معرفی کتاب « عقاید یک دلقک »، نوشته هاینریش بل
ترجمهٔ این کتاب را
به مادر مهربانم، بدرالزمان سالیانی
تقدیم میکنم.
مقدمهٔ ناشر
مؤسسه انتشارات نگاه در صدد است که مجموعهٔ آثار گروهی از نویسندگان مطرح و بزرگ جهان را بدون توجه به آنچه از آثار آنان به صورت ترجمه در بازار موجود است، از زبان اصلی این آثار ترجمه و به شکل مجموعه انتشار دهد.
نخستین برگزیدهٔ این مجموعه، هاینریش بل نویسندهٔ نامدار آلمانی است که در ایران بسیار شناخته شده و محبوب است.
این مجموعه توسط عدهای از مترجمانی که سالها در آلمان زیسته و به دقایق زبانی نویسندهٔ مورد نظر آشنا هستند ترجمه و در بخش ویراستاری انتشارات نگاه ویرایش دقیق شده و با متن انگلیسی آثار نیز تطبیق داده شدهاند.
این اثر (عقاید یک دلقک) توسط سارنگ ملکوتی ترجمه شده که بیش از سی سال از عمر خود را در آلمان زیسته، در آن کشور تحصیل کرده و هماکنون نیز در ایران مدرس زبان فارسی به آلمانیزبانان است و در سفارت آلمان در تهران نیز کار میکند.
سارنگ ملکوتی خود عضو خانوادهای اهل فرهنگ است، شاعر است و به زودی مجموعهای از سرودههایش منتشر خواهد شد. او تاکنون از آثار هاینریش بل کتابهای «عقاید یک دلقک»، «آدم کجا بودی؟» «قطار سر وقت» و «سیمای زنی در میان جمع» را برای چاپ در این مجموعه ترجمه کرده است.
زمانی که وارد شهر بُن شدم، هوا تاریک شده بود. سعی کردم ورودم به صورت همیشگی نباشد، یعنی چنان به چشم نیاید که در رفت و آمدهای پنج سالهام شکل گرفته بود: پایین آمدن از پلههای ایستگاه راهآهن، بالا رفتن از پلکان، بر زمین نهادن ساک سفر، بلیت را از جیب به در آوردن، دوباره ساک را به دستگرفتن، تحویل دادن بلیت، رفتن به طرف دکهٔ روزنامه و خریدن روزنامهٔ عصر، بیرون رفتن و برای گرفتن تاکسی دست تکان دادن.
پنج سال متوالی از جایی آمدهام و به جایی رفتهام، صبحها از پلهها بالا و پایین رفتهام و بعدازظهرها از پلهها پایین و بالا رفتهام، برای گرفتن تاکسی دستی تکان دادهام، در جیبم دنبال پولی گشتهام که به راننده بدهم، از دکهها روزنامهٔ عصر خریده و در گوشهای از ذهنم از این کردار سنجیده و طبیعی خود لذت بردهام.
از زمانی که ماری (۱) ترکم کرده تا با آن سوفنر (۲) کاتولیک ازدواج کند، عملکردهایم بدون اینکه آرامششان را از دست بدهند، خودکار شدهاند. برای فاصلهٔ راهآهن تا هتل و هتل به راهآهن یک معیار سنجش وجود دارد: تاکسیمتر. دو مارک، سه مارک، چهار مارک و نیم فاصله تا ایستگاه راهآهن.
از زمانی که ماری رفته، من هم گهگاهی به حواس پرتی دچار میشوم، هتل و ایستگاه راهآهن را با هم قاطی میکنم، مضطرب جلوی دربان دنبال بلیت میگردم یا از کارمند باجه کنترل سراغ شمارهٔ اتاق هتلم را میگیرم، چیزی که شاید اسمش سرنوشت باشد وامیداردم شغل و موقعیتم را به یاد داشته باشم. من یک دلقکم، عنوان رسمی شغلم بازیگر کمدی است، از مالیات کلیسا معافم، بیست و هفت سالهام و یکی از برنامههایم به نام: «سفر و رسیدن به مقصد» یک پانتومیم طولانی است که در آن تماشاگران تا آخرین لحظه مبدأ را با مقصد اشتباه میگیرند.
از آن جایی که این برنامه را مدام در قطار مرور میکنم (مروری شامل بیش از ششصد حرکت که شکل و ترکیبش باید طبیعتاً در مغزم حک شده باشد)، بدیهی است که گهگاهی در این موارد غرق خیالات خود شوم.
وارد هتلی میشوم، دنبال برنامهٔ حرکت قطار بعدی میگردم و پیدایش هم میکنم. از پلهای پایین یا بالا میروم تا قطارم را از دست ندهم و زمانی که به اتاقم میرسم برای آمادگی برنامه وقت کافی دارم. خوشبختانه در اغلب هتلها من را میشناسند، در این پنج سال نظم و آهنگی با تنوع مختصری در من پیدا شده که تغییرش بعید به نظر میرسد.
علاوه بر این مدیر برنامههایم که خصوصیاتم را میشناسد، برای سازماندهی بینقص برنامههایم تمام تلاشش را میکند. چیزی که او حساسیت روح هنرمند مینامد به طور کامل محترم شمرده میشود. به محض ورودم به اتاق هتل احساس راحتی و آسایش به من دست میدهد، گلها در گلدانی زیبا جلوه میفروشند. هنوز پالتوام را در نیاورده و کفشهایم را که ازشان بیزارم به گوشهای پرت نکردهام که دختر خدمتکار زیبای هتل با قهوه و کنیاک از من پذیرایی میکند، وان را با عطر عصارهٔ گلهای آرامبخش پر میکند. در وان شش روزنامه یا حداقل سه روزنامه میخوانم که شامل مطالب چندان مهمی نیستند و در خاتمه با صدایی تقریباً بلند آوازهای کلیسایی، مذهبی، ملی و درسی را که از زمان مدرسه به خاطر دارم، زمزمه میکنم.
پدر و مادرم پروتستانهای بسیار مذهبی و متعصبی بودند که سر تعظیم به شرایط جدید بعد از جنگ فرود آوردند و مرا به مدرسهٔ کاتولیکها فرستادند. من خودم مذهبی نیستم، حتی وابسته به کلیسایی هم نیستم و فقط از متنها و ترانههای مذهبی و نغمههایشان برای درمانم استفاده میکنم. نوای آنها کمکم میکنند دو دردی را که طبیعت در وجودم نهاده به فراموشی بسپارم، دو درد مالیخولیا و سردرد.
از زمانی که ماری با کاتولیکه رفته است (با وجود اینکه ماری خودش کاتولیک است، به نظرم میرسد این لقب برایش مناسبتر است) دردهای من بیشتر شدهاند و حتی در این میان بهترین مسکّنهایم یعنی مناجات و دعاهای سرودواره دیگر برایم درمان نیستند. یک راهحل نسبی گذران از این درد وجود دارد و آن هم «بیخیالی» است، شاید یک درمان همیشگی برایش وجود داشته باشد و آن ماری است. ماری ترکم کرده است.
یک دلقک مست خیلی سریعتر از یک شیروانیساز مست سقوط خواهد کرد. وقتی مستم شرمسارانه حرکاتی را روی صحنه انجام میدهم که در واقع میبایست به دقت اجرا شوند، اشتباهی که یک دلقک نباید انجام دهد؛ خودم به حرکاتی که انجام میدهم میخندم، یک حادثهٔ خفتآور بزرگ. تا زمانی که هوشیارم مدام ترسم از رفتن به صحنه بیشتر میشود (غالباً میبایست مرا روی صحنه هل بدهند) و چیزی را که بعضی منتقدان «روشنگری متفکرانه و انتقاد هوشیارانه» نامیدهاند مبنی بر اینکه صدای تپش قلب قابل شنیدن است، برای من جز سرمای درماندگی نبوده که بر اثر آن به عروسک خیمهشب بازی تبدیل میشدم و بدتر از همه وقتی نخها پاره میشدند و من در خودم فرو میریختم. احتمالاً تارکنشینهایی وجود دارند که با ژرفنگری در چنین شرایطی روزگار میگذرانند.
ماری همواره کتابهای عرفانی زیادی همراه داشت و من به خاطر دارم که در آنها کلمات «تهی» و «هیچ» به کرّات جلوه میکردند.
از سه هفته پیش اغلب مست بودم و با نوعی دلخوشی بیهوده روی صحنه میرفتم. نتایج این ولنگاری خیلی سریع آشکار شد، حتی سریعتر از آنکه دانشآموزی تنبل تا روز گرفتن کارنامه خیالبافی کند. شش ماه فرصت زیادی برای رؤیابافی است. بعد از سه هفته دیگر گلی در اتاقم نبود و اواسط ماه دوم دیگر نه اتاقی داشتم و نه حمامی و در آغاز ماه سوم فاصلهٔ هتلم از ایستگاه راهآهن هفت مارک شده بود، آن هم زمانی که درآمدم به یک سوم کاهش یافته بود. دیگر کنیاکی در کار نبود. به جایش عرق مینوشیدم و به جای همکاری با شوی بزرگ با انجمنهای عجیب و غریبی کار میکردم که مراسمشان را در تالارهای تاریک میگرفتند و میبایست روی صحنهای بروم که نورپردازی ناشیانهای داشت. حرکات نادرست انجام نمیدادم؛ تنها به تقلیدهای مسخره میپرداختم که با نمایش آنها کارمندان راهآهن، مالیات و پست، خانمهای خانهدار کاتولیک یا پرستارهای پروتستان سالگرد خدمتشان را جشن میگرفتند و خوش میگذراندند و همزمان افسرهای آبجوخور ارتشی نیز پایان آموزششان را جشن میگرفتند و سرگرم میشدند. با این همه، به درستی نمیدانستند که آیا مجازند به برنامهٔ «شورای دفاع» من بخندند یا نه.
و دیروز در شهر بوخوم (۳) جلوی جوانان زمین خوردم، درست زمانی که از چارلی چاپلین تقلید میکردم، نتوانستم روی پاهایم بایستم و از جا بلند شوم. سوتی زده نشد، فقط صدای همدردانهای به گوشم رسید و من به محض افتادن پرده، لنگان لنگان از صحنه دور شدم، لباسهایم را عجولانه جمع کردم و بدون پاک کردن آرایش صورتم به مهمانخانهام گریختم، آنجا حسابی با مهمانخانهدار بحث و جدلم بالا گرفت، زیرا خانم مهمانخانهدار از دادن پول تاکسی من امتناع میکرد و من چارهای نداشتم جز آنکه برای آرام کردن رانندهٔ عصبانی، ماشین ریشتراشم را در عوض کرایهٔ تاکسی نزد او گرو بگذارم. راننده آنقدر مهربان بود که به ازای آن یک پاکت بازشدهٔ سیگار و دو مارک بابت اضافهٔ پرداخت به من پس داد.
روی تخت نامرتبم دراز کشیدم و باقیماندهٔ شیشه را خالی کردم و پس از ماهها احساس آرامش کردم بدون سردرد و مالیخولیا. با حالی روی تخت دراز کشیده بودم که بعضی وقتها امیدوار بودم دم آخر زندگیام آن حال را داشته باشم؛ مست مانند چالهای پر شده از آب. حاضر بودم پیراهنم را بدهم و یک بطری مشروب بگیرم اما فقط پیچیدگی شرایط چنین معاملهای مرا از این عمل وامیداشت. خیلی خوب خوابیدم، عمیق با رویایی که در آن پردهٔ سنگین صحنه، پارچهٔ نرم و کلفت کفنم شده بود و تیرگی خوشایندی در ضمیرم میبست، ولی حتی هنگام خواب هم از بیدارشدنم هراس داشتم.
وقتی بیدار شدم هنوز روی صورت آرایش داشتم و زانوی راستم متورم بود. صبحانهای مزخرف روی سینی پلاستیکی و کنار پارچ قهوهام مهیّا بود، و تلگرامی از مشاور برنامههایم:
«شهرهای کوبلنس (۴) و ماینس (۵) برنامه را لغو کردند. شب زنگ میزنم. سونرر. (۶)»
بعد از تلفنی که از برگزارکنندهٔ برنامه داشتم تازه فهمیدم او مسئول و رئیس انجمن آموزش مسیحیهاست. با لحنی تحکمآمیز و سرد خودش را کوسترت (۷) معرفی کرد.
«ما باید مسئلهٔ دستمزد را روشن کنیم آقای اشنیر. (۸)»
«خواهش میکنم. مشکلی نداریم.»
«آها که اینطور!»
سکوت کردم و وقتی صحبتش را ادامه داد، لحن سرد صدایش به صدای آزارگرانهٔ مسخرهای تبدیل شده بود. گفت: «ما برای یک دلقک حدود صد مارک هزینه گذاشتیم، دلقکی که قبلاً دویست مارک ارزش داشت.»
منتظر بود من عصبانی شوم، اما من همچنان سکوت کردم و او همانطور که طبیعتش حکم میکرد با تکبر ادامه داد: «من ترجیح میدهم این مبلغ را برای یک کار خیریه و دینی صرف کنم و وجدانم اجازه نمیدهد صد مارک بابت دلقکی پرداخت کنم که بیست مارک برایش کافی است و بایستی گفت که به نوعی حتی بیست مارک هم رقم پرداختی خوبی است.»
و من هنوز دلیلی برای شکستن سکوتم نمیدیدم. سیگاری روشن کردم و برای خودم از آن قهوهٔ بدمزه ریختم و در عین حال صدای هنهن کردنش را میشنیدم. او گفت: «صدامو میشنوید؟» و تأمل کرد. سکوت سلاح خوبی است: زمان تحصیلم هنگامی که در برابر مدیر یا معلمان مواخذه میشدم بیوقفه سکوت میکردم. گذاشتم عرق آقای مسیحی کوسترت (۹) پشت خط دربیاید. خیلی کوچکتر از آن بود که دلش به حالم بسوزد اما این عملکرد من برای حس ترحمطلبی شخصیاش کافی بود، در آخر آرام گفت: «خب بهم یک پیشنهاد بدهید آقای اشینر.»
«خوب گوش بدهید آقای کوسترت، براتون این پیشنهاد را دارم: یک تاکسی میگیرید و به راهآهن میروید. برایم یک بلیت درجه یک به مقصد شهر بُن میگیرید و یک شیشهٔ مشروب و به هتلم میآیید و حسابهایم را با انعام تسویه میکنید و توی پاکت آنقدر پول برایم میگذارید که باهاش یک تاکسی تا راهآهن بگیرم، ضمنا با وجدان مسیحیتان این مسئولیت را متقبل شوید که بدون مخارج اثاثم را تا شهر بُن بیاورید. موافقید؟»
با حساب و کتابی سینهاش را صاف کرد و گفت:
«اما ما میخواستیم به شما پنجاه مارک بدهیم.»
گفتم: «پس با مترو بروید که برای شما کمتر از پنجاه مارک هزینه برمیدارد، موافقید؟»
دوباره حساب و کتابی کرد و گفت: «آیا برای شما مقدور است وسایلتان را با تاکسی ببرید؟»
گفتم: «نه، من مصدومم و نمیتوانم این کار را انجام بدهم.»
قطعاً وجدان مسیحیاش او را سخت تکان داده بود. پس با صدایی ملایم گفت:
«آقای اشینر متاسفم که من…»
«بس است دیگر، آقای کوسترت، من خوشحالم که کاری برای صرفهجویی چهل و چهار، پنج مارکی در راه مسیحیت انجام دهم.» و تلفن را قطع کردم. او از آن آدمهایی بود که دوباره زنگ میزد و شروع میکرد به تملق و چاپلوسی. اینطوری بهتر بود که او را با وجدانش تنها بگذارم تا با آن کمی کلنجار برود.
حالم بد شده بود. فراموش کرده بودم این مسئله را متذکر شوم که نه تنها وارث خدادادی سردرد و مالیخولیا هستم بلکه مهارت مرموز دیگری هم دارم و آن هم تشخیص بو از پشت تلفن است. و کوسترت بوی شیرین پاستیل بنفشه میداد. مجبور شدم بلند شده و دندانهایم را مسواک بزنم. با باقیمانده عرق غرغره کردم، به سختی آرایش صورتم را پاک کردم. دوباره روی تخت دراز کشیدم و به ماری، به مسیحیان، به کاتولیکها فکر کردم و آینده را جلوی چشمم کشاندم. به چالههای آبی فکر کردم که روزی درونشان قرار خواهم گرفت. برای دلقکی که به سن پنجاه نزدیک میشود فقط دو امکان وجود دارد: به سر بردن در چاله یا کاخ. اعتقادی به کاخ نداشتم و بایستی تا پنجاه سالگی به طریقی این بیست و دو سال را هم بگذرانم. این واقعیت که شهرهای کوبلنس و ماینس برنامه را لغو کرده بودند چیزی بود که مسلماً سونرر هشدار درجه یک محسوبش میکرد و خصوصیت دیگری را که باید دربارهٔ خودم بازگو کنم خونسردیام در مقابل ناملایمات است. در شهر بُن هم چاله زیاد است و چه کسی به من دیکته میکند که تا پنجاه سالگی صبر کنم؟
به ماری فکر میکردم، به صدا، به سینهها، به دستها و موها، به حرکاتش و به همه چیزش و به کارهایی که با هم انجام داده بودیم. حتی به آن سوفنر فکر کردم که ماری میخواست باهاش ازدواج کند. ما از دوران جوانی همدیگر را خوب میشناختیم، آنقدر خوب که زمانی که بزرگ و مرد شده بودیم به درستی نمیدانستیم چگونه همدیگر را خطاب کنیم (تو یا شما). هر دوی این خطابها شرمندهمان میکرد طوری که هر بار همدیگر را میدیدیم از این حس شرمندگی رها نمیشدیم. قادر به درک این موضوع نبودم که ماری میان این همه آدم چرا سراغ این یکی رفته، شاید من هیچگاه خلق و خوی ماری را درک نکرده بودم.
خیلی عصبانی شدم وقتی کوسترت رشتهٔ افکارم را پاره کرد.
او مثل سگی روی در پنجه میکشید: «آقای اشینر شما باید به حرفهایم گوش بدهید. آیا احتیاج به پزشک دارید؟»
بلند گفتم: «راحتم بگذارید. از لای در پاکت را بفرستید و به خانهاتان بروید.»
او پاکت را از زیر در فرستاد، بلند شدم و پاکت را برداشتم و باز کردم. درون پاکت یک بلیت قطار درجه دو از شهر بوخوم به بن بود و پول تاکسی دقیقاً حساب شده بود: شش مارک و پنجاه فنیک. امیدوار بودم این پول را تا ده مارک سر راست کرده باشد و حساب کرده بودم اگر بلیت درجهٔ یک را با کمی ضرر پس بدهم و یک بلیت درجهٔ دو بخرم. میتوانم از این تعویض پنج مارک بهره ببرم.
با صدای بلند از بیرون در پرسید: «همه چیز مرتب است؟»
«آره، حالا راهت رو بکش و برو پرندهٔ آشغال مسیحی!»
«چرا چنین اجازهای به خودتان میدهید؟»
و من فریاد زدم: «برو!»
او لحظهای مکث کرد و بعد صدای پایین رفتنش را از پلهها شنیدم.
کودکان این جهان نه تنها باهوشترند بلکه انسانیت و سخاوت بیشتری از فرزندان کلیسا دارند.
با مترو تا راهآهن رفتم تا پولی برای عرق و سیگارم داشته باشم. خانم مهمانخانهدار پول تلگرام دیشبم را که برای مونیکا سیلوز (۱۰) فرستاده بودم و کوسترت از پرداخت آن امتناع ورزیده بود، با من حساب کرد. به هر حال پولم برای کرایهٔ تاکسی کافی نبود. قبل از اینکه از لغو برنامه کوبلنس خبردار باشم این تلگرام را فرستاده بودم. دلم میخواست تلگرامی با این مضمون برایشان بفرستم: «به علت مصدومیت زانو اجرا ناممکن.» ولی آنها بر من پیشدستی کرده و برنامهام را لغو کرده بودند و این مرا بسیار میرنجاند. حالا حداقل تلگرامی با این مضمون برای مونیکا فرستاده بودم: «لطفاً خانهام را برای فردا مهیا کنید، با سلامی از صمیم قلب، هانس.»
در شهر بن همه چیز به گونهای دیگر رقم میخورد. آنجا هیچگاه برنامهای اجرا نکردم، آنجا زندگی میکردم، و تاکسی که میگرفتم مرا نه به هتل بلکه به خانهام میرساند. بایستی میگفتم ما را، من و ماری را. و دربانی در خانه نایستاده بود که با مامور راهآهن اشتباه بگیرمش، ولی این خانه، خانهای که سه تا چهار هفته از وقتم را در آن سپری میکردم در چشم من از هر هتلی غریبتر مینمود. میبایستی جلوی خودم را میگرفتم که جلوی ایستگاه راهآهن تاکسی صدا نکنم، چنان به این کار عادت کرده بودم که بیاختیار انجامش میدادم. فقط یک مارک در جیبم داشتم. روی پلهها ایستادم تا مطمئن شوم کلیدهایم را همراه دارم، کلید خانه، کلید اتاقم، کلید میز تحریرم. داخل میز تحریرم حتماً میتوانستم کلید دوچرخهام را پیدا کنم. زمان زیادی به یک پانتومیم با کلید فکر میکنم، به یک دسته کلید بزرگ از یخ فکر میکنم که در طول برنامهام آب میشود.
پولی برای تاکسی نداشتم و برای اولین بار در عمرم به این پول احتیاج داشتم. زانویم متورم شده بود و من لنگانلنگان از جلوی میدان راهآهن به طرف خیابان پست میرفتم. این دو دقیقه راه از ایستگاه راهآهن تا خانهامان به نظرم تمامنشدنی میرسید. به جعبهٔ نصب شدهٔ اتوماتیک سیگار تکیه کردم و به خانهای نگاه انداختم که پدربزرگم یک آپارتمان از آن را به من هدیه داده بود. آپارتمانهایی جذاب و زیبا با نمای بالکنهای مقابلشان کنار هم ردیف شده بودند: پنج طبقه با پنج بالکن رنگین متفاوت، و آپارتمان من در طبقهٔ پنجم قرار داشت جایی که رنگها آجریاند.
آیا این هم برنامهای بود که اجرا میکردم؟ کلید را درون قفل میچرخانم، بدون تعجب به علت آب نشدن کلید در آسانسور را باز میکنم و روی دکمه پنج میزنم. با صدای خفه به بالا حمل میشوم، از پنجرهٔ کوچک آسانسور رد میشوم، از طبقات راهروها را مینگرم و همزمان از پنجرهٔ راهروها نظری به بیرون میاندازم: یک مجسمهٔ یادگاری، میدان، کلیسا، نور آفتاب و برش های سیاه، سقف بتونی و دوباره کمی دورتر مجمسهٔ یادبود، میدان، کلیسا، رنگ نور، سه بار. و دفعهٔ چهارم فقط میدان و کلیسا دیده میشوند. کلید آپارتمان را در قفل میچرخانم و با شگفتی میبینم که در باز میشود.
همه جای خانه رنگ آجری دارد؛ درها، چهارچوبها، کمدهای نصب شده و یک زن با ربدوشامبری مسیرنگ روی مبل سیاهم میتوانست با اتاقم خوب جور شود. مسلماً بد هم نبود اگر میتوانستم چنین زنی داشته باشم، اما من تنها از سردرد و مالیخولیا رنج میبرم و البته از بیتفاوتی و قابلیت بوییدن از پشت تلفن هم رنج میبرم. بزرگترین درد من تکهمسری است و فقط یک زن در زندگیام وجود دارد که میتوانم با او همان کنم که مردها با زنهای متعدد میکنند.
از زمانی که ماری از من جدا شده مثل تارک دنیاها زندگی میکنم، ولی من تارک دنیا نیستم. با خودم بارها فکر کرده بودم که به شهرم برگردم و با یکی از کشیشها مشورت کنم ولی همهٔ این مردکها به چندهمسری معتقدند (به همین دلیل با سرسختی از ازدواج دفاع میکنند). یک آدم شرور از من در تصوّر داشتهاند و توصیهشان به من چیزی غیر از یک راهنمایی محرمانه به گذار از عشرتکدهها نبوده است، آنجا که عشق را میتوان خرید. پروتستانها همیشه مرا به حیرت میاندازند، مثل همین کوسترت که مرا شگفتزده کرده است و هنوز میتوان از همکیشان آنها انتظار شگفتیهای جدیدتر داشت ولی در مورد کاتولیکها باید بگویم دلیلی برای حیرت کردن ندارم. برای کاتولیکها احترام خاصی قائلم حتی تا آن حد که ماری چهار سال پیش من را به جمع کاتولیکهای پیشرو کشانده بود. او میخواست مرا وارد جمع کاتولیکهای پیشرو کند تا با مرامشان عمیقتر آشنا شوم و مسلماً قصد داشت من هم به آیین کاتولیکها در آیم (این قصد را همهٔ کاتولیکها دارند). برخورد اولیهٔ من با آنها بسیار وحشتناک بود. آن زمان شرایط سختی برای پیشرفت در دلقکی میگذراندم و هنوز بیست و دو سال نداشتم که تمام روز مشغول تمرین میشدم. با شادی فراوان و در عین خستگی مطلق، منتظر آن شب بودم. منتظر یک هماهنگی شادیبخش برای همکاری آیندهمان داشتم، با غذا و شراب خوب، شاید هم رقص و آواز (روزگار خوبی نداشتیم و توانایی شراب و غذای خوب خوردن هم نداشتیم.) در عوض آن شب شراب بدمزهای به من نوشاندند. جلسهای مانند سمینار جامعهشناسی بود که استادی فرتوت و ملالانگیز آن را میگرداند، نمیشود گفت فقط خستهمان میکرد بلکه به نوعی غیرطبیعی و بیش از اندازه کسالتآور بود.
