کتاب « در سرزمینی بیترانه و جادو »، نوشته عزیز تُرسه
کلاغ، کلمه نیست
کلمه اگر
فقط
کلمه بود
«کلاغ» کلمهیی تیره بود
که بر آسمان کاغذ
میچرخید
میچرخید و
دست آخر
روی درختی مینشست
در خیالهای من
که از آنجا
پر کشیده بود
اما
کلاغ، کلمه نیست
کلاغ، کلاغ است
برای همین است
که پاییزها
از لابهلای شعرهای من
صدای قارقار میآید
از باغهای بیبرگ ــ
ترانهها در باد
عُمری
ترانههایم را
در باد خواندم
تا پنجره بگشایی
در یکی از کوچههای جهان
اما
دریغا، دریغ
عُمرم سراسر
بعدازظهری شد و
باد، که در آن
سرد و غبارآلود
میوزید ــ
پاییزی ۱
همیشه پاییز کجاست؟
آنجا
درختی دارم برگْریز
کز شبان
ستارهها را میگرید و
از روزان
خورشید را
همیشه در پاییز
درختی دارم
پاییزی ۲
میگردد این نور
دورِ باغی که پاییز را
صلا میدهد
میگردد این باغ
دورِ ابدیتی که نور را
هدیه میکند
میگردد این پاییز
دورِ زخمی که خاطره را
ترانهیی میسازد
پاییزی ۳
چکه
چکه
ابری از برگ
میبارد
تا کی درخت
دلْ سَبُک کند
وَ به خواب رَوَد
در امتدادی از زمستان
پاییزی ۴
مرا
باد
در این کوچه
با برگهایم میچرخانَد
کولیوار
دورِ زمین میگردانَد
با حنجرهای که
شبانهترین شبها را میخوانَد
پاییزی ۵
در این کوچه
پاییز
بر من و درخت
برگ و آسمان نثار میکند
اینجا که ایستادهام و
در چشمْدیدم پرندهیی
بالکوبان پَری از خورشید را
به میهمانی درختان میبَرَد
در این لحظه چشمانم، هنوز
شفق را میبیند: پردهای خونین
افتان بر کشتهیی در افق ــ
در این کوچه
میگذرم با طنینی از ترانهیی
که در گلویم زندانی است
و مرا تا انتهای شب
تنها
به راه
میخواند
پاییزی ۶
از این باغ
آهستْه گام بگذر
پاییز، مویه میکند و
باغ برگهایش را زرد
میبارد ــ
پاییزی ۷
بر پنجره
نه ماه
نه پرنده
تنها
بارانی سرد
در نیمهشبی بیآواز
پاییزی ۸
پرندهای بیخواب
در بیشه دور
میخوانَد
و تا سپیده
به آسمانی میاندیشد
که آیینهایست در رویا
به آیدین
پاییزی ۹
پاییز
با کوزهیی شراب
در کومهات ای علفزار!
ستارگانْ شبها
آوازم را خواهند شنید
به یاد علیرضا اسپهبد
این روز
این روز
اگر ابری میآید و
میگرید بر خانه و خیابان
چه باک اگر تو نیستی و
سرپناهی نیست
گنجشکها میآیند و
مینشینند بر ساز من
و این آواز که میآید
از دوردست و تو میشنوی
از گلوی من و
صدای گنجشکها و
باران
میآید ــ
اندوه
از ایوان
گیسوت
فرو افتاد به شب و
ستاره مُرد ــ
خم شدی
باغچه
گور شد و ماه گریست
تا سپیدهدم
گریستی و ماه که رفت
باغچه سبز شد
و تو
با گیسوانی پیر
به اتاق برگشتی
بر لبه پرتگاهی همیشه
بالها گُشوده
زاغان یورش میآرَند
وقتی که آفتابی محتضر
چهره در آبها فرو میبَرَد
و غروبی ابدی
میآید و
چشمانداز را میپوشانَد
تا شبی بیستاره
خیمه برافرازد
بر ایوان
میایستی
این، جهانی است که فرو میریزد
گویی پرندگان که بر منقارهایشان آتش دارند
بر تخیلات
میبارند و
شفق ظلمتی نُهتو میپوشَد
بالها گُشوده
زاغان
بر ایوان یورش میآرَند
نه!
از پلهها پایین میا
نه!
در بادها سقوط مکن
تنها بایست و زمزمه کن
از عشق
از قدیم
از خاطره
و بدان که ایوان پابرجا میایستد
و در هزارهها که میآیند
زمزمهات
در بادها تکرار میشود
اینگونه به تاریکی مجال مده
مگذار افق ناپدید شود
مشعلی بیاور
از پرندگان و هلهله مترس
فردا
پیش از طلوع
چون ابر
سَبُک از چشمانداز میگذریم
در نی چوپانی
بر لبه پرتگاهی همیشه
نغمهای میشویم
تنها بایست در ایوان
آسمان باش
درخششات را عریان کن
و تا سپیدهدمان
بخوان!
