متن یک گفتوگو با ترومن کاپوتی
استرکفوس پرسونز در سیام سپتامبر 1924 در نیواورلئان به دنیا آمد. در سال 1931 والدینش از هم جدا شدند و یک سال بعد مادرش با جوزف گارسیا کاپوتی ازدواج کرد.
در سال 1935 نامش را به ترومن گارسیا کاپوتی تغییر داد. پس از انتشار آثار اولیهاش صداهای دیگر، اتاقهای دیگر (1948)، داستان کوتاههای گوتیک درخت شب (1949) و رمان The Gress Harp (1951) در به عنوان یک نویسندهٔ صاحب سبک به شهرت رسید. رمان کوتاه صبحانه در تیفانی (1958) در سال 1961 به فیلمی مشهور بدل شد. رمان مشهور دیگر کاپوتی در کمال خونسردی است که در سال 1967 فیلمی جنجالی از روی آن ساخته شد. کاپوتی در سال 1984 از دنیا رفت.
بسیاری از داستانهای کوتاه، رمانها، نمایشنامهها و آثار غیرداستانی او جز آثار کلاسیک محسوب میشوند. یکی از ویژگیهای داستانهای کاپوتی توجه بسیار او به عوالم شخصیتها و جزئیات است.
در ایران اولین بار «در کمال خونسردی» با عنوان «به خونسردی» به ترجمه باهره راسخ در سال 1347 منتشر شد. این کتاب بعدها با عنوان «در کمال خونسردی» نیز ترجمه و چاپ شد. «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر»، «درخت شب» و «خاطرهای از کریسمس» از جمله آثار کاپوتی هستند که به فارسی منتشر شدهاند.
اولین بار کی شروع کردید به نوشتن؟
موقعی که ده یا یازده سالم بود و در حوالی منطقهٔ موبایل زندگی میکردم. شنبهها بایستی میرفتم شهر پیش دندان پزشک و عضو کلوپ سان شاین شدم که روزنامهٔ موبایلپرس سازماندهی کرده بود. صفحهٔ مخصوص کودکان داشتند و مسابقهٔ داستاننویسی و نقاشی ترتیب میدادند و شنبهها غروب مهمانی ترتیب میدادند. جایزهٔ مسابقه یک کرده اسب یا سگ بود، نمیدانم کدام یک، اما من جایزهاش را بدجوری میخواستم. مدتی بود توجههم به فعالیتهای برخی از همسایهها جلب شده بود، بنابر این یک متن رمانوار نوشتم به نام آقای بیزی بادی پیر که بخش اولش در یک ویژهنامهٔ یکشنبه با نام اصلیام ترومن استرکفوس پرسنز چاپ شد. ناگهان کسی متوجه شد که ماجرای جنجالی محله را به عنوان داستان نوشتهام و در نتیجه قسمت دومش دیگر چاپ نشد. طبعا چیزی برنده نشدم.
مطمئن بودید که میخواهید نویسنده بشوید؟
فهمیدم دلم میخواهد نویسنده بشوم. اما تا پانزدهسالگی مطمئن نبودم این اتفاق میافتد. آن دوران شروع کرده بودم با پررویی برای مجلات و فصل نامههای ادبی داستان فرستادن. البته هیچ نویسندهای اولین داستانی را که پذیرفته شده فراموش نمیکند؛ اما من در یک روز دلپذیر خبر پذیرفتهشدن اولین، دومین و سومین داستانام را یکجا دریافت کردم. آه، همینجا بایستی اعتراف کنم که از فرط هیجان منگ شده بودم و اغراق نمیکنم.
چی مینوشتید؟
داستان کوتاه. و جاهطلبیهایم در این زمینه هنوز پابرجاست. وقتی درست در آن تعمق کردم متوجه شدم که داستان کوتاه برایم دشوارترین و منضبطترین فرم داستان است. هر نوع کنترل و تکنیکی که بلدم مدیون تمرین کردن در همین فرم است.
منظورتان از «کنترل» چیست؟
منظورم ایجاد نوعی نگاه سبکی و عاطفی در نوشته است. معتقدم داستان را فقط یک اشتباه در ریتم یک جمله- به خصوص اگر اواخر کار باشد-یا یک اشتباه در پاراگرافبندی، حتی نقطهگذاری میتواند ویران کند. هنری جیمز استاد کاما نقطه است. همینگوی یک پاراگرافبند درجهٔ یک است. از نقطه نظر گوش، ویرجینیا و ولف هرگز جملهٔ بد ننوشت. منظورم این نیست که تجربههای خودم نتیجه داد. فقط سعی کردم، همین.
آدم چهطور باید تکنیکهای داستان کوتاه را یاد بگیرد؟
از آنجا که هرداستانی مشکلات تکنیکی خاص خودش را دارد، طبعا نمیشود این چیزها را به شکل دودوتا چهارتا طبقهبندی کند. پیدا کردن بهترین فرم صرفا درک طبیعیترین راه نقل یک داستان است. آزمایش اینکه این شکل طبیعی به وجود آمده یا نه این است: وقتی آن را خواندی، میتوانی طور دیگری آن را تجسم کنی، یا تخیلت را ساکت کرده و به نظر مطلق و نهایی میآید؟ بایستی مثل یک پرتقال کامل باشد. مثل پرتقال که طبیعت آن را کامل آفریده.
آیا شگردهایی هست که تکنیک را بهبود بخشد؟
کر کردن بهترین شگردیست که میشناسم. نوشتن قوانین پرسپکتیو دارد، قوانین سایهروشن، مثل نقاشی، یا موسیقی. اگر از بدو تولد آنها را بلد باشی، خوب است. اگر نه، آنها را بیاموز. بعد آنها را جابهجا کن تا با تو جور دربیاید. حتی جویس، که بزرگترین برهمزنندهٔ نظم در دوران ماست، صنعتگری ماهر بود؛ او توانست اولیس را بنویسد چون دوبلینیها را نوشته بود. خیلی از نویسندهها نوشتن داستان کوتاه را برای دستگرمی انتخاب میکنند. خب برای آنها بیشک داستان کوتاه بیش از دستگرمی نخواهد بود.
آیا در آن دوران کسی تشویقتان کرد؟
خدای من! میترسم با این سؤال درگیر یک داستان طول و دراز شده باشید. پاسختان یک لانهٔ مار پر از «نه» و چند «آری» ست. راستش کودکی من در بخشهایی از کشور و میان آدمهایی گذشته که هیچ ربط ظاهری به زمینههای فرهنگی نداشتند. این البته در دراز مدت اصلا چیز بدی نیست. این قضیه باعث شد برای شنا برخلاف جریان رود خیلی زود آبدیده شوم. در واقع از نظر خیلی چیزها عضلاتم برای هنر روبهرو شدن با دشمن تقویت شد. برگردیم عقب، مراطبعا تا حدی عجیب و غریب تصور میکردند، که نسبتا منصفانه بود، و احمق، که باعث رنجشم میشد. هنوز هم از مدرسه متنفرم-یا بهتر است بگویم مدرسهها، چون مدام مدرسه عوض میکردم-و از پس سادهترین دروس که موجب بیزاری و ملالم بود برنمیآمدم. دستکم دوبار در هفته، هاکی بازی میکردم و همیشه از خانه فراری بودم. یکبار با دوستی که آن طرف خیابان زندگی میکرد فرار کردم-دختری که از من خیلی بزرگتر بود و بعدها مشهور شد. چون پنج شش نفر را کشت و روی صندلی الکتریکی را اعدامش کردند. کتابی دربارهاش نوشتند. اسمش را گذاشتند قاتل آدمهای تنها. ببخشید باز دادم حاشیه میروم. خب، فکر کنم دوازده سالم بود، ناظم مدرسهمان زنگ زد خانهمان، و گفت به نظرش، و به اعتقاد مسئولان مدرسه، من «زیر هنجار» محسوب میشوم. فکر میکرد بهتر این است که مرا بفرستند به مدرسهٔ عقب افتادهها. نمیدانم اعضای خانواده در خلوت چه فکر میکردند، اما برخورد رسمیشان رنجش بود، و برای اثبات اینکه عقب افتاده نیستم، مرا فرستادند به کلینیک روانشناسی در دانشگاهی در شرق آمریکا که ضریب هوشیام را آزمایش کنند. من کلی لذت بردم و-فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟-در مقام یک نابغه برگشتم خانه، کسی که علم، صلاحیتاش را تأیید کرده بود. نمیدانم کدام یک بیشتر متوحش شدند: معلمهای سابقم، که از باور کردنش امتناع کردند، یا خانوادهام، که دلشان نمیخواست باور کنند-آنها فقط امیدوار بودند که کسیبهشان بگوید من یک پسر خوب معمولی هستم. هاها! اما خودم بسیار مشعوف شده بودم -میرفتم توی آینهها به خودم نگاه میکردم و گونههایم را میدادم تو و به خودم میگفتم، پسرکم، تو و فلوبر-یا موپاسان یا منسفیلد یا پروست یا چخوف یا وولف، هر کسی که الگوی آن لحظهٔ خاص بود.
شروع کردم با اشتیاق ترسناکی به نوشتن-ذهنم تمام شب هرشب مشغول ویراژدادن بود، و تا چندین سال خوابم دچار خدشه شد. تا اینکه کشف کردم نوشیدنی میتواند آرامم کند. سنم خیلی کم بود، پانزده سال، که خودم بتوانم نوشیدنی بخرم، اما دوستی بزرگتر داشتم که از این نظر خیلی لطف داشت و چیزی نگذشت که یک چمدان پر از بطریهای مختلف داشتم. چمدان را توی کمد قایم کرده بودم. تمام افکارم دم غروب به انتها میرسید؛ بعد یک لیوان مینوشیدم و میرفتم سر میز شام، و رفتارم، سکوت بیروحام، به تدریج موجب نگرانی شد. یکی از اقوام میگفت: «اگر خوب نمیشناختمش میگفتم کاملا سیاهمست است.» خب، این کمدی کوچک با افشاشدن و نوعی فاجعه به پایان رسید. گویا باز از خط خارج شدم. از تشویق پرسیدید. اولین کسی که واقعا کمکم کرد، به طرز عجیبی، یک معلم بود. معلم ادبیات دوران دبیرستان، که از هرنظر پشتیبان جاهطلبیهایم بود، و همیشه مدیونش هستم. پس از آن، موقعی که کارهایم شروع شد به چاپ شدن، همه نوع تشویقی که هرکسی آرزویش را دارد از راه رسید، بیش از همه مارگریتا اسمیت، دبیر بخش داستان نشریهٔ مادمازل، و مری لوئیس دبیر نشریهٔ هارپرز بازار. بایستی خیلی حریص باشید که در ابتدای کارتان بیش از این تشویق و تحسین طلب کنید.
آیا این آدمها صرفا با پذیرفتن کارتان تشویقتان کردند، یا کارتان را نقد هم کردند؟
خب، به نظرم هیچ تشویقی بهتر از پذیرفتن کار نیست. هرگز کاری نمینویسم-اصلا قادر نیستم-که قصد فروشش را نداشته باشم. اما این آدمها با مهربانی نصیحتم هم کردند.
آیا نوشتههای قدیمیتان را هم به اندازهٔ نوشتههای تازه دوست دارید؟
بله، مثلا تابستان گذشته رمان صداهای دیگر، اتاقهای دیگر را که هشت سال پیش منتشر شده برای اولینبار خواندم و برایم طوری بود که انگار یک غریبه آن را نوشته. حقیقت این است که برای آن کتاب غریبهام؛ کسی که آن را نوشته با خود کنونیام وجه اشتراک کمی دارد. ذهنیتمان، دمای درونی بدنمان به کلی با هم فرق دارد. اشکالاتش به کنار، تمرکز فوقالعادهای داشت، یک ولتاژ واقعی. خوشحال شدم که آن کتاب را آن موقع نوشتهام، چون ممکن بود هیچ وقت نوشته نشود. کتاب The Grass Harp و بسیاری از داستان کوتاههایم را هم دوست دارم، به جز میریام که یک کار نمایشی بود و نه چیزی بیشتر. نه، بچهها در روز تولدشان و در آخر را ببند را ترجیح میدهم، همچنین Master Misery را که در مجموعهٔ درخت شب آمده بود و هیچکس ازش خوشش نیامد.
به تازگی کتابی منتشر کردید دربارهٔ سفر «پورگی و بس» به روسیه. یکی از جذابترین نکتهها دربارهٔ سبکتان لحن سرد نامعمولتان بود، حتی در مقایسه با روزنامهنگارانی که سالها همه نوع واقعهای را گزارش کردهاند. آدم حس میکرد که این نسخه بایستی خیلی حقیقی باشد، و جالب این است که اغلب آثارتان بسیار شخصی تلقی میشوند.
راستش خودم سبک این کتاب تازه، The Muses Are Heard را چندان متفاوت نمیبینم. شاید محتوای کتاب، که دربارهٔ وقایع واقعیست آن را اینطور جلوه میدهد. به هرحال این کتاب حالت گزارشی دارد، و گزارش با عینیت و سطح سروکار دارد، با اشارهها و بدون قضاوت -آدم در گزارش نمیتواند مثل داستان به عمق برود. یکی از دلایلی که میخواستم حالت گزارشی پیدا کند اثبات این بود که میتوانم سبکم را به واقعیات ژورنالیسم پیوند بزنم. اما معتقدم در روش داستاننویسیام این لحن سرد هست-احساساتگرایی باعث میشود کنترلم را از دست بدهم: بایستی پیش از تحلیل وقایع، عواطف را مصرف کنم، تا جایی که این را یکی از قوانین تکنیک واقعی تلقی میکنم. اگر داستانهایم شخصیتر به نظر میرسند دلیلش این است که به شخصیترین و افشاگرانهترین وجه هنرمند مربوط میشوند: تخیل او.
چگونه عواطف را مصرف میکنید؟ آیا مدتی طولانی دربارهٔ داستان فکر میکنید، یا قضایا شکل دیگریست؟
نه، مسئله فقط صرف زمان نیست. فرض کن یک هفته هیچچیز جز سیب نخوری. شکی نیست که اشتهایت را برای سیب از دست میدهی و مطمئنا مزهاش یادت هست. وقتی داستان مینویسم، دیگر اشتهایی برای آن ندارم، اما مزهاش را حس میکنم. مقالات «پورگی ویس» به این موضوع ربط ندارند. آنها گزارشاند و «احساسات» در آنها دخیل نیست. یادم میآید خواندم دیکنز موقع نوشتن از طنز خودش به خنده میافتاد و وقتی یکی از شخصیتهایش میمرده اشک میریخته. تئوری من این است که نویسنده بایستی طنزش را هضم کند و مدتها پیش از آنکه احساس تأثر را در خواننده برانگیزند، بایستی اشکهایش خشک شده باشد. به بیان دیگر، معتقدم بزرگترین هنر وقتی حاصل میشود که ذهنی سختگیر و سرد آن را رقم بزند. مثلا یک قلب سادهٔ فلوبر که داستانی گرم است، اما کار نویسندهایست بسیار آگاه از تکنیک حقیقی. مطمئنم فلوبر داستانش را کاملا احساس کرده است، اما نه هنگام نوشتناش. یا به عنوان نمونهای معاصرتر، داستان کوتاه فوقالعادهٔ کاترین آن پورتر، شراب ظهر، را در نظر بگیرید. داستانی پر از شور، اما بسیار کنترلشده، ریتم درونی داستان چنان بیعیب و نقص است که مطمئنم خانم پورتر کاملا از موضوع فاصله گرفته است.
آیا بهترین داستانها یا کتابهایتان را در دوران آرامش نوشتهاید، یا تحت تأثیر فشارها؟
حس میکنم هرگز دوران آرامش نداشتهام، البته دو سال را در خانهای بسیار رمانتیک روی کوهی در سیسیل گذراندم و شاید بتوانم اسم آن دوران را آرامش بگذارم. جای بسیار ساکتی بود. همانجا بود که The Grass Harp را نوشتم. اما بایستی بگویم یک سر سوزن فشار، تلاش میان مرگ و زندگی هم برایم خوب است.
هشت سالی هست که در خارج از آمریکا زندگی میکردید. چه شد که به آمریکا بازگشتید؟
چون آمریکاییام، و هرگز نمیتوانم، و آرزو ندارم چیز دیگری باشم. تازه شهرها را هم دوست دارم، و نیویورک شهرترین شهرهاست. طی این هشت سال هم جز دو سال، بقیهٔ سالها دست کم یک سفر به آمریکا آمدهام.برای من اروپا جایی بود برای بهدستآوردن پرسپکتیو و آموختن، پلهای سنگی به سوی پختگی. اما قوانین بازگشت وجود دارند، و حدود دو سال پیش دست به کار شدند: اروپا خیلی چیزها به من داده بود، اما ناگهان حس کردم همه چیز دارد معکوس میشود. بنابر این بازگشتم خانه، با این حس که بزرگ شدهام و میتوانم جایی مستقر شوم که متعلق به آنجا هستم معنایش هم این نیست که یک صندلی جنبان خریدهام و میخواهم بدل شوم به فسیل [توی متن اصلی: سنگ] نه واقعا. دلم میخواهد تا سرزمینهای کشف نشده هست به شیطنت ادامه بدهم.
زیاد مطالعه میکنید؟
خیلی. و همه نوع چیزی، برچسبها، دستورالعملها، آگهیها. عشق خواندن روزنامهام.همهٔ روزنامههای نیویورک را میخوانم، همینطور ویژهنامههای یکشنبهها را، و بسیاری مجلات خارجی. خیلیهاشان را هم نمیخرم، توی دکه میخوانم. بهطور متوسط پنج تا کتاب در هفته میخوانم. از تریلر خوشم میآید و شاید یکروزی یکی بنویسم. گرچه ادبیات درجهٔ یک را ترجیح میدهم، اما طی سالهای اخیر فقط روی نامهها، یاداشتهای روزانه و زندگینامه متمرکز شدهام.کتاب خواندن موقع نوشتن هم اذیتم نمیکند-این طور نیست که سبک نویسندهای دیگر ناگهان از نوشتهام سردر بیاورد. گرچه یکبار که طلسم هنری جیمز به جانم افتاد، جملههای خودم هم بدجوری طولانی شد.
کدام نویسندهها رویتان تأثیر گذاشتهاند؟ تا جایی که خودم میدانم، هیچوقت از هیچ تأثیر مستقیمی آگاه نبودهام، گرچه بسیاری از منتقدان خیر دادهاند که نوشتههای اولیهام مدیون فاکنر و ولتی و مک کالرز بوده. شاید. من از ستایشگران این سه نفر هستم؛ همینطور کاترین آن پورتر. گرچه اگر درست نگاه کنیم این سه تا چندان وجه اشتراکی با هم ندارند، یا با من، جز اینکه همهشان در جنوب آمریکا متولد شدهاند. ما بین سیزدهسالگی تا شانزدهسالگی شیفتگی به تاماس ولف شکل گرفت-آن موقع به نظرم نابغه میآمد، هنوز هم همین نظر را دارم، گرچه الان یک خط هم از آثارش نمیتوانم بخوانم. مثل باقی شعلههای دوران جوانی خاموش شدهاند: [ادگار آلن] پو، دیکنز، استیونسن. توی خاطراتم دوستشان دارم، اما برایم غیر قابل خواندناند. شور و شوقی که باقیمانده مربوط است به اینها: فلوبر، تورگنیف، چخوف، جین آستین، جیمز، ثی. ام.فورستر، موپاسان، ریلکه، پروست، برنارد شاو، ویلاکاتر-آه، این فهرست خیلی طولانیست، بنابر این آن را با جیمز ایجی، نویسندهٔ خوبی که دو سال پیش مرگ او را به کام کشید، خاتمه میبخشم. به نظرم بسیاری از نویسندههای جوان از جنبههای بصری و ساختاری تکنیکها سینمایی خیلی چیزها آموختهاند. خودم که آموختهام.
برای سینما هم نوشتهاید، نه؟ چهجور تجربهای بود؟
دست کم یکی از فیلمهایی که کار کردم، به شیطان ضربه بزن، بسیار بامزه بود. به همراه جان هیوستن روی فیلمنامه کار میکردیم در حالی که داشتند همزمان آن را توی ایتالیا میساختند. گاهی صحنههایی را که میگرفتند سر صحنه مینوشتیم. بازیگران حسابی دیوانه شده بودند-گاهی حتی خود هیوستن هم نمیدانست چه خبر است. طبعا صحنهها را بایستی به صورت جابهجا مینوشتیم و لحظاتی پیش میآمد که بایستی توی ذهنم پیرنگ را مرور میکردم. ندیدیش؟ آه، باید ببینی. جوک بسیار بامزهای است. گرچه فکر میکنم تهیهکننده اصلا نخندید. بروند به جهنم. هر وقت میخواهم حالم بهتر شود میروم به دیدن آن فیلم. اما فکر نمیکنم، نویسنده فرصت چندانی برای تحمیل خودش به فیلم ندارد مگر اینکه گرمترین رابطه را با کارگردان داشته باشد یا خودش کارگردان باشد. این رسانهایست متعلق به کارگردان و سینما فقط یک نویسنده به خودش دیده که صرفا فیلمنامهنویس بوده و میتوان او را یک نابغهٔ سینمایی دانست. منظورم همان دهقان کوچولوی دوستداشتنی و خجالتی چزاره زاواتینیست. چه حس بصری فوقالعادهای! هشتاد درصد فیلمهای خوب سینمای ایتالیا مدیون فیلمنامههای زاواتینی بود-مثلا تمام فیلمهای دسیکا. دسیکا آدم جذابیست، با استعداد و عمیقا پیچیده است؛ اما او فقط مدیون زاواتینیست، فیلمهای او را کاملا زاواتینی خلق کرده؛ همهٔ حالات و احساسات. همهٔ نکتهها در فیلمنامههای زاواتینی هست.
عادتهایتان موقع نوشتن چیست؟ از میز استفاده میکنید؟ متنها را تایپ میکنید؟
من نویسندهای کاملا افقی هستم. تا وقتی دراز نکشم، چه روی تخت یا روی کاناپه با سیگار و فنجانی قهوه در دست، ذهنم کار نمیکند. همچنان که غروب به شب بدل میشود، قهوه بدل میشود به چای نعناع و بعد شری و بعد مارتینی. نه، از ماشین تایپ استفاده نمیکنم. حتی اوایل هم نه. اولین نسخه را با مداد مینویسم. بعد آن را کاملا بازنویسی میکنم، باز هم بامداد. اساسا خودم را سبکگرا تلقی میکنم و آدمهای سبکگرا ممکن است به شکل بدنامکنندهای وسوسه شوند که یک ویرگول را با کاما نقطه عوض کنند. وسوسههایی از این دست وقتی متن را تحمل میدهم میتوان عذابآور باشد.
گویا میان نویسندههایی که سبگگرا هستند و آنهایی که نیستند تمایز قاتل میشوید کدام نویسندهها را سبکگرا میدانید؟
سبک چیست؟ و آنطور که زن کوان ]Zen koan[پرسیده: «صدای دست نویسنده را چهطور میتوان تشخیص داد؟» کسی واقعا نمیداند. به هرحال چه بدانی چه نه، اگر از بابت پیشپاافتادگی مثالی که میزنم عذرم را بپذیرید، سبک برای من مثل آینهایست برای نمایش حساسیتهای هنرمند-بسیار بیش از محتوای آثارش- بیشتر نویسندهها از خیلی نظرها سبک دارند-رونالد فربنک هیچ چیزی جز سبک ندارد، خدا بیامرزدش. اما صاحب سبک بودن، سبک داشتن، اغلب یک نیروی منفیست، نه چیزی که باید باشد و در این نویسندهها: فورستر، کولت و فلوبر و مارک تواین و همینگوی و ایساک دینه سن، بدل میشود به نیروی پیش برنده. مثلا درایزر سبک دارد، اما…! و یوجین اونیل-و فاکتر، هر قدر هم که درخشان است. همهٔ آنها در نظر من بر سبکهای قوی ولی منفیشان غلبه کردهاند، سبکهایی که واقعا به رابطهٔ میان نویسنده و خواننده کمک نمیکند. عدهای هم سبک گرایان بیسبکاند-که بسیار موقعیت دشواریست، بسیار قابل ستایش، و همیشه محبوب: گراهم گرین، سامرست موآم، تورنتون وایلدر، جان هرسی، ویلا کاتر، جمیز تربر، سارتر (یادتان باشد دربارهٔ محتوا حرف نمیزنیم)، جیپی مارکواند، و الی آخر. اما درست است، حیوانی به نام بیسبک هم وجود دارد. آنهایی که نویسنده نیستند؛ تا پیستاند. تایپیستهای شیرینی که ورقهای سفید را با پیامهای بیشکل و بیچشم و بیگوش سیاه میکنند. خب، کدام نویسندهٔ جوانی میداند سبک وجود دارد؟ پی.اچ.نیوبای، فرانسواز ساگان، و بیل استیرون، فلا نری او کانر-این دختر لحظات خوبی خلق میکند-جی.دی. سالینجر-به ویژه در ادبیات عامیانه. کالین ویلسن؟ یک تایپیست دیگر.
میگویید رونالد فرینک چیزی جز سبک نداشت. یعنی فکر میکنید سبک به تنهایی میتواند دلیل بزرگی یک نویسنده باشد؟
نه، اینطور فکر نمیکنم-گر چه محل بحث است، اگر پروست را از سبکش جدا کنید چه بلایی سرش میآید؟ سبک در نویسندههای آمریکایی نکتهٔ مهمی نبوده. هاوثرن آغاز خوبی برای ما بو. طی سی سال گذشته به لحاظ سبک، همینگوی بیش از هرنویسندهٔ دیگری بر نویسندگان دنیا تأثیر گذاشته. در این لحظه فکر میکنم خانم پورتر بیش از هرکسی میداند سبک چهجور چیزیست.
آیا نویسنده میتواند سبک را بیاموزد؟
نه، فکر نمیکنم سبک چیزی باشد که آگاهانه بشود بهاش رسید، مثل رنگ چشم است. گذشته از این، سبک خود توست. در نهایت شخصیت نویسنده به خود اثر ربط پیدا میکند. شخصیت ]Personality[کلمهٔ پیشپا افتادهایست، میدانم، ولی منظورم همین کلمه است. شخصیت فردی نویسنده، کلام او و اشاراتش به جهان، درست مثل شخصیتی ظاهر میشود و با خواننده رابطه برقرار میکند. اگر شخصیتی ظاهر میشود و با خواننده رابطه برقرار میکند. اگر شخصیت نویسنده مبهم یا گیج یا ادبی صرف است، مثل فاکنر و مک کالرز-این درجا منعکس میشود.
جالب است که آثار شما در فرانسه اینقدر مورد ستایش قرار گرفته. فکر میکنید سبک را میشود ترجمه کرد؟
چرا نه؟ لازمهاش این است که نویسنده و مترجم دو قلوهای هنری باشند.
خب، به نظرم حرفتان را قطع کردم. داستان کوتاه شما هنوز در نسخهٔ مدادی بود. بعدش چه؟
بگذارید ببینم، رسیده بودیم به نسخهٔ دوم. بعد نسخهٔ سوم را روی کاغذ زرد رنگ تایپ میکنم. نوعی خاصی از کاغذ زرد. نه، برای این کار از تخت بیرون نمیآیم. ماشین تایپ را روی زانویم میگذارم. خیلی خوب کار میکند؛ میتوانم صد کلمه در دقیقه تایپ کنم. وقتی این نسخه تمام شد، مدتی، یک هفته، یک ماه، گاهی بیشتر آن را میگذارم کنار. بعد آن را میخوانم با لحنی حتی المقدور سرد، بعد آن را با صدای بلند برای یکی دو نفر از دوستانم میخوانم، و تصمیم میگیرم که چه تغییراتی قرار است اعمال کنم و این که میخواهم آن را چاپ کنم یا نه. چند تا از داستانهایم را اساسا گذاشتهام کنار، همینطور یک رمان را، و نیمی از یکی دیگر را. اما اگر همه چیز خوب پیش برود، نسخهٔ نهایی را روی کاغذ سفید تایپ میکنم و این آخر ماجراست.
آیا کتاب را پیش از شروع کار کامل توی ذهنتان شکل میدهید یا موقع نوشتن خودتان را غافلگیر میکنید؟
هردو. شکی نیست که دچار این توهم هستم که کل داستان، شروع و میانه و پایان، توی ذهنم هست. و آن را توی یک پرتوی جرقهوار میبینم. اما در حین کار، بسیاری غافلگیریها اتفاق میافتد. خدا را شکر، چون همین غافلگیریها، چرخشها، و عباراتی که در لحظهای خاص از تا کجا سر و کلهاش پیدا میشود، فشار لذتبخشیست که نویسنده را به پیش رفتن وا میدارد. یک موقعی کلیت داستان را در دفترچهای مینوشتم. اما متوجه شدم که این کار ایده را در ذهنم خشک میکند. اگر آن مفهوم به اندازهٔ کافی خوب باشد، اگر واقعا مال تو باشد، نمیتوانی فراموشش کنی-گریبات را میگیرد تا آن را بنویسی.
چهقدر کارتان اتوبیوگرافیک است؟
راستش خیلی کم. برخی حوادث واقعی با شخصیتها، گرچه هرچیزی که نویسندهای مینویسد به نوعی اتوبیوگرافیک است. The Grass Harp تنها چیز واقعیست که تا به حال نوشتهام.و طبعا همه فکر میکنند کاملا تخیلیست، و صداهای دیگر، اتاقهای دیگر را اتوبیو گرافیک تلقی میکنند.
آیا ایده یا پروژهٔ مشخصی برای آینده دارید؟
خب، بله، به نظرم. تا به حال چیزهایی را نوشتهام که به نظرم آسانتر بوده: دلم میخواهد چیزی متفاوت را تجربه کنم، نوعی زیادهخواهی کنترل شده، میخواهم بیشتر از ذهنم استفاده کنم، رنگهای بیشتری را به کار بگیرم. همینگوی یکبار گفته بود هرکسی میتواند یک رمان اول شخص بنویسد. الان دقیقا میفهمم منظورش چیست.
آیا هیچوقت وسوسه نشدهاید به هنر دیگری روی بیاورید؟
نمیدانم هنر هست یا نه، ولی سالها عشق بازیگری بودم و بیش از هرچیزی دوست داشتم رقصندهٔ تپ ]tap[بشوم. آنقدر تمرین کردم که همه توی خانه میخواستند بکشندم. بعدتر دلم میخواست گیتار بزنم و توی کلوپهای شبانهآواز بخوانم. بنابر این پولم را جمع کردم و یک زمستان تمام درس گیتار گرفتم، اما تنها آهنگی که یاد گرفتم آهنگی بود مخصوص مبتدیها به نام «کاش باز مجرد بودم»، آنقدر ازش خسته شدم که یک روز توی ایستگاه اتوبوس گیتارم را بخشیدم به یک غریبه. به نقاشی هم علاقه داشتم و سه سالی هم درسش را خواندم، اما انگار عشق و علاقهاش در وجودم نبود.
فکر میکنید نقد چیز مفیدیست؟
پیش از چاپ، اگر توسط کسی باشد که قضاوتش را قبول داشته باشید، بله، البته که مفید است. اما پس از چاپ، تنها چیزی که دلم میخواهد بخوانم یا بشنوم ستایش است. هرچیز کمتری ملالآور است و حاضرم پنجاهدلار بهتان بدهم اگر نویسندهای را تولید کنید که صادقانه بگوید خواندن نقنقهای منتقدان کمکش کرده. منظورم این نیست که همهٔ منتقدان حرفهای شایستهٔ توجه هستند- اما تکوتک ریویوهای خوب هم هست. بیش از همه به این معتقدم که آدم در مقابل یک عقیده به خودش سخت بگیرد. خیلی از برخوردهای شخصی ابدا ناراحتم نمیکند. میتواند خشمگینترین چیزها را علیه خودم بخوانم و قلبم به تپش نیفتد. و از این نظر یک توصیه را به شدت جدی میگیرم: هیچوقت خودت را با جوبدادن به منتقد خوار نکن، هیچوقت توی ذهنت نامه را به سردبیر بنویس، ولی هیچوقت آن را روی کاغذ نیاور.
برخی ویژگیهای شخصیتان چیست؟
فکر میکنم خرافاتی بودن ویژگی باشد. همهٔ عددها را جمع میزنم: به بعضی آدمها هیچوقت زنگ نمیزنم چون جمع عددهای شماره تلفنشان بدیمن است. ممکن است اتاق هتلی را به همین دلیل نپذیرم. حضور رز زرد را تحمل نمیکنم-که غمناک است چون گل محبوب من است. اجازه نمیدهم سه تا ته سیگار توی یک زیرسیگاری قرار گیرد. حاضر نیستم همراه دوتا راهبه توی یک هواپیما باشم. جمعهها نه کاری را شروع میکنم، نه تمام میکنم. اما با رعایت این مفاهیم بدوی کمی احساس آرامش میکنم.
از شما نقل شده که گفتهاید دوست دارید برای وقتگذرانی «به ترتیب: حرف بزنید، مطالعه کنید، سفر کنید، و بنویسید» راست گفتهاید؟
فکر کنم. دست کم این که مطمئنم حرف زدن مقدم بر هر کاریست. دوست دارم بشنوم، و دوست دارم حرف بزنم. خدای من، نمیبینید دوست دارم حرف بزنم؟
منبع: شماره 29 نشریه هفت – ترجمه نگار ستوده