کتاب « رویای آمریکایی »، نوشته نورمن میلر
۱. آرزوهای واهی
در نوامبر ۱۹۴۶ با جک کندی (۱) آشنا شدم. هر دو قهرمان جنگ بودیم، و هر دو به کنگره راه یافته بودیم. یک شب قراری چهارنفره داشتیم که برایم شب خوشی شد. آن شب دختری را اغفال کردم که حتی درشتترین الماسها هم چشمش را نمیگرفت.
او دبورا کافلین مانگاراویدی کلی (۲) بود، از سُلاله نخستین کشیشها، سرمایهگذارها و بانکدارهای انگلیسی ایرلندیتبارِ کافلین؛ از اعقاب سیسیلی برجامانده از بوربونها (۳) و هاپسبورگها؛ (۴) از خانواده کلی فقط خودِ کلی باقی مانده بود، اما توانسته بود یک میلیون را دویست برابر کند. با این اوصاف، نامِ کلی تصور وجود ثروتی کلان، آبا و اجدادی سلطنتی و ترس و هراس را القا میکرد. شبی که با او آشنا شدم، در ماشینم که در جاده متروک کارخانه، پشت یک تریلی در آلگزاندریای ویرجینیا (۵) پارک شده بود، نود دقیقه پرشور و حال را گذراندیم. چون کلی صاحبِ بخشی از سومین شرکت باربری بزرگ در میدوست و وست (۶) بود، با یک جو عقل هم میشد فهمید که برای به دست آوردن دل دخترش نباید آنجا و به آن شیوه عمل میکردم. مرا ببخشید. فکر میکردم برای رسیدن به مقام ریاستجمهوری، باید راهم را با باز کردن قفل قلب ایرلندی او آغاز کنم. اما او صدای خشخش و زنگِ مار را در قلب من شنید؛ صبحِ روز بعدش پشت تلفن به من گفت که آدم پلیدی هستم، آدمی مزخرف و پلید، و بعد به دِیرش در لندن برگشت، مکانی که در گذشته گاهی به آنجا میرفت و مدتی را همانجا زندگی میکرد. آن موقع هنوز نمیدانستم غولهای بیشاخ و دمی کنار گوش خانم وارث نگهبانی میدهند. حال در بازنگری گذشته میتوانم با خوشحالی تمام بگویم: این اولین بار بود که تا آن حد به مقام ریاستجمهوری نزدیک شدم. (دفعه بعد که دبورا را پیدا کردم ــ یعنی هفت سال بعد در پاریس ــ دیگر نورچشمی پدرش نبود، و یک هفته بعد از این دیدارِ دوباره ازدواج کردیم. مثل هر داستانی که تعریف کردنش ممکن است ده جلد کتاب بطلبد، بهترین کار این است که با یک پرانتز قضیه را فیصله بدهم ــ کمتر از ده جلد ممکن است غیرواقعی به نظر برسد.)
بیشک جک نسبت به آن روزها تغییر کرده است، و خود من هم در خشکی و دریا سفرها کردهام، به اینسو و آنسو، اما از آن شب که قرار چهارنفره داشتیم، قرص کامل ماه را به یاد دارم، و اگر بخواهم به لحاظ پدیدارشناسی دقتِنظر داشته باشم، آن شب که با ماشین به بالای تپهای خاص در ایتالیا رفتم نیز ماه کامل بود، و آن شب هم که با دختری دیگر آشنا شدم باز ماه کامل بود و آن شب نیز ماه کامل…. بعضی اوقات دوست دارم فکر کنم که هنوز در جرگه روشنفکرها هستم، اما انگار دارم به گله آدمهای عامی و دیوانهای میپیوندم که به آهنگهای عامیانه گوش میدهند و بر حسب تصادف و اتفاق عمل میکنند. تفاوت واقعی میان رئیسجمهور و من احتمالاً این است که من برای ماه ارزشی فوقالعاده قائل بودم، چون شب اولی که آدم کشتم، به قعر ورطهای بیانتها چشم دوختم ــ در حالی که جک، تا آنجا که من میدانم، هرگز ورطهای ندیده بود.
البته توهّم نداشتم و میدانستم شجاعت من به پای رشادت او نمیرسد. شجاعتم برای یک شب کافی بود. من ستوان دومی جوان، عصبی، بیش از حد پرمشغله و خشک و رسمی بودم، تازه تحصیلات در هاروارد را تمام کرده و بعد از پرینس جک، با تأخیری یکساله فارغالتحصیل شده بودم (در دانشکده هرگز همدیگر را ندیده بودیم). با روحیه و شور و حالِ یک نوجوان وارد ارتش شده بودم (در سالن فوتبال لقبی ورزشی رویم گذاشته بودند: «رو ـ جاک»(۷) یا روجک (۸)). ورزشکاری معمولی بودم و، در کسوت دانشجو، فوقالعاده باهوش: (۹) Phi Beta Kappa, summa cum laude، دولت.
با این اوصاف، تعجبی ندارد که سعی داشتم میان جنوبیهای سرسخت و یکدنده و مافیاییهای جوانِ برانکس، دو گروه که هسته دوگانه رسته مرا تشکیل میدادند، نظم و نظام حاکم کنم؛ آن هم چنان سعی و تلاشی که در آن شبِ اول حتی مرگ هم از نظرم خوشایندتر از درگیری در اغتشاش ِ بیشتر بود. راستش دیگر برایم اهمیتی نداشت که زنده میمانم یا نه. بنابراین، وقتی همه را به بالای تپه هدایت کردم و در سی متری نوک تپه، در خطی طولانی و خطرناک زیر آتش دشمن زمینگیر شدیم و بین دو تپه که بر قلّه هر یک مسلسلی آلمانی کار گذاشته شده بود گیر افتادیم، به جبران اشتباهم چنان آماده مردن بودم که دیگر ترس هم برایم بیگانه شده بود.
زیر سرفه خشک مسلسلها گرفتار شده بودم ــ مسلسلچیها جای دقیقم را پیدا نکرده بودند ــ با آن حال و هوا و احساس عجیبمان زیر نور قشنگ ماه کامل، با احساسی آمیخته به ترس، هراس و استشمام بوی گور. با وجود این، احساس کردم خطر مثل فرشتهای از من دور شد، دور، مثل موجی که بر سطح دریایی آرام بلغزد و آرام و بیصدا به دل ماسهها فروبرود، و ایستادم و بعد دویدم، از تپه بالا دویدم و به سمت راهروی امنی که احساس کردم به رویم گشوده میشود رفتم، راهرویی که بعدا بر آن مدال بزرگ شجاعت نقش شد، چون مسیری که در آن پیش میرفتم از دو طرف زیر آتش ضربدری آن دو مسلسل بود، و آن دو مسلسل با همدیگر میتوانستند دل و جگر آدم را سفره کنند. اما مسلسلها منقطع و ناپیوسته و ناگهانی شلیک میکردند، و من حین دویدن تفنگم را ده متری به جلو پرتاب کردم و دستانم به سمت دو جیب پیراهنم رفت تا از هر یک از آنها نارنجکی بیرون بکشم، بعد با دندان ضامن نارنجکها را کشیدم ــ کاری که در تمرینها درست نمیتوانستم انجام بدهم، چون به دندانهایم خیلی فشار میآمد ــ و دستهها را آزاد کردم، فیوزها روشن شدند، ضامنها را از دهانم بیرون انداختم و بعد نارنجکها را ضربدری پرتاب کردم. نارنجکها هر یک در مسیرهایی متفاوت به پرواز درآمدند و من آنقدر فرصت پیدا کردم که بایستم، برگردم و برای برداشتن تفنگی که پشت سرم جا مانده بود شیرجه بروم.
سالها بعد ذِن در هنر کمانداری (۱۰) را خواندم و این کتاب را درست درک کردم. چون آن شب روی تپه، زیر نور ماه، من نبودم که نارنجکها را پرتاب کردم، آن نیرو پرتابشان کرد، و پرتابش هم خیلی خوب بود. نارنجکها پنج یا شش متری بالای مسلسلها منفجر شدند، بومب، بومب، مثل ضربات متوالی و سریع بوکسورها، یک ـ دو، و ترکش یکی از نارنجکها تکهای از باسن خودم را برد و دردی خوشایند در بدنم پیچید، درست مثل اینکه دندانهایی تیز در لُمبَر آدم فروبرود، و بعد لوله تفنگم مثل آنتنی ظریف و بلند تابی خورد و به سمت سوراخی که مسلسل در آن بود چرخید، سمت راستم، آنجا بر لبه سوراخْ چشمم به صورت ملیح و بزرگ و منحوس یک آلمانی افتاد، صورت زیبای یک جوان که سلامت و لوسی و نُنُری از آن میبارید، صورتی که جا به جایش از مراقبتهای عاشقانه یک مادر نشان داشت، با دهانِ هلالیشکل و منحنی اواخواهرهای جوان و خِپِل و بانمک، «سلام بر مرگ!»… و ماشه را کشیدم، انگار نرمترین سینه نرمترین کبوتر دنیا را لمس کرده بودم، هنوز هم گاهی وقتی دستم به سطحی نرم میخورد، یاد سینه کبوتر و آن ماشه میافتم. با شلیک تفنگ انگار ترکهای محکم به کف دستم کوبیده شد، هوپ! و گلوله درست زیر بینیاش را سوراخ کرد و دیدم که صورتش از وسط همان سوراخ انگار به درون سرش مکیده شد؛ جوانک ناگهان شبیه پیرمردهای بیدندان، موذی و شهوتپرست شد. بعد بهناله گفت: (Mutter»، (۱۱», فریادی برخاسته از نخستین خاطرات دوران جنینی، و سپس افتاد و در خون خود غلتید، و چند لحظه بعد، به اندازه وقفه زمانی میان شلیکها در سالن تیراندازی، سر و کله مرد بعدی پیدا شد، همسنگریاش، شبحی نحس و تشنه انتقام که در یک دست هفتتیر داشت و از بازوی دیگرش اثری نبود، بازویی که با انفجار از کتفش جاکن و غیب شده بود؛ و کفی که بر لبه صاف لبش ــ صافترین لبی که به عمرم دیده بودم ــ نشسته بود، از صادقانه بودن خشمش نشان داشت، صداقتی آلمانی ـ پروتستانی. پاپ! شلیک کردم و سوراخی در قلبش ایجاد شد و او دست کشیدهای را که هفتتیرش را با آن گرفته بود خم کرد تا روی سوراخ جدید را بپوشاند و با چهره محزون و ملول دلقکها به زمین افتاد، انگار داخل لولهای دراز و باریک میسرید و میرفت، و بعد من برگشتم، احساس میکردم چیزی به زخمم نیشتر میزند، توأم با دردی خوش، و خونی که آزاد و رها جریان داشت، و به سمت دو نفر دیگری که از چالهای دیگر بیرون میآمدند رو کردم، یکیشان مرد مفلوک کوتاهقد و قلچماقی بود شبیه میمون با پشتی کج و کوله، انگار پشتش چیزی چپانده بود که برایش قوز درست کرده بود و حال ترکشها آن قوز را پشت کتفش پارهپاره کرده بودند: به سمتش شلیک کردم و طرف افتاد و نفهمیدم گلوله به کجایش خورد، حتی صورتش را هم ندیدم؛ بعد آخرین نفر، سرنیزه به دست، قد راست کرد. انگار مرا به پیشروی دعوت میکرد. از زیر کمربندش خون جاری بود. پیراهنش تر و تمیز و کلاهخودش مرتب بود، اما زیر کمربندش فقط خون بود و غضروفِ لهیده. از جا بلند شدم. میخواستم حمله کنم، انگار این بخشی از قراردادمان بود، و دست نگه داشتم، چون نمیتوانستم به چشمانش نگاه کنم، حال همهچیز در آن دو چشم گنجانده شده بود، آن دو نارنجک، خونی که از رانم جاری بود، آن اواخواهر چاقالو، آن شبح هفتتیر به دست، مرد قوزی، خون، آن فریادهای جگرخراش که هرگز صدایی نداشت، همه اینها در چشمانش پیدا بود، آن چشمها و آن نگاه را یک بار دیگر روی میز تشریح در شهری کوچک در میزوری دیدم، چشمان کشاورزی با گردن آفتابسوخته از جادهای طولانی و بیپایان در اوزارکس، (۱۲) چشمانی آبیرنگ، چشمانی چنان آبی و آکنده از جنون که تا دل طاقهای قوسی گنبد آسمان را میکاوند، یا همانطور که یک بار در جنوب شنیدم، چشمانی که نگاهشان امتداد مییابد و به خود خداوند دوخته میشود. در برابر آن نگاه خیره متزلزل شدم، نگاهی درخشان و روشن چون یخ در زیر نور ماه، و وزنم را روی یک زانویم انداختم، بیآنکه بدانم آیا میتوانم پای زخمیام را باز هم جلو بکشم و پیش بروم یا نه، و ناگهان همهچیز محو شد، حضورِ روشن و واضح آن حال و هوا، جذبه آن احساس، درست در همان لحظه که تردید کردم، آن احساس از کفم رفت، و دیگر دل جلو رفتن نداشتم، دیگر نمیتوانستم به آن مردِ سرنیزه به دست حمله کنم. بنابراین، شلیک کردم. و تیرم به هدف نخورد. و دوباره شلیک کردم. و تیرم به هدف نخورد. بعد او سرنیزهاش را به سمتم پرتاب کرد. به من نرسید. طرف خیلی ضعیف بود. سرنیزهاش به جای من، به تکه سنگی خورد و صدایی بلند و پرارتعاش ایجاد کرد، درست مثل غرّش گربهای نر که خیز برداشته باشد. بعد بین ما دو نفر بیحرکت ماند. درخشش چشمانش بیفروغ و خاموش میشد. مردمک چشمانش جمع شد، انگار منعقد و به ژلهای غلیظ تبدیل شد، مثل ماده ژلهمانندی که بر مردمک سگ تازهمرده تشکیل میشود، و بعد مُرد، و بر زمین افتاد. درست مانند درختی باشکوه و باعظمت با ریشههای پوسیده. و سربازان رسته دور تا دورم را گرفته بودند و طوفانی از تیر و گلوله به دل آن دو سوراخ شلیک میکردند، هلهله میکردند، همهمه میکردند و دهانم را میبوسیدند (مسلما یکیشان ایتالیایی بود)، و مرتب به پشتم میکوبیدند. کسی که به گمانم گروهبان بود فریاد زد: «ولش کنین، زخمی شده.» احساس بازیکن هافبکی را پیدا کردم که مسیری چهل و شش متری را بهموقع پشت سر گذاشته و چهل و چهار متر دیگر را هم دویده تا رکورد طولانیترین مسیر طیشده برای کاشت توپ در مدرسه را به ثبت برساند، اما کارش درست در نقطه اوج ضایع شده، چون در حینی که به آن سوی خط پایان میدویده، توپ قل خورده و از میان دو بازویش بیرون افتاده. گل زده بودم، اما راگبیای در کار نبود، فقط شش امتیاز آورده بودم. و آن چشمهای آبی هنوز به بشره تازه حافظهام خیره بود، و عاقبت با صدای تاپتاپ به لرزه افتادم، موجی که از درون زخمم خیزید، مرا به عقب کشید و سرم را به میل و اختیار خود به سمت زمین کشاند. بعد صدای عربده مردی را شنیدم که گفت: «دکتر.»
مدتی بعد مرا روی برانکار از آنجا بردند، با رادیوگرافی مشخص شد که دور لگن خاصرهام شکستگی کوچکی ایجاد شده و تکهای از استخوانم نیز مو برداشته. مرا از خطمقدم به بیمارستانی صحرایی و از آنجا به نیویورک منتقل کردند و آنجا فقط یک مدال شجاعت به من دادند و بس، و سال گذشته از من در بخش روابط عمومی ارتش استفاده شد. من هم بهخوبی انجام وظیفه کردم و در نقش یک مجروح جنگی سرشناس ظاهر شدم. قهرمانی در اواسط سال ۱۹۴۴، قهرمان سرتاسر سال ۱۹۴۵، کسی که زنده ماند و حتی روز ترک مخاصمه میان ژاپن و ایالات متحده را نیز به چشم دید. فرصتهایم را بهخوبی شناختم و از همه آنها استفاده کردم. مدتی اینطرف و آنطرف رفتم و با خانم روزولت (۱۳) صحبت کردم، و هر بار به انگیزهای شرافتمندانه، و او از من خوشش آمد. ترغیبم کرد به سیاست فکر کنم. در آن سالها چرخدندهها هماهنگ و منظم کار میکردند، ارتباطات و افکار، طرح و تولید. همهچیز با هم هماهنگ و همنوا بود؛ به هر حال، من موجود تُحفه و طرفهای بودم، فراوردهای کاملاً خاص؛ من اولین روشنفکر تاریخ آمریکا بودم که مدال شجاعت داشت و در میان جمع با جذابیت و جذبه جنگجویی متواضع حرف میزد.
در دورهای که ماشین حزبی در ناحیه نیویورک اعضایش را دستچین میکرد و من هم به ضیافتهای خودمانی برای صرف ناهار با کاردینال و اسقف دعوت میشدم (اولین عالیجناب از من پرسید: «یک سؤال، پسرم. شما به خداوند ایمان دارید؟» و من هم جواب دادم: «بله، عالیجناب.»)، خانم روزولت مرا به طبقه ثروتمندان پروتستان و ثروتمندان یهودی معرفی میکرد و بله، همهچیز خوب پیش رفت و آنقدر خوب پیش رفت که عاقبت نامزد کنگره شدم، و بعد از آن هم در انتخابات موفق شدم. استیفن ریچاردز روجَک، عضو دموکرات کنگره از نیویورک.
حال میتوانم در مورد چرخه دقیق مراحلی که باعث شد در سال ۱۹۴۶، در بیست و ششسالگی یکی از اعضای جوان کنگره بشوم، بیشتر و دقیقتر توضیح بدهم. در مجموع، اقداماتم ارادی و حسابشده بودند، اما در آن بخش از کار که مثل بازیگران جوان نقش بازی میکردم، ماجراهایی پیش میآمدند که خودبهخودی و بدون اختیار و خواست من شکل میگرفتند. ستارههای سینمایی زیادی هستند که قلب زنانی را که هرگز ندیدهاند از عشق لبریز میکنند؛ شوهران بدبخت این زنها با مردی در رقابتاند که به او دسترسی ندارند. اما من آن گروه معدود از ستارههای سینمایی را در نظر دارم که عشاقی بزرگ با نیمرخهای زیبا نیستند، بلکه همجنسباز هستند و زندگی شخصی و خصوصی خود را دارند. آنها مجبورند دم به دم زندگیشان را با جنون سپری کنند. و چیزی شبیه به این وضعیت در مورد من نیز صادق بود. در حالی که ارتباط جنسی برای بسیاری از ورزشکاران و قهرمانان تفریحی مداوم و بزرگ بود، من در هزارتوی خلوت و بیسر و صدای مرگ گم شده بودم. نمیتوانستم سرباز چهارم را فراموش کنم. با چشمانش آنچه را در آنسو در انتظارش بود دید، و چشمانش بهوضوح به من گفتند که مرگ آفرینشی بهمراتب خطرناکتر از زندگی است. اگر میتوانستم اینطور فکر کنم که مرگ صفر است، که مرگ خلأ آدمیزاد است، میتوانستم در حوزه سیاست برای خودم کار و حرفهای جور کنم. اما میدانستم که اینطور نیست. همچنان بازیگر باقی ماندم. شخصیتم بر محور یک خلأ و فضای تهی شکل گرفته بود. به این ترتیب، جایگاهی را که در عرصه سیاست به آن دست یافته بودم، بلافاصله رها کردم، چون در سال ۱۹۴۸ تصمیم گرفتم از حزب دموکرات جدا شوم و با پشتوانه حزب ترقیخواه نامزد ریاستجمهوری بشوم. هنری والاس، (۱۴) گلن تیلور (۱۵) و من. برای این تصمیم دلایلی داشتم، بعضی دلایلْ شرافتمندانه و بعضی کذایی، اما حال یکی از انگیزههایم را بهوضوح به یاد دارم ــ میخواستم پیش از آنکه تعارض میان شخصیتِ بهظاهر قاطع و تلویزیونپسندم با عشقِ پنهان و توأم با وحشتم به هلالهای ماه موجب ازخودبیگانگیام شود از عالم سیاست جدا شوم. برج و ماه اهمیتی ندارد، چون فقط در هفتهای که بدر کامل میشود میتوان فهمید که عالم سیاست سنخیتی با آدم ندارد و خود آدم نیز سنخیتی با سیاست ندارد ــ البته به شرط آنکه عقل آدم هنوز سر جایش باشد.
از آن زمان خیلی گذشته. همانطور که گفتم، از آن به بعد فرازها داشتهام، و صد البته فرودها، و فراز و فرودها. وارد دانشگاه نیویورک شدم، استاد روانشناسی اگزیستانسیالیستی با این نظریه قابل ملاحظه که سِحر، وحشت و ادراک مرگ ریشههای انگیزشاند؛ من شخصیتی تلویزیونی بودم، و بهاصطلاح نویسنده: یک جلد کتاب پرطرفدار به اسم روانشناسی دژخیم هم نوشته بودم، بررسی روانشناسانه سبکهای اعدام در دولتها و کشورهای مختلف ــ مرگ با گیوتین، جوخه اعدام، طناب دار، صندلی برقی، کپسول گاز؛ کتاب جالبی بود. همانطور که اشاره کردم، ازدواج کرده و شوهر زنی شده بودم که کلی مال و اموال به ارث برده بود، و البته این ارتباط فوقالعاده ناموفق از آب درآمد. راستش به پایان جادهای بسیار طولانی رسیده بودم. بهتر است بگویم به انتهای کوچه. چون به این نتیجه رسیده بودم که عاقبت به آدمی ناکام و وامانده بدل شدهام.
این سال آخری برایم سال بدی بود، و بهخصوص یک دورهاش واقعا بد بود؛ اعتراف میکنم برای اولین بار در زندگیام تمایل به خودکشی را در درونم درک کرده بودم. (میل به جنایت را از مدتها پیش در وجودم شناخته بودم.) این مسئله میل به خودکشی تلخترین کشفم بود. به هر حال، جنایت آبستن نوعی شور و شعف بود. منظورم این نیست که قتل و جنایت مایه سرگرمی است؛ این تنشی است که هر دم در درونتان بیش و بیشتر دهان باز میکند و بهتدریج مایه بیزاری و انزجار میشود، و من زندگی با قلب آکنده از نفرت و مغزِ روبهانفجار را به قدر کفایت تجربه کرده بودم، اما در این کنش ِ مهارِ خشم خصلتی مردانه هست، کار بسیار دشواری است، مثل بردن صندوقی صدکیلویی به نوک تپهای آهنین. به گمانم این شور و شعف ناشی از داشتن چنین قدرتی است. بهعلاوه، ارتکاب جنایتْ نویدبخش نوعی گشایش خاطر عمیق است؛ و هرگز هم خالی از مسائل جنسی نیست.
اما در میل به خودکشی نشانی از مسائل جنسی نیست، این تمایل منظرهای آکنده از حس تنهایی همراه با نوری پریدهرنگ است و در این فضا صدایی شما را فرامیخواند، صدایی که در باد به گوش میرسد. بعضی شبها از فرط وحشت ملول و خرد و خسته میشدم، چون صدای فزاینده موسیقی مجلسی را میشنیدم، صدایی فزاینده با دانگی تقریبا بالا. (بله، جنایت در درون سر انسان نوایی سمفونیوار دارد، و خودکشی کوارتتی ناب است.) بهتدریج چهل و چهارساله میشدم، اما برای اولین بار فهمیده بودم که چرا بعضی از دوستانم، و بسیاری از زنانی که تصور میکردم درکشان کردهام، نمیتوانستند شبها تنهایی را تحمل کنند.
کتاب رویای آمریکایی
نویسنده : نورمن میلر
مترجم : سهیل سمی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۳۴۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید