معرفی کتاب « کلاغی که با خدا حرف زد »، نوشته کریستوفر فاستر
این کتاب ترجمهای است از:
The Raven Who Spoke Wíth God
Christopher Foster
Singing Spirit Books, Colorado, USA 2001
Christopher Foster 2001
First published by Singing Spirit Books in 2001 represented by Cathy Miller Foreign Rights Agency, London, England
Persian language edition Qoqnoos 2006
و واقع شد بعد از چهل روز که نوح دریچه کشتی را که ساخته بود، باز کرد. و زاغ را رها کرد. او بیرون رفته، در تردد میبود تا آب از زمین خشک شد.
عهد عتیق، پیدایش، باب هشتم، ۶ و ۷
و کلام خداوند بر وی نازل شده، گفت: «از اینجا برو و به طرف مشرق توجه نما و خویشتن را نزد نهر کریت که در مقابل اردن است، پنهان کن. و از نهر خواهی نوشید و کلاغها را امر فرمودهام که تو را در آنجا بپرورند.» پس روانه شده، موافق کلام خداوند عمل نموده، و رفته نزد نهر کریت که در مقابل اردن است، ساکن شد. و کلاغها در صبح، نان و گوشت برای وی و در شام، نان و گوشت میآوردند و از نهر مینوشید.
عهد عتیق، اول پادشاهان، باب هفدهم، ۲-۶
«اندوه شوم و کلاغ باستانی از ساحل شب به پرواز درآمدند،
به من بگو نامت را در ساحل شریر و دوزخی شب!»
گفتم: «ای پیامآور! ای پلید، پیامآور، پرنده یا شیطان!
منقارت را از قلب من بیرون آر، و روی زشتت را از درگاه خانه من دور کن.»
از کتاب کلاغ، ادگار آلن پو
بخش اول
۱
آشیانه کلاغ سالها قبل روی صنوبر بلندی ساخته شده و همچون درختِ حامی و یاورش، بدترین و شدیدترین بادها و طوفانها را تاب آورده بود.
شاخههای کلفت درخت اساس و پایه آشیانه بودند. آشیانه بر روی شاخههایی که چون گهواره یا سبد به هم پیچیده بودند عرضی حدود یک متر داشت و با برگهای خشک، خزه و پوست درختان پُر و مفروش بود. آشیانه زیبایی خاصی داشت و با همان توجه و علاقهای درست شده بود که انسان خانهاش را میسازد. تکههایی از ژاکتی پشمی روی شاخ و برگهای خشک بود. ژاکت کهنه را کلاغها سالها قبل ــ وه چه روزهای خوشی! ــ در سطل زباله همسایه پیدا کرده بودند.
در زمان شروع داستان ما چهار تخم زیبای آبی متمایل به سبز روی این پوشش نرم قرار گرفته بودند: این تخمها منتظر لحظهای بودند که زندگی چوب جادوی سحرانگیزش را تکان دهد و گروهی از جوجههای نیمهعریان و بیدست و پا از پوسته خود بیرون بیایند و پا به دنیای خطرناک و هیجانانگیز بگذارند.
ماده کلاغی سیاه، براق و بزرگ به نام سام با دقت و هشیاری، مثل هر مادر دیگری روی این تخمها نشسته بود.
سام سالهای سال جوجه به این دنیا آورده بود یا دستکم این طور به نظر میرسید، با این حال هر سال با بازگشت بهار، وقتی صنوبر خود را تکان میداد و از خواب زمستانی با هدف و انرژی تازه بیدار میشد، بار دیگر مشتاقانه مادر شدن را تجربه میکرد.
سام سینه فراخش را به طرف تخمهای درخشانش خم میکرد و میدانست، خوب میدانست، که این تخمها قشنگترین و عالیترین تخمهایی هستند که در تمام عمرش دیده است.
امسال هم مثل همیشه از این بابت به خود میبالید. نه، هیچ کلاغی تا به حال چنین تخمهای زیبا و گردی نگذاشته بود… با این حال مسئلهای ذهن سام را اشغال کرده بود و به شدت مایه تعجبش شد.
ببین! آن تخم آن طرفی نقطههای سبز زیتونیرنگ بزرگی دارد.
این تخم را چه میشد؟
در نگاه اول یا دوم یا سوم، هیچ نکته خاصی در این تخم دیده نمیشود، مگر نه؟ سام بارها هنگام انجام وظایف روزانهاش (جستجوی آذوقه و غذا یا مرتب کردن پرهای جفتش با منقار) همین سؤال را از خود پرسیده بود.
بالاخره، باقی تخمها هم لکههای متمایل به زیتونی زیبایی داشتند. با این حال، این یک تخم به دلایلی مجذوبش میکرد. گویی ندایی به او میگفت: «سام، تمام جوجههایت باارزشند، و عشق من شامل حال همه میشود، اما مأموریت و وظیفه خاصی برای یکی از جوجههایی دارم که تو به دنیا آوردی.»
اما این حرف بیهوده به نظر میرسید، مگر نه؟
چطور چنین چیزی ممکن بود؟
همه میدانستند که هیچ نکته خاصی در باره کلاغها وجود نداشت، دیگر همه آنها را میشناختند.
کلاغها پرندگان بیتناسب (مگر زمانی که به پرواز در میآمدند!) و بزرگی بودند که دوست داشتند با هم نزاع کنند. و سطل زباله یا محل پیکنیکی را در جستجوی باقیمانده غذاها به هم بریزند و همزمان صدای ناهنجار درآورند.
شهرت خوبی هم نداشتند، مردار میخوردند، محصولات کشاورزی را از بین میبردند و شیفته خوردن ماهی گندیده و حشرات بودند.
کلاغها سیاه بودند؛ سیاهی براق که گاه به رنگ بنفش میزد. گاهی وقتی انسانها به سیاهیشان و چشمان کهربایی درخشانشان مینگریستند، لرزش غریبی تمام وجودشان را فرا میگرفت؛ شاید لرزشی شیطانی!
سام فکر کرد: «اما در روزگاران دور همه چیز فرق میکرد.» و تکانی به خود داد و سعی کرد روی تخمهایش راحتتر بنشیند.
در روزگاران دور، بنابر افسانهها و داستانهای قدیمی مادربزرگش، اسمرالدای پیر و عاقل، کلاغها یکی از دوست داشتنیترین موجودات بودند. صداقت و وفاداریشان چنان بود که هر وظیفهای را که در جهت پیشبرد خوبی و نیکی بود به عهده میگرفتند.
هنگامی که پروردگار به کلاغان دستور داد تا به الیاس پیامبر کمک کنند؛ آن گاه که در بیابان پنهان شده بود، حتی یک بار نیز در انجام وظیفه خود یعنی بردن نان و گوشت که برای زنده ماندن الیاس ضروری بود کوتاهی نکردند. کلاغها هر صبح و هر شب برای او غذا بردند.
اسمرالدا با چشمانِ پیر و مهربان و نافذ خود سام را نگریسته و گفته بود که تنها صداقت و وفاداری کلاغها را مایه تحسین و عشق همگان نمیکرد، عقل و درایتشان عامل دیگری بود. دلایل دیگر، سحر و لذتی بود که به دنیا میآوردند. عشقی که به طور محسوس در قلبشان میتپید.
آیا این کلاغ نبود که بنا بر افسانهها، روزی گل زیبایی چید و آن را به حضور ولینعمت خود، حضرت آدم، آورد. آن حضرت در آن روز، افسرده و اندوهناک کنار جویباری نشسته بود و به مشکلات و رنجی میاندیشید که در زمین دیده میشد. حضرت آدم افسوس میخورد؛ افسوسِ بیتناسبی در این سرزمین پهناور و حاصلخیز و دوستداشتنی که روزی زیبایی و یگانگیاش در اوج بود.
کلاغ به او گفت که گفتهها و کلماتش ممکن است باقی نماند، اما اعمال و رفتارش هرگز از بین نخواهد رفت.
حقیقت، پاکی و بیگناهی سرانجام دوباره به زمین باز خواهد گشت.
سام به تلخی اندیشید: «چه نظر شجاعانهای.» و سعی کرد افکارش را از مادربزرگش که مدتها پیش مرده بود دور کند. اما اکنون این عهد و پیمان کجاست؟
تا جایی که به کلاغها مربوط میشد، عهد و پیمانی در کار نبود.
این عهد و پیمان سالها پیش با مرگ الشکور، آخرین بزرگ پیامبران کلاغ از بین رفته بود، همان کلاغ بزرگی که بیهیچ ترس و خوفی زندگی خود را در راه خدمت به ارباب و ولینعمتش، حضرت نوح، از دست داده بود.
اشک در چشمان سام، با به خاطر آوردن اسمرالدا هنگام تعریف کردن این داستان، حلقه زد.
حضرت نوح، کشتیای ساخته بود که میتوانست در برابر سیل سهمناکی که زمین را در بر میگرفت مقاومت کند. انسانها و حیوانات را در کشتی پناه داده بود و بعد از چندین روز سرگردانی بر روی آبهای خروشان و مواج به الشکور دستور داده بود که دریای خطرناک را درنوردد تا مکان امنی برای به خاک نشستن کشتی بیابد. اما افسوس که پس از پروازهای شجاعانه در میان باد و باران سهمگین، یک روز، دیگر الشکور بازنگشت. او در کشاکش طوفان ناپدید شده بود.
اسمرالدا گفته بود که از آن زمان به بعد کلاغها برای همیشه از معنا و هدف حقیقی و اصلی خود دور افتادهاند، سرنوشت و هدف خود را از دست داده و جای خود را در نظام طبیعی جهان گم کردهاند.
دیگر چه کسی به کلاغها به چشم دوست یا کمکرسان مینگریست؟
سام این خاطرات را به یاد میآورد، و هنگامی که میپنداشت سرنوشت خاصی منتظر یکی از جوجههایش، یا هر کلاغ دیگری، است با نومیدی سرش را تکان میداد و به خود میگفت: «تو دیوانه شدی، به خود بیا.»
دوستانش در باره او چه فکر میکردند؟ لابد این که از حال طبیعی خارج شده و فکر میکند از همه بالاتر است. بله چنین فکر میکردند. پشت سرش غیبت میکردند، با بیرحمی مسخرهاش میکردند…
اما چیزی بدتر از این مسائل سام را در آن روز بهاری نگران میکرد:
اگر ارنست میفهمید که او چنان افکار مسخره و رؤیایی را در سر میپروراند، پیش خود چه فکری میکرد؟
ارنست جفت خوبی بود، در این مسئله هیچ شکی نبود. او کوشا، وظیفهشناس و مهربان بود. در این هفت سالی که با هم بودند، هیچگاه بدخلق نشده و به او حمله نکرده بود. برخی از نرها با جفتهایشان رفتار وحشتناکی داشتند. سام از یادآوری رفتار آنها مشمئز شد.
ارنست از بسیاری جهات جفت خوب و مطلوبی بود، اما کاستیهایی هم داشت. برای مثال، به چیزهای جدید یا غیرمعمول علاقه نشان نمیداد. وقتی نوبت به نظرات جدید، یا راههای مختلف نگاه کردن به دنیا و مسائل میرسید، بهتر بود ارنست کنار گذاشته میشد. تا آنجا که به ارنست مربوط بود همه چیز یا سیاه بود یا سفید. یا پرنده دیگری را دوست داشت یا نداشت. یا موافق بود یا مخالف. اگر بگوییم گفتگو با ارنست در باره مسائل برانگیزاننده دشوار است حق مطلب را ادا نکردهایم: این کار غیر ممکن است! سام جیغ کوتاهی از سر ناخشنودی کشید. داشت منفیبافی میکرد. و این مسئله بیش از هر چیز دیگری آزارش میداد.
اما راستی، این پسر بزرگ کجا رفته بود؟ حالا نوبت او بود که از آشیانه مراقبت کند تا سام به دنبال غذا بگردد. بدن سام خشک شده بود. نیم ساعت یا بیشتر بود که روی تخمهایش نشسته بود. سعی کرد خودش را صاف کند. یک پایش را بلند کرد. سرش را برگرداند و پشت گردنش را خوب و محکم خاراند. حالا بهتر شد، چه احساس خوبی!
از پهلو به تخمهایش نگاه کرد. بسیار زیبا بودند، مگر نه؟ همان طور که دوباره در آشیانهاش جابجا میشد، به خود گفت که چیزی نمانده تخمهایش به جوجه تبدیل شوند. وقتی فکر میکرد چهار جوجه کوچک به زودی وارد دنیایش میشوند، با چشمان کودکانه و پر اطمینانشان به او مینگرند و هر بار که نزدشان بازمیگردد منقار صورتیرنگشان را با حرص و آز برای غذا باز میکنند، موجی از خوشحالی در بر میگرفتش.
هیچ چیز چون مادر شدن نیست. گرمای روشنیبخشی، چون تابش خورشید بر سطح سنگی خزه بسته، وجودش را گرم کرد. گرما عمیقتر و عمیقتر تمام وجودش را فرا گرفت و سام ناگهان به احساس آرامشی ناگفتنی دست یافت. خیلی زیبا بود. پیش از آن هرگز چنین احساسی را تجربه نکرده بود. این احساس چنان خوب و لذتبخش بود که آرزو کرد کاش تا ابد ادامه یابد. تمام نگرانیهایش در آن لحظه از بین رفتند. ترسهایش مانند گروهی از خرگوشهای پر جست و خیز فرار کردند.
همچنان که خوشحال و آرام نشسته بود و استراحت میکرد، رؤیایی دید؛ دید که کلاغها برای همیشه در زندان محدود کنونی محبوس نخواهند ماند؛ دید که زیبایی و نیکی همان گونه که افسانهها پیشگویی کرده بودند باز خواهد گشت؛ دید که جوجه کوچک او، همان که در تخم زیرش تکان میخورد و ذهنش را به خود مشغول کرده بود، در این راه نقشی بر عهده دارد؛ نقشی شاید کوچک، اما مؤثر در پیشبرد این حرکت عظیم.
سام از این پیشبینی بسیار هیجانزده شد. و بعد رؤیا، به همان سرعتی که به مخیلهاش خطور کرده بود، از خاطرش محو شد.
صدای قارقاری بلند، مطمئن و مقتدرانه از ته دره شنیده شد. سام چشمانش را باز کرد و جفتش را دید که در آسمان چرخ میزند و آماده نشستن میشود. با قارقاری بلند از او استقبال کرد، بعد محکم بال زد و از آشیان بیرون آمد و به سوی رودخانه نزدیکشان پرواز کرد. در باره گروهی ماهی مرده در کنار رودخانه اخباری شنیده بود. میدانست که اغلب مواقع در باره این گونه اتفاقات مبالغه میشود، اما ارزش آن را داشت که از نزدیک و با چشمان خود ببیند.
اگر یک خوراک خوب ماهی را از دست دهید، دیوانگی کردهاید، نه؟
و معلوم شد که خبر درست بوده است. سام به گروهی رنگارنگ متشکل از سمور آبی، سه زاغچه و تعداد بیشماری حشرات و یک دوجین کلاغ پیوست.
چون همیشه به فکر جفت خود بود، آخرین تکه ماهی قزلآلا را برداشت و برای ارنست به خانه برد.
آن دو کلاغهای خوشحالی بودند که پس از صرف غذا در لانهشان کنار یکدیگر مینشستند و با منقارشان پرهای یکدیگر را مرتب میکردند. البته این کار ترتیب خاصی نیز داشت. سام پرهایش اول مرتب میشد. سرش را خم میکرد تا ارنست بتواند پرهای پشت گردنش را تمیز و مرتب کند. ارنست یک پر را تمیز و مرتب میکرد، با منقارش آن را بر روی پرهای دیگر قرار میداد و به پر بعدی میپرداخت. بعد سام گردنش را به سمت بالا میکشید و قوس میداد تا ارنست بتواند پرهای گردن و سینهاش را مرتب کند.
بعد از آن که سام نیز پرهای ارنست را تمیز و مرتب میکرد، برای چند لحظه منقارهایشان را به هم میمالیدند و برای خواب آماده میشدند.
شب به زودی سراسر جنگل را فرا گرفت. قورباغههای برکه آواز جمعی خود را شروع کردند. چند زاغچه مدت کوتاهی روی درخت مجاور با هم مشاجره کردند. جغدی در فاصلهای دوردست میخواند. از دور صدای گرگ میآمد.
آخرین فکر سام، وقتی به خواب فرو میرفت، این بود که هنوز برای جوجههایشان اسم انتخاب نکردهاند. با خود گفت: «باید فردا صبح در این باره صحبت کنیم.» پلکهای سام به آرامی بسته شدند و او کلاغوار تبسم کرد، همان لحظه اسمی از خاطرش گذاشت؛ اسمی برای آن جوجهای که باعث افکار گوناگون، پیشبینی و هیجان او شده بود. جآشوا. او را جآشوا میخواندند، و این نام پدربزرگ سام و همسر اسمرالدا بود. جآشوا نام خوبی برای قهرمان بود، مگر نه؟
کتاب کلاغی که با خدا حرف زد
نویسنده : کریستوفر فاستر
مترجم : مینا علاء
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۵۹ صفحه