فیلم مرگ و دوشیزه: پیشنهاد و تحلیل – Death And The Maiden

نویسنده: آزیتا ایرایی

مرگ و دوشیزه (به انگلیسی: Death and the Maiden) فیلمی به کارگردانی رومن پولانسکی محصول سال ۱۹۹۴ است. فیلم بر اساس نمایشنامه‌ای از آریل دورفمن، نویسندهٔ شیلیایی ساخته شده و داستان آن طبق نوشتهٔ کوتاهی که در آغاز فیلم می‌آید، در کشوری ناشناس در آمریکای جنوبی، پس از سرنگونی رژیم دیکتاتوری می‌گذرد.

بازیگران:
سیگورنی ویور
بن کینگزلی
استوارت ویلسون

خلاصه فیلم مرگ و دوشیزه:

پائولینا لورکا به همراه همسرش جـراردو اسکوبار در خانهٔ ویلایی خود کنار دریا به سر می‌برند. شبی که جراردو از مـلاقات با رییس جمهوری بـه خـانه باز می‌گردد، اتوموبیلش بین راه پنچر می‌شود و به صورت اتفاقی دکتر روبرتو میراندا او را با اتومبیل خود به ویلا می‌رساند. پائولینا که از رادیو شنیده است همسرش رییس کمیته تحقیق درباره دستگیری‌ها و شکنجه‌های غـیر قانونی شده است روحیه‌اش را تا حدودی از دست داده است و با شنیدن صدای دکتر میراندا خاطره تلخ شکنجه‌هایی که توسط همین دکتر اعمال می‌شده است در او زنده می‌شود. پائولینا او را دستگیر کرده و از شوهرش می‌خواهد او را مـحاکمه کـند.


تحلیل فیلم مرگ و دوشیزه

فیلم پرتنش و هراس انگیز مرگ و دوشیزه برپایهٔ خشم، انتقام، عدالت خواهی و حقیقت جویی بنا شده است. خشمی مهار ناشدنی که به ظاهر به سمت انتقامی وحشتناک پیش می‌رود اما در بـاطن بـه کشف حقیقت ماجرا می‌انجامد. پائولینا لورکا پانزده سال پیش شکنجه‌هایی غیرقابل تصور را تحمل نموده است و از آنجایی که در تمام آن چند هفته در بازجویی و حبس چشمانش بسته بوده است از حس شنوایی، پویـایی و لامـسه قوی برخوردار شده است. او همه چیز را با گوشش شنیده، با پوستش لمس کرده و با مشامش حس کرده است. او بوی شکنجه گر و متجاوزش را کاملا می‌شناسد همان‌طور که با لمس پوسـت بـدن او یـقین می‌یابد که دکتر روبرتو مـیراندا هـمان دکـتر معروف شکنجه گر است. پائولینا وارث گذشته‌ای دردناک و بی رحم است که لحظه‌ای از خاطرش محو نشده و همواره با آرزوی یافتن متجاوزین و گـرفتن انـتقام از آنـ‌ها زندگی را سپری کرده است.

اصلی‌ترین عنصر داستان مـرگ و دوشـیزه کشف حقیقت است. به نظر می‌رسد که زوج پائولینا و جراردو هردو یک هدف را پیگیری می‌کنند. جراردو با قبول ریاست کـمیته حـقیقت یـاب در پی یافتن افرادی است که پانزده سال پیش مرتکب جـنایت‌های فراوانی شده‌اند از جمله دستگیری‌های غیر قانونی، اعدام، شکنجه شمار زیادی از مبارزان آزادیخواه و دموکرات. از آنجایی که پائولینا خود قـربانی سـیستم ظـالمانه سابق است علاقه فراوانی برای این کشف و شهود دارد اما ایمان او بـه بـی عدالتی دستگاه قضایی و مجازات نشدن جنایتکاران در او تشویش و نگرانی بوجود آورده است که با ملاقات غیر منتظره دکـتر مـیراندا تـصمیم به گرفتن انتقام شخصی می‌گیرد.

فیلم در شبی طوفانی آغاز می‌شود. پائولینا هـمان‌طور کـه بـه رادیو گوش می‌دهد میز شام را برای بازگشت جراردو آماده می‌کند و با شنیدن خبر مـهم انـتخاب جـراردو برای ریاست کمیته وجودش سرشار از اضطراب و یاس می‌شود. جراردو پیش از مشورت با او پیشنهاد ریـیس جـمهور را پذیرفته است. حین شنیدن این خبر از رادیو، برق و تلفن ویلا بر اثر طـوفان شـدید قـطع می‌شود و همه‌جا در تاریکی مطلق فرو می‌رود و این آغاز راه دراز و پر مشقت حقیقت جویی و غلبه بر هـراس و دلهـره پانزده سال اخیر پائولینا است.

آغاز ماجرا در تاریکی ما را به دنیای وهم زده و هـراسان او مـی‌برد. پائولینا ساعت‌ها منتظر بازگشت جراردو بوده است و با شنیدن آن خبر و دیر کردن جراردو، شامش را در تـنهایی در اتـاقکی دنج می‌خورد. اولین حرکت نامتعارف و غیر منطقی پائولینا نشان از روح بیمار، افسار گـسیخته و روان رنـجور او دارد. گویی از همین ابتدا راهش را از جراردو جدا می‌کند و حتی در نبودن او حاضر نیست روی همان میز مشترک غـذا بـخورد. نـگرانی و دلهره بیش از حد پائولینا موقعی آشکار می‌شود که زیر باران منتظر بـازگشت جـراردو ایستاده، از دور ماشینی را می‌بیند که به ویلا نزدیک می‌شود و مال آن‌ها نیست. سراسیمه به داخل ساختمان مـی‌رود، تـفنگی برمی‌دارد شمع‌ها را خاموش می‌کند و پشت پرده منتظر می‌ماند. واقعیات تلخ و تکان‌دهنده زندگی آنـقدر او را درهـم کوفته است که دیگر جز به حـس و غـریزه‌اش تـکیه نمی‌کند. به صورت کاملا ناخودآگاه و حسی بـا نـزدیک شدن ماشین احساس خطر و وحشت می‌کند و تا وقتی که جراردو از آن ماشین پیاده نـشده اسـت توان مسلط شدن بر خـود را نـدارد.

برخوردپائولینا بـا ایـن اتـفاق زمینه را برای ورود او به خطر واقعی و بـزرگ زنـدگی‌اش که همانا روبرو شدن با شکنجه گرش است آماده می‌کند.

آریل دورفـمن زمـینه‌های این رویارویی پر رنج را به زیبایی کـنار هم چیده است. انـتخاب جـراردو اسکوبار به ریاست کمیته تـحقیق، پنـچر شدن ماشین جراردو در میانه راه و برخورد تصادفی او با دکتر میراندا، زنده شدن تمام خـطرات گـذشته و از همه مهمتر اختلاف‌نظرهای جدی بـین پائولیـنا و جـراردو. به نظر مـی‌رسد اشـتیاق جراردو برای ریاست کـمیته نـه کشف حقیقت و مجازات جنایتکاران بلکه پله ترقی برای رسیدن به وزارت دستگاه قضایی باشد.

پائولینا ایـن حـقیقت تلخ را می‌داند و برای جبران هرچند انـدک گـذشته، خود اقـدام مـی‌کند. در ایـن فیلم با مثلثی نـامتقارن روبرو هستیم. زنی بیمار و نیمه دیوانه، همسری جاه طلب و بی‌اندازه قانون مدار، دکتری به ظـاهر مـهربان و نوعدوست-در آن شب بارانی تنها کسی بـوده اسـت کـه جـلوی مـاشین پنچر شده جـراردو نـگه داشته است-و در باطن گرگ صفت و گناهکار.

راس این مثلث پائولیناست که راه رسیدن به حقیقت را با گرفتن اعـتراف از دکـتر طـی می‌کند و جراردو با روبرو شدن با واقـعیت، تـوخالی بـودن مـجراهای قـانونی و شـهادت را ناباورانه درک می‌کند. جراردو تنها راه رسیدن به واقعیت را مدارک قابل ارایه به دادگاه می‌داند و برای اینکار با همه وجود با پائولینا مخالفت می‌کند. دو عنصر متضاد داستان جراردو و پائولیـنا هستند. جراردو کاملا واقعگرا و خشک با مسأله برخورد می‌کند، پائولینا حسی و شهودی. برای جراردو درک شناسایی دکتر توسط پائولینا تنها با استفاده از حواس لامسه، شنوایی و بویایی قابل‌قبول نیست. حتی تکیه کـلام‌های خـاص دکتر و نقل قول‌های همیشگی او از نیچه نیز برای جرار دو کوچک‌ترین دلیلی برای جنایتکار بودن او به حساب نمی‌آید. بزرگترین تقابل قصه بین آن دو رخ می‌دهد. تقابلی که بر مبنای عقل و احساس بنا شـده اسـت.

یکی از تفاوت‌های بارز شخصیتی پائولینا و جراردو عنصر آگاهی و نا آگاهی بین آن دو است. پائولینا شخصیت آگاه قصه است. پیش از ورود جراردو به خانه خبر انـتخاب او بـه ریاست کمیته را از رادیو شنیده و بـا آگـاهی کامل با جراردو که سعی در کتمان این قضیه دارد برخورد می‌کند. به نظر می‌رسد که او گامی از دیگران جلوتر است و به راحتی نمی‌توان او را فریب داد. هنگامی کـه جـراردو در خواب عمیق به سـر مـی‌بردپائولینا مشغول خواندن کتاب است، نور ماشینی که به ویلا نزدیک می‌شود را می‌بیند و جراردو را بیدار می‌کند. بیداری و هشیاری او استعاره‌ای است که تا پایان داستان باعث به آگاهی رساندن دیگر شخصیت‌های قـصه مـی‌شود.

جراردو با به رخ کشیدن دو اشتباه پائولینا در شناسایی جنایتکاران در چندسال گذشته سعی می‌کند به او بقبولاند که این حس تنها از ذهن بیمار او سرچشمه می‌گیرد اما پائولینا که کاملا دکتر را شناخته بر درسـتی کـشفش پافشاری مـی‌کند تا جایی که حتی به روی جراردو نیز اسلحه می‌کشد.

پائولینا از بیماری روان رنجوری که یونگ آن را بیماری متداول در قـرن حاضر به شمار می‌آورد به شدت رنج می‌برد و تنها راه معالجه و درمـان پائولیـنا اعـتراف دکتر به جنایتی است که نه فقط در حق او که بر بسیاری افراد دیگر نیز روا داشته است. پائولیـنا ‌ سـرشار از اضطرابی است که تنها و درمانده بودن در دنیای خصمانه امروز با خود به ارمـغان آورده اسـت. آن چـه کارن هورنای روان شناس آلمانی به آن اضطراب بنیادی [basic anxiety] می‌گوید. «این اضطراب، پایه‌ای است که روان رنجوری‌های بـعدی از آن به وجود می‌آیند و به‌طور جدا نشدنی به احساس‌های خصومت پیوند خورده است.»

