کتاب « خانه »، نوشته تونی موریسون

این خانهٔ کیست؟

نور، برای چه کسی مانع از ورود شب

به اینجا می‌شود؟

بگو این خانه مال کیست؟

نه، مال من نیست.

من خواب خانهٔ دیگری را دیده بودم، دلنشین‌تر، روشن‌تر

با منظرهٔ دریاچه‌ای که لابه‌لای قایق‌های رنگ‌شده، پیداست و

مزرعه‌ای که انگار برای من آغوش باز کرده.

این خانه اما غریبه است.

سایه‌هایش دروغ می‌گویند.

پس، چرا کلید من با قفل آن یکی‌ست؟!


دربارهٔ تونی موریسون

کوئه آردلیا وفورد (تونی موریسون) در ۱۸ فوریه ۱۹۳۱ در لورین (ایالت اهایو) متولد شد. او دومین فرزند از چهار فرزند خانواده‌ای سیاه‌پوست و از طبقهٔ کارگر بود. خانواده‌ای مهاجر که برای فرار از مشکلات تبعیض نژادی جنوب آمریکا، به شمال رفتند.

اولین رمانش با عنوان آبی‌ترین چشم در سال ۱۹۷۰ به چاپ رسید. او رمان‌نویسی را با کارهایی نظیر سولا (۱۹۷۳) آواز سلیمان (۱۹۷۷)، بیلاود (۱۹۸۷)، بهشت (۱۹۹۷) و یک بخشش (۲۰۰۸) و… ادامه داد. این نویسنده با نوشتن عشق (۲۰۰۳) جایزهٔ پولیتزر را از آن خود کرد. وی همچنین در سال ۱۹۹۳ به‌عنوان برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبی انتخاب شد.


فصل اول

مثل آدم‌ها بلند شدن. داشتیم نگاشون می‌کردیم. درست مثل آدم‌ها ایستادن.

نباید سروکلهٔ ما اون‌طرف‌ها پیدا می‌شد. اونجا هم مثل بیشتر جاهای دیگهٔ خارج از لوتوسِ (۱) جورجیا تابلوهای «هشدار» ترسناک زیادی داشت. تابلوهای خطر حدوداً هر پنجاه قدم، با تیرک چوبی از سوراخ‌های سیم خاردار آویزون بود. اما وقتی دیدیم راه برای سینه‌خیز رفتن باز شده که احتمالاً رد یه حیوونی بوده ـ شاید روباه، شایدم یه راکون بزرگ ـ دیگه نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم. ما فقط دوتا بچه بودیم. علف‌های اونجا تا شونه‌های اون و تا کمر من بلند بود، پس همون‌طور که مراقب مارهای اون اطراف بودیم، تموم مسیر رو روی شکم‌مون خزیدیم. جایزه‌اش به بلاهایی که شیرهٔ علف و کپه‌کپه پشه سر چشم‌هامون آورد، می‌ارزید؛ چون اونجا، درست روبه‌روی ما، حدود پنجاه یارد اون‌طرف‌تر، اونها مثل آدم‌ها بلند شدن وایسادن. سم‌هاشون با سروصدا کوبیده شد زمین و یال‌هاشون از روی چشم‌های وحشی سفیدشون رفت کنار. داشتن مثل سگ‌ها همدیگرو گاز می‌گرفتن اما وقتی روی دوتا پای عقب‌شون بلند شدن و پاهای جلویی‌شون رو دور گردن هم انداختن، نفس‌مون از تعجب بند اومد. یکی‌شون خرمایی‌رنگ بود و اون یکی یه‌دست مشکی. بدن هردوشون غرق عرق بود و برق می‌زد. شیهه‌ها به اندازهٔ سکوتی که بعد از ضربهٔ محکم پاهای عقبش به دهن رقیب برقرار شد، ترسناک نبود. همون دوروبر، کره اسب‌ها و مادیان‌ها، بی‌تفاوت یا علف دندون می‌زدن یا به دورتر خیره بودن. بعد یکهو وایساد. اون خرمایی‌رنگه سرش رو انداخت پایین و با سم‌هاش کوبید به زمین، درحالی‌که اون یکی که برنده شده بود چرخید و با گام‌های بلند، نرم دوید سمت مادیانی که روبه‌روش وایساده بود و یواش زد بهش.