ابتدا همگی با هم مشغول دعا شدند و من به راستی نمیدانستم با دستها و صورتم چه کنم و دستهایم را به کدام سو بلند کنم. فکر کنم شرکت دادن یک بیدین در چنین موقعیتی اصلاً صحیح نیست. آنها دعاهایی ساده مثل «ای پدرها» یا «مریم مقدس» نمیخواندند (این خود به تنهایی میتوانست شرمآور باشد، زیرا من که تربیت پروتستانی داشتم و دعا کردن امری شخصی محسوب میشد). دعاهایشان متن تنظیمشدهٔ آقای کینکل (۱۱) بود.
«دعایت میکنیم که به ما قدرت دهی تا با آنانی که هستند و آنانی که خواهند آمد عادلانه رفتار کنیم.» و از اینگونه. بعد از ثناگویی نوبت به بحث شبانه رسید: «فقر در جامعهای که در آن زندگی میکنیم.»
آن شب تبدیل به یکی از شرمآورترین شبهای عمرم شده بود. اصلاً نمیتوانستم باور کنم که شبهای مذهبی تا این حد میتواند خستهکننده باشد، من میدانستم که دینباوری بسیار سخت است، دوباره جان گرفتن کالبد و زندگی ابدی است.
اغلب ماری برایم انجیل میخواند، باور کردن آن همه مطالب بسیار سخت است. من حتی دیرتر مطالب کیرکه گارد (۱۲) را خواندم (مطالبی بسیار آموزنده برای کسی که میخواهد دلقک شود) این مطالب هرچند خیلی سخت، ولی هیچ خستهکننده نبودند.
نمیدانم آیا انسانهایی وجود دارند که با سبک پیکاسو (۱۳) و کله (۱۴) رومیزی ببافند، ولی در آن شب به نظر میرسید این کاتولیکهای پیشرو با آثار توماس وان اگوین (۱۵)، فرانتس فن آسیسی (۱۶)، بوناونتورا (۱۷) و لویی سیزدهم پیشبندهایشان را قلابدوزی میکردند، پیشبندهایی که قادر به پوشاندن برهنگیاشان نبود. در میان حاضران (به جز من) کسی وجود نداشت که کمتر از هزار و پانصد مارک درآمد ماهیانه داشته باشد.
شرایط برای خود آنها هم چنان ناخوشایند بود که بعدها سعی کردند مطالب بیشرمانه را لاپوشانی کنند و از بالا به پایین به خویش بنگرند، و از آن میان سوفنر که چنان این ماجرا آزارش داده بود از من سیگاری خواست. این اولین سیگار زندگیاش بود که ناشیانه به آن پک میزد، بر این باورم که او از پنهان شدن چهرهاش پشت دود سیگار بسیار خوشنود بود.
زمانی که کینکل یکی از روایتهایش را در مورد مردی شروع کرد که ابتدا پانصد مارک درآمد ماهانه داشت و با آن کنار میآمد، دلم برای ماری سوخت که رنگپریده و لرزان گوشهای نشسته بود. روایت دربارهٔ مردی بود که ابتدا پانصد مارک درآمد ماهیانه داشت و با آن خوب کنار میآمد. چندی بعد درآمدش به هزار مارک رسید و مشکلاتش شروع شد و وقتی به دوهزار مارک افزایش یافت بار مشکلاتش هم دوچندان شد، در خاتمه وقتی درآمدش به سه هزار مارک رسید دوباره توانست با آن خوب کنار بیاید و زندگی کند و این تجربه را به گونهای پندآمیز چنین جمعبندی کرد: «تا پانصد مارک درآمد خوب است و مابین پانصد تا سه هزار مارک فقط فلاکت و بدبختی است.»
کینکل خودش درک نمیکرد چه افتضاحی به بار آورده؛ وراجی میکرد و به سیگار برگ کلفتش پک میزد، شرابش را سر میکشید و پنیرش را میبلعید. همهٔ این کارها را با احساسی بیدغدغه و آمیخته به حس شعفی انجام میداد، تا حدی که اسقف زومرویلد، (۱۸) مشاور مذهبی انجمن از فرط ناراحتی، کینکل را وادار کرد موضوع بحث را تغییر دهد.
گمان میکنم زومرویلد با به میان آوردن کلمهٔ «عکسالعمل»، کینکل را به دامی انداخت که او هم حسابی از کوره در رفت، حتی صحبتی را که راجع به ارزانتر بودن ماشین دوازده هزار مارکی از ماشین چهار هزار و پانصد مارکی شروع کرده بود ناگهان قطع کرد.
همسر کینکل که در تمامی لحظات مطیعانه و با خلوص نیت او را ستایش و تشویق میکرد، نفس راحتی کشید.
برای اولین بار در این خانه احساس خوشایندی داشتم. خانه گرم و تمیز بود و من زمانی که پالتویم را آویزان میکردم و گیتارم را در گوشهای قرار میدادم، بدان میاندیشیدم که آیا این گرمی و راحتی مرا گول نمیزند؟ من هیچگاه قادر به سکونت همیشگی در جایی نبوده و در آینده هم نخواهم توانست چنین کنم. ماری کمتر از من در جایی بند میشد ولی ظاهراً حال تصمیمگرفته برای همیشه در یک جا بماند. وقتی در مکانی بیش از یک هفته برنامه داشتم و باید میماندم خیلی عصبی میشد.
زمانی که برای مونیکا سیلوز تلگرام فرستادم مثل همیشه بسیار مهربانانه رفتار کرد: از سرایدار کلید خانه را گرفته و همه جا را تمیز کرده بود، در اتاق پذیرایی گل گذاشته و یخچال را پر کرده بود. روی میز آشپزخانه قهوهٔ آسیاب شده گذاشته و یک شیشه کنیاک کنارش، سیگاری و یک شمع روشن روی میز اتاق پذیرایی بود. مونیکا میتواند تا سر حد جانفشانی احساساتی شود و حتی کارهای مسخرهای هم انجام دهد. شمعی روی میز قرار داده که از قطرات مصنوعی ساخته شده و مسلماً این شمع حتی در «اتحادیهٔ کاتولیکی کارشناسان سلیقه» هم قبول نمیشد. احتمالاً با عجلهای که داشته قادر به یافتن شمع دیگری نبوده یا پولی برای خرید شمع گرانتر و اعلاتری نداشته و من احساس میکردم که دقیقاً همین شمع نامرغوب، احساسم را در قبال مونیکا سیلوز به لطف بیشتری درمیآمیزد، چندان که میبایست به نوعی نظرم را در مورد «تکهمسری» محدود کنم.
سایر کاتولیکهای این جمع حاضر نیستند به مخاطره و برخورد و تقابل احساسات و عواطف با کارهای سطحی بکوشند و چه از این بهتر، زیرا میخواهند به جذابیتهای وجدانی بپردازند نه به شیفتگی سلیقهای.
من حتی قادر بودم عطر مونیکا را – که فکر کنم تایگا (۱۹) نام داشت – ببویم، عطری با بوی بسیار تند.
با شمع یکی از سیگارهای مونیکا را روشن کرده و از آشپزخانه آوردم و دفترچهٔ تلفن را از راهرو برداشته و گوشی تلفن را بلند کردم. طبیعتاً همهٔ اینها را مونیکا برایم مهیّا کرده بود. تلفن وصل بود. صدای زیر بوق تلفن مثل صدای تپش قلبی در دوردست به گوشم میرسید، و در آن لحظه آن صدا را بیش از همههٔ آب دریا، بیش از زوزهٔ باد و بیش از نعرهٔ شیر دوست داشتم. در این صدای زیر، آوای ماری، لئو (۲۰)، و ندای مونیکا شنیده میشد. دوباره آهسته گوشی را گذاشتم. این گوشی تنها سلاح باقیمانده برایم بود و حتماً به زودی از آن استفاده میکردم.
پاچهٔ راست شلوارم را بالا کشیده و به زانوی ساییده شدهام دقت کردم. ساییدگی سطحی بود و تورمی ساده و بیخطر داشت، برای خود کنیاکی ریختم و نیمی از لیوان را سر کشیده و نیم دیگر را روی زخم زانویم پاشیدم. لنگانلنگان به آشپزخانه رفتم و کنیاکم را در یخچال گذاشتم. تازه به خاطرم آمد که کوسترت طبق قراری که داشتیم مشروبی نیاورده بود. لابد بر این باور بود که بهتر است به دلایل اجتماعی-اخلاقی از این کار چشم بپوشد و بدین طریق در ادای رسالتهای مسیحیاش هفت و نیم مارک پس انداز کند.
تصمیم گرفته بودم به او زنگ بزنم و خواهش کنم این مبلغ را برایم بفرستد. این سگ را نباید بیمجازات گذاشت. به پولش هم احتیاج داشتم.
درآمد من در این پنج سال بیش از آن بود که قادر به خرج کردنش باشم. با وجود این پشیزی نداشتم. طبیعتاً به محض خوب شدن زانویم میتوانستم کارم را با دریافت سی تا پنجاه مارک ادامه دهم. برایم اهمیتی نداشت و به راستی تماشاگران تالارهای فرسوده بهتر از مخاطبان واریتههای بزرگ بودند.
اما سی تا پنجاه مارک درآمد در روز بسیار کم است. اتاق هتل چنان کوچک است که در زمان تمرین به میز و کمد میخوری، و من بر این اعتقادم که حمام چیزی تجملی محسوب نمیشود. وقتی با پنج چمدان سفر میکنی سوار تاکسی شدن ولخرجی نیست.
دوباره شیشهٔ کنیاک را از یخچال در آورده و جرعهای از آن نوشیدم. من الکلی نیستم. نوشیدنی از زمانی که ماری رفته حالم را خوب میکند. و من عادت به بیپولی هم نداشتم و این واقعیت که فقط یک مارک در جیب داشتم و روزنهای هم برای اضافه کردنش نداشتم مشوشم میکرد. تنها چیزی که میتوانستم بفروشم دوچرخهام بود، ولی اگر واقعاً تصمیم به اجرای نمایش لودگی میگرفتم، به این دوچرخه احتیاج داشتم و به کرایهٔ تاکسی و انعام رانندهاش نیازی نبود. در مورد خانهام شرطی گذاشته شده بود که طبق آن من اجازهٔ فروش یا اجاره دادنش را نداشتم: یک شرط متداول بین آدمهای ثروتمند. همیشه مانعی وجود دارد.
به هر حال از عهدهٔ این برآمدم که نوشیدن کنیاک را ترک کرده و به اتاق پذیرایی بروم و دفترچهٔ تلفنم را باز کنم.
متولد شهر بن هستم و اینجا افراد زیادی را میشناسم: خانوادهها، آشنایان و همدرسان سابق. پدر و مادرم اینجا زندگی میکنند و برادرم لئو که به ترغیب سوفنر به آیین کاتولیک گرایید، اینجا دانشجوی الهیات است. شاید برای حل و فصل مسائل مالی ناچار شوم پدر و مادرم را ببینم، شاید هم این کار را به وکیل واگذار کنم. راجع به این مسئله هنوز تصمیم جدی نگرفتهام. از زمان مرگ خواهرم هنریته (۲۱) پدر و مادری برایم وجود نداشته. هفده سال از مرگش میگذرد. اواخر جنگ تازه شانزده ساله بود، یک دختر زیبا و بلوند و بهترین تنیسباز شهر بن تارماگان (۲۲).
در آن زمان دختران جوان ناگزیر بودند خودشان را به نیروی ضدهوایی معرفی کنند و هنریته هم مانند دیگران در ماه فوریه ۱۹۴۵ به نیروی هوایی پیوست. همه چیز اینقدر سریع و بدون مشکل اتفاق افتاد که من هیچ چیز نفهمیدم.
