کتاب « دوزخ »، نوشته ژان پل سارتر
نمایشنامه در یک پرده
شخصیتها:
مستخدم: (مردی میانسال، حدوداً ۶۰ سال)
ژوزف گارسن: (مرد نسبتاً جوان، حدوداً ۴۰ سال): Gozef Garcian
استل ریگو: (دختر جوان، حدوداً ۳۰ سال): Estelle Rigo
اینس سرانو: (زن میانسال، حدوداً ۵۰ سال): Inez Cerano
صحنه:
اتاقی تزیین شده به سبک دورهٔ امپراتوری دوم فرانسه است. سه کاناپه با رنگهای مختلف در اتاق قرار گرفته، یک مجسمهٔ حجیم فلزی که بر روی یک بخاری قرار دارد و همچنین یک میز تحریر که روی آن یک عدد کاغذبُر قرار گرفته است. زنگی در داخل اتاق تعبیه شده و لوستری که منبع نور است، در سقف مشاهده میشود. همچنین یک دریچه یا پنجرهٔ کوچکی که کاراکترهای نمایش اتفاقات زمین را از آنجا مشاهده میکنند.
گارسن: (به همراه مستخدم وارد میشود و به اطراف نگاهی کنجکاوانه میاندازد.) اینجاست؟
مستخدم: بله آقای گارسن.
گارسن: همین شکلی؟
مستخدم: بله.
گارسن: اثاثیهٔ زمان امپراتوری دوم! به نظرم باید رفته رفته به وسایل اینجا عادت کرد.
مستخدم: خب بعضیها عادت میکنن و بعضیها نه.
گارسن: اتاقهای دیگه هم اینجوریه؟
مستخدم: خب بله، اینجا همهچیز برای راحتی فراهمه. مثلاً اینجا آدمای چینی ـ هندی و… هم میآن. پس فکر میکنین که این مبلمان دورهٔ امپراتوری دوم به چه دردشون میخوره؟
گارسن: خب واقعاً چه نیازی به ایناست؟ اصلاً به چه درد من میخوره؟ شما میدونین من کی بودم؟ البته زیاد هم مهم نیست. ولی میخوام حقیقتی رو بگم. من میون اثاثیهای زندگی میکردم که دوستشون نداشتم. به نظر شما این اتاق با این وضعیت تصنعی عجیب نیست؟
مستخدم: شما به زودی پی میبرین که زندگی کردن در اتاقی به سبک دورهٔ امپراتوری دوم زیاد هم بد نیست.
گارسن: صحیح… پس اینطور! بههرحال من انتظار چنین اتاقی رو نداشتم. راستی شما از حرفایی که بیرون از اینجا گفته میشه اطلاعی دارین؟
مستخدم: در چه موردی؟
گارسن: خب در مورد… این اتاق و…
مستخدم: واقعاً شما چهطور میتونین این مزخرفاتو باور کنین؟ اونم از کسانی که تابهحال اینجا نیومدن؟
هر دو میخندند.
گارسن: پس وسایل شکنجه کجاس؟
مستخدم: چی؟
گارسن: وسایل شکنجه ـ گرزها، سیخهای داغ، شلاقهای سیمی و… خلاصه وسایل شکنجه دیگه…
مستخدم: مثل اینکه شوخی میکنین؟
گارسن: نه نه شوخی نمیکنم، باور کنین. اینجا پنجره و آینه هم نداره و یا چیزهای شکستنی؟ راستی چرا مسواکمو گرفتن؟
مستخدم: باز هم! باز هم به فکر مقام انسانی و هوای نفس افتادین؟ جای تأسفه…
گارسن: خواهش میکنم با این لحن خودمونی با من صحبت نکنین. من در حال حاضر شرایط خودمو خوب میدونم…
مستخدم: ببخشید آقا، مگه من مقصرم؟ من نمیفهمم چرا همیشه مشتریهای ما همین سؤال رو میپرسن؟ «وسایل شکنجه کجاس؟» اونا در چنین موقعیتی اصلاً به فکر ظاهر خودشون نیستن، ولی بعد از اینکه خاطرجمع شدن که شکنجهای در کار نیست، اونوقت به فکر مسواک دندوناشون میافتن. اما شما آقای گارسن یه لحظه پیش خودتون فکر کنین که اصولاً برای چی دندوناتونو مسواک میزنین؟
گارسن: بلکه حق با شماس. برای چی خودشونو توی آینه نگاه کنن تا وقتی این وسایل و اون مجسمه اینجاس! گاهی اوقات فکر میکنم باید با دقت بیشتری اطرافم رو نگاه کنم. من چیزی برای پنهان کردن ندارم. از اوضاع و احوال خودم به نحوی آگاهم. ولی میدونین انسان توی چنین شرایطی چه احساسی داره؟ انسان در حال غرق شدنه. تقلا میکنه که نجات پیدا کنه، ولی بعد از مدتی نفسش بند میآد، اما نگاهش از آب بیرون میمونه و فقط یه چیزو میبینه… مجسمه، این مجسمه.
حتماً به شما سپردهن که به سؤالاتم جواب ندین. منم اصراری ندارم، ولی یادتون باشه که نمیتونن منو به دام بندازن، چون من در تموم مدت زندگیم سعی کردم با مسائل خونسردانه برخورد کنم. (در طول اتاق راه میرود.) پس بنابراین از مسواکم خبری نیست و همینطور از خواب و رختخواب! چون هیچوقت نمیخوابن، درسته؟
مستخدم: بله درسته.
گارسن: حدس میزدم. واقعاً چه نیازی به خواب هست؟ شما میدونین خواب چیه؟ وقتی چشماتون احساس سنگینی کرد نیاز پیدا میکنین که بخوابین. روی کاناپه یا تختی دراز میکشین و چشمهاتون رو میبندین. خوابتون میگیره. حتی شاید خروپف هم راه بندازین. بعد از خواب بلند میشین، چشماتون رو به هم میمالین و بعد همهچی دوباره شروع میشه.
مستخدم: شما چهقدر خیالباف هستین.
گارسن: ساکت شو! من داد و فریاد نمیکشم. آه و ناله هم نمیکنم. فقط میخوام با مسائل کاملاً خونسردانه برخورد کنم، نمیخوام از پشت سر بدون اینکه خبر داشته باشم غافلگیرم کنن… خیالباف!!
پس بنابراین اینجا به استراحت هم احتیاجی نیست. درسته، وقتی نیازی نیست واسه چی باید بخوابیم پس… پس چرا این وضعیت اینقدر دردناک و طاقتفرساست؟ میدونم… میدونم، چون اینجا فرصت یه چشم بههم زدن رو هم نداریم.
مستخدم: منظورتون چیه؟ چه چشم بههم زدنی؟
گارسن: منظور من چیه؟ (به چشمهای مستخدم نگاه میکند.) به من نگاه کنین. فکرم درست بود. همین نگاه خیرهٔ شما نشونهٔ وضعیت آشفتهٔ اوناست، همهٔ اونا دچار فلج فکری شدن.
مستخدم: دربارهٔ چی صحبت میکنین؟
گارسن: دربارهٔ پلکهای شما. ما پلکهامونو روی هم میزنیم، اسم این کار چشم بههم زدنه. مثل پردهای که بالا و پایین میره. وقتی چشمها رو روی هم میذاریم دنیا به کلی جلو چشمامون محو میشه. شما نمیتونین بفهمین که انسان چهقدر احساس آرامش میکنه. در هر ساعت چهار هزار راحت باش کوتاه. چهار هزار راحت باش موقتی. یک گریز آنی از تموم رنجهای زندگی. میفهمی! من نمیخوام بدون پلک زندگی کنم، منظور منو میفهمی؟ سعی کن… سعی کن بفهمی چه انسان بدون پلک زندگی کنه، چه بیخواب باشه تفاوتی نداره… من خودآزارم، عادت دارم که خودمو اذیت کنم، ولی من نمیتونم عذابو بدون راحتی تحمل کنم… اونجا شب داشت خوابم میبرد، خواب سبکی داشتم و این گریزی بود واسهٔ رفع خستگی، خواب میدیدم، خواب یه چمنزار… چمنزاری که میتونستم توش گردش کنم… صبح شده؟
مستخدم: مگه نمیبینین؟ چراغا روشنه.
گارسن: صحیح، پس روز شما این شکلیه. بیرون چهطور؟
مستخدم: بیرون؟ یه راهروست.
گارسن: خب انتهای این راهرو به کجا ختم میشه؟
مستخدم: اتاقهای دیگه، راهروهای دیگه و پلکانهای دیگه.
گارسن: خب بعد؟
مستخدم: همین.
گارسن: حتماً هرازگاهی مرخصی دارین که از اینجا خارج بشین دیگه. خب کجا میرین؟
مستخدم: منزل عموم میرم. اون سرمستخدم اینجاست. یه اتاق توی طبقهٔ سوم اینجا داره.
گارسن: پس شک من بیدلیل نبود. مستخدم کلید خاموش کردن چراغا کجاست؟
مستخدم: کلید خاموشکردنی وجود نداره.
گارسن: چی؟ حتی برای یه بار هم نمیشه چراغای اینجا رو خاموش کرد؟
مستخدم: نه. فقط مدیریت میتونه جریان برق رو قطع کنه. ولی من یادم نمیآد که توی این طبقه همچین کاری شده باشه. چون ما هرچهقدر که بخوایم برق داریم.
گارسن: صحیح، پس تا ابد باید با چشمای باز زندگی کرد.
مستخدم: زندگی کردن؟ شما همچین چیزی گفتین؟
گارسن: خواهش میکنم با من اینطور دوپهلو صحبت نکنین… با چشمای باز، تا ابد، یعنی همیشه چشمهام باز میمونه!
سکوتی کوتاه.
گارسن: حالا اگه من بخوام این مجسمهٔ برنزی رو پرت کنم به طرف این چراغا، خاموش میشه یا نه؟
مستخدم: شما نمیتونین تکونش بدین چون خیلی سنگینه.
گارسن: (سعی میکند مجسمه را بلند کند.) حق با شماست خیلی سنگینه.
مدتی در سکوت میگذرد.
مستخدم: بسیار خب آقا. اگه با من امری ندارین از حضورتون مرخص میشم.
گارسن: چی؟ شما قصد دارین برین؟ (مستخدم در را باز میکند.) صبر کنین. (مستخدم برمیگردد.) این زنگ اینجاست؟ (مستخدم تأیید میکند.) یعنی من هر وقت که بخوام میتونم این زنگ رو به صدا درآرم و شما موظف هستین که به اینجا بیاین؟ درسته؟
مستخدم: بله، ولی شما زیاد از این زنگ مطمئن نباشین. گاهی اوقات اشکالاتی توی اون ایجاد میشه که همیشه کار نمیکنه.
گارسن به طرف زنگ میرود، آن را فشار میدهد و زنگ به صدا درمیآید.
گارسن: اینکه خوب کار میکنه.
مستخدم: (او نیز زنگ را امتحان میکند، زنگ میزند.) جای تعجبه! ولی زیاد امیدوار نشین. چون همیشه کار نمیکنه. خب من دیگه باید برم. (گارسن مانع او میشود.) بله آقا؟
گارسن: هیچی. (به سمت بخاری میرود و یک کاغذبُر از روی آن برمیدارد.) این دیگه چیه؟
مستخدم: خودتون که میبینین یه کاغذبُره.
گارسن: مگه اینجا کتابم هست؟
مستخدم: خیر آقا.
گارسن: پس فایدهٔ این کاغذبُر چیه؟ (مستخدم شانههایش را بالا میاندازد.) بسیار خب شما میتونین برین.
مستخدم خارج میشود.
گارسن تنها میماند. به سمت مجسمهٔ برنزی میرود و دستی روی آن میکشد. به طرف زنگ میرود و آن را میفشرد، اما از زنگ صدایی خارج نمیشود. تکرار میکند، ولی فایدهای ندارد. به سوی در میرود و سعی میکند آن را باز کند، اما تلاشش بیفایده است. مستخدم را صدا میزند، چندین بار فریاد میکشد، ولی پاسخی شنیده نمیشود. با مشت چندین بار بر در میکوبد. پس از مدتی ناامید به گوشهای میرود و مینشیند. در همین حین در باز میشود و اینس به همراه مستخدم وارد میشوند.
مستخدم: شما منو صدا زدین آقا؟
گارسن: (میخواهد جواب مثبت بدهد که ناگهان چشمش به اینس میافتد.) نه.
مستخدم: خانم، اینجا اتاق شماست. (اینس پاسخ نمیدهد.) سؤالی از من ندارین؟ (اینس به سکوت خود ادامه میدهد.) معمولاً مشتریا از من سؤالاتی میکنن. اما من در این مورد اصراری ندارم، از این گذشته، این آقا دربارهٔ مسواک، زنگ و مجسمه بهتر از من شما رو در جریان قرار میده. (خارج میشود.)
گارسن و اینس به یکدیگر نگاه میکنند. اینس با دقت اطرافش را مینگرد، سپس با قدمهای پرشتاب بهسوی گارسن میرود.
اینس: فلورانس کجاست؟ (گارسن عکسالعملی نشان نمیدهد.) نشنیدین چی گفتم؟ از شما پرسیدم فلورانس کجاست؟
گارسن: من نمیدونم.
اینس: پس چیزی که شما یاد گرفتین همینه! با بیاعتنایی آدما رو شکنجه کنین؟ چه بهتر که اینجا نیست… فلورانس دخترک احمقی بود که سعی میکنم از ذهنم خارجش کنم.
گارسن: معذرت میخوام شما فکر میکنین که من کیَم؟
اینس: شما، خب معلومه، جلاد.
گارسن: (از گفتهٔ او متعجب میشود و سپس میخندد.) مضحکترین چیزی بود که تا حالا شنیدم. جلاد! پس وقتی شما وارد اتاق شدین و منو دیدین این فکر به ذهنتون رسید که من جلادم! خب پس بهتره با هم آشنا بشیم. اسم من ژوزف گارسنه. نویسنده و روزنامهنگارم. در واقع جای هردوی ما توی این اتاقه. خانم…؟
اینس: (سرد) من دوشیزه اینس سرانو هستم.
گارسن: آه بله. اینطوری بهتر شد. دیگه با هم رودربایستی نداریم. پس شما از چهرهٔ من حدس زدین که من جلادم. بسیار خب اجازه دارم ازتون بپرسم که جلادها رو از چه چیزشون میشناسین؟
اینس: از نگاهشون پیداست. اونا میترسن.
گارسن: میترسن؟ مضحکه! از کی؟ نکنه از آدمهایی که کشتن؟
اینس: مسخرهبازی رو کنار بذارین. من خودم متوجهم که چی میگم. در ضمن من خودمو توی آینه نگاه کردم.
گارسن: آینه؟ (نگاهی به اطراف میاندازد.) ولی اونا هر چیزی رو که شبیه آینه باشه اینجا نذاشتن. (سکوت) با این همه من پیش شما اقرار میکنم که از چیزی نمیترسم. من اهمیت و وضع هولناکی رو که دچارش شدم به خوبی درک میکنم، اما باز هم تأکید میکنم که ترس و واهمهای ندارم.
اینس: این دیگه به خودتون مربوطه. آدم میتونه هرازگاهی از اینجا بره بیرون؟ ها؟
گارسن: در قفله.
اینس: اَه… این که خیلی بد شد.
گارسن: من به خوبی میفهمم که حضور هردوی ما توی همچین مکان و موقعیتی یهکم سخته، چون خودمم دوست داشتم که تنها باشم. من یهکم به تمرکز و آرامش احتیاج دارم، چون باید زندگیمو سروسامون بدم، اما اطمینان دارم که میتونیم در کنار هم مسالمتآمیز باشیم. من سعی میکنم خیلی کم حرف بزنم و از روی صندلی هم بلند نشم، فقط اگه بیادبی نباشه باید بگم که ما در کنار هم باید با نهایت نزاکت و ادب رفتار کنیم. اینطوری بهتره، چون تنها راه در کنار هم بودنمونه…
اینس: من از نزاکت و ادب چیزی نمیدونم.
گارسن: بسیار خب، پس من به جای هردومون این کارو انجام میدم.
گارسن بر روی صندلی مینشیند و اینس در اتاق قدم میزند.
اینس: (درحالیکه به گارسن نگاه میکند.) ولی دهنتون!
گارسن: (گویی از خواب میپرد.) من معذرت میخوام…
اینس: شما نمیتونین جلو دهنتونو بگیرین؟ دهنتون دایماً در حال جنبیدنه.
گارسن: متأسفم دست خودم نبود.
اینس: به همین علت شما رو سرزنش میکنم. (لبِ گارسن جمع میشود.) شما که ادعا میکنین آدم بانزاکتی هستین، پس چرا توانایی اینو ندارین که جلو دهنتونو بگیرین؟ من به شما اجازه نمیدم که جلو من ترساتونو نشان بدین.
گارسن: (بلند میشود و به سمت او میرود.) شما چهطور؟ نمیترسین؟
اینس: بترسم؟ واسهٔ چی بترسم!؟! ترس واسهٔ اونوقتایی خوب بود که امید داشتم.
گارسن: (با صدایی آهسته) امیدی دیگه باقی نمونده، ولی ما همیشه آدمای گذشته هستیم، هنوز رنج و عذاب ما شروع نشده.
اینس: بله همینطوره. (مدتی در سکوت میگذرد.) دیگه چه اتفاقی قراره بیفته؟
گارسن: نمیدونم، منم منتظرم.
گارسن مینشیند. اینس در حال قدم زدن در اتاق است. گارسن سرش را در دستانش گرفته است. پس از چند لحظه استل به همراه مستخدم وارد میشود.
استل: (رو به گارسن که سرش را در میان دستانش گرفته است.) سرتونو بلند نکنین. میدونم چرا سرتونو پنهون کردین! چون شما اصلاً صورت ندارین. (گارسن سرش را بلند میکند.) اوه ببخشید آقا من… من شما رو نمیشناسم.
گارسن: خانم من جلاد نیستم.
استل: من همچین فکری نکردم… من گمون کردم کسی قصد شوخی با منو داره. (رو به مستخدم) اشخاص دیگهای هم میآن؟
مستخدم: نخیر خانم. دیگه کسی نمیآد.
استل: پس فقط ما سه نفر هستیم، آقا، خانم و من… (میخندد.)
گارسن: (به خشکی) چیزِ خندهداری نبود.
استل: (همچنان میخندد.) چهقدر وسایل این اتاق بدترکیبه. اینا منو یاد خونهٔ خاله ماریا توی روز اول سال نو میندازه. خب حالا کدوم مال منه! نکنه این یکیه؟ وای من که هیچ دوست ندارم روی این مبل بشینم، چون رنگ دامنم آبیه و رنگ این سبزه، وای که چه مصیبتی!
اینس: مایلین کاناپهٔ منو در اختیار داشته باشین؟
استل: اوه خب این نظر لطف شماست. ولی این یکی هم چندان فرقی نمیکنه. اینم شانس ماست. گویا به اجبار باید صندلی سبز رنگمو قبول کنم. ولی خانم کاناپهٔ این آقا خیلی به من میآد!
اینس: میشنوین چی میگه آقای گارسن؟
گارسن: (بلافاصله بلند میشود.) آه کاناپه مال شماست، ببخشید بفرمایین بشینین.
استل: متشکرم. (شنلش را درمیآورد و روی کاناپه میاندازد.) چون باید با هم سر کنیم بهتره با هم آشنا بشیم. من ریگو هستم. استل ریگو. (دستش را به طرف گارسن دراز میکند، اما اینس پیشدستی میکند و دست استل را میفشارد.)
اینس: من اینس سرانو هستم. از دیدارتون بسیار خوشحالم.
گارسن: (دوباره تعظیم میکند.) ژوزف گارسن.
مستخدم: با من امری ندارین؟
استل: شما مرخصین، اگه کاری داشتم زنگ میزنم.
مستخدم تعظیم میکند و خارج میشود.
اینس: شما خیلی زیبایین. دوست داشتم اینجا یه دسته گل داشتم و برای خوشآمد بهتون هدیه میکردم.
استل: گل؟ وای من گل خیلی دوست دارم، اما هوای اینجا گرمه و گل پژمرده میشه، ولی گذشته از اینا آدم باید دایماً بگه و بخنده! شما چند وقته که…
اینس: بله، هفتهٔ پیش. شما کی؟
استل: دیروز. (به سمت پنجرهای میرود که میشود از آن اتفاقات زمین را دید.) مراسم در حال انجامه. باد ملایمی روسری خواهرم رو نوازش میکنه. چهقدر سعی میکنه گریه نکنه، اما بالاخره دو قطره اشک از چشماش سرازیر میشه، دو قطره اشکی که از میون روبند سیاه میدرخشه. اُلگا امروز زشت شده، دست خواهرم رو گرفته و گریه میکنه. از پاک شدن آرایشش میترسه. ولی باید بگم که اُلگا بهترین دوست من بود.
اینس: شما خیلی عذاب کشیدین؟
استل: تقریباً تموم مدت بیهوش بودم.
اینس: چی بود؟
استل: ذاتالریه. (به حالت چندی پیش خود برمیگردد.) خب مراسم تموم شد. بدرود! چهقدر باید با مردم تشریفاتی بود. شوهر بیچارهم از ناراحتی مریض شده و خودشو کنج اتاق اسیر کرده. (از سمت پنجره به طرف اینس بازمیگردد.) شما چهطور؟
اینس: من با گاز.
استل: شما با چی آقای گارسن؟
گارسن: تنم رو با گلوله سوراخ سوراخ کردن. (استل حالت دلسوزانهای به خود میگیرد.) عذر میخوام من از اون مردهایی نیستم که واسهٔ شما همدرد خوبی باشم. در ضمن مرد اهل معاشرتی هم نیستم.
استل: اوه لطفاً مواظب حرف زدنتون باشین، اینطور حرف زدن اونم با یه خانوم خیلی خجالتآوره. در ضمن اگه قرار باشه برای وضعیت فعلی ما اسمی بذارن، غایب بگن مناسبتره. حداقل قابل تحملتره. شما چند وقته که غایب هستین آقای گارسن.
گارسن: حدود یک ماه.
استل: از کجا اومدین؟
گارسن: از ریو.
استل: منم اهل پاریسم. شما اونجا آشنای دیگهای هم دارین؟
گارسن: بله، زنم اونجا زندگی میکنه. (به سمت همان پنجره میرود و بیرون را نگاه میکند.) دوباره به سربازخونه رفته، ولی مثل دفعات قبل از ورودش جلوگیری میکنن. هنوز نتونسته از غایب شدن من اطلاعی به دست بیاره. حالا با اون چهرهٔ افسرده برمیگرده. لباسی تمام مشکی پوشیده. چه بهتر دیگه لازم نیست اونارو عوض کنه. آفتاب لذتبخشی در حال تابیدنه. با اون پوشش مشکی از خیابون خلوت عبور میکنه، بدون اینکه اشکی بریزه. هیچوقت اشکی نریخت. با اون چشمای غمگرفتهش. این فکر کلافهم میکنه.
گارسن برمیگردد، بر روی کاناپهٔ استل مینشیند و سرش را در میان دستانش میگیرد.
اینس: استل!
استل: آقای گارسن!
گارسن: بله؟
استل: شما روی مبل من نشستین؟
گارسن: اوه اصلاً متوجه نبودم. منو ببخشید.
استل: شما چهقدر توی فکرین؟
گارسن: سعی میکنم که بتونم به زندگی فعلیم سروسامونی بدم. (اینس میخندد.) اونایی که میخندن دقیقاً کار منو انجام میدن.
اینس: زندگی بی من در هر شرایطی، چه اینجا و چه اونجا، سروسامون داره و الان نیازی ندارم که بهش فکر کنم.
گارسن: شما تصور میکنین شرایطی که در حال حاضر توی اون قرار گرفتیم خیلی سادهس؟ هوای اینجا چهقدر گرمه! با اجازه. (کتش را درمیآورد.)
استل: نه، خواهش میکنم این کارو نکنین. من از مردهایی که کت تنشون نباشه بیزارم.
گارسن: (کتش را میپوشد.) بسیار خب. میدونین، من بیشتر اوقات زندگیمو توی ادارهای که کار میکردم، میگذروندم. هوای اونجا اونقدر گرم بود که انسان فکر میکرد واقعاً توی جهنمه. راستی شب شده؟
استل: (به سمت پنجره میرود.) بله شبه. اُلگا دیگه لباس سیاهش تنش نیست. وحشتناکه، روی زمین زمان به سرعت میگذره.
اینس: (او هم به سمت پنجره میرود.) نصفه شبه، اونا اتاق تاریک و خالی منو پلمپ کردن.
گارسن: (او هم به سمت پنجره میرود.) اونا درحالیکه کتهاشون رو درآوردن و پشت صندلیهاشون انداختن آستین لباساشون رو بالا زدن و سیگار میکشن، بوی اونا رو احساس میکنم، واقعاً دوست داشتم کنار اونا بودم.
استل: (به خشکی) بگذریم. شرایط فعلی اینجا مطابق سلیقهٔ ماها نیست. خانم شما از مردهایی که کت تنشون نباشه خوشتون میآد؟
اینس: من کلاً از مردها هیچ خوشم نمیآد، حالا چه کت تنشون باشه چه نباشه.
استل: (با نگاه به هردوی آنها) پس دلیل اینکه ما رو کنار هم قرار دادن چیه؟
اینس: نظر خودتون چیه؟
استل: خب بالاخره شرایط یه جوری برای ما آماده شده که مجبوریم اوقاتمونو خواسته یا ناخواسته کنار هم بگذرونیم. در ضمن من تصور میکردم اقوام و دوستانمو اینجا ببینم.
اینس: مثلاً یه دوست متشخص که یه سوراخ وسط پیشونیش داشته باشه.
استل: من دوستی داشتم که تانگو رو با مهارت خاصی میرقصید. ولی متأسفانه اونم اینجا نیست. اما بالاخره من متوجه نشدم که چرا ما رو دور هم جمع کردن؟
گارسن: اتفاقی. اونا مشتریهای خودشونو هرجا که بتونن توی یکی از این اتاقها جا میدن. (اینس میخندد.) چرا میخندی؟
اینس: از اتفاقی که براتون افتاده خندهم گرفته. شما چه باور کنین و چه نکنین باید بگم که اونا اجازه نمیدن هیچ کاری اینجا اتفاقی یا تصادفی رخ بده.
استل: خب احتمال این هست که ما شاید در گذشته همدیگرو میشناختیم.
اینس: امکان نداره، چون اونوقت نباید همدیگرو فراموش میکردیم.
استل: خب شاید خویشاوندی دوری با هم داشتیم. مثلاً شما خونوادهٔ دوبوآسیمور رو میشناسین؟
اینس: نه، تا به حال این اسمو نشنیدم.
استل: اونا خونوادهٔ بسیار مردمداری هستن. در خونهشون به روی همه بازه.
اینس: چه کاره هستن؟
دوزخ
نویسنده : ژان پل سارتر
مترجم : حمید سمندریان
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۵۸ صفحه