فیلم مرد فیلنما با بازی عالی جان هارت در نقش جان مریک – The Elephant Man داستان، نقد و بررسی
دیوید لینچ در دومین فیلماش مابین کلهپاککن و مخمل آبی که محبوبترین فیلمهایش بین منتقدان شناخته میشوند، به پیشنهاد مل بروکس تنها درام تاریخی/ زندگینامهایش را بر مبنای شخصیت جان مریک در اواخر قرن نوزدهم که به دلیل ظاهر جسمانیاش به مرد فیلنما معروف شده بود میسازد.
از ریختافتادگی ظاهری بهعنوان ایدهی رایج در غالب فیلمهای وحشت که به واسطه آن هیولاهای شرور ژانر در مقابل آدمهای عادی قرار میگیرند، در درام ویکتوریایی لینک کارکردی واژگونه پیدا میکند و اینجا این جان مریک غیرعادی به لحاظ فیزیکی است که در جایگاه سوژهی همذاتپنداری لینچ و تماشاگر در مقابل آدمهای عادی وحشتناک و خبیث قرار میگیرد. ایده و نگاهی نسبت به جان مریک که بیش از هر چیز دیگری پدر معنوی فیلم یعنیـ عجیبالخلقههاـ شاهکار کلاسیک تاد براونینگ را به خاطر میآورد، فیلمی که لینچ هم در سکانس اتحاد عجیبالخلقهها در فراری دادن جان مریک، ادای دینی مبسوط نثارش میکند. مرد فیلنما همواره در مقابل شاهکارهای بعدی لینچ، به درستی بهعنوان یکی از سرراستترین فیلمهایش محسوب شده و به همین دلیل کمتر در بحثهای فراوان درباره سینمای این کارگردان، به فیلم و شخصیت اصلیاش جان مریک و ارتباطاش با خود لینچ پرداخته شده است. شکاف پرناشدنی که در فیلمهای پیچیدهتر بعدی لینچ واقعیت را از امر واقع جدا میکند، در مرد فیلنما به واسطه حضور جان مریک در مرکز داستان، بهعنوان شکافی بین زیبایی و زشتی به نمایش درمیآید.
در کنار این ایده، ایدهی همیشگی فیلمساز یعنی به تصویر کشیدن شناعت و معصومیت، نه به درهم تنیدگی فیلمهای بعدی، بلکه به صورتی خطکشیشده و مرزبندیشده در دومین فیلم لینچ جوان حضور دارد. سئوالی که لینچ از طریق نمایش زندگی جان مریک مطرح میکند این است: آیا یک جامه به عنوان سامانی نمادین با معیارهای زیباییشناسی رایج و مقبول خودش، در نهایت میتواند عنصری ناهمخوان که از فرط تفاوت حالت امری غریب و یک دیگری را پیدا کرده در نظم نمادینش جای دهد؟ و در ادامه آیا همراهی افراد با جان مریک و در راس همه آنها خود دیوید لینچ، صرفا از حد یک ترحم و دلسوزی فراتر خواهد رفت؟ سئوالی که طی یک دهه پیش از مرد فیلنما، در دو فیلم کودک وحشی فرانسوا تروفو و معمای کاسپار هاوزر ورنر هرتزوگ نیز به نوعی مطرح شده بود، که فیلم لینچ در جایی بین مهربانی و سانتیمانتالیسم تروفو و نگاه بدبین هرتزوگ (با کفهای سنگینتر به سمت تروفو) قرار میگیرد. جان مریک که در سیرکی سیار، در وضعیتی اسفبار و حیوانی زیر شلاق صاحب سیرک به سر میبرد، توسط دکتر فردریکتریوز (آنتونی هاپکینز) پیدا و به بیمارستان شهر منتقل میشود و تحت مراقبت او قرار میگیرد. دکتر جان را از مصائبی که متحمل میشد نجات میدهد و شرایط ناگوارش را بهبود میبخشد.
دکتر که در فیلم به عنوان نمایندهی فرهنگ غالب فرهیخته معرفی میشود، جایی در فیلم در اعترافی به همسرش نسبت به نقشاش در قبال جان دچار تردیدهایی جدی میشود. تردید و بدبینی که لینچ کارگردان هم با توازی دو سکانسی که در نیم ساعت ابتدایی فیلم از پی هم میآیند، مطرح میکند، در اولی، دکتر در صحنهای که با ریزش قطره اشکی به پایان میرسد در مقام تماشاگر مرد فیلنما ظاهر میشود و در دومی در مقام نمایشگر موجود عجیبالخلقه برای سایر پزشکان. شاید اندکی تاویلگونه به نظر برسد، اما پیوند بین وضعیت خود لینچ در زندگی واقعی با وضعیت جان مریک در فیلم نیز از نکات مهمی است که حداقل در سطحی ناخودآگاه در عمق بخشیدن به این شخصیت سینمایی بیتاثیر نبوده است.
پیوندی که شاید بیارتباط به بیگانگی اطرافیان لینچ از جمله پدر و برادرش نسبت به افکار عجیب و غریباش نبوده باشد، به ویژه پس از فیلم نخستاش با آن فضای اگزوتیک که پنج سال دشوار را صرف اتماماش کرده بود. فیلمی که البته جای خودش را بین سینماییها باز کرد زمینهساز ساخت مرد فیلنما شد. پس از شخصیت واقعی جان مریک و دیوید لینچ کارگردان، ضلع سوم مثلثی که شالودهی این کارکتر سینمایی را میسازد، جان هارت بازیگر است. بازیگری که به رغم حضور قدرتمند آنتونی هاپکینز، در راس گروه بازیگران انگلیسی فیلم قرار میگیرد. پرسونای شکلگرفته این بازیگر تا به آن موقع، شاید در تصمیم لینچ در استفاده از او بیتاثیر نبوده است. پرسونایی شکلگرفته از بازیهای اعجابانگیز بازیگر با آن تن نحیف و چهره رنگپریده و نزار، در سیاههای از نقشهای افراد رنجور و رقتانگیز. نقشهایی که نام جان هارت را با تداعی ناتوانی و ضعف در اشکالی مختلف همراه کرده است. ضعف اخلاقیاش در نقش ریچارد ریچ مردی برای تمام فصول فرد زینهمان، که خیانتاش موجبات اعدام تامس مور را فراهم میکند، بازیاش در نقش تیموتی ایوانز مفلوک در فیلم شماره ده میدان ریلینگتون ریچارد فلایشر که در واقعیت و پایان فیلم به اشتباه اعدام میشود، ضعف جسمانی و موقعیت رقتانگیزش در نقش زندانی معتاد قطار سریعالسیر نیمهشب آلن پارکر و حضورش در بیگانه ریدلی اسکات یکسال پیش از مرد فیلنما که بیگانه فضایی بدهیبت در جسماش لانه میکند، سرآمد تمام نقشهایی که تا به آن موقع بازی کرده بود میشود و تبدیل به نقطه عطفی در کل دوران کاریاش میگردد.
هارت در زیر خروارهاگریم موفق به انجام کاری سخت میشود و تصویری کاملا دوستداشتنی و انسانیت از جان مریک به دست میدهد. نکتهی اعجابانگیز کار هارت در انتقال تمام این احساسات به تماشاگر از پشت چهرهای تقریبا غیرقابل انعطاف است. کاری که او با تکیه بر نگاه و حرکت چشمها و نیز طرز راهرفتن و صحبتکردن دشوارش به انجام میرساند. از آنجایی که جان مریک در پس آن ظاهر، انسانی دارای تربیت با فهمی بالا از روابط انسانی است، هارت موفق میشود با نوعی حساسیت و وقار به تصویر او جان بخشد، وقار و متانتی که حتی از زیر اینگریم سنگین نیز به بیرون ساطع میشود جان مریک تبدیل به یکی از ماندگارترین نقشآفرینیهای جان هارت میشود، همانطور که مرد فیلنما پس از تجربهای زیرزمینی موقعیت لینچ را به عنوان فیلمساز تثبیت کرد.
سرنوشت جان مریک در پایان با نیشی لینچی به تصویر کشیده میشود. با وجود اینکه در واقعیت خودکشی جان تنها به عنوان یکی از احتمالات مرگاش مطرح شده، اما لینچ در سکانسی که در آن سانتی مانتالیسماش به اوج خود میرسد، خودکشی جان را عملی کاملا خودآگاهانه و رهاسازانه القا میکند. تصمیم جان به خوابیدن به صورت درازکش به عنوان تلاش او برای داشتن زیستی شبیه به سایرین، به مرگاش منتهی میشود تا به نحوی بر بنبست و عدم سازگاریاش با پیرامون اشاره کند. در حالی که صدای مادر روی تصویر شنیده میشود که میگوید: «هرگز، هرگز هیچ چیز نمیمیرد/ وزش بادها/ حرکت ابرها و تپش قلبها/ هیچ چیز نمیمیرد»، جان تبدیل به ستارهای در میان هزاران ستارهی دیگر میشود. همان ستارههایی که دو دهه بعد لینچ این بار در اوج پختگی در داستان استریت دوباره دوربیناش را به سمتشان گرداند. جان مریک تبدیل به مسئلهای اخلاقی میشود که تا ژرفترین و به همان نسبت تاریکترین زوایای انسانی رسوخ میکند.
نوشته: احسان میرحسینی