از مدرسه آمده و داشتم از خیابان کلنر (۲۳) میگذشتم که هنریته را سوار تراموایی دیدم که تازه به سمت شهر بن راه افتاده بود. لبخندزنان دستی برایم تکان داد و من خندیدم. کولهپشتی کوچکی بر پشت، کلاه آبی تیره و قشنگی بر سر و پالتوی آبی و کلفت با یقهٔ پوست بر تن داشت. من هنریته را هیچگاه پیش از آن کلاه بر سر ندیده بودم. او همیشه از گذاشتن کلاه خودداری میکرد. این کلاه حسابی تغییرش داده بود، حالا شبیه یک دختر بالغ شده بود. با اینکه وقت نامناسبی برای پیکنیک رفتن بود، فکر کردم به گردش میرود. آن روزها از مدارس هر انتظاری میرفت. حتی سعی میکردند زمانی که ما در پناهگاه بودیم و صدای بمبارانها را میشنیدیم به ما درس هندسه بدهند. معلم ما آقای برول (۲۴) در خواندن سرودهایی که وی آنها را ملی – مذهبی مینامید با ما هم صدا میشد. سرودهایی مانند «بنگرید به خانهای پر از فرشتگان مثل نگاهی که تو در شرق به سحرگاهان داری»، حتی اگر زمانی نیم ساعت سکوت برقرار میشد باز صدای رژه رفتن را میشنیدیم: اسرای ایتالیایی (هر چند در مدرسه به ما توضیح داده بوند که چرا همراهان ایتالیایی سابق ما امروزه دیگر یار و همراه ما نیستند؛ ولی تا امروز هنوز هم چرایش را نفهمیدم)، اُسرای جنگی روس، زنهای زندانی، سربازان آلمانی؛ رژهای که تمام شب ادامه داشت و هیچکس دقیق نمیدانست چه شده است و چرا.
هنریته چنین به نظر میرسید که به گردش میرود، از آنها هرکاری برمیآمد. گاه زمانی که بین آژیرهای هشدار در کلاسمان نشسته بودیم از پنجرهٔ باز کلاس صدای تیراندازی میشنیدم و وقتی با ترس و دلهره به سوی پنجره باز مینگریستیم معلممان، آقای برول، از ما دلیل این شلیکها را میپرسید. با گذشت زمان دیگر به این مسائل واقف شده بودیم. دوباره یک سرباز فراری در کوه بالا تیرباران میشد. او میگفت: «این بلایی است که سر تمام کسانی میآید که از دفاع از خاک مقدس آلمان مقابل یهودیان مهاجم طفره بروند.» (چندی پیش دوباره آقای برول را دیدم، پیرمردی که موهایش سپید شده بود، استاد در امور اجتماعی و تربیتی یک فرهنگستان و مردی که سابقهٔ سیاسیاش درخشان شمرده میشد، زیرا هیچگاه عضو هیچ حزبی نشده بود.)
یک بار دیگر پشت سر تراموایی که هنریته را میبرد دست تکان دادم و از وسط پارک به خانه رفتم، پدر و مادرم با لئو دور میز غذا نشسته بودند. سوپ گرم و سیبزمینی داغ با سس و یک سیب به عنوان دسر داشتیم. وقتی سیب میخوردم از مادرم پرسیدم:
«هنریته کجا به گردش رفته؟»
مادرم لبخند زد و گفت: «گردش؟ چه چیزها! او برای معرفی خودش به نیروی هوایی به شهر بن رفته است. اینقدر سیبت را کلفت پوست نکن، بچه! اینجا را ببین!»
و به جدّ پوستهای سیب را از بشقابم برداشت و دوباره با دقت گوشتش را از پوست جدا کرد و در دهانش گذاشت. نگاهی به پدرم انداختم. او به بشقابش خیره شده بود و هیچ نمیگفت. لئو هم سکوت کرده بود. اما وقتی مجدداً به مادرم زل زدم، او با صدایی آرام گفت: «تو هم خواستار این خواهی شد که هرکسی باید سهم خویش را در بیرون راندن این یهودیان مهاجم از خاک مقدس آلمان بپردازد.»
مادرم چنان نگاهم کرد که حس غریبی به من دست داد و بعد با همان نگاه به لئو خیره شد گویا میخواست به ما بفهماند که ما را هم برای راندن یهودیان مهاجم به میدان جنگ میفرستد. و سپس گفت: «خاک مقدس آلمان ما! آنها تا کوههای ایفل (۲۵) پیشروی کردهاند.»
دلم میخواست بخندم ولی اشکم سرازیر شد و چاقوی سیب پوستکنی را پرت کرده و به اتاقم دویدم. ترس داشتم و میدانستم چرا میترسم ولی نمیتوانستم آن را بیان کنم و وقتی به آن سیب لعنتی فکر میکردم عصبانی میشدم.
به برف کثیفی نگاه میکردم که خاک آلمانی باغمان را پوشانده بود. برفی به سمت رود راین از بالای بیدهای مجنون تا «هفت کوه» و تمامی این داستان برایم احمقانه جلوه میکرد. من چند نفر از این یهودیان مهاجم را دیده بودم، زمانی که سوار بر کامیونی از کوه ونوس (۲۶) به طرف اردوگاه شهر بن برده میشدند. جوانانی مضطرب و سرمازده به نظر میرسیدند. اگر میتوانستم تصوری از یهودیان داشته باشم همین بود زیرا ایتالیاییها سرمازدهتر از آمریکاییها بودند. خیلی خستهتر از آن بودم که بترسم، لگدی به صندلی جلوی تختم زده و وقتی دیدم صندلی نیفتاد لگدی دیگر زدم. بالاخره صندلی افتاد و شیشهٔ میز کوچک تختم را خرد کرد.
هنریته، با کلاه و کولهپشتی آبی، دیگر به خانه برنگشت و تا امروز نمیدانم کجا دفن شده است. بعد از جنگ از کشته شدن هنریته در حوالی لورکوزن (۲۷) به ما خبر دادند. این نگرانی در مورد خاک مقدس آلمان به نوع خودش مسخره است. وقتی با خودم فکر میکنم، میبینم از دو نسل گذشته بخش بزرگی از سهام ذغال سنگ در انحصار خانوادگی ماست. مدت هفتاد سال است که خانوادههای اشینر به جان این خاک مقدس افتاده اند تا جیبهایشان را پر کنند. دهکدهها، جنگلها و قصرها زیر چرخهای بولدزر از هم میپاشند و میریزند مثل دیوارهای جریکوز (۲۸). تازه چند روز بعد فهمیدم چه کسی این اصطلاح یهودیان مهاجم را بر سر زبانها انداخته است: هربرت کالیک (۲۹) که در آن زمان چهارده سال داشت و رهبر سازمان جوانان بود و مادرم باغ منزلمان را سخاوتمندانه در اختیارش گذاشته بود تا او به ما جوانان مشق نظامی دهد. ما آنجا نحوهٔ استفاده از نارنجکهای دستی را آموختیم. برادر هشت سالهٔ من هم تعلیم میدید، لئو را، خمپارهانداز بر دوش، دیدم که از کنار زمین تنیس رد میشد. قیافهای چنان جدی به خود گرفته بود که فقط از عهدهٔ کودکان برمیآید. جلویش را گرفته و پرسیدم: «اینجا چه میکنی؟»
با چهره ای مصمم گفت: «میخواهم مرد گرگین (۳۰) شوم. مگر تو نمیخواهی؟»
«چرا میخواهم.» و با هم از کنار زمین تنیس گذشته و به میدان مشق رفتیم، جایی که تازه هربرت کالیک داستان جوانی را تعریف میکرد که در ده سالگی نشان صلیب افتخار گرفته بود، او در جایی حوالی شلزین (۳۱) با نارنجکهایش سه تا از تانکهای روسی را منهدم کرده بود. وقتی یکی از جوانان نام این قهرمان را جویا شد، من گفتم: «پاچهخوار!» هربرت کالیک که صورتش زرد شده بود فریاد زد:
«آشوبگر کثافت!» من یک مشت خاک به صورت هربرت پاشیدم. آنها همه بر سر من ریختند، فقط لئو گوشهای ایستاده و گریه میکرد ولی کمکی هم به من نکرد و من، با وجود ترس بسیار، هربرت فریاد زدم: «خوک نازی!» این کلمه را از روی نوشتهٔ نردهٔ تقاطع راهآهن خوانده بودم. البته معنای دقیق این عبارت را نمیدانستم ولی حدس میزدم اینجا خوب و مناسب از آن استفاده کردهام.
هربرت کالیک از کتک زدنم دست کشید و دستور داد مرا داخل اتاقک میان تابلوهای تیراندازی و تابلوی اعلانات حبس کنند، تا زمانی که هربرت پدر و مادرم و آقای برول، معلمم و دوستان حزبیاش را جمع کند و بیاورد. من از عصبانیت گریه میکردم، تابلوهای تیراندازی را داغان میکردم و بر سر نگهبانهای بیرون مرتب فریاد میکشیدم: «خوک های نازی!» یک ساعت بعد مرا برای بازجویی به خانهام بردند. کسی نمیتوانست جلوی معلمم آقای برول را بگیرد و مدام میگفت: «این علف هرز را باید از بیخ و بن ریشهکن کرد، از بیخ و بن باید این علف هرز را ریشهکن کرد.» و تا امروز نمیدانم که منظورش جسمی بود یا روحی. در آیندهای نزدیک حتماً برای مرکز پژوهشی جامعهشناسی و تربیتی نامهای خواهم نوشت و از آنها خواهش میکنم معنای تاریخی این مضمون را به من بگویند. معاون حزبی منطقه آقای لوونیش (۳۲) انسانی فهمیده بود. مرتب میگفت: «به این فکر کنید که این بچه هنوز یازده سالش هم نشده.» از آنجایی که او به من آرامش میداد، من هم به سؤالاتش پاسخ میدادم.
«از کجا این واژهٔ زشت و نادرست را یادگرفتهای؟»
«روی نردههای تقاطع قطار خیابان آنابرگر (۳۳) خواندمش.»
«هیچکس بهت نگفت؟ یعنی از کسی نشنیدهای؟»
گفتم: «نه»
پدرم دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «این بچه اصلاً نمیدونه چی میگه.»
برول نگاهی خشمگین به پدرم کرد و سپس نگاهی پرهراس هم بر هربرت کالیک انداخت، ظاهراً حالت پدرم حاکی از ابراز همدردی بسیار شدید بود. مادرم نالهکنان با صدای ملایم و رنجورش گفت: «او اصلاً نمیداند چه میکند، در غیر اینصورت من هم ازش نمیگذشتم.» گفتم: «خودتو بکش کنار.»
تمام این ماجرا در اتاق بزرگ پذیرایی اتفاق افتاد، اتاقی با اسباب و اثاث تشریفاتی و لاکی، ساخته از چوب درخت بلوط و جوایز و یادگاریهای شکار پدربزرگ روی قفسههای چوبین و خمرههای رویین که میان ویترینهای شیشهای کتابخانه جلوه میکردند. صدای توپها را روی آیفل در بیست کیلومتری آنجا میشنیدم و حتی گاهی صدای رگبار مسلسلها را. هربرت کالیک رنگ و رو رفته و بور با آن چهرهٔ متعصبش میخواست مثل یک دادستان جلوه کند و مرتب با مشتش روی میز میکوبید و میگفت: «مجازات! مجازات! اشدّ مجازات!»
مرا به ساختن مانعهای ضد تانک و راهروهای فرار در باغ تحت نظارت هربرت کالیک محکوم کردند. و بعد از ظهر همان روز چنان که در خانوادهٔ اشنیر مرسوم بود به حفر خاک مقدس آلمان مشغول شدم ولی برخلاف رسوم خانوادهٔ اشنیر این کار را با دستهای خودم انجام میدادم. حفرهای که میکندم درست از زیر باغچهٔ گل رز پدربزرگم میگذشت، جایی که روی آن تندیس کپی شدهٔ مرمرین آپول (۳۴) قرار داشت و بیصبرانه لحظهشماری میکردم که این مجسمهٔ مرمرین زیرش خالی شود و درون حفرهٔ من بیفتد اما خوشحالی من خیلی زودرس بود زیرا پسری کوچک با صورت ککمکی به نام جورج (۳۵) به اشتباه با کشیدن ضامن نارنجکش خودش و مجسمه را به هوا فرستاد. تحلیل هربرت کالیک راجع به این حادثه خیلی خشک و کوتاه بود:
«خوشبختانه جورج یک بچه یتیم بود.»
کتاب عقاید یک دلقک
نویسنده : هاینریش بل
مترجم : سارنگ ملکوتی
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۳۰۰ صفحه