کتاب « الای افسون شده »، نوشته گایل کارسن لیواین
این کتاب ترجمهای است از:
Ella Enchanted
Gail Carson Levine
Harper Trophy, 1997
فصل اول
آن پری ابله، لوسیندا، (۱) تصمیم نداشت نفرینم کند. قصدش این بود که لطفی در حقم بکند. من هنگام تولد، یک ساعت تمام بیوقفه گریه میکردم و ساکت نمیشدم. اشکهایم الهامبخش او شد. با دلسوزی به مادرم نگاه کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و بینیام را نوازش کرد و گفت: «هدیه من به تو اطاعت است. اِلا همیشه مطیع خواهد بود. حالا دیگر گریه نکن، کوچولو.»
و من دست از گریه کردن برداشتم.
پدرم مثل همیشه در سفری تجاری بود، اما آشپزمان، مَندی، (۲) آنجا بود. او و مادرم به وحشت افتادند و هر قدر به لوسیندا توضیح دادند، نتوانستند به او بفهمانند که چه بلای وحشتناکی سرم آورده. میتوانم بگومگویشان را در ذهنم مجسم کنم: کک و مکهای صورت مَندی مشخصتر از همیشه و موهای فرفری خاکستریاش آشفته شده بود و از شدت خشم غبغبش میلرزید. مادرم خشمگین اما آرام، با موهای فرفری قهوهای خیس از عرق از درد زایمان و چشمانی که شادی از آنها رفته بود.
نمیتوانم لوسیندا را در ذهنم مجسم کنم، چون نمیدانم قیافهاش چه شکلی بود.
او نفرین را باطل نکرد.
اولین باری که از این نفرین آگاه شدم، روز تولد پنجسالگیام بود. شاید به این دلیل آن روز را خوب به یاد میآورم که مَندی قصهاش را بارها برایم تعریف کرده بود.
او قصه را اینطور شروع میکرد: «برای تولدت یک کیک قشنگ پخته بودم. یک کیک ششلایه.»
بِرتا، (۳) سرخدمتکارمان، برایم پیراهن مخصوصی دوخته بود. «به رنگ آبی تیره و شالی سفید دور کمر. حتی آن موقع هم کوچکتر از سن و سالت به نظر میآمدی. با آن روبان سفید که به موهای سیاهت بسته بودی و لپهایی که از هیجان گل انداخته بود، درست مثل عروسکهای چینی شده بودی.»
وسط میز، گلدان پر از گلهایی بود که نِیتِن، (۴) خدمتکار مرد، از باغچه چیده بود.
همه دور میز نشسته بودیم. (پدرم مثل همیشه در سفر بود.) از خوشحالی روی پایم بند نبودم. دیده بودم که مَندی برایم کیک پخته و بِرتا پیراهن دوخته و نِیتِن هم گلها را چیده بود.
مَندی کیک را برید. و وقتی تکهای کیک به دستم داد، بدون لحظهای فکر گفت: «بخور.»
گاز اول خیلی خوشمزه بود. با خوشحالی تکه اول را خوردم. وقتی تمام شد، مَندی تکه دیگری به من داد. خوردن آن تکه سختتر بود. وقتی آن را هم تمام کردم، دیگر کسی به من کیک نداد. اما میدانستم که باید یکنفس همه کیک را بخورم. بنابراین چنگالم را توی کیک بزرگ فرو کردم.
مادر گفت: «اِلا، داری چهکار میکنی؟»
مَندی با خنده گفت: «کوچولوی شکمو. تولدش است، بانوی من. اجازه بدهید هر قدر دلش میخواهد کیک بخورد.» و یک تکه دیگر توی بشقابم گذاشت.
حالم داشت به هم میخورد و وحشت کرده بودم. چرا نمیتوانستم دست از خوردن بکشم؟
کیک را بهزور فرو میدادم. هر تکهای که در دهانم میگذاشتم، روی زبانم سنگینی میکرد و وقتی میخواستم با سختی آن را فرو دهم، احساس میکردم کپهای چسب مایع روی زبانم است. همین که کیک را قورت دادم، به گریه افتادم.
مادر فوری متوجه شد و دستور داد: «اِلا، دیگر کیک نخور.»
من هم دست از خوردن کشیدم.
هر کسی میتوانست با یک دستور اختیارم را به دست بگیرد. او باید یک فرمان مستقیم میداد، مثل «یک شال بینداز روی شانهات» یا «باید همین الآن بروی بخوابی». خواهش یا تقاضا اثری نداشت. میتوانستم اعتنایی نکنم، مثل «کاش یک شال روی شانهات میانداختی» یا «چرا الآن نمیروی بخوابی؟»، اما در مقابل دستور کاملاً ناتوان بودم.
اگر کسی به من میگفت که یک روز و نصفی لِیلِی کن، باید میکردم. لِیلِی کردن بدترین دستور نبود. اگر به من دستور میدادند سرم را قطع کنم، باید این کار را میکردم.
هر لحظه، جانم در خطر بود.
وقتی بزرگتر شدم، یاد گرفتم با تأخیر اطاعت کنم. اما هر لحظه تأخیر برایم به قیمت تنگی نفس، تهوع، سرگیجه و مشکلات دیگر تمام میشد. هرگز نمیتوانستم مدت زیادی مقاومت کنم. حتی چند دقیقه هم تلاشی بیهوده بود.
من یک پری نگهبان داشتم. مادرم از او خواسته بود نفرین مرا باطل کند. اما پری گفته بود لوسیندا تنها کسی است که میتواند این نفرین را باطل کند. اما در ضمن گفته بود که شاید روزی نفرین بدون کمک لوسیندا هم باطل شود.
اما نمیدانستم چطوری. حتی نمیدانستم آن پری نگهبان چه کسی است.
نفرین لوسیندا به جای اینکه مرا مطیع و حرفشنو کند، سرکش و نافرمان کرده بود. شاید هم ذاتا اینطور بودم.
کم پیش میآمد مادرم کاری از من بخواهد. پدرم از نفرین اطلاعی نداشت و میدید که بهندرت کسی به من دستور میدهد. اما مَندی زن مستبدی بود و کمابیش تا جایی که نفس داشت به من دستور میداد. دستورهای محبتآمیز یا دستورهای «به خیر و صلاحت است»، «لباس گرم بپوش، اِلا» یا «عزیزم، این کاسه را نگه دار تا من تخممرغها را هم بزنم».
این دستورها را، هر قدر هم که بیضرر بودند، هیچ دوست نداشتم. کاسه را نگه میداشتم، اما یک جا نمیایستادم و راه میرفتم و او مجبور میشد دور آشپزخانه دنبالم بیاید. به من میگفت ورپریده، و بیش از پیش دستوربارانم میکرد.
من هر روز روشهای تازهای پیدا میکردم تا از زیر دستورهایش در بروم. گاهی مادر خندهکنان بهنوبت یکی از ما را تحریک میکرد و همین باعث میشد که مشکل بین ما دو نفر دیر حل و فصل شود.
سرانجام، ماجرا به خوبی و خوشی تمام میشد؛ یا من خواسته مَندی را انجام میدادم یا مَندی دستورش را به تقاضا تغییر میداد.
گاهی مَندی با حواسپرتی دستوری به من میداد که میدانستم منظوری ندارد، به او میگفتم: «حتما باید این کار را بکنم؟» و او در دستورش تجدیدنظر میکرد.
وقتی هشت سالم شد، دوستی پیدا کردم به اسم پامِلا، (۵) که دختر یکی از خدمتکارها بود. روزی من و او توی آشپزخانه ایستاده بودیم و مَندی را تماشا میکردیم که داشت شیرینی بادامی درست میکرد. مَندی مرا به انبار فرستاد تا برایش کمی بادام بیاورم. رفتم و فقط دو تا بادام برایش آوردم. او با دستورات دقیقتر دوباره مرا به انبار فرستاد، که من دقیقا طبق دستور عمل کردم، در حالی که باز هم میتوانستم به خواستهاش عمل نکنم.