خصومتی که پائولینا رفـته‌رفته نـسبت به جراردو نیز احساس می‌کند چرا که در این فرآیند کشف و شهود تنها مانده است و بی اعتمادی جراردو او را تا سر حد جنون می‌کشاند. عدم اعتماد جراردو، ناتوانی پائولینا در اثبات حقانیتش را تشدید مـی‌کند و او را از سیر قانونمند یک محاکمه عادلانه دور می‌کند. آنچه روح پائولینا را بیش از آن شکنجه‌ها آزرده است مخفی کردن تمامی حقیقت در نزد خود بوده است. او حتی نتوانسته عمق فاجعه را برای جراردو در تمام این سال‌ها بیان کند و حـال فـرصتی فراهم آمده تا جراردو را به درون آشفته و رنجورش دعوت کند و روحش را عریان جلوی او بگستراند.

پائولینا در حالیکه دکتر را با طناب به صندلی بسته است، از او می‌خواهد که جنایتش را اعتراف کند تا صدایش را رویـ نـوار ضبط کند و وقتی دکتر انکار می‌کند پائولینا خود اعمال او را به زبان می‌آورد که شامل جهارده بار تجاوز وحشیانه به او می‌باشد. جراردو با شنیدن این قسمت از گفته‌های پائولینا یکه مـی‌خورد و از او مـی‌خواهد که خصوصی با یکدیگر صحبت کنند.

جراردو: چرا بهم نگفتی؟

پائولینا: چرا نپرسیدی؟ می‌دانستی، تو خودت متخصصی. تو ساعت‌ها به شهادت‌های دیگران گوش دادی. آن‌ها با همه این کار را کردند.

جراردو: تـو هـمه چـیز دیگر را که دکتر باهات انـجام داده بـود گـفتی، این‌که دکتر چطوری شکنجه دادن را اداره می‌کرد…

پائولینا: من به تو هیچی نگفتم.

جراردو: هیچی؟

پائولینا: در واقع خیلی کم گفتم، می‌شود گفت که هـیچی نـگفتم.

جـراردو: همه این سال‌ها فقط به خاطر این‌که مـطمئن بـودی که من می‌دانم؟

پائولینا: فرق هست بین دانستن حقایق و شنیدن جزئیات آن. اگر بهت گفته بودم، همیشه این موضوع بین مـا قـرار مـی‌گرفت. ما هیچ وقت تنها نمی‌ماندیم. (نقل به مضمون فیلم)

اولیـن گام پائولینا با کنار زدن پرده درونش به سوی روشنی و خویشتن یابی برداشته می‌شود. او نیازمند این اعتراف بوده است امـا تـرس از فـاصله‌ای که می‌توانسته بین او و جراردو ایجاد می‌شود مانع این برون فکنی شـجاعانه شـده بود. اما اکنون فرصتی پیش‌آمده تا او همهٔ حجاب‌ها را کنار بزند. انواع اضطراب‌ها، روان رنجوری و حتی روان نژندی شـدید حـاکم بـر روح پائولینا نتیجه نگه داشتن راز دردآوری بوده است که در تمامی این سال‌ها به تـنهایی آن را تـحمل کـرده بود.

«روان نژندی بر عمیق‌ترین لایه‌های روان آدمی اثر می‌گذارد. به لحاظ عذابی که این بـیماری تـولید مـی‌کند، بیمار دچار یاس و حرمان شده، نمی‌تواند به درک معنای هستی خویش نائل آید. بنابراین مـشتاق اسـت که کسی را بیابد که بدو اعتماد به نفس بخشد، شکست‌ها و ناکامی‌هایش را بزداید و بـه او کـمک کـند به ایمان و اعتقاد جدیدی دست یابد، یعنی به اغتشاش روح روان رنجورش شکل و معنا و وحدت بـخشد.»

پائولینا برای ادامه زندگی نیازمند جلب اعتماد همه‌جانبه جراردو است. او تنها بـا هـدف انـتقام، دکتر را محکوم نمی‌کند، او نیازمند رهایی از نگاه یاس آور و بیمارگونه جراردو به اوست. پائولینا بیش از هرچیز نـیازمند اثـبات حقانیت خود است. او باید به جراردو ثابت کند که دیوانه نیست و ایـن اتـهام یـکی از رنج‌های بزرگی است که او در این سال‌ها همچون صلیب به دوش کشیده است و اکنون زیر بـار سـنگین آن خـم شده است.

جراردو نمونهٔ کامل یک انسان درمانده و ناتوان است که جـبران نـاکامی‌هایش را در ارتقای مقام و شغل می‌بیند. احساس عشق و نفرت تومان نسبت به پائولینا او را به دو پاره تقسیم کرده است. او زنـدگی‌اش را مـدیون پائولیناست. پائولینا همهٔ آن شکنجه‌ها را به خاطر او تحمل کرده است و اگر قربانی مـبارزات سـیاسی آزادیخواهی نشده بود جراردو الان وکیل و رئیس کـمیته حـقیقت یـاب نبود. جراردو نسبت به پائولینا احساس مـالکیت و بـرتری دارد و او را چون کودکی رنج دیده در پناه خود گرفته است و این دقیقا همان کاری اسـت کـه دکتر با پائولینا کرده بـود. مـی‌توان جراردو و دکـتر را دو رویـ یـک سکه دانست که یکی با تـهاجم و تـجاوز جسم او را در هم کوفته است و دیگری با ترحم و نادیده گرفتن نیازهای واقعی او روحـش را. در واقـع می‌توان گفت پائولینا بین دو نیروی نـهاد (Id‌) که دکتر نماینده آنـ اسـت و فراخود (Superego) که بیشترین بار آن بـر دوش جـراردو است گرفتار آمده است. «نهاد مخزن لیبیدو (انرژی جنسی) است و منبع اصلی انـرژی روانـی. وظیفهٔ آن تحقق اصل اولیه زنـدگی اسـت کـه به اعتقاد فـروید اصـل لذت است. نهاد منبع هـمه پرخـاشگری‌ها و امیال ماست. بی قانون است و غیر اجتماعی و بی اخلاق.»

دکتر میراندا بـا نـادیده گرفتن وجدان اخلاقی و حرفه‌ای و چشم بـستن بـه روی واقعیات بـا اتـکا بـه نفس و غریزه و درون سـیاهش زندانی‌ها را به بدترین شکل ممکن شکنجه کرده است. او نمونه کامل شر و تباهی است که بـا اسـتفاده از موقعیت و قدرت نامحدودش، افسار غرایزش را رهـا کـرده اسـت و بـه تـمامی رویاها و هواهای نـفسانی کـه در کل زندگی از انجام آن‌ها منع شده بود دست می‌یابد. میل شدید مالکیت و مهم جلوه دادن خود نـشان از حـقارتی پنـهان در اوست.

روی دیگر این سکه جراردو اسکوبار اسـت کـه خـود را مـحدود و مـعطوف نـیروهای اجتماعی و وجدان اخلاقی کرده است. او خود را نماینده جامعه متمدن امروز می‌داند. «فراخود در اصل برای حمایت از جامعه کار می‌کند، بخش اعظم آن ناهشیار است، محل سانسور اخلاقی اسـت و جایگاه وجدان و غرور. وظیفه فراخود عبارت است از اقدام مستقیم یا از طریق خود برای سرکوب یا بازداری تکانه‌های نهاد، سد کردن و پس راندن تکانه‌های لذت جویانهٔ غیرقابل‌قبول از نظر جامعه به سطح ناهشیار، تـکانه‌هایی چـون پرخاشگری آشکار و شهوات جنسی.»

اسارت جراردو در فراخود برعکس شخصیت شیطانی دکتر از او فردی فرشته صفت می‌سازد که سعی در سازگاری مطلق با جامعه دارد. وظیفه پائولینا حاکم کردن اصل واقـعیت و ایـجاد تعادل بین آن دو است. از این منظر می‌توان گفت پائولینا نقش من (Ego) را به عهده دارد. «Ego کارگزار واقعیت است و در حکم میانجی فرد و واقعیت عمل می‌کند. Ego بر آن اسـت کـه اصل واقعیت را جانشین اصل لذت کـند. ادراکـات حسی در مورد (Ego) همان نقشی را بازی می‌کنند که غرایز در مورد Id.»

در یک تقسیم‌بندی روانکارانه می‌توان سه شخصیت اصلی داستان مرگ و دوشیزه را در کلیتی وسیعتر یـک واحـد ناهمگون از بخش‌های کارکردی روان کـه شـامل نهاد Id، خود Ego و فراخود Superego می‌باشد به شمار آورد که مجموع آن‌ها انسان آرمانی را بوجود می‌آورد. بیشترین بار ضربه و فشار بر دوش پائولینا است که باید بین جراردو و دکتر میراندا تعادل بوجود بـیاورد. در دکـتر با گرافتن اعتراف و در جراردو با نشان دادن واقعیت، که تنها با تکیه بر قانون و وجدان راه به جایی نخواهد برد. پائولینا با وادار کردن دکتر به اعتراف چشم او را به روی غرایز مهار نـشده‌اش و لذتـی که از تـجاوز و تحقیر و مالکیت جسم زنان زیر شکنجه می‌برد باز می‌کند. او سعی می‌کند وجدان نهفته در وجود میراندا را بیدار کـند. برای همین در صدد کشتن او نیست. گو این‌که هر شب در این پانـزده سـال بـا آرزوی تجاوز به دکتر سپری شده است اما از آنجایی که نه توان اینکار را دارد و نه می‌تواند از جراردو بخواهد بـرای ‌ آرامـش درون او به دکتر تجاوز کند تنها به اعتراف گرفتن بسنده می‌کند این‌که چرا انـسانی کـه بـاید مراقب حد و اندازه شکنجه‌ها می‌بود که کسی زیر بار فشار آن‌ها کشته نشود دست بـه چنین اعمالی می‌زد؟ انسانی که برای آرامش آن‌ها همیشه مرگ و دوشیزهٔ شوبرت را می‌گذاشت؟ و آیا اکنون از کـردهٔ خود پیشمان است؟ هدف پائولینا یـافتن پاسـخ صادقانه و درست است.

در فیلم مرگ و دوشیزه با سه نوع اعتراف متفاوت روبرو هستیم. اعتراف تمام و کمال پائولینا به آنچه بر او گذشته است، اعتراف جراردو به پائولینا درباره زمانی که در حبس بـود و او عاشق زنی دیگر شده بود، اعتراف صادقانه و بی ابهام دکتر میراندا بر همهٔ اعمال گذشته‌اش. هر سه اعتراف روند رسیدن به تحول و تکامل را به شیوه‌های گوناگون نشان می‌دهد.

اولین گام را پائولیـنا بـرمی‌دارد. در حالی که در تمام مدت به نقطه‌ای دیگر خیره شده است جزئیات شکنجه و تجاوز را برای جراردو تعریف می‌کند و تنها هنگام تمام شدن سخنش به چشمان جراردو که پر از شک شده خیره مـی‌شود. در اعـتراف صادقانه انسان با خود واقعی‌اش روبرو می‌شود و این سخت‌ترین راه رسیدن به فردیت و خویشتن‌شناسی است چرا که نیازمند شهامتی بی اندازه است. این راز تمام بخش تاریک و سیاه درون پائولینا که عـبارتند از پرخـاشگری، انتقام، خشم، کینه و وحشت در برمی‌گیرد. پائولینا برای خلاصی از خشم مهار ناشدنی و ترس فزاینده درونش نیازمند روبرو شدن با سایه‌اش است. «در رویارویی با سایه‌مان و با گناهان و خطاهایمان، اعتراف، یک ضـرورت روان درمـانی اسـت. وقتی رازی را با دیگران در میان مـی‌نهیم، کـاری مـفید انجام می‌دهیم. یونگ می‌گوید که راز خصوصی عین بار گناه است. به یمن اعتراف است که ما از نو خود را به دست بـشریت مـی‌سپاریم. بـدین‌سان از زیر بار تبعید اخلاقی نجات می‌یابیم.»

جـراردو اسکوبار دومین گام را زیر فشار و تهدید پائولینا برمی‌دارد. در حالی که پائولینا اسلحه را به سمت او نشانه گرفته است مصرانه از جـراردو مـی‌خواهد دربـاره زنی که شب آزادیش از زندان در خانه جراردو بوده توضیح دهـد. در این شب پائولینا به تمامی خواستار شنیدن حقیقت است. حقایقی که او را آزرده‌اند چه از جانب جراردو و چه از جانب دکـتر مـیراندا. جـراردو چاره‌ای جز اعتراف نمی‌بیند.

پائولینا: فقط برای یک بار هم کـه شـده حقیقت را می‌خواهم. بدون این‌که طفره بری…اون شب اولین بار بود که با تو می‌خوابید؟

جراردو: (ناتوان و درمـانده بـه او خـیره شده است) نه.

پائولینا: پس اولین بار نبود؟

جراردو: دو ماه بود که ازت خبری نـبود فـکر مـی‌کردم کشته شدی.

پائولینا: این بهانه است. من حقیقت را می‌خوام.

جراردو: تو دو ماه بود کـه نـاپدید شـده بودی.

پائولینا اسلحه را به روی جراردو نشانه می‌رود. جراردو مایوس به او نگاه می‌کند.

جراردو: یـک مـاهی می‌شد که عاشق هم شده بودیم. یادم نمی‌آید چند بار هم تماس داشـتیم.

پائولیـنا اسـلحه را کنار می‌گیرد.

پائولینا: تو عاشقش شده بودی؟

جراردو: تو واقعا می‌خوای حقیقت را بدونی؟

پائولینا: بله. امـشب مـی‌خوام حقیقت را بدانم.

جراردو: یادم نمی‌آید. از اون شب به بعد دیگه یادم نمی‌آد چه احـساس داشـتم. تـو کتک خورده و دیوانه وار برگشتی. نیمه جون بودی…صد مرتبه بدتر از هرچیز دیگری می‌شد تحمل کـنم مـجازات شدم و تو به خاطر نجات جون من تحمل کردی. فکر می‌کنی چـه احـساسی دارم؟ اگه مـن جای تو بودم برای نجات خودم اسمت رو بهشون می‌گفتم. همون روز اول می‌تونستند منو به حرف بـیارن. پس مـی‌فهمی مـن واقعا چیزی بعد از شبی که برگشتی به یاد نمی‌آورم اما دوستت دارم. دوسـتت دارم. ایـن منطق زندگی من بوده است. احساس می‌کنم که این منو نابود خواهد کرد.

به نظر مـی‌رسد جـراردو برای فرار از عذاب وجدان با پائولینا ازدواج کرده است. عشق او به پائولینا حـقیقی نـیست. در یک اعتراف غیرقابل انتظار زمانی که پائولیـنا مـاشین دکـتر را برداشته و از آنجا دور می‌شود در مستی و بی‌خبری جراردو بـه دکـتر میراندا می‌گوید که کاش پائولینا برنگردد و از این ویلا هم به اندازه پائولینا مـتنفر اسـت…اما چند ساعت بعد بـه دکـتر می‌گوید کـه پائولیـنا را دوسـت دارد و زندگی‌اش را مدیون اوست. او که نمی‌توانسته در هـنگام خـطر همچون پائولینا انسان فداکار و شجاعی باشد فداکاری را در زندگی مشترکش فرافکن می‌کند. جـراردو از اضـطرابی رنج می‌برد که فروید به آن اضـطراب اخلاقی (moral anxiety) می‌گوید. «اضطراب اخـلاقی از تـعارض بین نهاد و فرامن ناشی مـی‌شود. در اصـل، اضطراب اخلاقی ترس از وجدان شخص است. شخصی که وجدان بازدارندهٔ نیرومندی دارد از فردی کـه رهـنموردهای اخلاقی ضعیفی دارد دچار تعارض بـیشتری خـواهد شـد. اضطراب اخلاقی ریـشه در واقـعیت دارد. احساس شرم و گناه در اضـطراب اخـلاقی از درون سرچشمه می‌گیرد، این وجدان ماست که موجب ترس و اضطراب می‌شود.» این اضطراب از جـراردو فـردی ترسو و بی اعتماد ساخته است. شـاید بـه همین دلیـل او بـه یـک وکیل ممتاز و موفق تـبدیل شده است. وکیلی که برای کشف حقیقت نیاز به خطر کردن ندارد. کافیست به شـهادت قـربانیان گوش دهد بدون این‌که مجبور بـاشد نـام جـنایتکاران را فـاش کـند و باقی قضایا و اجـرای عـدالت را به دستگاه قضایی می‌سپارد و جالبتر آن‌که او می‌خواهد درباره افرادی تحقیق می‌کند که مرده‌اند. پائولینا نمی‌تواند بـپذیرد کـه او حـی و زنده باشد اما نتواند برای رسیدن بـه حـق و حـقوقش حـرف بـزند آنـ هم زمانی که برای اولین بار توانسته به وحشت درونش غلبه کند و همه چیز را بیرون بریزد.

