کتاب خون و نفت خاطرات یک شاهزاده ایرانی
این کتاب ترجمه Blood and Oil نوشته منوچهر فرمانفرمائیان است و طبعا دیدگاههای مطرح شده در آن نمیتواند نظر مترجم باشد. در یک دیدگاه کلی، تاریخ روایت سرگذشت پیشینیان برای اندیشه ورزی و پندآموزی کنونیان و آیندگان است. اما هر روایت تاریخی بناچار با دیدگاهها و گرایشهای سیاسی و اجتماعی راوی آن درهم میآمیزد و چه بسا نویسنده برای اثبات دیدگاهها و مدعاهای خود، با رویدادها و نقش آفرینان آنها برخوردی گزینشی میکند و تنها آنچه را که به این اثبات مدد میرساند، مورد توجه و پیکاوی قرار میدهد، آن هم از زاویهای که به مقصود او کمک کند. حال هرچه برخورد آرمان شناختی (ایدئولوژیک) نویسنده در پویش و پژوهش تاریخی او بیشتر دخالت کند. بویژه اگر با انگیزههای منفعت جویانه سیاسی، جناحی و حزبی هم در آمیخته باشد. نتیجه کار او یکجانبهتر و از همخوانی با واقعیت فاصله دارتر خواهد بود. تلاش برای برخورد بیطرفانه علمی و عینی با تاریخ پژوهشی و فاصله گرفتن از انگیزههای آرمان شناختی و سیاسی در تاریخنگاری میتواند ما را به واقعیتهای تاریخی نزدیک کند. البته این به معنای نادیده گرفتن آرمانشناسی نویسنده نیست؛ که به هر حال هر انسانی، از آن جا که به زندگی فردی و اجتماعی خود میاندیشد و هدفها و آرمانهایی را پیش روی خویش مینهد، دارای نظام آرمانی و ارزشی خاص خود است.
اما آنچه در تاریخنگاری علمی مورد چشمداشت است این است که پژوهنده و نگارنده تاریخ واقعیتها را دستچین یا مخدوش نکند و امانتداری را شعار خویش سازد و به واقعیتهای تاریخی – به عنوان میراث مشترک بشری – همان طور که بوده، احترام بگذارد و دیدگاه و تحلیل خود را نیز – که به ناگزیر مبتنی بر آرمانشناسی نظری، سیاسی و اجتماعی اوست. در کنار آنها ارائه کند. خاطرهنویسی، از آن جا که نگرش و استنادی شخصی، تجربی و شهودی به تاریخ است، در آن پژوهش علمی تاریخ کمتر راه دارد و بناچار با دیدگاهها و انگیزههای طبقاتی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نویسنده آن درآمیزی بیشتری دارد، به طوری که میتوان گفت خاطرهنویسی نوعی تاریخنگاری شخصی و جانبدارانه است که بیشتر با تجربههای مستقیم و غیرمستقیم نویسنده سروکار دارد. اما، به هر حال، خاطرهنویسی نکات و ظرایفی را باز مینماید که در تاریخنگاری و تاریخ پژوهشی دانشورانه کمتر یافت میشود و خود میتواند مایه و پایهای برای تاریخنگاری علمی به شمار آید.
کتاب حاضر خاطرات کسی است که از یکی از بزرگترین و پرنفوذترین خاندانهای حکومتگر ایران دوره قاجار و پهلوی برخاسته و در نتیجه خاطرات او با مهمترین حوادث این دوره تاریخی به هم آمیخته است. اهمیت این خاطرات به خاطر نگاهی است که نویسنده، با توجه به تخصص، تجربه، مقام و موقعیت اجتماعی و طبقاتی، و مسئولیتهای مهم اجراییاش، بویژه در امور نفتی، از درون به نظام حاکم و روابط درونی و بیرونی آن داشته و صحنهها و رخدادهایی را به تصویر کشیده که چه بسا از نگاه پژوهندگان و نگارندگان بیرونی تاریخ پنهان مانده است. نویسنده خود اذعان دارد که کوشیده آنچه را که دیده، شنیده، با استنباط کرده بنویسد و چون اسناد و مدارک گرد آورده در دوران زندگیاش در ایران را از دست داده، خاطراتش را تنها به مدد حافظهاش به نگارش درآورده است. البته نویسنده، که در خارج از کشور زندگی میکند، به برخی منابع خارجی دسترسی داشته و از آنها در نگارش خاطراتش سود جسته، اما با این حال بار اصلی کتاب بر دوش خاطرات او باقی مانده است و به همین علت، در موارد متعددی به اموری اشاره کرده که از آنها اطلاع دقیقی نداشته و لاجرم در دادن
اطلاعات به خطا رفته است (که مترجم کوشیده پارهای از آنها را در زیرنویس اصلاح کند). با توجه به این که نویسنده این کتاب را برای غربیان به نگارش درآورده، کوشیده است به ارائه مطالبی که میتواند برای آنها جذابیت بیشتری داشته باشد، بپردازد. شیوه نگارش کتاب جابه جا به داستاننویسی معاصر نزدیک میشود و همین به جذابیت آن برای خوانندگان عادی میافزاید. | نویسنده، در عین این که از پیشینه اشرافی خود دفاع میکند و دلبستگی خود را به آن نشان میدهد، سخنانش از شور و شوق میهن دوستی خالی نیست. همین امر، همراه با صداقتی که در تصویر رویدادها و بیان دیدگاههای خود نشان میدهد، خواننده را تحت تأثیر قرار میدهد و در سراسر کتاب با خود همراه میسازد، هر چند که خواننده با بسیاری از دیدگاهها و تحلیلهای او موافق نباشد و آنها را مغایر و حتی مقابل دیدگاهها و ارزشهای خود بشناسد.
کتاب خون و نفت
خاطرات یک شاهزاده ایرانی
نویسنده : رخسان فرمانفرمائیان ، منوچهر فرمانفرمائیان
مترجم : مهدی حقیقت خواه
شاهزاده منوچهر فرمانفرمائیان در سال ۱۳۹۶ در تهران متولد شد. او سیزدهمین فرزند یکی از بزرگان خاندان قاجار بود. در انگلستان، در دانشگاه بیرمنگام، در رشته مهندسی نفت تحصیل کرد. پس از بازگشت به ایران، بعد از جنگ جهانی دوم، مدیر کل اداره نفت، امتیازات و معادن شد. در سال ۱۳۳۷ مدیر فروش شرکت نفت ملی ایران گردید. در ضمن، عضو هیئت مدیره کنسرسیوم بینالمللی نفت، که انحصار صادرات نفت ایران را به عهده داشت، نیز بود. او از امضاءکنندگان اصلی موافقتنامه قاهره در سال ۱۳۳۸ بود، که به تشکیل اوپک منجر شد. او نخستین سفیرکبیر ایران در ونزوئلا بود. منوچهر فرمانفرمائیان به گردآوری فرش، سفالینههای قدیمی ایران و سفرنامههای ماجراجویان اروپایی در خاورمیانه، علاقه وافری داشت. او مهمان همیشگی دربار شاه و دوست خواهران و مشاوران شاه بود. او دو پسر و یک دختر دارد و در حال حاضر در کاراکاس، پایتخت ونزوئلا، زندگی میکند. رخسان فرمانفرمائیان در شهر سالت لیک(۱) در استان یوتا(ع) در ایالات متحده به دنیا آمده، در هلند بزرگ شده و از دانشگاه پرینستون در رشته مطالعات خاورمیانه فارغ التحصیل گردیده است. او درست در بحبوحه انقلاب امام خمینی به ایران بازگشت. در دوران آشفتگی اوضاع، هفته نامه مستقل خبری ایرانیان (۳) را راهاندازی کرد. بعد به مسکو رفت و در آنجا در کسوت گزارشگر و عکاس مشغول کار شد و مطالبی درباره نشانههای اولیه انحطاط نظام کمونیستی در تایم(ع) و کریستین ساینس مانیتور(۵) به چاپ رسانید. در سال ۱۳۶۱ به ایالات متحده بازگشت و با یک رشته مجلات، از جمله اینترویو(ع)، ورکینگ ومن (لا) و مک کالزر) به همکاری پرداخت. در سال ۱۳۷۱ به کاراکاس رفت تا تمام وقت خود را به کار بر روی خاطرات پدرش اختصاص دهد.
رخسان فرمانفرمائیان با شوهرش در سان گرونیمو ولی (2) در مارین غربی (ع) در ایالت کالیفرنیا زندگی میکند. در حال حاضر، سردبیر هفته نامه پابلیشرز ویکلی(۱) در وست کوست(۱۴) است.
کاراکاس ۱۹۹۵ (۱۳۷۴)
بعدازظهر از کارخانه به خانه برمیگردم و در ایوان مینشینم. با برگهای بزرگ گیاهان گرمسیریام ور میروم و احساس آرامش میکنم. نسیم ملایمی همیشه میوزد. کاراکاس، در هوای گرگ و میش، تصویری از بهشت را نمایان میسازد. کارخانهام مایه غرور و افتخار من است. من همیشه ماشینها را دوست داشتهام. من که سالهای سال بر پالایشگاهای بزرگ نفت ایران نظارت داشتم، خیلی مایل بودم که خودم دست به کار شوم. اکنون چیپس سیب زمینی تولید میکنم. سروصدا و زوزه ماشینها در نظرم به زیبایی سمفونیهای موتسارت و بتهوون است. چیپسهای من از خط تولید مثل سکههای طلا بیرون میآید. بستههای آن در سراسر ونزوئلا پخش میشود. نشان خانوادگی من روی بستهها چاپ شده: شیر ایرانی خندانی که شمشیری در دست دارد و خورشید از پشت پالش زیرچشمی نگاه میکند. بازگشت به کاراکاس، برای من که زمانی در آنجا سفیر بودم، آسان نبود. یک همتای یونانی، که حالا در ایالات متحده سفیر است، زمانی میگفت: «مهمانیهای پر زرق و برق شما پر آوازه بود. » (شنیدههای او در این باره دست دوم بود. «پس از دوازده سال، مردم هنوز جلال و شکوه شما را به یاد دارند. با این حال، برمی گردید و متوجه میشوید بیشتر کسانی که میپنداشتید دوست شما هستند، چون برف در گرمای تموز بودند.
همه جا همین طور است. » حق با اوست. این بازگشت به معنای مراجعت یک پس مانده بود. حتی دردناکتر از آن، من یک ایرانی بودم که پس از انقلاب اسلامی مراجعت کرده بود، و این به معنای آن بود که ترس و بیمیلی را حتی در چشمهای نزدیکترین دوستانم ببینم. بدتر از همه کسانی بودند که فکر میکردند ممکن است من از آنها توقع یاری و مساعدتی داشته باشم. با بیتفاوتی میپرسیدند: «منوچهر، چطوری؟ » و امیدوار بودند، بدون آن که مجبور شوند چکی برای من بنویسند، به گفتگویشان با من پایان دهند. میتوانستم ترس را در چهره آنها ببینم، به منشی آنها چشمکی میزدم و به طرف در برمی گشتم و میگفتم: «از شما بهترم. » با این حال، هربار که در فرودگاه کاراکاس از هواپیما پیاده میشوم، خم میشوم و زمین را میبوسم. این کشور برای من خوب بوده و زندگی تازهای به من بخشیده است. یکی از صمیمیترین دوستانم در روزهای آرامش قبل از طوفان رئیس جمهور رافائل کالدرا(۱۳) بود. درست پس از رسیدن من، او رأی نیاورد. با این حال من از او دعوت کردم که از ایران دیدن کند و به او گفتم اگر دولت هزینه سفرش را نپرداخت، من میپردازم.
گفت: «خیلی عجیب است. از موقعی که از ریاست جمهوری کنار رفتهام، هیچ کس به دیدنم نیامده. حالا شما، آقای سفیر، نه تنها به دیدنم آمدهاید، بلکه مرا به کشورتان دعوت میکنید. » او در ایران با شاه ملاقات کرد، زیباییهای شیراز و اصفهان را دید و از پالایشگاه نفت آبادان بازدید کرد. کالدرا این محبت مرا فراموش نکرد. هنگامی که داراییهایم را گرفتند و مجبور شدم از ایران فرار کنم و بدون تابعیت ماندم، کالدرا به من پیشنهاد کمک کرد تا تابعیت بگیرم. چه موهبتی اعلام فهرست شهروندان جدید ونزوئلایی در روزنامه همیشه به ترتیب حروف الفبا منتشر میشد. آن روز اسم من در انتهای فهرست و در زیر حرف زد(2) جای گرفته بود. در اوت سال ۱۹۸۱ (مرداد ۱۳۶۰) به وطن جدیدم رسیدم. گرچه ونزوئلا پرآب و جدید است و ایران خشک و باستانی، اما میان آن دو شباهت غریبی وجود دارد. بوی خاک پس از باران گاهی مرا وامی دارد که نفس عمیق بکشم، چون بوی بهار خیابانهای تهران را میدهد. در اینجا راهروهایی وجود دارد که نظیرش را در آنجا هم میشد دید، راهروهای ساختمانهای مسکونی طبقه متوسط که پس از افزایش جهشی بهای نفت ساخته شد، با همان آجرهای زردی که خردههای سنگ در آنها به چشم میخورد. این تنها غم غربت نیست که مرا متوجه چنین چیزهایی میکند. هر دو کشور نفت خیزند و وارد مرحله توسعه سریع شدهاند. پایتختهای هر دو کشور آکنده از دود و ترافیک سنگین و ساختمانهای بلند و زشت است.
هیچ چیز دارای برنامهریزی مناسب نیست و پول به هدر میرود. ونزوئلا نیز، با وجود داشتن مردم سالاری (دموکراسی و نظام سرمایه داری مبتنی بر بازار آزاد، و دوستی و همسایگی با ایالات متحده زمزمه آینده را نمیشنود. در کاراکاس نیز مانند تهران کمبود آب وجود دارد، سیستم تلفنی ناکارآمد است و خدمات پستی آن شایان توجه نیست. مردم زبان به شکوه و شکایت میگشایند، اما در واقع اهمیتی نمیدهند. اکثر آنها هیچگاه از یک نظام کارآمد، شناختی نداشتهاند. مشکل اساسی مردمان جهان سوم آن است که بر روی آنچه که دارند، بد زندگی میکنند. با این حال، نزدیکی به ایالات متحده و داشتن منابع طبیعی گسترده به ونزوئلا کمک کرده است تا با آمادگی بیشتری در مسیر جهانی گام بردارد. افتخارات تاریخی، آن را تحت تأثیر قرار نمیدهد و من این را موجب توانمندی و نوجویی میدانم. همه، کشور را تاراج میکنند و منافع را به خارج میفرستند. وقتی همه شرکتهای خارجی همین کار را میکنند، مردم احساس فریبخوردگی نمیکنند. ثروتمند شدن و کوچیدن به میامی آرزوی همگانی است. شاید بخندند، اما برای یک جهان سومی، این هدفی به مراتب دستیافتنیتر است تا خیالبافیهای شاه در مورد تبدیل شدن به پنجمین قدرت توسعه یافته جهان. با این حال، ونزوئلا را از بدگمانی گریزی نیست. پایین خیابان، ایالات متحده سفارتخانه تازهای ساخته است. بالای یک تپه را کاملاً مسطح کردهاند. ساختمان، مثل یک دژ نظامی سنگی به رنگ جگری، با بیپروایی آن بالا نشسته و گرداگردش زمین خالی و آسفالتهای است که آن را از همسایگان دوردستش
جدا میکند. هر وقت چشمم به آن میافتد، دلم میگیرد. دیدن این ساختمان تک افتاده و سنگربندی شده، از دامنههای این کشور کوچک دموکراتیک و همسایه، در نظرم نشانهای از رفتار ناشایسته است. چرا باید در سرزمین یک دوست دژ نظامی ساخت؟ پولی که صرف ساختن این بنا شده، ونزوئلاییها را شگفتزده کرده است. آنها احساس میکنند آمریکا به آنها اعتماد ندارد و آنها را از اطراف سفارتخانه خود دور ساخته است. این موضوع مرا به این سؤال وامی دارد که آیا ایالات متحده از ناکامیهایش در ایران چیزی نیاموخته است؟
چند روز پیش، در سفارت فنلاند به شام دعوت داشتم. خانه، جایی است که زمانی به من تعلق داشت و درست در همان خیابانی واقع شده که اقامتگاه سفارت ما در آن قرار داشت و من، هنگامی که نماینده شاه و کشورم بودم، در آن زندگی میکردم. خانه را روی هوس خریده بودم و خدا را شکرا وقتی در سال ۱۳۵۹، تنها با یک چمدان، از مرز ترکیه، از ایران خارج شدم، یکی از معدود داراییهایی که برایم مانده بود، همین خانه بود. سر راهم به سفارت فنلاند، از جلو اقامتگاه قدیمی، که پنج سال را در آن به خوشی گذرانده بودم، گذشتم. آن را پرسپولیس نام گذاشته بودم. حالا آن را امت مینامند، واژهای عربی به جای «مردم». در مهمانی سالانه سفارت به مناسبت ۲۲ بهمن، سالروز انقلاب اسلامی، زنان را جدا میکنند و به طبقه بالا میفرستند. مشروبات الکلی تعارف نمیکنند. فضا معذبکننده است. تعجبی ندارد که عده کمی از جامعه دیپلماتها به این مهمانی میروند. اما من در تمام این سالها در این مهمانیها حضور یافتهام. محل بکلی به هم ریخته و بیشتر آن حالا به فضای اداری تبدیل شده، اما اتاق ناهارخوری باقی مانده است. سفیران همیشه جوانند و هیچ یک از زبانهای خارجی را بلد نیستند. ما با احتیاط به هم سلام میکنیم. در خانه آنها من هم، مثل هرکس دیگری، یک بیگانه هستم. در سفارت فنلاند، هنگام باده نوشی، متوجه شدم زن بلندبالا و افسونگری به من چشم دوخته، که بعد معلوم شد همسر سفیر رومانی است. او با اشاره به پیروزی شگفتانگیز رافائل کالدرا در انتخابات ریاست جمهوری، پس از بیست سال، گفت:
همه در انتظار چنین دولت جدیدی بودند. اما به نظر میآید وضع ونزوئلا روز به روز بدتر میشود. » من به بحث سیاسی علاقهای نداشتم. فکر میکردم کالدرا کارش را از پیش خواهد برد، هرچند که او نیز چون من برای چنین مسئولیتی خیلی پیر است. متوجه موقعیت شدم و جلو خودم را گرفتم. به او گفتم:
هر کشوری همان حکومتی را به دست میآورد که شایسته آن است. سپس اضافه کردم:
ونزوئلا کشور متمدنی نیست، جنگل است. چه انتظاری داشتید؟ » او تکرار کرد: «متمدن نیست» و با اغواگری گفت: «نه مثل ایران. » از پافشاریاش خوشم نیامد. من با تمسخر گفتم: «متمدن؟ ایران هیچ وقت متمدن نبود. شما اشتباه میکنید. البته ایران دارای فرهنگ است، اما متمدن نیست. یک کشور عقب مانده است. در زمان شاه هم عقب مانده بود. » چشمهایش چنان گرد شد که میتوانم بگویم از حرف من حیرت کرده بود. از این بابت خوشحالم. دوست دارم دیگران را حیرتزده کنم. این جوری گفتگو بهتر پیش میرود. همسر سفیر با سرعت تحسین برانگیزی خودش را جمع و جور کرد و پرسید: «پس شما چی؟ شما و بقیه نخبگان، شاعران، هنرمندان… خیلی کوتاه و مختصر گفتم: «آنها رفتهاند. تازه آنها هم متمدن نبودند. » با جسارت دستم را زیر بازویش گذاشتم. تماشای تلویزیون، پوشیدن جین آبی، نوشیدن کوکاکولا – اینها نشانه تجدد است، نه تمدن. عده کمی کتاب میخوانند یا به هنر علاقه مندند. ما سرمشق و مشوق نبودیم. تحصیلات اروپایی ما تنها در سطح باقی ماند. به محض اینکه به ایران برگشتیم، تمام نما و جلوهاش از بین رفت. ما نظم و انضباط را به کشورمان نبردیم. ما، مثل شاهزادگان ایام قدیم، به سوی فساد و انحطاط رفتیم. »
پرسید: «چرا؟ اشکال کار در کجا بود؟ » تا این سؤال را مطرح کرد، میزبان بازویش را گرفت و او را تا سر میز شام همراهی کرد. او از بالای شانه برهنهاش نگاهی طولانی به من انداخت. فرصتی بود تا به پیشخدمت اشاره کنم برایم یک اسکاچ بیاورد و پیش از آن که سر میز شام با او روبرو شوم، آن را بالا انداختم. اما آن روزها سپری شدهاند. من هفتاد و هفت سال دارم. دیگر نیرو و توانی برایم باقی نمانده است. به ایران پشت کردهام. سرانجام او را با زخمهایش رها ساختهام. اما براستی اشکال کار در کجا بود؟ از زمانی که ایران را ترک کردم، بارها این را از خود پرسیدهام. سالها از این سؤال طفره رفتم. میدانستم که حرفهایم تنها تلخ و جگرسوز خواهد بود. از آن گذشته، فضولی مردم حالم را به هم میزد. نمیخواستند بدانند واقعاً چه اتفاقی افتاده است. اگر از اشتباهاتی حرف میزدم که کشورهای خودشان در ایران مرتکب شدند، گوششان شنوا نبود. مایل بودند داستانهای وحشتناک و شایعههای پر رمز و رازی را بشنوند و به کمک آنها درباره چهره وحشتانگیز تعصب گرایی اسلامی فتوا صادر کنند.
میخواستند از محکومیت بشنوند – و فقط محکومیت. من امتناع کردم. غرور جلو زبانم را گرفت، و شرم. نیاز داشتم که، پیش از آنکه بتوانم از ایران حرف بزنم، بنیادهای تازه را دستهبندی و ثبت کنم. بسیاری از دوستانم در جریان انقلاب کشته شده بودند. پس از انقلاب، دو تن از برادرانم هشت سال در زندان ماندند و من به خاطر حفظ جانشان به اجبار سکوت اختیار کردم. زمانی که آنها از بند آزاد شدند، رخدادها حتی از تجربه خود من در ایران پیشی گرفته بود: فداییان تازه ایران به عنوان میں جمع کن در جنگ با عراق عمل میکردند، هیاهوی «ایران – کونترا» رو به خاموشی نهاده، و سلمان رشدی تحت پیگرد بود. ایران، در هر عرصهای، دنیا را شگفتزده و زخم خورده میساخت. و با این حال، برخلاف عراق، هیچگاه به همسایگانش تجاوز نمیکرد. برخلاف سوریه، انتخابات ریاست جمهوری و مجلس را برگزار میکرد. و برخلاف عربستان سعودی، به زنان اجازه کار و رانندگی میداد. با این همه، حتی فراتر از کوبا و لیبی در دنیا مطرود و منزوی گشته است. افشای هر افراط کاری تازه ایران مرا بیمار میکند. اما من تنها ایران را سرزنش نمیکنم. من انگلستان و ایالات متحده را نیز ملامت میکنم. این افراط کاری فقط در همین یک مورد نیست. حتی در حال حاضر، همین افراط کاری را در ونزوئلای سهلگیر در حال رشد میبینم و نیز در آشوبهای خشونتآمیز در سومالی و مصر، در نگرش ملتهای ثروتمند آسیایی، که در برابر آنچه که تحمیل و فریب هنجارهای غربی در کنفرانس حقوق بشر در وین در سال ۱۹۹۳ ( ۱۳۷۲ ) مینامند، مانع تراشی میکنند. آن را هرچه مایلید بنامید بیماری چاکر صفتی جهان سوم، نشانگان داود و جالوت (۱۴)، ناتوانی دیوانهکننده صاحبان قدرت در پندآموزی از اشتباهاتشان. امروزه ایران در رأس فهرست «ملتهای شرور و سرکش» واشنگتن قرار دارد. اما این آشی است که ابرقدرتها در پختن آن بیشترین نقش را داشتهاند. ایران جایی است که معیار دوگانه سیاستهای بینالمللی سرانجام در آن نتیجه محتوم خود را به بار آورد و این داستان سادهای نیست. من بیش از پنجاه سال است که ایران را زیر نظر داشتهام و شاهد گرفتاریاش در چنبره طوفانهای متعدد بودهام. نخستین شاهی که زیر فشار بریتانیا سقوط کرد، نوه عموی من و آخرین شاه سلسله قاجار بود که ۱۴۰ سال بر ایران حکومت کرده بودند.
او میخواست یک پادشاه مشروطه باشد. اما امپراتوری رو به زوال بریتانیا یک دیکتاتور میخواست. از نظر وزیران آن دولت، سروکار داشتن با یک نفر آسانتر بود تا با یک مجلس مستقل – سیاستی که آنها در سراسر خاورمیانه دنبال میکردند. درست پس از جنگ جهانی اول بود. نامزد برگزیده آنها رضاشاه بود، سرسلسله پهلوی و سربازی که سابقا برای پدرم کار میکرد. از آن پس خانواده من، در داخل و خارج از قدرت، پیوسته مایه نگرانی حکومت بود. ما خاندانی اصیل و تحصیلکرده بودیم و گل سرسبد خواص را تشکیل میدادیم. ما حتی در ایران نامعمول بودیم. هیچ رویداد مهمی نبود که در پهنه این کشور رخ دهد و یکی از ما در صحنه آن حضور برجسته نداشته باشد. هفت تن از خویشاوندان یا عموزادگان نزدیکم در دورانهای مختلف در هیئت دولت حضور داشتند. برادرم خداداد مدتی رئیس بانک مرکزی بود. یکی از خواهرانم مدرسه کار اجتماعی را راه انداخت و برنامه تنظیم خانواده را در ایران معرفی کرد. خواهر دیگرم با رهبر حزب کمونیست ازدواج کرد. چهار تن از برادرانم بانکهایی را تأسیس کردند که در میان آنها بانک تهران، بزرگترین بانک خصوصی در کشور بود. دو تن از برادرانم از امرای ارتش بودند. برادرم عزیز بزرگترین شرکت ساختمانی خاورمیانه را تأسیس کرد.
فرودگاه و کاخ نیاوران شاه را او ساخت. تعداد ما آنقدر زیاد بود که در مهمانیها، مقامهای بلندپایه خارجی آن قدر به دفعات نام ما را میشنیدند که به اشتباه خیال میکردند این نام نوعی اظهار لطف است و به هنگام معرفی خود و دست دادن، خودشان میگفتند: فرمانفرمائیان ما آن را سرگرمکننده به حساب میآوردیم. ما به نام فرمانفرمائیان به عنوان نامی جادویی عادت کرده بودیم. یک بار که به پاکستان سفر کرده بودم، مردی تعدادی مجسمه کوچک یونانی – بودایی را به قیمت مناسب به من عرضه کرد. او پول نقد میخواست، اما من نداشتم. نامم را پرسید. وقتی گفتم، نیشش باز شد و گفت: «این نام را میشناسم. من به شما وام میدهم. » آن روز پنجهزار شیلینگ به من قرض داد. گرچه مواقعی بود که ما، خالص و بیریا، به خانواده سلطنتی نزدیک بودیم، اما مناسبات ما با پهلویها همیشه زیر سؤال بود. آنها به دلایلی، هیچگاه از بدگمانی دست نکشیدند. سه بار ما را به تهدید تاج و تخت متهم کردند و هربار تنها با پادرمیانی خارجیان، دست از پیگرد برداشتند. ما تجسم چهرهای از ایران بودیم که آنها هیچ گاه نمیتوانستند از عهدهاش برآیند: رشته ظریف وفاداری میان ارباب و رعیت، و ارباب و عشیره.