بعدا، وقتی همراه پامِلا به باغ رفتیم تا شیرینیمان را بخوریم، پامِلا از من پرسید که چرا همان بار اول کاری را که مَندی از من خواسته بود، انجام ندادم.
جواب دادم: «دوست ندارم رئیسبازی در بیاورد.»
پامِلا با خودپسندی گفت: «من همیشه دستورهای بزرگترها را انجام میدهم.»
«برای اینکه مجبور نیستی دستورها را حتما انجام بدهی.»
«معلوم است که مجبورم، وگرنه پدرم کتکم میزند.»
«وضعیت من فرق میکند. من نفرین شدهام.» از گفتن چنین کلمه مهمی لذت بردم. نفرینها کمیاب بودند. لوسیندا تنها پریای بود که شتابزده و نسنجیده مردم را نفرین میکرد.
پامِلا پرسید: «مثل زیبای خفته؟»
«آره، فقط فرقش این است که مجبور نیستم صد سال بخوابم.»
«چهجور نفرینی شدهای؟»
برایش تعریف کردم.
«یعنی هر کسی به تو دستور بدهد، باید اطاعت کنی؟ حتی من؟»
به نشانه تأیید سر تکان دادم.
«میشود امتحان کنم؟»
انتظار چنین چیزی را نداشتم. گفتم: «نه.» و موضوع را عوض کردم و گفتم: «تا دمِ درِ باغ با تو مسابقه میدهم.»
«باشد، اما بهت دستور میدهم که ببازی.»
«پس دلم نمیخواهد مسابقه بدهم.»
«بهت دستور میدهم مسابقه بدهی، و بهت دستور میدهم که ببازی.»
با هم مسابقه دادیم و من باختم.
با هم توت کندیم. من مجبور شدم رسیدهترین و آبدارترین توتها را به او بدهم. با هم شاهزادهخانم و غول بازی کردیم. من مجبور شدم غول شوم.
یک ساعت بعد، توی بازی، با مشت توی صورتش کوبیدم. او جیغ کشید و خون از دماغش سرازیر شد.
همان روز دوستی ما تمام شد. مادرم برای مادر پامِلا در شهری دور از شهر ما، فِرِل، (۶) کار جدیدی پیدا کرد.
مادر بعد از تنبیهم به خاطر مشت زدن، دستوری برایم صادر کرد؛ کم پیش میآمد که اینطور دستور بدهد: «در مورد نفرینت، هرگز به کسی چیزی نگو.» به هر حال، خودم هم دیگر چنین کاری نمیکردم. احتیاط کردن را یاد گرفته بودم.
وقتی حدودا پانزده سالم بود، من و مادر سرما خوردیم. مندی سوپ شفابخشی را که با هویج و کرفس و ترهفرنگی و موی اسب تکشاخ درست کرده بود، به خوردمان داد. سوپ خوشمزهای بود اما هر دوی ما از دیدن موهای بلند طلایی و سفیدی که دور سبزیجات شناور بودند، چندشمان میشد.
چون پدر خانه نبود، سوپمان را روی تختخواب مادر خوردیم. اگر پدرم بود، من اصلاً توی اتاق آنها نمیرفتم. پدرم دوست نداشت من دور و برش باشم، به قول خودش توی دست و پایش بپلکم.
من سوپم را با موهای تویش جرعهجرعه خوردم، چون مَندی گفته بود که باید بخورم. هرچند موقع خوردن اخم میکردم تا بلکه مَندی دستورش را پس بگیرد.
مادرم گفت: «من صبر میکنم تا سوپم سرد شود.» بعد، همین که مَندی پایش را از اتاق بیرون گذاشت تار موها را از توی سوپ بیرون آورد و سوپ را تا ته خورد و بعد موها را گذاشت توی کاسه خالی.
فردای آن روز، حال من بهتر شد، اما حال مادر بدتر شد، آنقدر که نه میتوانست چیزی بخورد، نه بنوشد. میگفت انگار چاقویی توی گلویش گیر کرده و توی مغزش پتک میکوبند. من مدام دستمال مرطوب سرد روی پیشانیاش میگذاشتم و برایش قصه میگفتم تا حالش بهتر شود. همان قصههای معروف پریان که البته بعضی قسمتهایش را تغییر میدادم و گاهی مادر را به خنده میانداختم؛ خندههایی که به سرفه تبدیل میشدند.
آن شب، قبل از اینکه مَندی مرا به اتاقم بفرستد، مادر مرا بوسید و گفت: «شببهخیر عزیز دلم، خیلی دوستت دارم.»
این آخرین حرفی بود که مادرم به من زد. وقتی از اتاق بیرون رفتم، آخرین حرفهایش به مندی را شنیدم.
«حالم زیاد بد نیست. نمیخواهد سِر (۷) پیتر را خبر کنید.»
سِر پیتر پدرم بود.
فردای آن روز، مادرم بیدار بود اما هذیان میگفت. با چشمهای کاملاً باز یکریز با خدمتکارها حرف میزد و با حالتی عصبی گردنبند نقرهاش را میگرفت و میکشید. اما با من و مَندی که توی اتاق بودیم اصلاً حرف نمیزد.
نِیتِن، خدمتکارمان، دنبال دکتر رفت. وقتی دکتر آمد، مرا از اتاق مادر بیرون کرد.
کسی توی راهرو نبود. به طرف پلکان مارپیچ به راه افتادم و از پلهها پایین رفتم. یاد زمانهایی افتادم که با مادر از روی نردههای پلکان سر میخوردیم.
وقتی کسی آن دور و بر بود، چنین کاری نمیکردیم. در چنین مواقعی، مادر زیر لب میگفت: «ما باید با متانت رفتار کنیم.» و با حالتی موقرانه آرام از پلهها پایین میرفت. و من که تلاش میکردم بر ناشیگری ذاتیام غلبه کنم، به تقلید از او دنبالش میرفتم و لذت میبردم که بخشی از بازی او بودم.
اما وقتی تنها بودیم، روی پلهها سُر میخوردیم و جیغ و دادکنان پایین میرفتیم. بعد دوباره از پلهها بالا میدویدیم و سُر میخوردیم. این کار را سه چهار بار تکرار میکردیم.
وقتی پایین پلهها رسیدم، درِ سنگین جلویی را باز کردم و قدم به زیر نور درخشان خورشید گذاشتم.
پیاده تا قصر قدیمی راه زیادی بود، اما میخواستم آرزویی بکنم، آن هم در جایی که احتمال برآورده شدنش بیشتر باشد.
قصر قدیمی از زمان کودکی شاه جرولد، (۸) متروکه شده بود. هرچند که برای مناسبتهای خاص، جشنهای خصوصی، مجالس عروسی و از این نوع مراسم دوباره باز میشد. بِرتا میگفت آن قصر شبح دارد، و نِیتِن میگفت که آنجا پر از موش است. باغچههایش پوشیده از علف بود، اما بِرتا قسم میخورد که درختهای شمعی قدرت جادویی دارند.
یکراست به طرف درختان شمعی رفتم. درختان شمعی درختان کوچکی بودند که آنها را هرس کرده و با سیم بسته بودند تا به شکل شمعدان رشد کنند.
برای آرزو کردن باید معامله کرد. چشمهایم را بستم و فکر کردم: «اگر حال مادر زود خوب شود، دختر خوبی میشوم. دیگر نهفقط اطاعت میکنم بلکه بیشتر تلاش میکنم که دست و پاچلفتی نباشم و مَندی را زیاد اذیت نکنم.»
من سرِ جان مادرم معامله نکردم، چون اصلاً فکر نمیکردم که جانش در خطر باشد.
فصل دوم
اسقف اعظم توماس پس از حدود یک ساعت سخنرانی، به صحبتهایش اینطور پایان داد: «از خود همسر و فرزندی داغدار بر جا گذاشت. باید آنها را تسلی دهیم.» بخشی از سخنرانیاش در باره مادر بود. دستکم چند بار اسم بانو اِلینور (۹) را به میان آورد، اما از کسی که داشت تعریف میکرد ــ مادری وظیفهشناس، شهروندی وفادار، همسری ثابتقدم ــ بیشتر شبیه خود اسقف اعظم بود تا مادر من. بخش دیگری از سخنرانیاش در باره مرگ بود، اما بیشتر صحبتش در باره فرمانبرداری از کایریا (۱۰) و حاکمانش شاه جرولد، شاهزاده چارمونت (۱۱) و همه اعضای خاندان سلطنتی بود.
پدر دستم را گرفت. کف دستش مثل باتلاق هیدرا (۱۲) نمناک و داغ بود. کاش اجازه داده بودند پیش مَندی و بقیه خدمتکارها بمانم.
دستم را از دست پدر بیرون کشیدم و یک قدم از او فاصله گرفتم. اما او فاصله بینمان را پر کرد و دوباره دستم را گرفت.
تابوت مادر از چوب ماهون براق ساخته شده و روی آن طرحهایی از پریها و کوتولهها کندهکاری شده بود. کاش پریها میتوانستند از توی چوب بیرون بپرند و با جادو مادرم را زنده کنند و کوتولهها هم پدرم را از آنجا دور کنند. یا شاید هم پری نگهبان من میتوانست این کار را بکند، کاش میدانستم کجا میتوانم پیدایش کنم.
وقتی سخنرانی اسقف اعظم تمام شد، نوبت من بود که درِ تابوت را ببندم تا آن را توی قبر بگذارند. پدرم دستهایش را روی شانههایم گذاشت و مرا جلو فرستاد.
دهان مادر، درست برخلاف زمان زنده بودنش، حالتی جدی داشت و چهرهاش خالی از هر گونه احساسی بود. هولناک بود. اما بدتر از همه، صدای جیرجیر درِ تابوت موقع پایین آوردنش و صدای تَلَقِ خشک آن موقع بسته شدن بود. و فکر اینکه مادر داخل جعبهای برای همیشه از پیش ما میرفت.
اشکهایی که تمام آن روز فرو داده بودم، یکباره فوران کرد. آنجا ایستادم و مقابل تمام شرکتکنندگان در مراسم، مثل بچههای کوچک، شیون و زاری کردم؛ قادر نبودم جلوی اشکهایم را بگیرم.
پدرم صورتم را به سینهاش فشرد. شاید در ظاهر اینطور به نظر میرسید که دارد دلداریام میدهد، اما در واقع سعی داشت صدای گریهام را خفه کند، که موفق نشد. رهایم کرد و کنار گوشم با لحن خشنی زمزمه کرد: «زود از اینجا دور شو و وقتی آرام شدی، برگرد.»
برای اولین بار، از اطاعت کردن خوشحال شدم. دویدم. پیراهن سیاه و سنگینم به پایم گیر کرد و زمین خوردم. قبل از اینکه کسی به کمکم بیاید، برخاستم و دوباره شروع به دویدن کردم. دستها و زانوهایم درد میکردند.
بزرگترین درخت قبرستان، درخت بید مجنون بود ــ درخت گریان. (۱۳) لابلای برگهایش فرو رفتم و خودم را روی زمین انداختم و زارزار گریه کردم.
همه میگفتند مادری سفرکرده. در حالی که مادرم به سفر نرفته بود، او مرده بود. دیگر فرقی نمیکرد کجا بروم ــ به شهری دیگر، به کشوری دیگر، به سرزمین پریان، یا غار جنهای کوتوله ــ دیگر هرگز پیدایش نمیکردم.
ما دیگر هرگز با هم حرف نمیزدیم، هرگز نمیخندیدیم و هرگز در رودخانه لوکارنو (۱۴) شنا نمیکردیم، از روی نردههای پلکان سُر نمیخوردیم، سر به سر بِرتا نمیگذاشتیم، یا هزاران کار دیگر.
حسابی اشک ریختم و بعد بلند شدم و نشستم. جلوی پیراهن سیاهم خاکی شده و به رنگ قهوهای درآمده بود، اگر مَندی مرا با این وضع میدید میگفت که قیافهام مضحک شده.
نمیدانستم چه مدت گذشته. باید برمیگشتم. پدر گفته بود برگردم. نفرین مرا وادار به اطاعت میکرد.
بیرون از حریم خصوصی درختم، شاهزاده چارمونت ایستاده بود و داشت نوشتههای روی سنگ قبری را میخواند. من هرگز تا این حد به او نزدیک نشده بودم. نمیدانستم صدای گریهام را شنیده یا نه.
با اینکه شاهزاده تنها دو سال از من بزرگتر بود، اما بسیار قدبلندتر و حالت ایستادنش درست مثل پدرش بود؛ پاها از هم باز و دستها به پشت، انگار تمام کشور داشتند جلوی او رژه میرفتند. قیافهاش هم درست شبیه پدرش بود، با این تفاوت که زاویههای تیز صورت شاه جرولد در چهره پسرش ملایمتر شده بود. هر دو موهای قهوهای فرفری و پوستی سبزه داشتند. من هرگز آنقدر به شاه نزدیک نشده بودم که ببینم آیا او هم روی بینیاش کک و مک دارد یا نه، و حیرت کرده بودم از آن همه کک و مک، آن هم روی چنین پوست سبزهای.
شاهزاده با سر به سنگ قبر اشاره کرد و گفت: «پسرعمویم است. هیچ وقت دوستش نداشتم. اما مادرتان را دوست داشتم.» و برگشت و به طرف قبر مادرم به راه افتاد.
آیا انتظار داشت دنبالش بروم؟ آیا باید فاصلهام را با او که از خانواده سلطنتی بود، حفظ میکردم؟
با فاصلهای به اندازهای که کالسکهای از بین ما عبور کند، کنارش به راه افتادم. نزدیکتر آمد. متوجه شدم او هم گریه کرده بوده، هرچند که ظاهرش موقر و تمیز بود.
یکباره رو به من کرد و گفت: «میتوانید چار صدایم کنید. همه چار صدایم میکنند.»
میتوانستم؟ در سکوت راه رفتیم.
دوباره گفت: «پدرم هم چار صدایم میکند.»
شاه!
گفتم: «ممنونم.»
گفتهام را اصلاح کرد: «ممنونم، چار.» بعد گفت: «مادرتان مرا به خنده میانداخت. یک بار در ضیافتی، اسقف اعظم توماس داشت سخنرانی میکرد. وسط سخنرانیاش، مادرتان دستمالش را در دستش چرخاند. من قبل از اینکه پدرتان دستمال را مچاله کند، آن را دیدم. مادرتان گوشه دستمال را به شکل نیمرخ اسقف اعظم درآورده بود، با دهان باز و چانه بیرونزده. اگر رنگ صورت اسقف هم به رنگ آبی دستمال بود، دقیقا شکل او میشد. اگر میخندیدم، از شام خوردن محروم میشدم. بنابراین، از سالن بیرون رفتم و حسابی خندیدم.»
نیمی از راه را برگشته بودیم. باران شروع به باریدن کرده بود. کنار قبر مادر، پیکر کسی را تشخیص دادم که از دور کوچک به نظر میرسید. پدر بود.
از چار پرسیدم: «مردم کجا رفتند؟»
او گفت: «قبل از اینکه بیایم و پیدایتان کنم، همه رفته بودند. دلتان میخواست آنها منتظرتان میماندند؟» نگران به نظر میرسید، گویی شاید او باید کاری میکرد که آنها منتظر من بمانند.
جواب دادم: «نه، دلم نمیخواست هیچکدامشان منتظرم بمانند.» منظورم این بود که کاش پدرم هم رفته بود.
چند قدم دیگر که رفتیم، چار گفت: «من همه چیز را در باره شما میدانم.»
«همه چیز را میدانید؟ چطوری؟»
او گفت: «آشپز شما و آشپز ما همدیگر را توی بازار میبینند. او در باره شما حرف میزند.» بعد، از گوشه چشم به من نگاه کرد و ادامه داد: «شما هم چیزی در باره من میدانید؟»
گفتم: «نه، مَندی هیچ وقت چیزی نگفته. در باره من چه میدانید؟»
«میدانم که شما هم مثل بانو الینور، میتوانید ادای مردم را در بیاورید. یک بار، جلوی روی خدمتکار مردتان، ادایش را درآوردید. طوری که او مانده بود شما خدمتکارید یا خودش. دیگر اینکه، شما از خودتان قصههای پریان میسازید، و اینکه، همه چیز از دستتان میافتد و پایتان به اینور و آنور گیر میکند. میدانم یک بار یک سرویس کامل ظرف از دستتان روی زمین افتاده.»
«روی یخها سُر خوردم!»
گفت: «قبل از اینکه روی یخها سُر بخورید، یخها به پایتان گیر کردند.» و زد زیر خنده. خندهاش نه از سرِ تمسخر که حاکی از شنیدن لطیفهای خندهدار بود.
اعتراض کردم: «اتفاقی بود.» من هم بعد از آن همه اشک ریختن با بدنی لرزان لبخند زدم.
به پدر رسیدیم. او بهاحترام تعظیم کرد و گفت: «ممنونم سرورم که دخترم را همراهی کردید.»
چار هم در جواب بهاحترام تعظیم کرد.
پدر گفت: «بیا برویم، اِلینور.»
اِلینور. هرگز قبلاً کسی مرا به این اسم صدا نزده بود. حتی با اینکه اسم واقعیام بود. مادر همیشه اِلینور بود و همیشه هم خواهد بود.
گفتم: «اِلا. اسم من اِلاست.»
او گفت: «باشد، اِلا. بیا برویم، اِلا.» و به شاهزاده چارمونت تعظیم کرد و سوار کالسکه شد.
من هم باید میرفتم. چار جلو آمد تا برای سوار شدن کمکم کند. نمیدانستم دستم را به او بدهم یا بگذارم با فشار روی آرنجم در بالا رفتن کمکم کند. تصمیم گرفتم بدون کمک او سوار شوم. برای حفظ تعادل، باید کنارههای در کالسکه را میگرفتم. وقتی سوار شدم، او درِ کالسکه را بست اما دامنم لای در ماند و صدای بلند جِر خوردنش را شنیدم. پدرم اخمهایش را در هم کشید. از پنجره چار را دیدم که دوباره داشت میخندید. دامنم را برگرداندم و متوجه شدم بالای لبهاش حدود پانزده سانتیمتر پاره شده. امکان نداشت بِرتا بتواند آن را رفو کند.
طوری نشستم که از پدر فاصله داشته باشم. او همچنان که از پنجره بیرون را نگاه میکرد، گفت: «مراسم عالی برگزار شد. همه اهالی فِرِل آمده بودند، همه آنهایی که میشد رویشان حساب کرد.»
انگار که مراسم خاکسپاری مادرم، یکجور مسابقه یا جشن تولد بود.
گفتم: «هیچ هم عالی نبود. مزخرف بود.» آخر چطور میتوانست در باره مراسم خاکسپاری مادرم اینطور حرف بزند؟
«شاهزاده با تو خیلی مهربان بود.»
«او مادرم را دوست داشت.»
پدر با صدایی اندوهگین گفت: «مادرت زن زیبایی بود. متأسفم که مُرد.»
نِیتِن با شلاقش ضربهای زد و کالسکه به راه افتاد.
کتاب الای افسون شده
نویسنده : گایل کارسن لیواین
مترجم : محبوبه نجفخانی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۳۳۳ صفحه