، قبلاً، یک صومعهٔ قدیمی بود که پدرم برای کمک به اسقف دینی (۲۷) در سال ۱۹۵۴ یا ۱۹۵۵ باز خرید کرد. در آن زمان، یک خرابه بود. از راههای زمینی به آنجا میرفتیم. آب جاری نداشت. از چاهِ دیرِ مجاور، آب برمیداشتند که در آن زمان، از آن، چیزی جز تکهای سنگ باقی نمانده بود. من و خواهرانم، با عنکبوتها و چند عقرب، یک خوابگاه را در تملک خود داشتیم که روزهای بهتری را نیز به خود دیده بود. شاید کسانی باشند که آن منطقه را بشناسند، بین کارنیول (۲۸) و رد دبروس (۲۹) واقع شده بود. یکی از روزهای زمستان، پنجم فوریهٔ ۱۹۷۴، در همین خانه بود که آن اتفاق رخ داد: پدرم مجبور بود تمام شب را کار کند، او از مادرم خواست برای تمام کردن یک مقاله، او را قبل از ظهر، بیبروبرگرد بیدار کند. مادرم بیست باری برای بیدار کردن او به طبقهٔ بالا رفته بود تا اینکه بالاخره، او را تکان داد و فهمید مرده.
آن شبِ محزون، پدرم روی تختی خوابیده بود که من و مادرم، صبحِ همان روز، با ملحفههای کتانی سفید گلدوزی، مرتب کرده بودیم. دیگر نمیدانم ملحفهٔ رویی را چطور مرتب کردیم. با یک مرده، کار سختتر از یک بیمار است. لحظهای که پدرم را در تابوت میگذاشتند، از آنجا که دو مأمور تشییع جنازه، بیملاحظه، بدن همسر مادرم را در یک کیسهٔ زبالهٔ بزرگ خاکستری تپاندند و بسته را در تابوت جای دادند، باورم شد که مادرم فرو ریخت.
اوایل بعدازظهر، از گورستان برگشتیم. گورستانی که در کتاب راهنمای سفر میشلن، حق دریافت یک ستاره را از آن خود کرده است. در فورکالکیه (۳۰) ایستادیم تا از برادران تاگلیانا (۳۱) گوشت بخریم. آنها نمیخواستند از ما پول بگیرند «پدرتون دوست ما بود.» پدرم شیفتهٔ زیتونهای سیاه مزرعهٔ آویشن بود. پنج خواهرم، که در لباس سیاه خود، بسیار شیک بهنظر میرسیدند، غذایی سرد تدارک دیده بودند و به همه، بهخصوص به کسانی که از راه دور آمده بودند تا به ما دلداری بدهند، شربت خنک تعارف میکردند. پدر اگر بود، حتماً به آنها افتخار میکرد. چرا زندگی درست پیش از به خاکسپاری ما ـیکی از فرصتهای ناب موفقیت که برایمان تضمین شدهـ باید از گردش بایستد؟ من خیلی وقتها، مراسم خود را تصور کردهام. تابوتم را به یک طراح جوان سفارش میدهم. مراسم در یک سالن فرودگاه یا تئاتر و همچنین شاید در یک کلیسای باروک (۳۲) در اوتباویر (۳۳) برگزار میشود. فایدهٔ این نوع خاکسپاری خیالپردازانه، مانند نوشابههای معطر که در آن، تنها عطر میوه وجود دارد و نه خود آن، در این است که ایفای رل اول برعهدهٔ ما است، گو اینکه ساکت باشیم. تواناییِ خیالپردازی دربارهٔ مراسم خاکسپاریِ شخصی، بر زنده بودن ما شهادت میدهد.
به افتخار فردریک، مامان توانست به فتح بزرگ خود دست یابد و پس از مرگ پدر، برای نخستین بار، شش فرزندش را دور هم جمع کند. لیوانهای کریستالش را بیرون آورده بود و من روی تراس، زیر سایهٔ درخت زیرفون، درحالیکه روز مرگ پدر را به یاد میآوردم که پس از بازگشت از تشییع جنازه، خواهرهایم برای میهمانان آبمیوه سرو میکردند، اولین شیشهٔ آبمیوهٔ تاریخدار را، که فردریک تروبر با خود آورده بود، باز کردم. او که بهشدت از نگرانی رهایی یافته بود، به یکیک ما تبسم میکرد. از سفرهایش به آفریقا برایمان صحبت کرد. کنیا را خوب میشناخت. میخواست سواحل اقیانوس هند را در نزدیکی مومبازا (۳۴) به مادرم نشان دهد. مامان جواب داد ترجیح میدهد به ونیز برگردد. مرد از سراشیبیهای کلیمانجارو حرف زد. مادرم از او پرسید آیا فیلم برفهای کلیمانجارو (۳۵) با بازی گرگوریپک (۳۶) را، یکی از بازیگران مورد علاقهاش، دیده یا نه. مرد خیلی به سینما نمیرفت. من به او حالی کردم مادرم یک سینمابروی درست و حسابی است. مرد هنوز فرصت پرداختن به این موضوع را پیدا نکرده بود. خواهرم بندیکت (۳۷) که با وجود مدرک روانشناسی بهعنوان حسابدار در آفریقای جنوبی کار کرده بود، سؤالاتی دربارهٔ تأثیر شورش ماوماو (۳۸) بر کنیا پرسید. احساس کردیم فردریک بازرگانی بود که به یک قدرت سیاسی نزدیک بود. او، اغلب، با رییسجمهور آنجا، جوموکنیاتا (۳۹) دیدار میکرد. دیگر، نمیدانم چه کسی شروع به حرف زدن از القاب کرد و میترسیدم فردریک از ما درخواست کند او را فرد، فردی یا فردو صدا کنیم، اشتباهی که او مرتکب نشد؛ هیچ اشتباه دیگری نیز مرتکب نشد. پس از صرف آبمیوه، ما را به رستوران لوبرون دعوت کرد. او به طور کاملاً اتفاقی، در این رستوران، در شهر آت، (۴۰) که به تازگی باز شده بود، برای هشت نفر، جا رزرو کرده بود. رستوران به باراندازها مشرف بود و او پیش از آن، با مادرم به آنجا رفته بود. در چند ماشین نشستیم. مادرم در ماشین فردریک سوار شد. همهٔ خواهرهایم رانندگی میدانند، من هم همینطور. پشت فرمان نشستم. اما میبایست از این کار صرفنظر میکردم. بهتازگی، پشت فرمان، عصبی میشوم. مشکل دید هم دارم. به اینترتیب، که وقتی سبقت میگیرم نمیتوانم سرعت ماشینی را ارزیابی کنم که از روبهرو میآید. متوجه کاهش سرعت نمیشوم. اوایل دههٔ شصت، سفری تقریباً بیوقفه از هامبورگ به ناپل داشتم. از آلمان گذشتم و در اینمدت، سه بار در کنار جاده خوابیدم. در آن زمان بیست و پنج سال داشتم.
وقتی رستوران را ترک کردیم، فردریک به تنهایی، سوار ولووی خود شد. میخواست برای تعطیلات، پیش همسرش برگردد که در اوزس، (۴۱) در خانهٔ دختر بزرگش بود. تا آنجا راه زیادی نبود. شب که مادرم برای خوابیدن به طبقهٔ بالا رفته بود، یکی از خواهرهایم در آشپزخانه گفت: «اینطور که اون باعث میشه به یاد بابا بیفتیم، احمقانهست. اون همقدوقوارهٔ باباست و صداش هم از همون جنسه.» مادرم، هرگز، ارجحیتی را که برای صداهای خشن و بلند قائل بود پنهان نمیکرد. صدای بم، خشن و گرم، چیزی مثل صدای همسرش، که یک سخنران شگفتانگیز بود. همچنین فقط مردانِ بسیار قدبلند را میپسندید. پدرم یک متر و نود سانتیمتر بود و مادرم کوتاهقد است. فکر میکنم یک متر و شصت باشد. او تمام عمر، باید کفشهای پاشنهبلند بپوشد، گو اینکه، همین حالا هم، انحراف ستون مهره او را بهشدت عذاب میدهد.
میدانستیم او در یک میهمانی با مامان آشنا شده بود. چند نقطهٔ مشترکی که دو مرد زندگی مادرم با هم داشتند سی و پنج سال زندگی مشترک با یک نفر و چند دیدارِ بافاصله با یک نفر دیگرـ به خاطر میآورد که شرایطی وجود دارد که قطعاً باید ارائه شود تا عشقی فرصت بروز پیدا کند، شرایطی گریزناپذیر که خوشبختانه، کافی نیست. بندیکت از من پرسیده بود: «شرایط تو برای عاشق شدن چیه؟» من، بیشتر، دلایلی را میدیدم که مرا از دوست داشتن یک زن بازمیدارد: او نمیبایست همنام خواهرانم میبود یا چشمان سیاه میداشت و مثل مامان، قدکوتاه میبود؛ من در انتخاب زن، بسیار سختگیر بودم و میخواستم زنی را دوست بدارم که واقعاً ارزش دوست داشتن میداشت. دلم میخواست زنم چشمان آبی یا سبز داشته باشد. با اینهمه، تمام زنان بوری را که سر راهم قرار میگرفتند دوست نداشتم. ـخلاصه، تو برای زنهای جنوب فرانسه ساخته نشدی! دلفین هم چشمان سبز دارد. درست است.
من، تنها، از پاریس آمده بودم. دلفین با دخترها در سوییس بود. خواهرانم هم تنها آمده بودند. فکر میکنم در آن سال، همهشان برای بار اول یا دوم ازدواج کرده بودند. شوهرانشان معلوم نبود کدام قبرستان بودند. بهزودی از قضیهٔ فردریک دست برداشتیم. او از یک کابین تلفن، واقع در خروجی اوزس، به مامان زنگ زده بود تا به او بگوید چقدر از آشنایی با بچههای او خوشوقت شده است. مامان هم باعجله آمده بود تا این را به ما بگوید. هنگام خوردن یکی از آبمیوههای پرتقالی، به یاد پدربزرگ پدریمان افتادیم، آهنگری که چهار بار رگهایش را زد تا پسرش بالاخره تحصیلات دانشگاهی خود را به پایان ببرد و وکیل شود. وقتی پسرش به او خبر داد که از جایگاه وکالت صرفنظر کرده تا کتاب بنویسد، چه فکری کرده بود؟ خواهر کوچکترم به من گفت: «بابا ترجیح میداده تو نوشتن رو کنار بگذاری و به وکالت بپردازی.» ما دربارهٔ رفتار پدرمان با پدرش، که اغلب اوقات، رفتار تندی بود، بهگونهای سختگیرانه قضاوت میکردیم. از اینکه با این پدربزرگ مهربانتر نبودیم نیز حسرت میخوردیم. بعد، مثل هر بار که دور هم جمع میشدیم، به یادآوری زندگی مادربزرگ مادریمان پرداختیم و خیانت غمانگیز و بزرگی از طرف خواهر کوچکترش که در خانهٔ او زندگی میکرد. یک بار دیگر، بهخاطر تقدیر این نوهٔ کوچک هشت ساله، مادرمان، متأثر شدیم که مجبور شد برای پوشاندن حیلهگری پدرش دروغ بگوید و تلاش میکرد اختلافهای بین مادر و خالهاش را کم کند. این کارهای عملی، دخترک دلفریب را به دریافت همهسالهٔ جایزه اولِ ادبوتربیتِ مدرسه سوق داد. ساعت، حدود سهِ نیمهشب، دخترک مذکور که در این میان، شش فرزند را به دنیا آورده بود، لای درِ اتاق را باز کرد تا از ما خواهش کند کمی آهستهتر صحبت کنیم.
کلر پیشبینی کرده بود خواهرهای دیگرم را پیشِ خود، به خانهای ببرد که با همسرش در بیست کیلومتری خانهٔ روستایی ما، نزدیک جنگل دولتی زیگونس، در اختیار داشت. صبح روز بعد، میبایست پس از صبحانه، آنها را به ایستگاه راهآهن آوینیون میرساند. وقتی فهمیدیم نزدیک صبح است تصمیم گرفتیم در همان خانهٔ روستایی خودمان بخوابیم. آنها احتمالاً قطار دیگری میگرفتند و این به ضرر رزرواسیون بود. پیش از خاموش کردن چراغ راهرو، پیشنهاد دادم: «همگی میتونیم یه روز بیشتر اینجا بمونیم.» خواهرهایم در میان بدیههگوییها و خندههای خفه، تشکهای پلاژ، بالشها و پتوها را روی زمین پهن کردند و در یک اتاق خوابیدند، درست مثل دوران کودکی.
مادرم تخت مرا در اتاق قدیمیام حاضر کرده بود، ظاهراً فرض بر این بود که من تنها کسی باشم که در خانهٔ مادرم میخوابم. او یک بطری آب و یک لیوان هم روی میز عسلی گذاشته بود. بلند شدم تا عکس پدرم را، که به دیوار آویزان بود، در کمد بگذارم و در عینحال، آرزو میکردم صبح روز بعد، فراموش نکنم آن را سر جای خود بچسبانم؛ نه نیازی داشتم هنگام خوابیدنم، او کشیک بدهد و نه تمایلی به این داشتم که تحتنظر او، چشم از خواب باز کنم.
از دراز کشیدن در میان ملحفههای خنک، احساس رضایت خاطر میکردم. ملحفههای کتانی گلدوزیشدهای را، که پدرم پنج سال پیش، در آن شب محزون، روی آن خوابیده بود، شناختم. شب خاکسپاری پدر، با آنها مشکل داشتم.
دلفین همان روز، با قطار شبروی پاریس، خود را رساند. در آن زمان، قطار سریعالسیر هنوز وجود نداشت. با تاکسی آوینیون به کلیسای بزرگ فورکالکیه آمد، جایی که مراسم دینی برگزار شد. هنوز چمدانش را در کنار صندلی دعا میبینم. او که هیچ یک از دوستان خانوادگی ما را نمیشناخت، تمام روز گوشهای مانده بود. خانوادهٔ ما او را به وحشت میانداخت…
سه روز در خانه مادرم
نویسنده : فرنسوا ویرگان
مترجم : سعیده بوغیری
ناشر: نشر افراز
تعداد صفحات : ۱۷۳ صفحه