معرفی کتاب « مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران: مهدی غبرائی »، نوشته کیوان باژن

مقدمه دبیر مجموعه

بیش از هشت سال از آغاز طرح «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران» می‌گذرد. در این مدت، سختی‌های کار آن‌چنان بود که دستیابی به اهداف اولیه را ناممکن ساخت. در ابتدا قرار بود این طرح شامل پنجاه جلد باشد که هر جلد به یک شخصیت ادبی بپردازد. اما با توجه به شرایطی که پیش رو قرار گرفت این طرح محدود به بیست شخصیت شد. کار گفت‌وگو با این بیست شخصیت انجام شده و مراحل فنی آن در حال انجام است.

هنوز بر این باورم که ضبط و ثبت زندگی شخصیت‌های ادبی این کشور در حوزه‌های شعر، داستان، نقد و ترجمه از ضرورت‌هایی است که نباید از آن غاقل ماند. بی‌تردید عدم توجه به تاریخ شفاهی باعث خواهد شد که منبعی مهم و قابل اتکا را از دست بدهیم و آیندگان در تحلیل و تحقیق ادبیات امروز ما با شکل اساسی روبه‌رو شوند.

شیوه کار در این مجموعه، گفت‌وگوست. اگر شخصیتی در قید حیات بود، گفت‌وگو صرفا با وی (نه اطرافیان) انجام شده است و اگر شخصیت مورد نظر چشم از جهان فروبسته بود، گفت‌وگو با اعضای خانواده، دوستان و همکاران وی انجام گرفت.

هدف از این طرح، ارائه گزارشی از زندگی خصوصی، اجتماعی و حرفه‌ای شخصیت‌هاست تا منبعی برای تحقیقات جامعه‌شناسی، روانشناسی و… فراهم آید. بدین‌ترتیب در این مجموعه تحلیل و نقد، مورد نظر نبوده است.

چارچوب اصلی طرح، پرداختن به دوره‌های مختلف زندگی فرد (کودکی، نوجوانی، و…) و بیان فعالیت‌های ادبی، سیاسی و فرهنگی وی بوده است. بی‌تردید تحلیل آثار یک نویسنده و نیز تحقیق درباره جامعه و شرایط ادبی نیازمند چنین اطلاعاتی است. بر این اساس ۲۵۰ پرسش محوری از سوی دبیر مجموعه تهیه و در اختیار اعضای گروه قرار گرفت. طبیعی است این پرسش‌های محوری با توجه به زندگی هر فرد، نیازمند پرسش‌های جزیی‌تری بود که توسط گفت‌وگوکننده مطرح می‌شد. پس از هر جلسه گفت‌وگو، متن در اختیار دبیر مجموعه قرار می‌گرفت که اگر پرسشی فراموش شده و یا چارچوب طرح رعایت نشده باشد، نواقص برطرف شود.

پس از اتمام گفت‌وگو (که گاه به چند سال می‌رسید) متن به صورت حروفچینی شده در اختیار شخص مورد گفت‌وگو قرار داده می‌شد تا پس از تأیید نهایی، مراحل فنی آغاز شود.

کتاب «مهدی غبرائی» قرار بود در نشر روزنگار منتشر شود و حتی از وزارت ارشاد مجوز نشر هم گرفت. اما با توجه به کنار رفتن روز نگار از بازار نشر، تصمیم بر آن شد که کتاب در نشر ثالث منتشر شود. این امر یعنی فرستادن دوباره کتاب برای دریافت مجوز که خود زمان زیادی برد. در این میان آقای غبرائی همراهی و همکاری صمیمانه‌ای در طول گفت‌وگو و انجام مراحل فنی داشتند که بسیار ارزشمند بود. انتخاب عکس‌ها هم جالب بود. دیدن عکس‌های زنده‌یادان فرهاد و هادی غبرائی (برادران آقای مهدی غبرائی) برای ایشان یاد و خاطره فراوانی داشت که از نگاهشان به عکس‌ها معلوم بود. یاد آن عزیزان را هم گرامی می‌داریم.

پس از انتشار پنج جلد از این مجموعه توسط نشر روزنگار (کتاب‌های صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، صمد بهرنگی، م. آزاد و علی باباچاهی) ادامه کار در نشر ثالث پی‌گرفته شد. از آقای محمدعلی جعفریه، مدیر محترم نشر ثالث، به خاطر همراهی در انتشار این مجموعه سپاسگزارم.

محمدهاشم اکبریانی

دبیر مجموعه «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران»


دوران کودکی

* آقای غبرائی، ممنون که این گفت و گو را پذیرفته‌اید. برای شروع کمی از خودتان بگویید. این که در کجا و در چه زمانی متولد شده‌اید؟

در ۲ مرداد ۱۳۲۴ در لنگرود، شهر کوچکی بین لاهیجان و رودسر، به دنیا آمدم. لنگرود در آن زمان، برخلاف امروز، شهری سرسبز بود که در میانه دریایی از شالیزارها، بیشه‌ها و جنگل‌های انبوه قرار داشت. کمتر خانه‌ای بود که در حیاط آن دار و درخت و گل و گیاه نباشد. گمان می‌کنم که آنوقت‌ها جمعیتش به زحمت به ۰۰۰/ ۱۰ نفر می‌رسید، چون در سرشماری ۲۱ سال بعد، یعنی ۱۳۴۵، جمعیت شهر ۶۷۷/ ۲۰ نفر ثبت شد. میان خانه‌ها به ندرت دیواری کشیده بودند. همه جا پرچین بود، از نی یا خاشاک و پایه‌های چوبی. جالب این است پایه‌هایی که به جای دیوار به کار می‌رفت، اغلب خود سبز می‌شد و گاهی به قد و قامت درختان می‌رسید. هنوز سیم خاردار از راه نرسیده بود. خلاصه، شهری زیبا و دوست داشتنی بود.

بد نیست به موقعیت طبیعی‌اش هم اشاره‌ای بکنم. شهر زادگاهم از یک طرف به شاخه‌ای از کوه‌های کم ارتفاع البرز می‌رسد، با رشته کوه‌های بلندتری در دوردست. نزدیک‌ترین کوه به نام لیلاکوه، در فاصله ۳ یا ۴ کیلومتری قد علم کرده است و از طرف دیگر، یعنی شمال، با فاصله‌ای ۹ کیلومتری، به دریای خزر و به ساحل چمخاله ختم می‌شود. از وسط شهر هم رودخانه‌ای می‌گذرد که از شاخه‌های کوچک سپیدرود است که قبلاً پرآب بود و بعضی وقت‌ها طغیان می‌کرد و گاهی تا یک متری کوچه‌ها بالا می‌آمد و به خانه‌ها هم سرکی می‌کشید و این جور مواقع مجبور بودیم یا با قایق به مدرسه برویم یا اصلاً مدرسه‌ها تعطیل می‌شد. ولی خب، الان متأسفانه در بیشتر فصول سال خشک و لجنزار است. خیلی مایه تأسف است. نمی‌دانم واقعا چرا مسئولین به آن نمی‌پردازند. به هر حال در چنین شهری به دنیا آمدم و بزرگ شدم، با کوچه پس کوچه‌های پر گل و گیاهی که الان دیگر چندان اثری از آنها نیست.


* وضعیت کلی خانواده از نظر علاقه‌مندی به ادبیات و مطالعه چه‌طور بود؟

پدرم سواد قرآنی قدیم داشت و بعضی آیه‌های قرآن را حفظ بود و تا آخر عمر می‌خواند و معنی می‌کرد. هم چنین مجلات آن زمان مثل: ترقی، آسیای جوان، تهران مصور، اطلاعات هفتگی و…را می‌خرید و مطالعه می‌کرد. خانه ما تقریبا وسط شهر بود و چند مطبوعاتی دور و برش بود که بعضی‌شان مجلات را پخش می‌کردند. از قدیمی‌ترینشان مطبوعاتی میرفطروس بود. اسماعیل آقایی بود که معمولاً مجلات را به مغازه پدرم می‌آورد و او هم به دیگران می‌داد تا بخوانند. مادرم اما، تحصیلات مدرسه‌ای نداشت، ولی مکتب خانه رفته بود و فقط خواندن بلد بود. آن زمان رسم بود که ختم قرآن می‌گرفتند، ایشان قرآن می‌خواند و همیشه زمزمه آیه‌های قرآنی‌اش توی گوشمان بود. بعدها که فراغت بیشتری پیدا کرد و ما هم دیگر بزرگ شده بودیم، گاهی مجله و بعضی کتاب‌های پراکنده را مطالعه می‌کرد. شاید جالب باشد که بگویم، حدود ۷ یا ۸ سال پیش که مادرم هنوز چشمهایش، قدرت دیدن داشت، هزارویک شب را از من گرفت و ۶ جلد آن را با همان چشمهایش که دیگر رو به تاری می‌رفت، خواند.

مادربزرگِ افسانه‌ای قصه‌ها را هم داشتیم که دمَش گرم و سخنش شیرین بود و ما بهش می‌گفتیم ننه‌جان. ننه‌جان برای ما، قصه‌های گوناگون تعریف می‌کرد. بعضی قصه‌های هزارویک شب به خصوص قصه سندباد بحری، کدو قلقله زن، سمنوپزان و…از جمله این قصه‌ها بود که یادم مانده است.

* ننه‌جان که می‌گفتید توی چه فضایی این قصه‌ها را تعریف می‌کرد؟

خب، آن وقت‌ها هنوز وسایل جدید نیامده بود و سوخت هم با زغال بود. زمستان‌ها منقلی داشتیم که شب‌ها وسط اتاق می‌گذاشتیم. این صحنه‌ها، دقیقا یادم مانده. گل آتش روشن بود و دورش خاکستری و…ما که دور آن می‌نشستیم و ننه‌جان شروع می‌کرد به قصه گویی. قصه سندباد بحری را با شیرینی تمام تعریف می‌کرد و طوری سر بزنگاه نگه می‌داشت که ما تا شب بعد بی‌تاب بودیم. ترانه‌ها، ضرب المثل‌ها، متل‌ها، شعرهای حافظ و سعدی و حتی شعرهای نسیم شمال هم جزو دانسته‌های مادربزرگ بود. این شعر نسیم شمال هنوز یادم هست:

آهای، آهای، نسیم شمال، مثال شیر ارژنه

گاهی زنی به میسره، گاهی زنی به میمنه

زلزله‌ها فکنده‌ای به کوه و دشت و دامنه

نسیم شمال، خودتو بپا، اینجا رو تهرونش می‌گن

اینجا که ما نشسته‌ایم، دروازه شمرونش می‌گن

ز شهر رشت دم مزن، آنجا رو گیلونش می‌گن

هیچ نمی‌ترسی مگه ز دزدهای گردنه

آسه بیا، آسه برو که گربه شاخت نزنه.

اینها را مادربزرگ برایمان تعریف می‌کرد و می‌خواند و ما در واقع در دامان شعرها و قصه‌هایش پرورش می‌یافتیم.

* رابطه پدر و مادرتان با هم چطور بود؟

من کمتر کسی را می‌شناسم که به اندازه این دو نسبت به هم رابطه احترام‌آمیز داشته باشند. هرگز یادم نمی‌آید که پدر و مادرم به هم پرخاش کرده باشند. اگر اغراق نباشد، می‌خواهم بگویم که از این نظر استثنایی بودند. هرگز به یاد ندارم که غیر از کلام محبت‌آمیز، حرف درشتی خطاب به هم از آنها شنیده باشم و یا پشت سر همدیگر بد بگویند. همیشه هم پیش ما بچه‌ها دفاع جانانه‌ای از یکدیگر می‌کردند.

* شما چندمین فرزند خانواده‌اید؟

چهارمین. در واقع سه نفر قبل از من هستند. برادر بزرگم، احمد، که الان شغل پدر، یعنی قنادی را ادامه می‌دهد و دو خواهرم. بعد از این سه نفر، منم و بعد برادرم هادی که کارش ویرایش و ترجمه است و بعد از او هم، فرهاد که مترجم بود و متأسفانه در سال ۷۳ تصادف کرد و از دست رفت. سه نفر دیگر از برادرها هم هستند که یکی از آنها در لنگرود است و دو تای دیگر مقیم کانادا هستند.

* وضعیت اقتصادی خانواده، چه‌طور بود و چه تأثیری روی شما داشت؟

پدرم قنادی داشت و چون در لنگرود به دنیا آمد و زندگی و کار کرد، در واقع جزو افراد سرشناس لنگرود محسوب می‌شد. به هر حال وضعیت اقتصادی نسبتا خوبی داشتیم و به قول معروف، دستمان به دهنمان می‌رسید. البته خب، جزو ثروتمندان شهر نبودیم. می‌شود گفت جزو خانواده‌های به اصطلاح آبرومند شهر محسوب می‌شدیم. من یادم نمی‌آید که مشکل مالی خاصی داشته باشیم. تأثیرش هم به همین نسبت در روحیات ما ماندگار شد.

* خاطره مشخصی از زمان کودکی، از کسی شنیده‌اید که یادتان مانده باشد؟

از زمان تولد نه! ولی یکی از چیزهایی که مادرم تعریف کرده یادم مانده است. می‌دانید که خانه‌های شمالی ایوانی هم داشتند و نرده‌هایی جلویش بود که ما به آنها می‌گفتیم: دستک. یکبار انگار حدود یک سالگی یا کمتر، از آن افتادم و حتی به مرگ هم نزدیک شده بودم که به خیر گذشت.

* اگر ممکن است فضای خانه پدری را با هم تجسم کنید.

بله. واقعا این بخش از خاطرات برایم لذت‌بخش است. چون سال‌هاست خانه پدری فروخته شده و من دیگر تویش را ندیده‌ام و از حسرت‌هایم این است که بار دیگر آنجا را ببینم. این خانه در حدود چهارصد متر وسعت داشت. بخشی از آن قدیمی بود و بیشتر مصالح‌اش از چوب نراد روسی قدیمی که سال‌ها بعد رنگ شده بود. به طوری که از آن حالت عادی بیرون آمده و به خاکستری می‌زد، اما دوام فوق‌العاده‌ای داشت. معروف بود این چوب هرچه بیشتر آب بخورد، دوامش بیشتر می‌شود و با توجه به منطقه باران خیز شمال، کاملاً مناسب آنجا بود. این بخش قدیمی خانه، اتاقی داشت که بعدها اسمش را گذاشتیم اتاق لرزانک و ایوانی که کنارش پله‌ای چوبی تعبیه شده بود. باید بگویم بیشتر قسمت‌هایش چوبی بود، طبعا غیر از شیشه‌های پنجره.

بعد از ایوان، اتاقی به نسبت دراز و تنگ‌تر به شکل مستطیل بود که ننه‌جان در آن زندگی می‌کرد. به آن می‌گفتند طَنَبی. جلو این اتاق هم ایوان چهارگوشی با همان دستک‌ها بود. ما بچه ها توی همان اتاق لرزانک می‌خوابیدیم. زیر آن هم انباری قرار داشت که مخصوص زغال بود که بهش می‌گفتند: زغال‌دانی. در واقع ما بالای این زغال‌دانی می‌خوابیدیم. واقعا نمی‌دانم که این اتاق بالای زغال‌دانی از نظر معماری چه خصوصیتی داشت که تکان می‌خورد. به محض این که پایت را توی اتاق می‌گذاشتی، شروع می‌کرد به تکان خوردن. این اتاق دو پنجره کوچک هم داشت که شاید عرضش کمتر از یک متر بود و تو رفته، چیزی شبیه تاقچه. وسط این دو پنجره، پیش بخاری بود که قبلاً زیر آن هیزم می‌سوزاندند، اما حالا کور شده بود. بنابراین رویش، عکس‌های قدیمی پدرم را گذاشته بودند، از دوران سربازی‌اش و یا با مادرم. در دیوارها هم تاقچه‌هایی بود و در قسمت بالای تاقچه‌ها، دور از دسترس بچه‌ها، تاقچه‌های دیگری کار گذاشته بودند که به آنها می‌گفتند رف.

ما به اصطلاح حمام هم داشتیم. توجه دارید که آن زمان آب لوله کشی نبود. کنار حیاط به اندازه قد ما بچه‌ها، زمین را کنده و اتاقکی درست کرده و وسط آن سکویی ساخته بودند، با کف و دیوارهای کاشی کاری، به رنگ آبی با نقش‌های زرد که رویش می‌نشستیم. در حیاط خانه آتش روشن می‌کردند و دیگ یا تشت‌های پر از آب را روی آن می‌گذاشتند. مادرم از این آتش که معمولاً با هیزم فراهم می‌شد، استفاده دیگری هم می‌کرد. به این ترتیب که از صبح تا غروب دیگهای بزرگ را رویش می‌گذاشت و به کمک چند تشت و دیگ و قابلمه دیگر و پارچه تمیزی که لایشان می‌گذاشت و وسایل ابتدایی عرق کاکوتی (یا به اصطلاح محلی کوت کوتو) می‌کشید. چند پشته کاکوتی را قبلاً پدر خریده و به خانه فرستاده بود. مادر مرتب مراقب آتش بود و از یک طرف عرق کاکوتی را در بطری‌ها می‌ریخت و از طرف دیگر آب جوش را در حمام به ما می‌رساند. عرق کاکوتی هم برای مصرف خانواده بود و هم در شیشه‌های بزرگ «هفت تایی» به خویشان هدیه می‌شد که برای دل درد و ناراحتی‌های گوارشی مفید بود. آب که گرم می‌شد، حمام می‌کردیم. پله‌ای هم درست کرده بودند تا ما بچه‌ها بتوانیم داخل گودال شویم. خب، طبیعی بود که فقط تابستان‌ها می‌توانستیم از آن استفاده کنیم. وقتی هوا سردتر می‌شد به حمام عمومی شهر می‌رفتیم. یکی از این حمام‌ها به نام حمام صادقی، در آن سوی پل خشتی، یعنی در محله راه پشته، بیرونی و درونی داشت، اما جالب‌تر از همه کاشی کاری‌های زیبا و به یاد ماندنی‌اش بود. این کاشی‌ها را با نقش و نگارهای شاه عباسی تزئین کرده بودند. روی بعضی از آنها هم اسم‌های شاه اسماعیل صفوی و شاه عباس صفوی به چشم می‌خورد، با نقش‌هایی که سبیل‌های از بناگوش در رفته و سرهای دستار بسته داشتند. وقتی از درونی حمام که راهرویی داشت رد می‌شدی، قسمت بیرونی با حوضچه‌های گوناگون برای آب کشیدن پا و مجهز به پارابان بود.

از تصویرهای دیگر باید از گلکاری فراوان و درخت‌های حیاط خانه بگویم. از این درخت‌ها یکی درخت نارنج بود که نمی‌دانم چرا خشکید و قطع شد و یکی هم درخت لیمو که سال‌های سال، حتی تا اواخر دوره تحصیلم در دبیرستان میوه می‌داد. لیموهای شیرین و آبدار که هنوز طعمش یادم هست. بخشی از بازی‌های دوران کودکی ما زیر همین درخت انجام می‌شد.

حیاط خانه همیشه پر از گل و گلدان بود. گل‌های شمعدانی (یا به اصطلاح محلی پنیرک) از همه رنگ در گلدان‌ها به چشم می‌خورد. مادر این گل‌ها را بیش از همه دوست داشت. در گوشه‌ای از حیاط هم باغچه‌ای بود، پر از گیاهان و سبزی‌های مختلف: گوجه فرنگی، توت فرنگی، خیار، کدو، جعفری، تربچه و چند درختچه آلبالو، هلوی محلی (اَشتالو) و…به نظرم بوته کدو شگفت انگیزترین و سریع‌ترین رشد را داشت. با چه سرعتی سراسر پرچین را می‌پوشاند. از سوی دیگر پیچکی به نام لیف با آن رقابت می‌کرد که محصولش به شکل خیارهای بسیار درشت بود و می‌گذاشتند روی پیچک خشک شود و از تویش الیاف درهم تنیده نرم و لطیفی به دست می‌آمد که به جای لیف حمام به کار می‌رفت. این باغچه قلمرو اختصاصی ننه‌جان بود که با پرچینی از نی از کوچه جدا می‌شد. اولین تحول بزرگ در خانه ما حذف این باغچه و سر در آوردن یک ساختمان دو طبقه آجری در کنار خانه سراسر چوبی قدیمی بود. ترکیبی ناساز و کم و بیش بی‌تناسب میان نو و کهنه. اما چه استقبالی از نو می‌کردیم، چون تعداد اتاق‌های خانه سه برابر شده بود.

یکی از جذاب‌ترین صحنه‌های فیلم هامون، اثر مهرجویی، صحنه بازگشت به گذشته و بازی بچه‌ها در حیاط خانه قدیمی است. احساسم نسبت به خانه ما کم و بیش چنین تصویری است، با حسرت و بغضی در بیخ گلو و گاه دردی در اعماق جان.

* آیا فردی یا افرادی از اقوام بودند که چه مستقیم و چه غیرمستقیم، بر نگرش فرهنگی خانواده تأثیر داشته باشند؟

بله. عموی بزرگم که با ما زندگی می‌کرد و تا آخر عمر مجرّد ماند. نامش غلامحسین بود. یکی دو سال از پدر، بزرگ‌تر بود و شعر می‌گفت. به حافظ و سعدی علاقه وافری داشت و حتی گاهی به تقلید از آنها شعر می‌نوشت. یادم هست اولین بار به تشویق او موش و گربه را خریدم که به شکل جزوه کوچکی بود و طرح‌های قشنگی داشت و او برای ما خواند. بعدها باز هم به توصیه او امیرارسلان نامدار و حسین کرد شبستری را که بساطی‌های کنار خیابان می‌فروختند، خریدم و بیشترش را هم خودش برایمان می‌خواند. عموی دیگرمان رحمت‌الله، هم شاعری واقعا خوش قریحه بود و محمود پاینده، شاعر بزرگ لنگرود، بارها از ذوق شعری او یاد کرده است.

* روح خانواده مادر سالار بود یا پدر سالار؟

خانواده ما، برعکس خیلی از خانواده‌ها، مادر سالاری بود. البته، نه به معنای دقیق کلمه؛ چرا که ننه‌جان یعنی سلطان خلع شده خانه هنوز حضور داشت. مادر وارث یک مادر سالار واقعی بود، اما خودش مانند پدرم دموکرات منش بود. به همین دلیل در مجموع فضای خانه ما را باید دموکراتیک دانست. پدرم کم‌تر در مسائل خانه دخالت می‌کرد. اگر هم گاهی حرفی یا حرکتی برخلاف میل مادرم انجام می‌داد، مادرم طبق معمول که همیشه او را با صدای بلند با اسم بزرگ خطاب می‌کرد، می‌گفت: غبرائی! و معلوم بود که فلان کار موافق میل مادر نبوده است. من نشنیدم که مادرم با اسم کوچک یعنی محمد پدرم را خطاب کند و این البته به خاطر احترام بود. پدر اما برعکس، مادر را با اسم کوچک فاطمه صدا می‌زد. مادر همیشه خطاب به پدر این شعر را تکرار می‌کرد:

تاجر ترسنده و لرزنده جان

جای لحم آرد به خانه استخوان

که لحم همان گوشت است و گویا مصرع دوم این شعر ساختگی باشد.

* شما از دید دیگران و یا به زعم خودتان، بچه‌ای درون گرا محسوب می‌شدید یا برون گرا؟

نمی‌دانم منظورتان از درون گرا و برون گرا دقیقا چیست. اما به معنای ساده و خودمانی‌تر این کلمه، یعنی دوری از معاشرت، تمایل به سیر در دنیای درون و علاقه به خواندن و نوشتن. پس از این لحاظ کاملاً درون‌گرا به حساب می‌آیم. ما خانواده پرجمعیتی بودیم. یعنی غیر از پدر و مادر، مادربزرگ و عموی بزرگم هم با ما زندگی می‌کردند. خودمان هم که نه تا بچه بودیم که دوتاشان دختر بودند. شما همین موضوع را در نظر بگیرید. این شلوغی در من تأثیر منفی داشت. شاید اگر کم جمعیت بودیم، شوق و اشتیاق به معاشرت و نشست و برخاست با دیگران بیشتر می‌شد. اما این جمعیت و همین طور وجود کتاب و مجله و روزنامه دور و برم و خانه‌ای نسبتا بزرگ و درندشت که بعدها پدر قسمت دیگری هم به آن اضافه کرد، باعث شد تا بیشتر دوست داشته باشم به یکی از اتاق‌ها پناه ببرم و غرق عوالم خود شوم.

* برادر و خواهرهایتان چه‌طور؟ آیا آنها هم تحت تأثیر این شلوغی بودند؟

نمی‌دانم این حرفم از نظر جامعه‌شناسی یا روانشناسی درست است یا نه، اما به نظرم می‌رسد که تعداد زیاد افراد خانواده، بر هم کنش یا تأثیر متقابل بچه‌ها و ارتباطات بسیار زیاد آنها یک جور خودکفایی شخصی ایجاد می‌کند که از نیاز به ارتباط با دیگران می‌کاهد. به رشد و تکامل شخصیت سرعت می‌دهد، اما میل به تنهایی و استقلال را هم تقویت می‌کند. از این نظر همه افراد خانواده ما را کم و بیش باید درونگرا دانست. تفاوت ما بیشتر در مقدار معاشرت یا میل به معاشرت با دیگران بود. جمعیت زیاد خانه نوعی فضای بی‌نیازی از دیگران ایجاد می‌کند که با عشق و محبت همراه است. بدی‌اش این است که چنین آدمی از دیگران هم توقع دارد با همین روحیه صمیمیت و محبت برخورد کنند؛ یعنی از همه آدم‌ها انتظار دارد که مثل برادرها و خواهرهایشان باشند، اما گویا این آرزو را باید به گور برد. ولی اگر بخواهم به سؤال شما پاسخ دقیق‌تر بدهم، از نظر حساسیت عاطفی، فرهاد هم مثل من بود. در واقع ما از نظر روحی، شباهت‌های زیادی با هم داشتیم. ولی برای او مسائل دیگری پیش آمد که اگر بعد لازم شد، به آن می‌پردازم. همین قدر بگویم که سه چهار سالی نزد مادربزرگ مادریم زندگی کرد و از ما جدا شد و این جدایی، خودش تأثیرات عمیقی رویش گذاشت. انگار همیشه در حسرت برگشت به خانه بود و دلش می‌خواست کنار ما باشد، اما نشد و همین باعث حساسیت عاطفی و روحی شدیدترش شد. من او را خیلی دوست داشتم. او چهار سال از من کوچک‌تر بود و نازک نارنجی‌تر از دیگران. اما هادی که دو سالی از من کوچک‌تر است، بیرونی‌تر بود. همیشه از دوچرخه سواری و سایر تفریحات و نشست و برخاست‌ها با دوستان لذت می‌برد. برادر بزرگم که شغل پدر را دنبال کرد، خب، با پدر بیشتر دمخور بود و سال‌ها با او کار کرد و بعد هم که مغازه را از او تحویل گرفت، طبعا وضعیتش فرق کرد؛ اما حتی او هم با وجود بودن در دنیای بی‌رحم کسب و کار، عوالم درونی نیرومندی دارد و کلاً درونگرا است. هنوز هم به مطالعه سخت علاقه‌مند است و از هر فرصتی برای خواندن استفاده می‌کند، با اینکه فرصت اندکی دارد.

* با توجه به این روحیه درون‌گرایی، گیلان و خلوت کردن با طبیعت سبز شمال، باید روی شما تأثیر به سزایی داشته باشد.

حق با شماست. انگار این سرسبزی هم تأثیر عمیقی روی آدم می‌گذارد و او را دوباره به درونگرایی می‌کشاند. بی‌خود نیست که گیلان و مازندران شاعر و اهل قلم و فرهنگ زیاد دارد. به خصوص در دوران کودکی‌ام، برخلاف الان، همه جا پر از دار و درخت بود. بی‌اغراق می‌گویم که لنگرود غرق در دریایی از باغ و جنگل و شالیزار بود.

من به خصوص تابستان‌ها در باغ‌های اطراف شهر پرسه می‌زدم. از جمله باغی که متعلق به عمه‌ام بود و همیشه آنجا پلاس بودم. در واقع آنجا توتستان یا به قول خودمان توت باغ بود که البته میوه‌های دیگر از گوجه و انواع هلو گرفته تا درخت‌های گردو و فندق هم داشت. اما اهمیت توت، هم به خاطر میوه‌اش بود و هم برگ‌هایش. چون پرورش کرم ابریشم در آن زمان رواج داشت، برای همین برگ‌های توت را در محلی که تلنبار می‌گویند، پهن می‌کردند تا کرم‌های ابریشم رویش تغذیه کنند و پیله ببندند. صدای قشنگی مثل غرچ غرچ ملایم که از این تغذیه بلند می‌شد، هنوز در گوشم هست. گاهی مارهای کوچکی سراغ این کرم‌ها می‌رفتند و آنها را می‌خوردند. اینها قسمتی از خاطرات کودکیم را تشکیل می‌دهند. بخش دیگرش رفتن به کوه‌های اطراف، به خصوص لیلاکوه بود که یا دسته جمعی انجام می‌شد، یا تنهایی. بارها برای جمع کردن شکوفه‌های نارنج با آن عطر سرمست کننده‌اش به آنجا و رامسر می‌رفتیم که بعد از گردآوری و طی مراسمی مفصل، مربای بهار نارنج از آن می‌پختیم. اما مهم‌تر از همه اینها دریا بود که برای من حکم مادر را دارد. فکر می‌کنم هیچ چیز نمی‌تواند در ذهنم جای خاص دریا را بگیرد. آن شب بیداری‌های کنار دریا، بزن و بکوب‌ها، آشنایی پاهای برهنه‌مان با شن‌های ساحل، یا در روز، آفتاب داغ و موسیقی دل‌انگیز صدای دریا، همه و همه زیباترین بخش دوران کودکی و نوجوانی‌ام هستند. به نظر من هیچ چیز قدرت برابری با دریا را ندارد.

 

* از همبازی‌های دوران کودکی و نوع بازی‌هایتان هم بگویید.

من بیشتر با بچه‌های عمه‌ام، که گفتم باغ داشت، بازی می‌کردم. دو تا از پسرهای این عمه کم و بیش هم‌سن و سال من بودند. بازی‌های عمده ما، که یادم مانده یکی گردو بازی بود که گردوهایی راکه تابستان‌ها از درخت می‌چیدیم، یا می‌خریدیم روی زمین کنار هم می‌گذاشتیم و بعد هر کداممان به نوبت با گردوی اصلی که به آن تیره می‌گفتیم، آنها را نشانه می‌گرفتیم و اگر می‌زدیم، برنده بودیم و آنها را بر می‌داشتیم. خب، بر سر این کار دعواها داشتیم و جار و جنجال‌ها و البته دوستی‌های جدید. از بازی‌های دیگر الک و دولک بود یا آفتاب و مهتاب یا اتل متل. از بازی‌های خاص منطقه‌یی، یکی فرفره بازی بود که به آن می‌گفتیم وروری بازی و عبارت بود از چوبکی خراطی شده به اندازه تخم مرغ، یک سر نوک تیز و سر دیگر پهن، که روی جای صافی با شست و انگشت اشاره می‌چرخاندیم و به کمک چوبی به طول ۵۰، ۶۰ سانت که به نوکش شلاقی از پوست درخت توت (شت) می‌بستیم، آن را به قدری می‌چرخاندیم تا بیفتد. گاهی برای چرخاندن فرفره «شت» را دور آن می‌پیچیدیم و با یک حرکت سریع آن را به چرخش در می‌آوردیم. این بازی، هم انفرادی بود و هم دسته جمعی و در بازی جمعی طبعا هر کسی بیشتر وروری را می‌چرخاند، برنده می‌شد.

یکی دیگر از بازی‌ها جنگ تخم مرغ نام داشت که در اصطلاح محلی می‌گفتیم مرغونه جنگ و این بازی در ایام عید معمول بود. به این ترتیب که هریک از دو طرف تخم مرغ (پخته) آن یکی را می‌گرفت و با دندان پیشین به اصطلاح می‌چشید و سختی و سفتی آن را آزمایش می‌کرد و بعد سر به سر یا ته به ته، به هم می‌زد تا یکی می‌شکست و آن که تخم مرغش شکسته می‌شد، بازنده بود.

بازی دیگر، با قرقره و نخ و تکه حلبی بود که حلبی ساز به صورت پره‌های پنکه می‌برید و به یک سر قرقره دو میخ کوچک وصل بود که پره‌ها به آن بند می‌شد و دور قرقره هم نخی پیچیده می‌شد و وسط سوراخش، چوب نازکی می‌گذاشتیم که دنباله‌اش را در دستمان می‌گرفتیم و با تند کشیدن نخ، قرقره می‌چرخید و پره دو سر، به پرواز در می‌آمد و ارتفاع خانه‌ها را دور می‌زد و مثل بومرنگ بر می‌گشت. بعضی وقت‌ها هم بالای بامی که معمولاً سفالی بود می‌افتاد و…!

بازی لوپی هم می‌کردیم. یعنی دو قطعه نی را که یکی در درون دیگری مثل پیستون می‌رفت و بر می‌گشت، روی پوست پرتقال یا هندوانه می‌گذاشتیم و به اصطلاح گلوله بر می‌داشتیم که با فشار لوله تویی و هوای فشرده در لوله بیرونی، این گلوله پرتاب می‌شد.


کتاب مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران مهدی غبرائی نوشته کیوان باژن

مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران: مهدی غبرائی

نویسنده : کیوان باژن
ناشر: نشر ثالث
تعداد صفحات : ۲۶۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]