همون‌طور که با آرنج روی علف‌ها می‌خزیدیم عقب و دنبال پناهگاهی می‌گشتیم، مراقب بودیم سمت خطی که کامیون‌ها پشتش پارک بودن، نریم. اما راه‌مون رو گم کردیم. با اینکه خیلی طول کشید تا دوباره حصار رو پیدا کنیم، هیچ‌کدوم‌مون نترسیده بودیم. تا اون صداها اومد. صداهایی ضعیف اما اخطاردهنده. سریع دستش رو گرفتم و انگشتمو به نشونهٔ سکوت گذاشتم روی لبم. سرمون رو بالا نیاوردیم فقط از لای علف‌ها یواشکی چشم انداختیم و دیدیم دارن یه جسد رو از توی فرغون می‌کشن بیرون و می‌ندازن توی چاله‌ای که از قبل کنده شده بود. یه پاش مونده بود بیرون و تکون‌تکون می‌خورد، انگار که می‌خواد بپره بیرون. انگار که با یه ذره تلاش می‌تونه از وسط اون همه گند و کثافت که توش افتاده، بیرون بپره. نمی‌تونستیم صورت آدم‌هایی رو ببینیم که مشغول دفن‌کردنش بودن، فقط شلواراشون معلوم بود؛ لبهٔ بیل رو هم می‌دیدیم که پای بیرون افتاده رو هل داد پایین پیش بقیهٔ تنش. وقتی اون تک‌پای سیاه، با لکه‌های صورتی گِل‌آلود رو دید که با یه ضربه محکم زدنش تو قبر، تموم بدنش یکهو شروع کرد به لرزیدن. محکم شونه‌هاش رو توی بغلم گرفتم و سعی کردم تن در حال لرزیدنش رو کامل بکشم تو بغلم، فکر کردم به‌عنوان برادری که چهار سال ازش بزرگ‌تره، می‌تونم از عهده‌ش بربیام. مردها خیلی وقت بود رفته بودن و ماه شبیه یه طالبی گنده شده بود. دیگه به اندازهٔ کافی احساس امنیت کردیم که بخوایم آرامش ساقه‌های علف‌ها رو به هم بزنیم و روی شکم‌مون بخزیم دنبال اون جایی که زیر حصار سوراخ شده بود. وقتی رسیدیم خونه انتظار شلاق داشتیم یا حداقل اینکه به‌خاطر دیر برگشتن فحش بخوریم، اما بزرگ‌ترها اصلاً بهمون توجهی نکردن. انگار حواس‌شون پیِ چیز دیگه‌ای بود.

حالا که قصد کردی قصهٔ منو بگی، هرچی که فکر می‌کنی و هرچی که می‌نویسی، این رو هم بدون: من واقعاً تموم ماجرای جسد و دفن کردنش رو فراموش کرده بودم. فقط اسب‌ها یادم بود. خیلی قشنگ بودن. خیلی وحشی. و درست مثل آدم‌ها ایستاده بودن.


فصل دوم

نفس. چطور می‌شد نفس بکشد اما کسی نفهمد او بیدار است. باید ادای خروپفی منظم را دربیاورد، لب پایین‌اش هم آویزان باشد. از همه مهم‌تر اینکه پلک‌هایش هم نباید تکان بخورد، ضربان قلبش معمولی و دستش هم شل باشد. وقتی که ساعت ۲ نیمه‌شب بررسی می‌کنند بیمار اتاق ۱۷ طبقهٔ دوم به آمپول بی‌حسی دیگری نیاز دارد یا نه، باید ببینند که غرق یک خواب مورفینی است. اگر متقاعد شوند، ممکن است دیگر آمپولی به او نزنند و حتی دستبندهایش را شل کنند تا دست‌هایش از حس حرکت خون در رگ‌هاشان لذت ببرند. حقهٔ به خواب زدن، مثل همان بازی مردهٔ پشت‌ورو در زمین گل‌آلود میدان جنگ، این بود که روی چیزی خنثی تمرکز کنی. چیزی که هر اثر اتفاقی زندگی را خفه کند. به یخ فکر کرد، یک قالب یخ. یک قندیل، یک برکهٔ یخ‌زده، یک منظرهٔ برفک‌زده. نه. در منظرهٔ تپهٔ یخ‌زده احساس زیادی جمع می‌شود. پس، آتش؟ اصلاً. بیش از حد فعال است. او به چیزی نیاز داشت که هیچ احساسی را در وجودش بیدار نکند. هیچ خاطره‌ای را به یادش نیاورد ـ چه شیرین باشد، چه تلخ و شرم‌آور. خودِ فکر کردن به چنین چیزی خیلی مهیج بود. هر چیزی، موضوعی دردناک را به یادش می‌آورد. مجسم کردن یک صفحهٔ سیاه کاغذ، ذهنش را سمت نامه‌ای برد که تازگی به دستش رسیده بود ـ نامه‌ای که راه گلویش را بسته بود: «زود بیا. معطل کنی، او خواهد مرد.» و در نهایت، فکرش را روی صندلی گوشهٔ اتاق متمرکز کرد، چیزی خنثی. چوب. درخت بلوط. لاک‌الکل‌خورده یا رنگ شده. تکیه‌گاهش یعنی چند تیغه دارد؟ سطحش صاف است یا انحنا هم دارد؟ دست‌ساز است یا کار کارخانه؟ اگر دست‌ساز است، نجارش چه کسی بوده؟ چوبش را از کجا آورده؟ بی‌فایده است. صندلی خودش محرک این‌همه سؤال بود. نه. یک بی‌تفاوتی محض لازم است. منظرهٔ اقیانوس در یک روز ابری از عرشهٔ یک کشتی جنگی چطور ـ بدون افق یا حتی امید به اینکه افق دیده شود؟ نه، این یکی نه. چون بین جسدهایی که پایین در سردخانهٔ کشتی نگهداری می‌شدند، ممکن بود جسد یکی از همشهری‌هایش باشد. باید روی چیز دیگری تمرکز می‌کرد ـ آسمان شب، بی‌ستاره، یا بهتر از آن، ریل قطار. نه، منظره نه، قطار نه، فقط بی‌نهایت، ریل‌های بی‌نهایت.

آنها بلوز و چکمه‌های بنددارش را گرفته بودند، اما کت و شلوار ارتشی‌اش (که مطمئناً هیچ‌کدام‌شان به درد خودکشی نمی‌خورد) توی کمد آویزان بود. فقط باید تا ته راهرو، سمت در خروج می‌رفت. بعد از بمباران آن منطقه که یک پرستار و دو بیمار کشته شدند دیگر هیچ‌وقت قفل نبود. این قصه را کرین (۲)، کارگر وراجی برایش گفته بود که دائم آدامس می‌جوید و زیر بغل بیمارها را تمیز می‌کرد، اما به نظرش آمد این فقط یک پوشش ساده برای کارمندهای سیگاری بود که راحت باشند. اولین نقشهٔ فرارش این بود که وقتی کرین برای تمیزکردنش می‌آید، او را بزند و فرار کند. اما برای این کار باید دستبندهاش آزادتر باشند، و خیلی ریسکی بود. به همین خاطر، باید روی نقشهٔ دیگری کار می‌کرد.

دو روز قبل، وقتی که با دستبند روی صندلی عقب پاترول نظامی نشسته بود، وحشیانه سرش را تکان می‌داد تا ببیند کجاست و او را کجا می‌برند. هیچ‌وقت تابه‌حال اینجا نیامده بود. باید حوالی مرکز شهر باشد. هیچ‌چیز خاصی دیده نمی‌شد، جز نور بنفش تابلوی یک قهوه‌خانه و تابلوی کلیسایی کوچک: کلیسای ای.ام. ایی. (AME).

اگر موفق می‌شد از «خروج اضطراری» فرار کند، مقصدش تنها یک جا می‌توانست باشد: کلیسا. پیش از فرار، باید یک طوری، هر طور که شده، کفش پیدا می‌کرد. پابرهنه‌رفتن در دل سیاه زمستان دستگیری دوباره و برگشتن به بخش و ماندن در آنجا را تضمین می‌کرد تا وقتی که دادگاه حکم به تکدی‌گری او بدهد. قانون جالبی است؛ تکدی‌گری یعنی بیرون ماندن یا بدون هدف توی خیابان‌ها قدم‌زدن. اگر کتاب دستت داشته باشی بهتر است، اما پابرهنه‌بودن خودش با هدفمندی تناقض دارد و بی‌حرکت ایستادن حتماً «ول بودن» تلقی می‌شد و باعث اعتراض. بهتر از همهٔ آنها می‌دانست بیرون‌بودن برای آشوب و اختلال‌های قانونی یا غیرقانونی ضروری نبود. حتی می‌توانستی در خانه‌ات باشی و سال‌ها در آنجا زندگی کنی، اما ناگهان مردانی با نشانی خاص یا بدون هیچ نشانی با اسلحه می‌آمدند و تو، خانواده‌ات و همسایه‌هایت را مجبور می‌کردند باروبندیل‌تان را جمع کنید و بروید ـ با یا بدون کفش. بیست سال پیش که پسربچه‌ای چهارساله بود، حداقل یک جفت کفش داشت. گرچه با هر قدم، کف یکیش مدام کنده می‌شد و شلپ‌شلپ می‌کرد. به اهالی پانزده خانه دستور داده بودند که آن قسمت کوچک مرزی شهر را ترک کنند. به آنها گفته شده بود فقط بیست‌وچهار ساعت وقت دارند یا دیگر هیچی. و «هیچی» معنای «مرگ» می‌داد. این هشدار صبح خیلی زود رسید، بنابراین برنامهٔ آن روز شد دستپاچگی، عصبانیت، و بستن باروبندیل. شب‌نشده خیلی‌ها رفته بودند ـ چه با گاری، اگر گیرشان می‌آمد، چه پای پیاده. اما هنوز، با وجود تهدیدهای آن مردان، چه کلاه‌دار و چه بی‌کلاه، و التماس‌های همسایه‌ها، یک پیرمرد به نام «کرافورد»(۳) نشسته بود روی پله‌های ایوان خانه‌اش و تصمیم نداشت خانه‌اش را تخلیه کند. آرنجش روی زانوها، دست‌هایش را به هم قلاب کرده بود، تنباکو می‌جوید و تمام شب را منتظر بود. همین که سپیده زد و بیست‌وچهار ساعت سرآمد، او را با ته تفنگ و لوله تا حد مرگ کتک زدند و به پیرترین مگنولیای کشور بستند ـ همان که در حیاط خودش رشد کرده بود. شاید عشق به همین درخت که مادر مادربزرگش آن را کاشته بود و به آن فخر می‌فروخت، او را این‌قدر کله‌شق کرده بود. در تاریکی شب، چند نفر از همسایه‌های فراری دزدانه برگشتند تا بندهایش را باز کنند و همانجا، زیر مگنولیای محبوبش دفنش کنند. یکی از قبرکن‌ها به آنهایی که داشتند گوش می‌دادند گفته بود چشم‌های آقای کرافورد را از حدقه درآورده بودند.

اگرچه کفش برای فرار ضروری است، این بیمار کفش نداشت. چهار صبح، پیش از طلوع خورشید، توانست دستبندهای برزنتی را شل کرده و خودش را باز کند. به‌سرعت لباس‌های بیمارستان را پاره کرد، شلوار و کت نظامی‌اش را پوشید و پابرهنه، بی‌صدا رفت سمت انتهای راهرو. به‌جز صدای ناله‌ای که از اتاق بغل خروج اضطراری می‌آمد، همه‌جا ساکت بود ـ نه صدای جیرجیر کفش کارگر بیمارستان می‌آمد، نه صدای ریزریز خنده‌ای فروخورده، و نه حتی بوی دود سیگار. وقتی در را باز کرد، لولا ناله‌ای کرد و سرما، مثل چکش خورد توی صورتش.

پله‌های آهنی خروج اضطراری آن‌قدر سرد و یخ‌زده بودند که پاهایش را درد آوردند. از روی نرده‌ها پرید پایین تا پاهایش را توی برف گرم‌تر فرو کند. مهتاب مجنون که در نبودِ ستاره‌ها کار آنها را انجام می‌داد، با دیوانگی او کاملاً جور و شانه‌های قوزکرده و ردپای مانده بر برفش را روشن کرده بود. نشان نظامی‌اش توی جیبش بود اما حتی پول خرد هم نداشت. به‌خاطر همین اصلاً فکرش را هم نکرد بخواهد به دنبال باجه تلفنی بگردد تا با «لی‌لی»(۴) تماس بگیرد. به‌هرحال هم این کار را نمی‌کرد. نه فقط به‌خاطر جدایی سردشان، بلکه به‌خاطر اینکه برایش خجالت‌آور بود که الان در چنین موقعیتی به او نیاز پیدا کرده ـ یک پابرهنهٔ فراری از دیوانه‌خانه. یقه‌اش را سفت دور گردنش نگه داشته بود و سعی می‌کرد سمت پیاده‌روهایی نرود که برفش پارو شده بود. از روی کپه‌های برف راه می‌رفت، شش چهارراه را تا جایی که ته‌ماندهٔ داروهای بیمارستان به او اجازه می‌داد به‌سرعت رفت تا به خانهٔ کشیش کلیسای AME، که یک ساختمان کوچک دوطبقهٔ تخته‌کوبی‌شده بود، رسید. پله‌های ایوان کاملاً پاک شده بود. داخل خانه تاریک بود. در زد ـ با خودش فکر کرد محکم بود، می‌دانست دست‌هایش تا چه حد بی‌حس شده‌اند، اما ضربه‌اش، مثل بوم‌بوم اراذل و اوباش یا حتی پلیس تهدیدکننده نبود. اصرارش بر ماندن جواب داد؛ نوری آمد و در به اندازهٔ شکافی باز شد، بعد بازتر و مردی با موهای جوگندمی و لباس‌خواب حوله‌ای بر تن، آشکار شد که عینک‌به‌دست بر گستاخی و بی‌شرمی این ملاقات‌کنندهٔ پیش از سپیده‌دم، اخم کرده بود.

می‌خواست بگوید «صبح‌به‌خیر» یا «عذر می‌خواهم،» اما بدنش مثل کسی که قربانی رقص سنت ویتوس (۵) شده باشد، به‌شدت می‌لرزید و دندان‌هایش کاملاً غیرقابل‌کنترل به هم می‌خورد، آن‌قدر که صدایی از دهانش درنمی‌آمد. مرد دم در ملاقات‌کنندهٔ لرزانش را ورانداز کرد و بعد یک قدم رفت عقب و او را به داخل راه داد.

«جین! جین!» برگشت تا صدایش مستقیم از پله‌ها بالا برود. پیش از آنکه ملاقات‌کننده‌اش را به داخل راهنمایی کند، زیر لب گفت «خدای بزرگ، چقدر به هم ریخته‌ای» و در را فشار داد تا بسته شود.

سعی کرد لبخند بزند اما روی لبش محو شد.

«من لاک هستم، پدر جان لاک. شما؟»

«فرانک. آقا. فرانک مانی.»


کتاب خانه نوشته تونی موریسون

خانه
نویسنده : تونی موریسون
مترجم : یگانه وصالی
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۱۴۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]