جراردو برای مقابله با اضطراب اخلاقی از مکانیزم دفاعی سرکوبی استفاده مـی‌کند. «سرکوبی، نوعی فراموشی ناهشیار وجود چیزی است که موجب رنج یا ناراحتی ما می‌شود.» سرکوبی به او کمک می‌کند تا زیر بار فشار گذشته خم نشود. پائولینا او را مجبور می‌کند بـا شـهامت گذشته را مرور کند و از شر ناراحتی و عذاب وجدان خلاص شود. در این مقطع پائولینا نقش روان درمان را برای او بازی می‌کند. از نظر کارل گوستاو یونگ، هدف اصلی روان درمانی، رساندن بیمار به مرحله‌ای از شـادمانی کـه ناممکن باشد نیست، بلکه کمک به استقامت بیمار و شکیبایی فلسفی اوست در برابر رنج بردن، و این همان رنج راستینی است که لازمه بلوغ و پخـتگی اسـت.

جراردو بیش از پائولیـنا نـیاز به کمک دارد. پائولینا ریشه درد را می‌شناسد، به دنبال منبع آن بوده که اکنون آن را نیز یافته است. اما جراردو دقیقا نمی‌داند از چه چیزی رنج برده اسـت، چـرا پائولینا را دوست داشته و چـرا گـاهی از او متنفر است. در این دوگانگی خود گرفتار شده است و برای گذر از این مرحله نیازمند روبرو شدن با خود واقعی است. او باید نقابی را که این همه سال بر چهره زده کنار بـزند. «از نـظر یونگ نقاب یک سیستم فردی جریان انطباق و تطابق است، روشی که فرد از آن طریق با جهان بیرون مواجه می‌شود. هر پیشه و شغلی صورتکی را اقتضا می‌کند، اما خطر در آن است که آدمـی بـا صورتک خـود یکی شود…به طور کلی با کمی اغراق می‌توان گفت که پرسونا در حقیقت (به تصویر صفحه مـراجعه شود) سیگورنی ویور و بن کینگزلی در نمایی از مرگ و دو شیزه چیزی است کـه فـرد آن نـیست، اما مردم فرد را با آن می‌شناسند.»

جراردو باید خشمش را رها کند و از ایفای نقش یک وکیل مـدافع ‌ بـرجسته و قانون زده رها بشود. اما این کار ساده‌ای برای مرد جاه طلبی چـون او نـیست. جـراردو حتی یک درصد به احتمال جنایتکار بودن دکتر میراندا فکر نمی‌کند. حتی زمانی که دکـتر با تناقض گوئیهایش خود را لو می‌دهد باز هم در صدد محکوم کردن او نیست. برای ایـن‌که می‌ترسد. او به ظاهر از فـضای مـتشنجی که بعد از این انتقام گیری شخصی پائولینا در جامعه حاکم می‌شود می‌ترسد، از این‌که بار دیگر وحشت و ترس بر کشور غالب بشود اما می‌توان گفت در اصل او برای از دست دادن این موقعیت شغلی درخشان مـی‌ترسد. او تا آخرین لحظه نمی‌تواند به حرف‌های پائولینا اعتماد کند و آخرین تیر ترکش را که همانا صحبت کردن با شاهدی است که گواهی می‌دهد در آن سالی که پائولینا زندانی بوده دکتر در خارج از کشور بـه سـر می‌برده است و حتی درصدی احتمال نمی‌دهد که شاید این یک قرار ساختگی بین دکتر و آن زن باشد در حالیکه پائولینا این دروغ را باور نمی‌کند.

دکتر روبرتو میراندا از تضاد بین آن دو استفاده کـرده و تـا آخرین لحظه نقش بی گناه را بازی می‌کند و با انکار واقعیت بر تعلیق و دلهره داستان می‌افزاید. روبرتو و جراردو در مقابل پائولینا یک تیم دو نفره را تشکیل می‌دهند. جراردو حتی برای رهایی روبـرتو سـعی می‌کند با چاقو طناب دست او را باز کند اما از آنجایی که مرد قانون و کاغذ و تبصره است نمی‌تواند عملا کاری از پیش ببرد. او هرگز نتوانسته به خشونت متوسل شود. حتی زمانی کـه اسـلحه جـلوی پای او بر زمین افتاده است جـرات و تـوان خـم شدن و برداشتن آن را ندارد. روند تکامل شخصیتی او موقعی به درستی پیش می‌رود که برای اولین بار برای نجات پائولینا که در جـنگ دکـتر گـرفتار شده با چراغ قوه به دکتر حمله کـرده و او را بـه زمین می‌زند و خشمش را در حالیکه روی شکم او نشسته و با همه قدرت به صورتش مشت می‌زند خالی می‌کند.

اعتراف دکتر میراندا از تـاثیر گـذارترین اعـتراف‌های داستان است. او در دنیای راز آمیز و سیاه گناهان خود غرق شده اسـت، هنگامی که با چشمان بسته کنار پرتگاه و امواج سهمگین دریا زانو زده است و هنوز هم واقعیت را انکار مـی‌کند جـراردو از راه مـی‌رسد و به پائولینا می‌گوید که آن زن به نفع دکتر شهادت داده است امـا پائولیـنا نمی‌پذیرد. پائولینا چشمان دکتر را باز می‌کند، دکتر با دیدن امواج دریا به وحشت می‌افتد و همان‌طور کـه زانـو زده بـه سمت پائولینا برمی‌گردد. مثلث پائولینا، میراندا و جراردو در این صحنه کامل می‌شود. مـیراندا زانـو زده بـر راس مثلث نشسته است، پائولینا و جراردو به فاصله نامساوی در دو طرف او ایستاده‌اند. پائولینا به روی او خـم مـی‌شود و بـا دوست صورت او را می‌گیرد و روبرویش همسنگ و برابر با او زانو می‌زند.

پائولینا: منو نگاه کن. بـه انـدازه کافی شفاف و روشن هست که منو ببینی؟ منو نمی‌شناسی؟ تو اون افکار کثیفت را برام نگفتی؟ اسرات را برام نگفتی؟

دکتر: بله.

پائولیـنا: بـه مـن تجاوز نکردی؟

دکتر: بله.

پائولینا: چند دفعه؟

دکتر: بارها. من بارها بهت تجاوز کردم.41‌ دفعه. (نـقل بـه مضمون فیلم)

در این لحظه پائولینا دستش را از روی صورت دکتر برمی‌دارد. او به چیزی‌که می‌خواست رسـیده اسـت. دکـتر همه چیز را می‌گوید و وقتی جراردو که از خشم دیوانه شده به او حمله می‌کند تا او را به پایـین پرتـگاه بیاندازد، پائولینا ایستاده و آن‌ها را نگاه می‌کند. جراردو نمی‌تواند این کار را انجام دهـد او را ول مـی‌کند و گـوشه‌ای می‌نشیند. پائولینا با گام‌های آهسته به سمت دکتر می‌رود و دست‌های او را باز می‌کند.

میراندا موجودی ضـعیف و نـاتوان اسـت که از شکنجه و آزار انسان‌ها به‌عنوان سرپوش استفاده کرده است. او نیاز داشته خودش را انـسان مـهمی نشان دهد و با قرار گرفتن بر جایگاه قدرت با تمام وجود به این خواسته نهانی خـود رسـیده است. میراندا ابتدا چهره‌ای مهربان و دوست داشتنی از خود نشان داده است امـا رفـته‌رفته وسوسه مالکیت او را با چهرهٔ واقعی‌اش آشنا کـرده اسـت.

مـیراندا: آدم‌ها آنجا بدون هیچ مقاومتی دراز کشیده بـودند. مـن مجبور نبودم آدم خوبی باشم. مجبور نبودم تحریکشون کنم. بعدا فهمیدم که حتی مـجبور نـیستم ازشون مراقبت کنم. می‌توانستم هـرکسی را از پا در بـیاورم. می‌تونستم هـر کـاری کـه دلم بخواهد انجام بدم…من زیر نـور روشـن بودم و تو نمی‌تونستی منو ببینی…نمی‌تونستی بهم بگی چکار کنم… من مـالک تـو بودم، مالک همه اون‌ها…تو نـمی‌تونستی بهم جواب رد بدی…تـو مـجبور می‌شدی از من ممنون باشی… مـن از ایـنکار خوشم اومده بود…خیلی متاسف شدم که این کار خاتمه پیدا کرد…(نـقل بـه مضمون فیلم)

تعدی به زنـان بـدون ایـن‌که مجبور باشد خـودش را انـسان خوب و مهربانی نشان بـدهد، بـدون این‌که مجبور به تحریک آن‌ها باشد نشان از شکست جنسی او در زندگی‌اش دارد. میراندا انسان موفقی در زمـینه جـنسی نبوده است. تحقیر و نپذیرفتن او به‌عنوان یـک شـریک جنسی خـوب او را بـه سـوی تجاوز سوق داده است. یـکی از علل ناکامی او را در زمینه جنسی می‌تواند اضطراب روان رنجوری او باشد. «ریشهٔ اضطراب روان رنجور (neurotic‌ anxiety)، در کودکی است، در تـعارض بـین ارضای غریزی و واقعیت. کودکان اغلب بـرای نـشان دادن آشـکار تـکانه‌های جـنسی یا پرخاشگری، تـنبیه مـی‌شوند. بنابراین، میل به ارضای برخی از تکانه‌های نهاد، تولید اضطراب می‌کند. این اضطراب روان رنجور، ترس ناهشیار از تـنبیه شـدن بـه خاطرنشان دادن تکانشی رفتار تحت سلطه نـهاد اسـت. ایـن تـرس از غـرایز نـاشی نمی‌شود بلکه از آنچه ممکن است در نتیجه ارضای غرایز اتفاق افتد، ناشی می‌گردد.»(شولتز، دون،46) اضطراب روان رنجور از او انسانی پرخاشگر و ضربه زننده ساخته است. باوجودی که هیچ صحبتی از گـذشته و کودکی دکتر میراندا نمی‌شود اما سخنان او که با لحنی خشم آگین، پر کینه و بغض بیان می‌شود نشان از ناملایماتی در گذشته اوست.

شخصیت دکتر از پیچیدگی‌های فراوانی برخوردار است. عادت او به نقل قول از نـیچه، عـلاقه او به موسیقی شوبرت به‌ویژه مرگ و دوشیزه. پائولینا به او یادآور می‌شود که بارها و بارها منحرف بودن شوبرت را به او گفته بود، تاکید او بر منحرف بودن شوبرت این شبهه را در بیننده ایجاد مـی‌کند کـه احتمالا او در کودکی مورد سوءاستفاده قرار گرفته است و یا میل و گرایش به همجنس نیز داشته که این‌طور شوبرت را معبودوار می‌پرستد و تعدی مکرر او به زنـان شـاید برای پنهان نگه داشتن آن جـنبه زنـدگی‌اش باشد. می‌توان از منظری دیگر شخصیت او را مورد کاوش قرار داد. دکتر میراندا منحرف بوده و این میل توسط خانواده مهار شده و به شکلی زننده و غیر انسانی در تـعدی مـتبلور شده است. گویی او از جـنس زن انـتقام می‌گیرد هرچند کنجکاوی را بهانهٔ خود قرار می‌دهد.

میراندا: کنجکاو بودم. کنجکاوی بیمارگونه، تحمل این زن چقدر است؟ آیا اگر برق در رحمش گذاشته بشود می‌تواند ارضا بشود؟ باز می‌تواند بچه دار بشود؟(نقل به مضمون فیلم) بـیش از کـنجکاوی و هر حس دیگری او مقهور خودشیفتگی است. او عاشق بدن خودش است و دیوانه وار خودش را می‌پرستد. توقعی که شاید تا آن زمان از سوی هیچ زنی برآورده نشده بود و یا برخلاف انتظارش آن‌ها اندام او را نـمی‌پرستیدند و سـتایشش نمی‌کردند چـرا که از بودن خود در روشنایی در حضور زنانی که تمام مدت چشمانشان بسته بود و اورا نمی‌دیدند. احساس شادی، رضایت و امـنیت می‌کرد. ناکامی حاصل از خودشیفتگی او را در پرتگاه پرخاشگری انداخته است. «انسان ناکام، پرخـاشگری را از خـود بـه دیگران فرافکن می‌کند که به آن پرخاشگری برون زن (Extrapunitive‌) می‌گویند.» لذت تماشای شکنجه زندانیان، آرام کـردن ‌ ظـاهری آن‌ها با موسیقی شوبرت و تجاوز، همگی نشان‌دهنده برون فکنی خشمی مهارناشدنی در اوست. خـشمی کـه یـکی از ریشه‌های آن عقده حقارت مورد توجه قرار نگرفتن است.

ظاهرا میراندا بعد از دوران شکنجه گری اعتماد بـه نفس لازم را به دست آورده است چون ازدواج کرده و حاصل زندگی مشترکش سه فرزند اسـت.

کشف حقیقت تنها مـورد تـوجه پائولینا نیست. دکتر میراندا نیز برای همین منظور با هدفی متفاوت سر از خانهٔ آن‌ها درآورده است. میراندا به بهانهٔ آوردن لاستیک زاپاس جراردو نیمه‌های شب به ویلای آن‌ها می‌آید تا از زبان جراردو حـرف بکشد و اطلاعاتی درباره کمیته تحقیق به دست بیاورد. با نشان دادن هیجان و علاقهٔ زیاد برای پیدا کردن جنایتکاران خود را شخصیتی موجه و علاقه‌مند و به دموکراسی نشان می‌دهد و در همان مدت کوتاه اعتماد و علاقهٔ جـراردو بـه او جلب می‌شود.

برای جراردو وکیل مدافع حقوق بشر و چشم امید خانواده‌های قربانیان کمک کردن میراندا در شب بارانی به او-که در خیابان مانده است-کافی است تا از او انسانی مهربان و دوست داشتنی بـیافریند. شـهادت تلفنی یک زن از راه دور، او را در بی گناه بودن دکتر مطمئن می‌کند و وقتی با حقیقت وجودی دکتر و گواهی دروغین آن زن مواجه می‌شود به تو خالی بودن تحقیقات و افکار انسان دوستانهٔ خود پی می‌برد.

پائولینا اکـنون مـی‌تواند به کنسرت شوبرت برود و یا به همراه جراردو به میهمانی‌ها مهم و از این‌که مبادا یکی از شکنجه‌گرانش او را ببیند نهراسد. او توانسته اضطراب واقعی را در خود مهار کند. «اضطراب واقعی یا عینی (reality anxiety) شامل تـرس از خـطرهای مـلموس در دنیای واقعی است. در خدمت هـدف مـثبت هـدایت کردن رفتار ما برای گریز یا محافظت از خودمان در برابر خطرهای واقعی است.»

سیر واقعه از تاریکی به روشنی از زیباترین جلوه‌های نـمادین داسـتان مـرگ و دوشیزه است. می‌دانیم که در رواشناسی تحلیلی یونگ تـاریکی سـفر به دنیای ناشناخته و ضمیر ناخودآگاه انسان است و گذر از آن و طلوع خورشید رسیدن به آگاهی و بیداری است. صدای امواج خروشان، رعـد و بـرق، بـاران و طوفان حکایت از درون آشفته و نابسامان شخصیت‌ها دارد.

انتخاب مکان داستان کنار دریـا از هشیاری و ریزبینی‌های درخشان نویسنده در استفاده از استعاره و نماد است. «به اعتقاد یونگ دریا: مادر کل حیات، رمز و راز روانی و بـی کـرانگی، مـرگ و تولد دوباره، بی زمانی و ابدیت و ضمیر ناهشیار است.»

اعـتراف دکـتر میراندا زیر آسمان صاف و آبی پس از شبی طوفانی و وهم انگیز، بدون هیچ رادیو ضبط و دوربینی برای ثـبت گـفته‌های او نـشان از امکان یکی شدن آن‌ها با امواج کیهانی و طبیعت دارد. گویی هر سه شـخصیت داسـتان تـولدی دوباره را کنار دریا تجربه می‌کنند.

منبع: شماره 58 نشریه فارابی

مطالعه این مقاله را هم در مورد کتاب پیشنهاد می‌کنیم.

1 دیدگاه

  1. سلام.
    ابتدای متن رو که خوندم یاد یه فیلمی افتادم که داریوش فرهنگ توش بازی میکرد و گشتم اسمش رو پیدا کردم به اسم روز بر‌می‌آید به کارگردانی داریوش میرباقری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا