معرفی کتاب « هزار و یک سال »، نوشته شهریار مندنیپور
این کتاب برای گروههای کمسن و سالی نوشته شده که دوست دارند بدانند غصهها و خوشحالیهای بزرگترها چطور هستند. و برای گروههای سنی بزرگسالی نوشته شده که دوست دارند یادشان بیاید غمها و شادیهای بچهها چطور بودند،
… همچنین: برای بارانم:
که محبتش را آشکار نمیکند
و برای دانیالم:
که مثلاً یکی را نشان میدهد و
میپرسد: او آدم خوشحالیه یا بدجنس؟
و برای آنها که بِهِم دروغ
نگفتند… و آنهایی که اگر گرفتند،
دشمنی نکردند…
پیشنویس اول:
تا به حال، در باره آمدن ستارهها به زمین، قصههایی و داستانهای قشنگی نوشته شده. همانطور که مثلاً در باره آمدن یک غریبه به یک محلی، یا رسیدن یک خبر مهم، یا آمدن پرندهها، قصه و داستانهای زیادی نوشته شده. این طوری بود که من فکر کردم شاید بد نباشد که هر نویسندهای یک قصهای، داستانی، در باره ستارهها یادش بیاید و بنویسد. مثل شاعرها، که هر کدام از شاعرها، شعرهایی در باره دریا، یا گلها، یا آسمان و ستارهها به یادشان آمده و نوشتهاند. و باز هم کم است. و اگر نویسندهها در باره ماجراهای ستارهها بنویسند، میشود بهشان اسم گذاشت: «قصههای ستارهای» یا «داستانهای ستارهای»… تا زمانی که خیلی زیاد بشوند؛ همان طور که ستارهها هم خیلی زیاد هستند؛ مثل آدمها که زیاد هستند و برای همین هم به اندازه زیاد بودنشان میشود داستان نوشت. بعد وقتی که قصههای ستارهای خیلی زیاد بشوند، میشود گفت که اگر ستارهها به زمین قشنگی و خوبیهای دیگری بخشیدهاند، زمینیها هم برای ستارهها داستان و قصه نوشتهاند… و البته معلوم است که کدامشان مهمتر و بهتر است…
پیشنویس دوم:
سالها سال پیش، خیلی سال پیشتر از حالا، زمانی که مردم چیزهای زیادی برای تماشا نداشتند، به آسمان خیلی بیشتر از حالا نگاه میکردند، و چون خیلی زیاد آسمان را تماشا میکردند، از ما چیزهای بیشتری در آن میدیدند. مثلاً نزدیک ستاره قطبی، دو بال درخشان میدیدند به این شکل:
گاهی اگر شهابی میگذشت از وسط بالها، اگر آبی بود، اگر صورتی بود، یا حتا نقرهای که بود. مثل یک پر بود که از بالهای یک پرندهای کنده شده باشد. و این پرندهای که یک پرش به زمین میافتاد، انگار پرندهای بود که در کهکشان کوچ میکرد… و سالهای سال این طور بود و بود. و آن بالها بودند و بودند. شبها هر کسی، اگر اسیر بود، اگر شکستخورده بود، یا اگر تنها بود، وقتی به بالها نگاه میکرد، یادش میافتاد به پرندهها، از پرندهها یادش میرفت به پرواز، از پرواز یادش میآمد به کلمه خوشبختی، و از اینها یادش میرسید به کلمه امید، و با کلمه امید یادش میآمد که امید هم توی دنیا هست، پس قوی میشد، و با این قوی شدن، یک طوری، خودبخود قویتر میشد… برای همین آن زمانها، اگرچه اسیری و شکست و بدبختی خیلی بود، ولی امید هم بیشتر بود، و آدمهای قوی هم بیشتر بودند.
همانوقتها، مردمان مطمئن بودند که بالها یکی از رازهای آسمان هستند. البته نه اولین و مهمترین راز آسمان ــ که همه میدانستند چیست ــ بلکه یکی از رازهای مهم آن. آسمان، از آن زمان که ابرهای اولِ اول از روی آن کنار رفتند، همیشه رازهایی داشته. همین الآن هم رازهایی دارد. مثلاً وقتی به آسمان نگاه میکنیم و میبینیم که دیگر آن بالها را نمیبینیم، میفهمیم که همین جای خالی آنها، خودش یک راز است.
حالا شاید یکی بگوید: «مردمان آن زمانها لابد خیلی تنها بودهاند که خیلی به آسمان نگاه میکردهاند.» ولی حتما یکی دیگر به او جواب میدهد: «حالا هم از خیلیها میشنویم که تنها هستند، ولی به آسمان نگاه نمیکنند.» و همین یکی دیگر، شاید ادامه دهد که: «اصلاً کی گفته تنهایی بد است؟ ما عادت کردهایم که وقتی تنها هستیم غمگین بشویم. یا وقتی غمگین هستیم، تنها بشویم. اما، اگر موقعی که شاد هستیم، تنها بشویم، یا موقعی که تنها هستیم، خوشحال بشویم، میبینیم که تنهایی همیشه هم بد نیست، چون در تنهایی، به دور و برمان که توجه میکنیم، چیزهایی پیدا میکنیم که هیچ وقت نمیخواستهاند ما را تنها بگذارند یا تنها بمانند…»
و اما، آن بالها… یک قصهگوی قدیمی گفته است که قدیمها، مردمان وقتی به آسمان نگاه میکردند، ستارههایی را که نزدیک هم بودند، طوری به هم وصل میکردند، که وقتی به هم وصلشان میکردند، یک شکل مخصوصی درست میشد. درست مثل بازی «وصل کن و ببین» توی صفحه سرگرمی مجلههای بچههای حالایی. که اول تعدادی نقطه پخش و پلا میبینیم و بعد وقتی از شماره یک تا مثلاً شماره هفتاد و هفت را به هم وصل میکنیم، میبینیم مثلاً یک حلزونی پیدا میشود که خیلی آهسته دارد به یک سمتی میرود.۱
همین طور بود که همان قدیمها، گویا زمستانها، وقتی که ماه شب چهارده درست وسط آسمان بود، درست در سمت چپ آسمان، هشت ستاره بودند، و مردم این هشت ستاره را طوری به هم وصل میکردند که میشد یک قایق با بادبانِ افراشته. و این قایق با بادبان افراشته، همیشه میرفت به دنبالِ ماه.
یک زمان خیلی قبلنایی، یک مرد ماهیگیری گفته که این قایق، قصهای داشته برای بچههایی که پدرشان به دریا رفته بوده، یا پدرشان به انقلاب و جنگ رفته بوده… و این قصه، که برای بچههایی بوده که پدرشان به خانه برنگشته بوده، اسمش بوده:
قصه قایقِ دریای بهشت.
سوای این، در آسمان خیلی شکلهای دیگر هم بودند، و در میان این ستارههایی که به شکلهای مختلف بودند، دوازده ستاره هم بودند، که یک طورهایی، مثل این شکل، به هم نزدیک بودند:
و هر وقتِ خدا این دوازده ستاره به هم وصل میشدند، میشدند همان بالهایی که قبلنا شکلشان را دیدیم، و در این کتاب قصهشان هست. قصه رازی که نصفش در آسمان است و نصفش روی زمین… پس، حالا اگر روز باشد، یا شب باشد، و سکوت باشد، لطفا یک صفحه ورق بزن! لطفا به صدای ورق خوردن کاغذ خوب دقت کن و بعد ببین و بخوان:
کتاب هزار و یک سال
نویسنده : شهریار مندنیپور
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۴۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید