داستان گربه چکمه پوش
روزی بود و روزگاری بود.
مردی بود که سه پسر داشت و تنها داراییش یک خانه ویک الاغ ویکگر به بود. وقتی که این مرد از دنیا رفت خانه را پسر بزرگتر برداشت و الاغ را پسر وسطی؛ گربه هم برای پسر کوچک ماند. اسم پسر کوچک تام بود. تام گفت: « با این گربه چکار بکنم؟ هیچ کس حاضر نیستگر به بخرد. »
در همین موقع گربه به حرف آمد و گفت: «غصه نخور، من به تو کمک میکنم و میدانم که چطور کمکت کنم. بایدیک جفت چکمه ویک کیسه برایم بخری تا صاحب لباسهای قشنگی و خانهای بزرگ بشوی و بتوانی با شاهزاده خانم عروسی کنی.
تام یک جفت چکمه ویک کیسه برای گربه خرید. گربه هم چکمهها را بپا کرد و چند هویج توی کیسه انداخت و کیسه را در جنگل گذاشت و خودش پشت بوتهها پنهان شد. کمی پس از آن خرگوشی سررسید و به قصد برداشتن هویجها توی کیسه رفت. گر به فورا در کیسه را بست و خرگوش را گرفتار کرد. سپس کیسه را برداشت و به سوی قصر پادشاه براه افتاد.
وقتی که پادشاه به بارگاه آمدگر به دست به سینه در آنجا ایستاده بود. او همینکه پادشاه را دید قدم به جلو گذاشت واحترام به جا آورد و گفت: «پادشاها! من نوکر شاهزاده تام هستم. او برایتان این خرگوش را پیشکش فرستاده است. امید است هدیهاش باعث خوشحالی شماشود. »
پادشاه پرسید: «شاهزاده تام کیست؟ »
گر به گفت: «شاهزاده تام! شما تا حال اسم شاهزاده تام بزرگی را نشنیدهاید؟ همه او را میشناسند. »
پادشاه گفت: «اوه، بله اسم شاهزاده تام به گوشم خورده است. از طرف من برای این خرگوش قشنگ از او تشکر کن.
فردای آن روزگر به در جنگل پرندهای گرفت و به قصر پادشاه برد و گفت: «پادشاها، شاهزاده تام بزرگی این پرنده را به شما پیشکش کرده است. »
پادشاه گفت: «از شاهزاده تام برای این پرنده تشکر کن، »
گر به وقتی که از قصر خارج شد از یکی از مستخدمها شنید که:
امروز پادشاه با شاهزاده خانم برای گردش به کنار رودخانه میروند. »
گربه فورا به خانه برگشت و به تام گفت: «زود باش به کنار رودخانه برو و توی آب بپر، اما لباسهایت را کنار رودخانه بگذار! »
تام همین کار را کرد: لباسهایش را کنار گذاشت و توی آب پرید.
گربه هم لباسهای او را پنهان کرد.
پادشاه و شاهزاده خانم سواره از کنار رودخانه میگذشتند. وقتی که به نزدیکیهای محلی که تام در آب بود رسیدند گربه فریاد کشید: «کمک کنید، کمک کنید، شاهزاده تام را نجات بدهید! »
پادشاه به سویی که صدا میآمد نگاه کرد و گربه را شناخت. سپس تام را در رودخانه دید و به یکی از خدمتکارهایش گفت: «شاهزاده را نجات بده.»
خدمتکار تام را از آب بیرون کشید. پس از آن گربه، در حالی که وانمود میکرد که پی چیزی میگردد گفت: «آه! عدهای لباسهای شاهزاده تام را دزدیدهاند. »
پادشاه دستور داد: « به شاهزاده تام لباسهای برازنده بدهید. » و همانطور که گربه گفته بود تام صاحب لباسهای زیبا شد.
در همان نزدیکی روی یک تپه قصری بود که غولی در آن زندگی میکرد. این غول جادوگر هم بود و میتوانست خود را به صورت شیر، سگ، خرس و یا هر حیوان دیگری در بیاورد.
گربه به قصرغول رفت و در دالان بزرگ قصر منتظر ماند. وقتی که غول آمدگر به به او گفت: «مردم خیلی از تو صحبت میکنند و میگویند که جادوگر بزرگی هستی و میتوانی خودت را به صورت هر حیوانی که بخواهی در بیاوری، اما نمیتوانی شیر بشوی.»
غول گفت: «البته که میتوانم خودم را به صورت شیر هم در آورم! »گریه گفت: «گمان نمیکنم بتوانی! | غول گفت: «میتوانم و میکنم! »
و در همان حال خود را به صورت شیری در آورد. گربه از ترس پا به فرار گذاشت. جادوگر باز به صورت اول در آمد و گربه را صدا زد.
گربه نزد او برگشت و گفت: «فهمیدم که میتوانی خود را به صورت شیر هم درآوری؛ اما هیچ وقت نمیتوانی به شکل موشی بشوی. »
غول گفت: این کار را هم میکنم و به آسانی هم میکنم! » گربه گفت: «گمان نمیکنم! »
غول گفت: «گفتم که میتوانم ومیکنم! » و برای اینکه حرفش را ثابت کند خود را به صورت موش در آورد؛ گربه هم فورا پرید و او را گرفت و خورد و به این ترتیب غول را از بین برد.
در همین موقع پادشاه و شاهزاده خانم و تام به قصرغول رسیدند. گربه در را به رویشان باز کرد و گفت: « بفرمایید، به قصر شاهزاده تام خوش آمدید! » و پادشاه و شاهزاده خانم و تام وارد قصر شدند.
گربه اتاقهای زیبا و باغ قصر را به پادشاه و شاهزاده خانم نشان داد. پادشاه از قصر بسیار خوشش آمد و آنرا پسندید. شاهزاده خانم هم گفت:
«چه قصر زیبایی! عجب باغ باصفایی دارد! »
پس از مدتی در یک زمستان، تام با شاهزاده خانم عروسی کرد و در قصر جدید زندگی خوشی را با هم شروع کردند. گر به هم با آنها بود، و بیشتر وقتها کنار بخاری دراز میکشید و از آنچه برای تام انجام داده بود، به خود میبالید.
منبع: مجموعه کتابهای داستانهای طلایی