غبار بر مه
زاریکنان زنی گذشت از مه
برگی خشک
بر گیسوانش نشست
پاییز
کنارش آمد:
ــ ای زن!
تقدیرت با کدام زخم نوشته میشود؟
«چیزی نگفت
و از کورهراه که میرفت
گویی ترانهٔ سنگها بود»
لرزشی از نسیم
گیسوپریش گذشت
پرندهای کوچک
بر شانهاش نشست:
ــ ای زن
کجاست صبحی که رازهات را به سینه دارد؟
«ایستاد
پرنده را نگاه کرد:
وقتی که سروها به خاک درافتادند»
نرمه بادی از پُشتهها برخاست
گریه بر خاک و صخره گذشت
نه ترانه علف
نه زمزمه جویبار
غبار
بر مه پیچید
زن به زاریاش پیوست
و دشت
به تقدیرش
آواز ماه از نیزار
ماه
تاریک است و
آوازش از نیزار
میآید
میخواهم
چشمه از صبح بخواند
تا بگریم و
در نوری مکرر
به میلاد آیم؛
تا گلی سپید باشم
در باد
و آوازخوانِ رازهای شبانه
بارشی از بنفش
آفتاب
نارنجها میآرد از پاییز
آیینه میآویزد بر نسیم و
آسمان آه میکشد
بر بارشی از بنفش میایستم
ــ بی چتر و بی کلاه ــ
و از افق شبی دیگر
فرود میآید
اینجا جهانم از تو میخوانَد
دلتنگی چاهی که کبوتران رهاش کردهاند
بر ایوان که بنشینم پرندهای میخوانَد
این دل من است
باغی با دیوارهای کاهگلی
و چه میدانی
نارنجها با خزان
چه میگویند
از پلهها پایین میروم
آوازی از شامگاه میآید ــ
و آسمانی تاریک
بر چاه فرود میآید
در برفباری یکریز
این شهر
مُرده و فراموش
فقط
یک درخت دارد
با کلاغی خاموش
نشسته بر بلندترین شاخهاش
در برفباری یکریز ــ
هیچ
برگ
در برابر مرگ
چه ایستادنی دارد؟
هیچ!
و
هیچ، تندبادی است پُرپیچ
که میپیچد و میتوفد و
میوَزَد بر برگ
و مرگ
حاصل اینهمه است و، هیچ!
حیرت
میلیاردها جاده بر زمین
چون کهکشانها
در کهکشانها
میلیاردها ستاره
چون جادهها
به کجا میرسند جادهها
به کدام سو جاریاند کهکشانها؟
مقصد
چتری تاریک
فصلها را گذر میدهد
با فصلها میگذرم و
مقصد، دور ــ
فقط
دیدار با درخششی از اعماق
مرا به راه میخوانَد
از تو جدا نیست
از تو جدا نیستم
مثل نسیمی که بر درختها میوَزَد
در شبی که آرام
از راه میرسد و
در برکهها
میلرزد
بازتاب
شب
برکهای…
وقتی که ماه
چونان سیبی
به آسمان
افتاد
بازتابی از سکوت
منتشر شد
در کنار هم
ماه
رُخ میپوشانَد
تنها میروی
در خیابانی تاریک و
آرام
میگریی
میخواهم در پیات
روانه شَوَم
صدایت کنم
تا در کنار هم
آنقدر برویم
که به صبح برسیم
ترسیم ملکوت
دستهایت
در تاریکی
دری میگشاید به سوی خورشید و
پرندگانی که میپرند
در هوایی از ابریشم
ملکوت را
ترسیم میکند
آیه باغ
وقتی
همیشه
باد میوزد و
میوهها را از شاخسار
به خاک میافکـنَد
بیهودهست
بیهودهگیست
اگر
به چیزی جُز باغ بیاندیشیم
با روزی ابرآلود
با روزی ابرآلود
در چمدانم
از خیابانها میگذرم
تا در کوچهیی خلوت
بر پلکانی
چمدان را که باز میکنم
شعر
پر بگیرد و
باران
بر آسمانی تیره
چتر بگشاید
در اتاق
پنجره را باز کرد و
به شب و کوچه نگاه کرد:
از میدان، مردی میگذشت
که ماه، بر شانهاش سوار بود و
شب، اسب رهوارش ــ
پنجره را بست
در اتاق
مرد از اسب پیاده شد و
ماه را
بر آیینه آویخت
کتاب در سرزمینی بیترانه و جادو
نویسنده : عزیز تُرسه
تعداد صفحات : ۱۱۹ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید